هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 199    |    19 فروردين 1394

   


 



تاریخ شفاهی از پایین به بالا

صفحه نخست شماره 199

 

 
جسی لیمیش، تاریخ نگار

 

 

 

مقاله ویژه
تاریخ شفاهی از پایین به بالا*
نویسنده: استافتون لیند(1)

من، جِسی لیمیش (Jesse Lemisch) و جمعی از مورخانِ معتقد به تفکر چپ نوین در سال 1968 پیشنهاد کردیم که تاریخ نه از منظر بالانشینان و از مابهتران و نخبگان بلکه از منظر فرودستان و طبقات پایین جامعه و به عبارتی از پایین به بالا نوشته شود. به اعتقاد جِسی لیمیش: آنچه که به عنوان تاریخ در کتاب‌ها و نوشتجات مختلف ثبت شده، غالباً تاریخ «بزرگمردان سفیدپوست» است. حرف ما این بود که باید تاریخی هم برای «بی‌زبانان»(2)  بیافرینیم. مقصودمان از بی‌زبان نه کسی که حرف نمی‌زند، بلکه کسی بود که چیزی به نام تاریخ نمی‌نوشت یا برای او نوشته نمی‌شد: یعنی انسان‌هایی که سند و مدرک مستندی از خود باقی نمی‌گذاشتند.
معلوم بود که پیشنهاد ما منجر به تولید حجم قابل توجهی از تاریخ شفاهی می‌شود. اگر می‌خواهید از زیر زبان مردمی که حرف می‌زنند اما نمی‌نویسند چیزی بیرون بکشید، حرف زدن با آنها بهترین راه است. البته هر چند تولید تاریخ از پایین به بالا مستلزم توسل به رویة تاریخ شفاهی است، اما ضرورتی ندارد که تاریخ شفاهی از پایین به بالا شکل بگیرد. تاریخ شفاهی بزرگمردان سفیدپوست نمونة چنین رویه‌ای است؛ پروژة تاریخ دانشگاه کلمبیا دست کم بدان شکلی که در دهه 1960 متولد شد، شاهدی بر مدعای ماست.
در اینجا بحث دربارة تعیین نوع تاریخ شفاهیِ متناسب با تولید تاریخ شفاهی از پایین به بالا قطعاً سودمند می‌باشد. قصد دارم تاریخ شفاهی را در قالب نوعی سبک زندگی در روسیة قرن نوزدهم که از آن به «رفتن به سراغ مردم»(3)  یاد می‌کردند، معرفی کنم؛ همین سبک زندگی را در آمریکای لاتین با عبارت «انتخاب اول برای تهیدستان جامعه»(4)  توصیف کرده‌اند. سخن من از تاریخ شفاهی برای شما در قالب یک پروژه است و صرفاً نه مشاهده و ضبط گفته‌های ضعفاء، بلکه توانمندسازی آنها را مد نظر دارم.
لغتی در زبان اسپانیایی داریم به نام «accompanar» به معنای «همراهی کردن». مراد ما از این واژه به هیچ وجه آن معنایی نیست که اسقف اُسکار رومِرو در آخرین نامة اسقفی‌اش(5)  مد نظر داشت. وی از این واژه معنای «پنهان ساختن هویت خود، دست برداشتن از قضاوت مستقل و وجدان» را اراده کرده بود. کشیش و راهبه تا آخر عمرش کشیش یا راهبه باقی می‌مانَد، و دهقان (campesino) یا کارگر کارخانة فولاد نمی‌شود. معلم همچنان درس می‌دهد، و امروز بیش از گذشته نیاز داریم که وکیل به دفاع از ما برخیزد. همراهی کردن با دیگری به معنای قدم زدن و راه رفتن در کنار اوست؛ یعنی همراه و همقدم او شدن. در رویة ما مورخ حرفه‌ای و آزموده به سراغ ضعفاء و مستضعفان می‌رود و دنیای آنان را میدان نبرد خود می‌بیند. ما با طرح پیشنهاد ضبط صوتی و تصویریِ تجربیات و خاطرات اقشار ضعیف جامعه در واقع به زبان بی‌زبانی می‌گوییم:«زندگی تو به قدری برای من مهم و ارزشمند است که وقتم را به گفتگو با تو اختصاص می‌دهم. شاید برای تو نیز مفید باشد که وقتت را برای صحبت به من بدهی. آدم‌هایی مثل من باید بدانند که آدم‌هایی مثل تو چه چیزهایی یاد گرفته‌اند.»

