طرح تاریخ شفاهی برنامه افتخارات جهان رایانه در آوریل سال 1995 با استیوجابز (Steve Jobs) رئیس وقت شرکت رایانهای نکست(NeXT) مصاحبه کرد. این مصاحبه جامع را دانیل مورو (Daniel Morrow) مدیر اجرایی برنامه افتخارات انجام داد.
رشد اپل
اپل به عنوان شرکتی شهرت داشت که به طور کامل قالبها را میشکست و روش خاص خود را پیش میبرد. با نگاه به گذشته از جایگاه فعلی NeXTآیا فکر میکنید اپل در ضمن بزرگتر شدن میتوانست همان نگرش اولیه را حفظ کند؟ یا مقدّر بود که اپل به یک شرکت بزرگ آمریکایی تبدیل شود؟
این سئوال عجیب است. اپل رشد کرد و همان نگرش را حفظ کرد. وقتی من اپل را ترک کردم. یک شرکت دو میلیارد دلاری بود. ما به لحاظ رده بندی فورچون(Fortune) در رده 300 یا این حدود بودیم. یا در رده 350. وقتی مکینتاش به بازار عرضه شد شرکتی میلیارد دلاری بودیم. بنابراین ما از هیچ به شرکتی دومیلیارد دلاری بدل شدیم که من هم در آن دوره در آنجا بودم. این رشدی کاملاً قابل توجه است. پس از خروج من از شرکت رشد این شرکت به پشتوانه مکینتاش پنج برابر شد.
فکر میکنم آنچه پس از خروج من رخ داد به لحاظ نرخ رشد نسبت به آنچه در زمان حضور من در آن شرکت اتفاق افتاد، بسیار ابتدایی بود. آنچه اپل را خراب کرد رشد نبود. آنچه اپل را خراب کرد ارزشها بود. جان اسکولی(John Sculley) اپل را ویران کرد. او با قرار دادن مجموعهای از ارزشهای فاسد در رأس اپل، تعدادی از افراد حاضر در رأس مجموعه را فاسد کرد. برخی را که قابل فاسد شدن نبودند بیرون راند و افراد بیشتری را وارد کرد که مجموعاً به خود دهها میلیون دلار پرداخت کردند. آنها بیشتر به افتخارات خود اهمیت میدادند تا آنچه اپل را به عنوان شرکتی که کامپیوترهای فوقالعادهای را برای استفاده مردم میساخت، در جایگاه نخست قرار میداد.
آنها دیگر به این موضوع اهمیت نمیدادند. تدبیری برای انجام آن نداشتند و برای یافتن راه حل وقت نگذاشتند، چراکه چیزی نبود که برایشان مهم باشد. آنها فقط به کسب درآمد هنگفت اهمیت میدادند. برای این کار هم دستگاه شگفتانگیزی به نام مکینتاش را داشتند که تعداد زیادی از افراد برجسته آن را ساخته بودند. این، آنها را بسیار حریص کرد و به جای دنبال کردن مسیر اصلی چشمانداز اصلی - که بر اساس آن این دستگاهها باید کاربردی میشدند و تا حد امکان در دسترس تعداد بیشتری از افراد قرار میگرفتند - به دنبال سود رفتند و به مدت حدود چهار سال سودهای عجیب و غریب کسب کردند. اپل به مدت حدود چهار سال یکی از سودآورترین شرکتهای آمریکا بود. این سود به بهای آینده اپل تمام شد. آنچه باید انجام میدادند کسب سود معقول و رفتن به دنبال سهم بازار بود، یعنی همان کاری که همیشه سعی در انجام آن داشتیم.
مکینتاش همین الآن باید سهم بازار 33 درصدی یا شاید بیشتر داشته باشد، شاید میتوانست در جایگاه مایکروسافت باشد، گرچه هیچ وقت نمیتوان به یقین به این مطلب پی برد. حال تنها یک سهم بازار یک رقمی و در حال سقوط دارد. راهی نیست که به آن لحظه از زمان بازگشت. مکینتاش در چند سال آینده خواهد مرد و این غمانگیز است.
