|
یازدهمین نشست تاریخ شفاهی کتاب
|
محجوب: خواندن کتاب «بازرگان» باعث تجدید ایمانم شد/ از کتابداری مانند کفشداران کربلا تا تاسیس انتشارات
حسین محجوب، مدیر شرکت سهامی انتشار در یازدهمین نشست تاریخ شفاهی کتاب به تاثیر کتاب مهندس بازرگان در تحولات روحی خود اشاره کرد و گفت: کتاب «راه طی شده» بازرگان را بعد از خرید به منزل بردم و تا اذان صبح آن را مطالعه کردم. آن موقع موذن خوشصدایی در محل ما اذان میگفت و من آن شب ایمانم را با خواندن این کتاب و صدای اذان تجدید کردم.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا)، یازدهمین نشست از سلسله نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» که هر هفته دوشنبهها به همت «مرکز کتابپژوهی» موسسه خانه کتاب برگزار میشود، دوشنبه 13 بهمنماه، به گپ و گفت با حسین محجوب، مدیر شرکت سهامی انتشار اختصاص داشت. دبیری این سلسله نشستها که به صورت پرسش و پاسخ برگزار میشود به روال جلسات گذشته، به عهده نصرالله حدادی بود که متن پرسشهای حدادی و پاسخهای محجوب را در ادامه میخوانید. در ابتدا خودتان را معرفی کنید. من در سال 1307 متولد شدم اما در شناسنامه 1308 درج شده است زیرا در آن زمان فاصله یک یا دو سالهای برای دریافت شناسنامه صرف میشد. ما خانواده فرهنگی داشتیم و عمه من مدرسه دخترانهای به نام «طیبات» را در محدوده میدان بهارستان تاسیس کرده بود. معلمان مدرسه، برادرم محمد جعفر (امیر) را در سن طفولیت به سر کلاس میبردند. او به دلیل داشتن ذکاوت زیاد و حضور در کلاس با درس مدرسه آشنا شد بطوریکه در سن شش سالگی به جای رفتن به کلاس اول به کلاس سوم رفت. پدرشما به چه کاری اشتغال داشت؟ پدرم داروخانهای در خیابان ظهیرالاسلام داشت. او به دلیل ترکیبی بودن بسیاری از داروهای آن زمان و احتمال استفاده الکل در آنها، داروخانه را به عطاری تبدیل کرد. او علاوه بر عطاری مقداری از سرمایه خود را به آوردن مالالتجاره از روسیه اختصاص داد اما در حین حمل آنها به ایران به دلیل وجود بلشویکها، این مالالتجاره از بین رفت و به همین دلیل پدرم تا مدتها خانه نشین شد. مادر من در مدرسه «طیبات» محصل بود اما عمهام بعد از اتمام تحصیل، او را به همراه چند نفر دیگر به عنوان معلم در مدرسه استخدام میکند. عمهام قبل از سال 1314 دچار کسالتی میشود که باعث فوت او شد اما قبل از فوت به مادرم مدیریت مدرسه را پیشنهاد میکند درحالی که امتیاز مدرسه هم در وزارت معارف آن روز به نام مادرم ثبت شده بود. بعد از فوت عمه ما، پدرم به مادر تاکید میکند تا مسئولیت مدرسه را به عهده بگیرد تا اینکه یک شب مادر در خواب میبیند که دستانش آلوده به لجن سیاهی است و این خواب را تعبیر به قبول نکردن مسئولیت مدرسه میکند. بعد از دیدن این خواب به دلیل کشف حجاب و لزوم برداشتن حجاب محصلان، مدرسه تعطیل میشود. در مدرسه طیبات قرآن و شرعیات درس داده میشد و به همین دلیل افراد مذهبی دختران خود را به آنجا میفرستادند. من در آن زمان به سنی رسیده بودم که در کلاسهای درس مدرسه بازی میکردم و یام میآید که توانایی خواندن نقشههای جغرافیایی که به دیوار کلاس بود را با توجه به اینکه از پدرم قرآن آموخته بودم را داشتم. در حال حاضر افسوس میخورم که آن نقشهها را نگه نداشتم زیرا از روی آنها اسم قاره آفریقا را به یاد دارم که میخواندم. من در سن هفتسالگی