 

استافتون لیند


در اینجا ابعادی از تجلی تاریخ شفاهی از پایین به بالا در کسوت همراهی(6)  را برای شما بیان می‌کنیم:
1-مصاحبه‌گر و مصاحبه‌شونده، مورخ و قهرمان تاریخی در سطحی برابر با هم ملاقات می‌کنند.
قبل از آنکه من و همسرم آلیس تولید تاریخ شفاهی را به کمک هم آغاز کنیم، او چنین ایده‌ای را در متن مشاوره خدمت سربازی(7)  پیاده کرده بود. وی می‌گفت:«در جلسات مشاوره‌ام برای خدمت سربازی همیشه دو کارشناس در دفتر حضور دارند. خودم که کارشناس مقررات و آئین‌نامه‌ها هستم، و کسی که به او مشاوره می‌دهم کارشناس زندگی خودش و آرزوهایی است که برای آن دارد.»
بهار سال گذشته، کوچک‌ترین دخترمان، مارتا، نزدیک به یک ماه در یکی از روستاهای بومیان گواتمالا به سر برد. در آن روستا غیر از او کسی به زبان انگلیسی تکلم نمی‌کرد. تنها چند بومی به زبان اسپانیایی مسلط بودند. زبان بومی روستائیان «کیچ»(8)  نام داشت که مارتا نه بلد بود و نه می‌فهمید. او و مردم روستا مقصودشان را با پارچه‌بافی به هم حالی یا بدین وسیله با هم ارتباط برقرار می‌کردند. روستائیان به مارتا پارچه‌بافی با دارِ تسمه‌بند را(9)  یاد دادند، و او موفق شد دستگاه پارچه‌بافی عمودی(10) بزرگ‌تری را که در آمریکای شمالی مورد استفاده قرار می‌گیرد، برای آنها بسازد و طرز کارش را به آنها نیز نشان دهد. مارتا در روزنوشتش می‌نویسد:

 