مشکل اینجاست: «هیچ کس در اپل کوچکترین ایدهای ندارد که مکینتاش بعدی چگونه ساخته شود. چون هیچ یک از کسانی که در بخشهای مختلف اپل کار میکنند در زمان ساخت مکینتاش- یا محصولات دیگر اپل - آنجا نبودند. آنها فقط از قِبَل آن محصول به مدت یک دهه خوب زندگی کردند و آخرین اقدام آنها نیوتن(Newton) بود که میدانید برای آن چه اتفاقی افتاد.
این به نوعی یک تراژدی است. اما اگر بخواهیم احساساتی برخورد نکنیم، این واقعیتی در حال وقوع است. شرکتها براساس شالودههای تعریف شده در یک شیب ملایم و بلند حرکت میکنند، مگر آن که کسی خرگوشی از کلاهش درآورد. اما اپل تنها از این شیب به پایین سر میخورد و آنها هر سال سهم بازار خود را از دست میدهند. وقتی به پایینتر از آستانه مشخصی برسید اوضاع بسیار وخیم میشود و وقتی برنامه نویسها دیگر برای کامپیوترهای شما برنامه کاربردی ننویسند، در این زمان واقعاً اضمحلال آغاز میشود.
به نظر میرسد وابستگی احساسی زیادی به اپل دارید.
البته، اپل میتوانست همیشه پایدار باشد و تا ابد محصولات فوقالعادهای را عرضه کند. اپل برای مدتی همچون سونی بود، جایی که محصولات بسیار خوبی را میساخت.
مشتریان اپل
آیا در مورد جایگاهی که این شرکت در آن قرار داشت و ارزشهای آن در بهترین حالت، کاربری یا داستانی از اپل را در ذهن دارید که بتوانید به عنوان نمونه بیان کنید؟ وقتی شما آنجا بودید چه مشتریانی از اپل استفاده میکردند؟
دو نوع مشتری و دو جنبه احساسی و غیراحساسی برای اپل وجود داشت.
به لحاظ غیراحساسی اپل به دو دلیل اهمیت مییافت. یکی این که اولین کامپیوتر «به سبک زندگی» بود و دوم این که سخت به یاد میآوریم که در ابتدای دهه 1980 چقدر بد بوده است. وقتی IBM دنیا را با کامپیوترهای شخصی خود گرفته بود و DOS مورد استفاده بود، دستگاههایش بسیار بدتر از اپل II بودند. آنها سعی کردند از اپل II تقلید کنند اما نتیجه کارشان بسیار بد بود.
لازم بود کاربر چیزهای زیادی بداند. اوضاع طوری بود انگار به عقب باز میگشتیم. از اوضاع تجارت در سال 1984 آگاه هستید. مکینتاش یک شرکت به نسبت کوچک در کوپرتینو(Cupertino) ایالت کالیفرنیا بود که جالوت یعنی IBM را در پنجه گرفته بود و میگفت: «یک لحظه صبر کنید، مسیر شما اشتباه است. این راهی نیست که میخواهیم کامپیوترها بروند. این میراثی نیست که میخواهیم از خود به جا بگذاریم. این چیزی نیست که میخواهیم کودکانمان یاد بگیرند. این مسیر اشتباه است و میخواهیم به شما نشان دهیم راه درست انجام آن چیست و این هم مسیر جدید. این راه مکینتاش نام دارد و بسیار بهتر است. مکینتاش مسیر را هموار میکند و شما آن را خواهید پیمود.»
اپل این هدف را پیگیری میکرد. این یکی از موضوعات بود.
موضوع دیگر کمی به لحاظ زمانی به عقبتر باز میگردد. یکی از چیزهایی که اپل II را مطرح ساخت این بود که مدارس اپل II را میخریدند، اما با این وجود تنها 10 درصد از مدارس تنها یک کامپیوتر در خود داشتند، فکر میکنم سال 1979 بود. از خوش اقبالی من بود که در دره سیلیکون(Silicon) بزرگ شدم. ده یا یازده ساله بودم که اولین کامپیوتر عمر خود را دیدم. آن کامپیوتر در (مرکز تحقیقاتی) ایمس ناسا(NASA Ames) قرار داشت. من خود کامپیوتر را ندیدم. یک ترمینال دیدم و منطقی است که در سوی دیگر کابل یک کامپیوتر قرار داشت. عاشق آن شدم.