«گمان نمی‌کنم این همه پژوهشگر و مردم‌شناس و دیگران از این روشِ برابرساز خوش‌شان بیاید. عزمم جزم بود تا زنان بافنده را بشناسم، و جلب اعتماد آنها بیشتر از تقلا برای رسیدن به پاسخ سؤالاتم اهمیت داشت. می‌خواستم هر چیزی را که آنان دوست داشتند به من بیاموزند، یاد بگیرم. مایل نبودم آنان را برای «اهداف تحقیقاتی‌ام» مورد استفاده قرار بدهم. بنا بر این، از خیر پرسیدن سؤالاتی دربارة اوضاع سیاسی، تاریخ جامعه‌شان، قتل عام‌ها، روابط زن و مرد و نظایر اینها گذشتم. با کسی مصاحبة رسمی نکردم. اما وقتی خانواده‌ای که با آنها زندگی می‌کردم و همچنین اعضای گروه بافندگان من را بهتر شناختند، خودشان داوطلبانه سفرة دل‌شان را پیش رویم گشودند و از زندگی‌شان گفتند.»
2-واج نگاری (پیاده‌کردن نوار) مصاحبه به منظور استفاده در سخنرانی‌های مکتوب مورخ در برابر دانشگاهیان را نباید تنها هدف مصاحبه تلقی نمود، و شاید اصلاً مهم‌ترین هدف نیز نباشد.
وقتی که من و آلیس دست به کار گردآوری مواد کتاب «مردم کوچه و بازار» شدیم حدود نیمی از مصاحبه‌های ما در واقع سخنرانی‌های ایرادشده در مجامع اجتماعی، یا در کارگاه‌های کوچک بودند، که جوانان در آنها مستقیماً با سنت شفاهی مواجه و آشنا می‌شدند. ما در پیشگفتار چاپ دوم کتاب‌مان افزودیم:
«در میان طبقات ضعیف جامعه حتی تازه‌ترین واقعة تاریخی نیز غالباً به جوانانی که در این طبقات رشد می‌کنند، انتقال نمی‌یابد. ما در کتاب مردم کوچه و بازار برای پیران و جهان‌دیدگان فرصتی فراهم ساختیم تا خاطرات شخصی‌شان را در حضور مردم خود به یاد آورده و روایت کنند. لذا، هدف ما از مصاحبه‌هایی که برای کتاب خود گرفتیم قطعاً تهیة مصالح و مطالب خام برای تاریخ متداول آکادمیک نبود. ما چیزی فراتر از صِرفِ ضبط تجریبات تاریخی کارگران و ارائة به مورخان حرفه‌ای برای تفسیر آنها را مد نظر داشتیم. در واقع می‌خواستیم تاریخ‌سازان خودشان در ضبط و تحلیل تاریخ ایفای نقش کنند.»
و تا حدودی به همین دلیل است که «تاریخ شفاهی» را لفظی مناسب‌تر از «مصاحبه» می‌دانیم، که من در دنبالة این بیانات از آن استفاده خواهم کرد.
3-افراد دخیل در تولید تاریخ شفاهی قادرند صحت و سقم اطلاعات دریافتی را مشخص و آنها را تصحیح نمایند.
غالباً به مورخان شفاهی ایراد می‌گیرند که اطلاعات روایتگران‌شان چندان دقیق و قابل اتکاء نیست. و توصیه می‌کنند که ما به یادآمده‌های صاحبان قدرت و ثروت و همچنین به اسناد دقت بیشتری کنیم.
تاریخ شفاهی غالباً از نظر تاریخ وقوع رویدادها و مدت‌زمان تداوم آنها با ایراداتی مواجه است. تابستان امسال، سه مردی که پنج سال پیش در زندان جنید کرانه باختری اشغالی فلسطین دست به اعتصاب غذا زده بودند، در سه گفتگوی مجزا حکایت‌شان را برای ما بیان کردند و جالب است که هر یک گمان می‌کرد اعتصاب غذای آنها چند روز کمتر یا بیشتر طول کشیده بود.
در باب سایر موضوعات عموماً مطالبی که از زبان راویان تاریخ شفاهی بیان می‌شود از دقت بالایی برخوردار است. از آن گذشته، یادآمده‌های مکرر آنها را نمی‌توان برای تأئید صحت و سقم‌شان به زورمندان و زرمندان عرضه کرد، زیرا ازمابهتران در میان آنها حضور نداشته‌اند؛ و با اسناد نیز نمی‌توان تطبیق داد زیرا مانند اسناد اسرائیل از اعتصاب غذای زندانیان یا وجود ندارند، و یا تا سالیان سال محرمانه و غیر قابل دسترسی باقی می‌مانند.
یکی از تدابیر این است که از روش وکیل در آماده‌سازی شاهد برای حضور در جایگاه شهود استفاده کنیم؛ یعنی بپرسیم:«آیا واقعة مذکور را با چشمان خودت دیدی یا کس دیگری برایت تعریف کرده است؟» بعضی وقت‌ها راوی می‌گوید:«پدرم برایم تعریف کرده». اما گاهی هم پاسخ راوی نه تنها حضور شاهد در واقعه را تأئید می‌نماید بلکه خود به سیلی از جزئیات جدید دامن می‌زند. «(راوی با حرکت انگشت اشاره) من همین جا ایستاده بودم و زنی که به قتل رسید (با حرکت انگشت اشاره به سمت دیگر اتاق) آنجا ایستاده بود. هنوز هم صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم است که می‌گفتند:«یه آمبولانس خبر کنین! ماشین‌ها رو بیارین! یه زن رو کشتن!»»   
تدبیر دیگری که علاوه بر تعیین صحت و سقم ماجرا یا روایت، بر غنای داستان نیز می‌افزاید گردهم آوردن جمعی از مردمی است که تجربة مشترک و یکسانی را از سر گذرانده‌اند. گروه مقاومت در سربازی اجباری را یادم می‌آید که در سال 1969 در بوستون گرد هم آمده حلقه‌وار نشسته بودند و ضبط صوت در میان‌شان روی زمین کار می‌کرد. گفتگو را که به جریان انداختم خوب گوش می‌دادم و می‌دیدم که در صحبت‌های‌شان همدیگر را تصحیح و تنظیم می‌کنند. «اما بعد از ظهر بود، مگه یادت نمی‌یاد؟» «اون یارو که یه اسم مسخره داشت هم اونجا بود؛ راستی اسمش چی بود؟» و پس از آنکه کسی کلمات و جملات درست و مناسب را پیدا نموده یا جزئیات روشنی را به یاد می‌آورد، مکثی طولانی می‌کنند که نهایتاً با بیان «آره» یا «همینه که تو می‌گی درسته» پایان می‌یابد. اکنون وقت آن است که با سؤالات بیشتر و مکمل دوباره شارژشان کنم، یا ضبط صوت را خاموش کنم.
4-موضوع غایی تاریخی که واقعیت زندگی ضعفاء و تهیدستان را منعکس می‌سازد به احتمال زیاد نه فرد بلکه گروه خواهد بود.
خدا نکند روزی بیاید که ادعا کنم ضعفا و تهیدستان در قیاس با زورمندان و زرمندان، یکپارچه‌تر و یکدست‌تر هستند. آخرین قدم این است که بخواهیم در مسیر زنان دنیا، که در حین سخن مردان همواره شنوندگانی خاموش بوده‌اند و از حاشیه گفتگوها در قالب افراد گوناگون به متن می‌آیند، مانعی ایجاد کنیم.
حرف من  این است که ما آدم‌های نسبتاً فردگرا، آدم‌هایی که در خانواده‌های هسته‌ای و نه گسترده زندگی و حرکت می‌کنیم، شاید بافت جوامعی را که در آنها تاریخ شفاهی تولید می‌کنیم را غلط فهمیده باشیم. آن دسته از زنان فلسطینی که همسرم من با آنها مصاحبه کرد به او گفتند که پس از دو بار تخریب خانه‌های پدران و مادران‌شان توسط ارتش اسرائیل در اردوگاه آوارگان عین‌الحِلوَه، چگونه خویشاوندان‌شان در سراسر دنیا برای بازسازی خانه‌های آنها پول فرستادند «زیرا این در ذات فرهنگ ماست.» زنان گواتمالایی که دختر من با آنها زندگی می‌کرد از او می‌پرسیدند که چرا در خانه‌اش نیست که به پدر و مادر پیرش کمک کند.
عنوان کتاب «من، ریگوبِرتا مِنچو» را مصاحبه‌گر انتخاب کرد یا مصاحبه‌شونده؟(11) احتمالاً انتخاب مصاحبه‌گر بوده است، زیرا مصاحبه‌شونده در نخستین جملات تاریخ شفاهی‌اش می‌گوید:«مایلم تأکید کنم که این کتاب نه تنها شامل زندگی من، بلکه شامل اقاریر و واگویه‌های هموطنانم نیز می‌شود.... نکتة مهم و قابل توجه اینجاست که رویدادهای رخ‌داده برای من برای بسیاری از مردم نیز رخ داده است. داستان من روایت همة گواتمالایی‌های تنگدست است.» جالب اینکه مصاحبه‌ها در مدت‌زمان یک هفته در خانة مصاحبه‌گر در پاریس انجام گرفت؛ سناریویی که به نوبة خود تاریخ شفاهی راویان را از پس‌زمینه و محیط جمعی طبیعی‌اش جدا نمود.
در اینجا آخرین نمونه از محتوای گروهیِ تاریخ شفاهی از پایین به بالا را ارائه می‌دهیم. من و همسرم همراه با دوست‌مان، سام باهور، کمی بعد از جنگ اول خلیج فارس در بهار سال 1991 برای تولید تاریخ شفاهی به سراغ فلسطینی‌ها رفتیم. یک سالی از فعالیت‌مان می‌گذشت که از من خواسته شد کتابی به نام «شعله‌های خانه»(12)  نوشتة دونالد کاتس را نقد کنم. کتاب مذکور تاریخ شفاهی خانواده‌ای است که به نظر من کاتس، به اشتباه، آن را «طبقة متوسط» می‌نامد. هر چهار فرزند این خانواده در دهه 1960 به جریان‌های طغیانگر پیوستند که چنین تحولی مستلزم گسست جدی از ارزش‌های خانوادگی می‌باشد.