اولین کامپیوتر رومیزی خود را در هولت پکارد(Hewlett-Packard) دیدم که 9100A نامیده میشد. این اولین کامپیوتر رومیزی جهان بود. فکر میکنم با BASIC و PAL کار میکرد. عاشق آن هم شدم.
با نگاه به این آمارها در سال 1979، فکر کردم که اگر فقط یک کامپیوتر در هر مدرسه وجود داشت، بعضی از بچهها به آن دسترسی پیدا میکردند و این کار زندگی آنها را دگرگون میساخت.
ما احتمال تحقق این امر را بررسی کردیم. دیوان سالاری حاکم بر مدارس در مورد خرید کامپیوتر برای مدارس را بررسی کردیم و پی بردیم که این احتمال بسیار پایین بود. فهمیدیم که یک نسل از کودکان مدرسه را پشت سر خواهند گذاشت بدون آن که به اولین کامپیوتر زندگی خود دسترسی داشته باشند. بنابراین فکر کردیم کودکان نمیتوانند صبر کنند. تصمیم گرفتیم به هر مدرسه در آمریکا یک کامپیوتر هدیه کنیم.
معلوم شد که حدود یکصد هزارمدرسه در آمریکا وجود دارد، ده هزار دبیرستان و حدود نودهزار مهد کودک تا کلاس هشتم. ما به عنوان یک شرکت توان انجام چنین کاری را نداشتیم. قانون را مطالعه کردیم و پی بردیم که پیش از آن قانونی در این مورد در کتابهای قانون وجود داشت. قانونی ملی که در آن آمده بود اگر کسی با اهداف آموزشی و تحقیقاتی یک ابزار علمی یا کامپیوتر به دانشگاهی اهدا کند میتواند از تخفیف مالیاتی بیشتری بهره مند شود. این اساسا به معنای آن بود که آن شخص درآمد ندارد، بلکه هزینه دارد. گرچه این هزینه چندان زیاد نیست و حدود ده درصد خواهد بود.
فکر کردیم اگر ما از این قانون استفاده کنیم، آن را کمی بسط داده و به مهد کودکها تا کلاس هشتم تسری دهیم و تصریح بر نیازهای تحقیقاتی را از آن بر داریم - چراکه این کامپیوترها صرفاً آموزشی بودند - از این طریق میتوانستیم یکصد هزار کامپیوتر را بین مدارس توزیع کنیم، یکی به هر مدرسه. این کار هزینهای معادل ده میلیون دلار برای شرکت در بر داشت که در آن زمان برای ما پول زیادی به حساب میآمد، ولی کمتر از یکصد میلیون دلاری بود که در صورت عدم استفاده از این قانون از دست میدادیم. تصمیم کلی تمایل به انجام این کار بود.
این یکی از شگفتانگیزترین کارهایی است که من تاکنون انجام دادهام. ما نماینده منطقهای خود، پیت استارک(Pete Stark) را در ایست بی(East Bay) یافتیم. پیت و چند تن از ما نشستیم و لایحهای نوشتیم. ما متن پیشنویس لایحهای را تهیه کردیم که این تغییرات را اعمال کند. در آن تصریح کردیم که «اگر این قانون تغییر کند یکصد هزار کامپیوتر اهدا خواهیم کرد که برای ما هزینهای معادل ده میلیون دلار در برخواهد داشت.»
آن را «لایحه کودکان نمیتوانند صبر کنند» نامیدیم. پیت استارک آن را در مجلس و سناتور دانفورث(Danforth) آن را در سنا طرح کرد. من از توسل به دلالان سیاسی خودداری کردم و خودم به واشینگتن رفتم. مدت دو هفته در سالنهای کنگره راه میرفتم، که خود کاری غیر قابل باور بود. من شخصاً شاید با حدود دو سوم از نمایندگان مجلس و نیمی از سناتورها دیدار و گفتگو کردم.