نمی‌گویم حق به جانب سخن گفته‌ام اما همواره معتقد بوده‌ام که بسیاری از شرکت‌کنندگان در جنبش دهه 1960 بیش از آنکه دوندة دو استقامت باشند، دوندة دو سرعت بوده‌اند. با خواندن کتاب «شعله‌های خانه» و دیدن تضاد بین جوانانی که توصیف می‌کند و فلسطینیانی که تاریخ شفاهی آنها را ضبط کرده بودیم، حیرت کردم. پس عجیب نیست که جوانان آمریکایی نمی‌توانند در حرکت‌ها و فعالیت‌های سیاسی از خود استقامت نشان دهند و دوندة دو استقامت باشند. فرهنگ خانوادگی آنان محکم و استوار در پشت آنها نمی‌ایستاد. پدران و مادران فلسطینی نیز مانند همه پدر و مادرهای دنیا نگران امنیت و آسایش فرزندان‌شان هستند. اما وقتی فرزندان‌شان در مخصمه می‌افتند، دستگیر می‌شوند، مورد بازجویی قرار می‌گیرند و در بازداشت نامحدود به سر می‌برند، خانواده‌ها، پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، عموها و خاله‌ها و دایی‌ها و عمه‌ها، خواهران و برادران کوچک‌تر پشت عضو گرفتار خانواده می‌ایستند زیرا خانواده و دیگران بدو تولد فرزند به چنین آرمانی متعهد بوده‌اند. مجموعه‌های تاریخ شفاهی ما، که در قالب شرح وقایع قهرمانان منفرد شکل گرفته بود، به داستان استقامت و پایداری خانواده‌ها تبدیل شد.
5-این نه داستان ما بلکه داستان آنهاست: نه ما بلکه آنها هستند که تاریخ شفاهی تولید می‌کنند.
استادز تِرکِل در مصاحبه با نشریة نیویورک‌تایمز به تاریخ 6 ماه می سال 1992 می‌گوید:
«مثل استخراج معدن است. واج‌نگاشت‌ها هم سنگ معدن. من به هر صورتی که هست باید به رگه‌های طلا برسم. باید به حقیقت هر انسان دست بیابم. پس کار من صرفاً یادداشت‌برداری از گفته‌های مردم نیست.»
استعارة محشری در این بیان تلفیق شده است، ولی وصفی که از تاریخ شفاهی می‌دهد هنوز عنصر«همراهی» را ندارد. من کمی چاشنی به آن می‌افزایم و به کسی که برایم تاریخ خود را نقل می‌کند، می‌گویم:«بگذار اَلَک را برایت نگه دارم. نخاله‌ها را جدا کن و هر گاه طلا دیدی به من نشان بده.» اکنون به دو مثال کوتاه توجه کنید.
اوایل دهه 1980 بود که برای ضبط تاریخ شفاهی یک کارگر کارخانة فولادسازی به نام جِرالد دیکی به یانگستاون رفتم. به دنبال تعطیلی کارخانه‌های فولاد، جرالد نخستین کسی بود که پیشنهاد کرد کارخانه‌ها به مالکیت عمومی کارگران(13)  درآمده و از نو باز شوند. از او پرسیدم:«چطور به این ایده رسیدی؟» ضبط صوت من از نوع ضبط صوت‌های قرقره‌ای قدیمی بود. تا پایان قرقرة اول، جرالد برای پاسخ به سؤالم مِن‌مِن می‌کرد. دستگاه خاموش شد. قرقره را برگرداندم. ناگهان چهرة دیکی برافروخته شد و گفت:«حالا یادم می‌یاد....» آمده بودیم بیرون و داشتیم می‌دویدیم. فکر می‌کردم اگه فقط 24 ساعت دیرتر آمده بودم، شاید این خاطره برای همیشه از ذهنش پاک می‌شد، و دیگر کاری از دستم برنمی‌آمد.
اخیراً با مردی به نام برایان ویلسون آشنا شده‌ام، که در یکم سپتامبر سال 1987 روی ریل راه‌آهنِ ایستگاه تسلیحات نیروی دریایی کانکورد نزدیک اوکلند نشست تا از حرکت قطار مهمات به سمت لنگرگاه برای ارسال به آمریکای مرکزی جلوگیری کند. قطار ترمز نکرد و پاهای برایان زیر چرخ‌‌هایش خود خرد و خمیر شد. خوشبختانه او به طرز معجزه‌آسایی زنده ماند. برایان از من خواست به او کمک کنم ماجرایش را در کتابی بگوید.