این کار خیلی جالب بود. پی بردم که اعضای کنگره عموماً کمهوشتر از اعضای سنا هستند و دلشان بیشتر برای حوزه انتخابیه خودشان میتپد. ابتدا فکر میکردم این نوع تفکر توهینآمیز است اما بعد پی بردم که این تفکر میتواند خوب هم باشد. شاید این همان چیزی بود که تدوین کنندههای قانون به دنبال آن بودند. آنها نباید زیاد فکر میکردند، آنها فقط باید نمایندگی میکردند. انتظار میرود سناتورها کمی بیشتر فکر کنند. مجلس این لایحه را با اکثریت مطلق تصویب کرد، به طوری که تاکنون در تاریخ کشور هیچ لایحه مالیاتی چنین اجماعی را به خود ندیده است. از اتفاق این موضوعات در اواخر دوره کارتر(Carter) رخ داد، ولی باب دال (Bob Dole)، رئیس وقت کنگره، آن را سر برید. او آن را در صحن مطرح نساخت و فرصت ما به پایان رسید. باید این کار را یک سال بعد دوباره انجام میدادیم، ولی من تسلیم شدم.
با این حال خوشبختانه موضوع نادری اتفاق افتاد. مسئولین ایالت کالیفرنیا معتقد بودند که این فکر بسیار خوبی است که به ذهن ما رسیده است و گفتند: لنیازی نیست شما کاری بکنید. ما لایحهای میگذرانیم که بر اساس آن چون شما در ایالت کالیفرنیا فعالیت و به کالیفرنیا مالیات پرداخت میکنید، اگر لایحه فدرال تصویب نشود شما در ایالت کالیفرنیا از تخفیف مالیاتی برخوردار خواهید شد. شما میتوانید این کار را در کالیفرنیا انجام دهید که ده هزار مدرسه دارد.» ما نیز چنین کردیم. ما ده هزار کامپیوتر را درایالت کالفرنیا به رایگان توزیع کردیم. مجموعهای از شرکتهای نرم افزاری را نیز واداشتیم که نرم افزار رایگان اعطا کنند. معلمین را به رایگان آموزش دادیم و طی چند سال بعد از آن بر این کارها نظارت میکردیم. این کاری خارقالعاده بود که انجام شد. یکی از بزرگترین تجربیات و بزرگترین افسوسهای من این است که سعی کردم آن را در سطح ملی اجرا کنم و آن قدر به این امر نزدیک شدم، اما عملی نشد. فکر نمیکنم که باب دال حتی خود میدانست چه میکند اما متأسفانه این کار را متوقف ساخت.
این داستان بسیارعجیب است.
این بخشی از جایگاهی است که اپل در آستانه آن قرار داشت.
به لحاظ تجاری، وقتی مکینتاش به بازار آمد من در روزنامه واشینگتن پست (Washington Post) بودم. این روزنامه مشتری پروپاقرص مغازه بزرگ آبی [IBM] بود و هیچ کس با این موضوع شوخی هم نمیکرد و بعد مکینتاش به روزنامه نفوذ کرد. تقریباً یک عملیات چریکی رخ داد. ابتدا هنرمندان بخش تبلیغات از آن استفاده کردند و اکنون از سر تا پای روزنامه با مکینتاش اپل بسته میشود. آیا این عملیات چریکی معمول بود؟
عملاً ما هیچ فکری نداشتیم که چه طور به شرکتهای آمریکایی کامپیوتر بفروشیم چون هیچ یک از ما از این شرکتها شناختی نداشتیم. این شرکت برای ما مثل یک سیاره ناشناس بود. متأسفانه باید تمام این مطالب را یاد میگرفتم.
اگر آن موقع چیزهایی را که اکنون میدانم، میدانستم بسیار بهتر عمل میکردم. تلاشهای ما برای فروش کامپیوتر به شرکتهای آمریکایی با ناشیگری همراه بود و دست آخر به مردمی کامپیوتر میفروختیم که کالایی را به خاطر مزیتهایش میخریدند نه شرکتی که آن را ساخته بود. منظورم این است که آن موقع همه مجذوب آن بزرگ آبی بودند و IBM میخریدند. حتی این گفته مشهور بر سر زبانها بود که «هیچ وقت به خاطر خریدن IBM اخراج نمیشوید». خوشبختانه توانستیم این حالت را تا حد زیادی تغییر دهیم. و همان طور که میدانید در حال حاضر اپل نسبت به IBM به لحاظ عرضه کامپیوترهای شخصی ارائهکننده بزرگتری محسوب میشود.
مترجم: اصغر ابوترابی
منبع: مک ورلد