ما متن پیاده‌شدة سخنرانی‌ها، مقاله‌ها و مصاحبه‌های منتشرشده را گردآوری کردیم به طوری که انبوهی از آنها روی دست‌مان ماند. ناشر از چاپ آن خودداری کرد؛ برایان هم به آمریکای جنوبی رفت. من تصمیم گرفتم تا با استفاده از اظهارات خود برایان دربارة زندگی‌اش که به طور پراکنده در صفحات مباحث سیاسی چاپ شده بود، از نو شروع کنم. تا اینکه سرانجام از این تخته‌سنگ حجیم، پیکرة زیبایی تراشیده شد. برایان یک جوان آمریکایی بود که در حوالی مؤسسة چوتوکوآ در ایالت نیویورک بزرگ شده بود. پدرش فروشنده‌ای غالباً بیکار و از آن مسیحیان و نژادپرستان متعصب بود؛ او به سخنان فولتون لوئیسِ پسر گوش می‌داد و فهرست افراد مظنون به طرفداری از کمونیسم را برای وزارت خارجه تهیه می‌کرد. خودِ برایان هم پس از فارغ‌التحصیلی از دبیرستان علاقمند بود در اف‌بی‌آی (FBI) شاغل بشود.
سپس جنگ ویتنام آغاز شد، و به برایان ویلسون مأموریت دادند تا تأثیر حملات هوایی آمریکا بر روستاهای ویتنام را مشاهده و از آنها گزارش تحقیقی تهیه نماید. وی روزی نوشت:
«به صورت مادر جوانی که با چشمانی نیمه‌باز روی زمین افتاده بود، نگاه کردم. دو تا از بچه‌هایش را در یک دست و یکی دیگر را در دست دیگرش نگه داشته بود. از نزدیک که نگاه کردم دیدم او و بچه‌هایش با ترکش‌های بمب کشته شده‌اند. تکه‌های بمب ناپالم صورت او و حتی پلک‌هایش را جزغاله کرده بود. کنار جسدش زانو زدم و به درون چشمانش خیره شدم. نتوانستم جلوی سرازیر شدن اشک از چشمانم را بگیرم....
به صورت آن مادر نگاه کردم و دیدم چیزی از آن باقی نمانده، و در همان حالات ناگهان جرقه‌ای در ذهنم روشن شد که می‌گفت تمام حرف‌ها و تبلیغاتی که دربارة تهدید کمونیسم در مغز ما فروکرده‌اند، مشتی مزخرفات است. در صورت این زن مفلوک هیچ اثری از کمونیسم پیدا نبود. یادم می‌آید که به صورت آن زن نگاه کردم و پیش خود گفتم:«اصلاً کمونیست‌ها چه شکلی‌ان؟» چیزی که می‌دیدم پیکر مادری حدوداً 25 ساله بود که بچه‌هایش را در آغوش خود پناه داده بود که البته همه مرده بودند. گفتم:«خدایا! این بمباران، این جنگ، سرتاپا دروغه. من سال‌ها با یک دروغ زندگی کردم. معنی این کارا چیه؟ اینها هم مثل ما و دیگران انسانند»....
ستوان ویتنامی که من را همراهی می‌کرد علت گریه‌ام را پرسید. از کنار جسد بلند شدم و به او گفتم:«چون اون خواهر منه، و اینها هم بچه‌های من هستن.» نمی‌دونم این احساس از کجا به سراغم اومد....
کتاب مذکور به نام «روی پاهای جهان سوم»(14)  به چاپ رسیده است.
جمع‌بندی کلام ما این می‌شود که انسان در همراهی با فرد دیگری تظاهر نمی‌کند که همچون خودِ اوست. فضایلی را که در او نیست به او نسبت نمی‌دهد و چشم خود را بر رذایلی که اظهر من‌الشمس هستند نیز نمی‌بندد. هر گاه تصمیم گرفتیم تا مدت‌زمانی در میان ضعفاء و تهیدستان زندگی کنیم و در صورت امکان به آنها کمک کنیم تا تجربه‌های جمعی خود را بیان نموده و به دیگران منتقل سازند، انتخاب اول خود را به منصة ظهور رسانده‌ایم.
«تاریخ شفاهی از پایین به بالا» مستلزم ورود مورخ به زندگی فقرا و مستضعفانی است که قهرمانان تاریخ مورد نظر او محسوب می‌شوند. در این سیر و سلوک، طبقة اجتماعی و محدودیت‌های فرهنگی خودِ مورخ نیز هویدا می‌شود. البته دردناک است و مستلزم خطرپذیری شخصی و اندیشه‌ای می‌باشد. شاید چنین تاریخی صرفاً برای اندیشمندانی که برنامة سیاسی و مذهبی‌شان شکل‌دادن مجدد به جامعه به وسیلة ضعفاء و تهیدستان است، مفید و ارزشمند باشد.
در سال‌های 1980-1978 که اُسکار رومِرو اسقف اعظم السالوادور بود و تشکیل گردهمایی‌های فرودست مسیحی در روستاها و زاغه‌های شهرهای این کشور به سرعت ادامه داشت، جمعی از خدمتگزاران کلیسا و موکلان‌شان در اقدامی دسته‌جمعی، یک آئین مذهبی به نام عشای ربانی مردم السالوادور به وجود آوردند. چند کلام از سرود پایان این مراسم را که خطاب به عشای ربانی مردم السالوادور است در اینجا بخوانید:


سرود آزادی تنها زمانی بر لبان ما مترنم خواهد گشت
که تهیدستان به تهیدستان ایمان بیاورند
 ‌

امید که تاریخ شفاهی ما با همین ملاک سنجیده شود.


*-مقالة حاضر یکی از سخنرانی‌هایی است که در اجلاس سالانة انجمن تاریخ شفاهی آمریکا در شهر کلیولند ایالت اوهایو در اکتبر سال 1992 ایراد شده است.

1 -استافتون لیند-Staughton Lynd-وکیل و از مورخان سرشناسی است که هم‌اکنون در اوهایو به کار وکالت و تاریخ شفاهی اشتغال دارد. در میان کتاب‌های متعددی که به رشته تحریر درآورده است می‌توان از ریشه‌های فکری رادیکالیسم آمریکایی (Intellectual Origins of American Radicalism; New York: Pantheon, 1968)، مردم کوچه و بازار: تاریخ شخصی سازمان‌دهندگان کارگری (Rank and File: Personal Histories by Working Class Organizers; Boston: Beacon, 1973)، و مبارزه با تعطیلی: تعطیلی کارخانة فولاد یانگستاون (The Fight Against Shutdowns: Youngstown’s Steel Mill Closings; San Pedro: Singlejack Books, 1982) نام برد که مکتوب دوم را با مشارکت همسرش آلیس لیند نوشته است.  


2 -inarticulate
3 -going to the people
4 -preferential option for the poor
5 -pastoral letter
6 -accompaniment
7 -draft counseling
8 -Quiche
9 -backstrap weaving
10 -upright loom
11 -I, Rigoberta Menchu: An Indian Woman in Guatemala, edited and with an Introduction by Elizabeth Burgos-Debray, translated by Ann Wright (London: Verso, 1984). 
12 -Donald Katz, Home Fires: An Intimate Portrait of One Middle-Class Family in Post-war America (New York: Aaron Books, 1992).
13 -worker-community ownership
14 -s. Brian Willson, On Third World Legs, with an introduction by Staughton Lynd (Chicago: Charles H. Kerr, 1992).

 

 

منبع:

Oral History Review 21/1 (Spring 1993): 1-8

 

مترجم: علی فتحعلی آشتیانی



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.