به مدرسهای رفتم که برادرم در آن درسخوانده بود. این مدرسه در گذشته به نام «سیروس» خوانده میشد و در حال حاضر به «علمیه» تغییر نام یافته است. در دوران دبیرستان فعالیتهای ضد مذهبی اوج گرفته بود و این تفکر در من که تحصیلکردهها افرادی لامذهب هستند شکل گرفت. به همین دلیل با وجود اصرار پدر و مادر ادامه تحصیل ندادم و شغل صحافی را انتخاب کردم. در کلاس ششم، کتاب جغرافیای ما، کتاب بزرگی بود که به سرعت پاره میشد. من کتابهای همکلاسیهایم را برای تعمیر میگرفتم و در ازای آن یک ریال از آنها دریافت میکردم. من شغل صحافی را در اول مهر سال 1320 در زمانیکه همه بچهها به مدرسه میرفتند آغاز کردم. پدرم مرا برای کار به مغازه صحافی در خیابان شاهآباد روبروی شرکت سهامی انتشار که در ان زمان تاسیس نشده بود، برد و صاحب مغازه از شروع به کار من استقبال زیادی کرد زیرا در چنین زمانی همه بچهها به مدرسه میرفتند اما من مشغول به کار میشدم. درابتدای ورودم به شغل صحافی، به محسنات آن واقف نبودم. در مغازهای که من در آن مشغول به کار بودم مشتریانی همچون مشیرالدوله پیرنیا و دکتر یحیی مهدوی که افراد متشخصی بودند، رفت و آمد داشتند. به همین دلیل از این کار احساس رضایت میکردم و با کتابفروشیهایی از جمله جواد اقبال آشنا شدم. اقبال شاگردی هم سن من داشت که درصدد مستقل شدن در کار داشت به همین علت اقبال پیشنهاد کار به من داد و من هم پذیرفتم و از همان ابتدا اقدام به نشر کتاب هم کردم. در آن موقع کتاب متمم قانون مدنی ایران با قطع کوچک منتشر شده بود و محصلان مدرسه اداره آمار ملزم به خواندن آن بودند. اقبال این کتاب را در زیرزمین مغازه خود داشت اما همه آنها کهنه و خراب شده بودند. من فکر چاپ این کتاب را با برادرم که در آن زمان در دانشکده حقوق تحصیل میکرد، مطرح کردم و با همکاری او کتاب را در چاپخانه تازه تاسیس «پاکتچی» چاپ کردیم و در کتاب قید شد «به اهتمام محمدجعفر محجوب، دانشجوی حقوق». قبل از چاپ کتاب متمم قانون مدنی ایران، زیارتنامه حضرت عبدالعظیم را با این عنوان «ناشر حسین محجوب، از خوانندگان التماس دعا دارم» را منتشر کرده بودم.
علت نامگذاری اسامی همچون «تربیت» در آن زمان برای مدارس، به دلیل کسب اطمینان خانوادهها انتخاب میکردند؟ در آن زمان اقلیتهای دینی و گروههای بهائیت و بابیت در مدارس فعال بودند و خانوادههای متدین ترس از فرستادن فرزندان خود به مدارس داشتند. پدرتان قرآن را چگونه به شما آموخت؟ در ابتدای قرآن، عم جزء بود که پدرم از روی آن خواندن قرآن را به ما آموخت و ما هر روز ملزم به خواندن چند صفحه از قرآن در برابر پدرمان بودیم. آیا علاقه شما به کتاب به دلیل کتابهایی که برادرتان تهیه میکرد، بهوجود آمده بود؟ یکی از دلایل علاقهام به کتاب این بود و علت دیگر آن روزنامهای بود که در باکو منتشر میشد و کاریکاتورهای جالبی در آن به چاپ میرسید. ما مفهوم روزنامه را تا حدودی متوجه میشدیم زیرا زبان ترکی را به تحریر نگارش میکرد. خانمی در مدرسه ما به نام «آبجی فراش» بود که از اعراب خوزستان بود و سواد هم نداشت اما زبان فارسی را به خوبی صحبت میکرد و در قصهگویی تبحر زیادی داشت. من چند بار شاهد قصهگویی او بودم و او با شرح قصهها، انسان را به فضای قصه میبرد. کتابفروشان دورهگرد در آن زمان چگونه کتاب میفروختند؟ آنها کتابهای رحلی، وزیری، رقعی و جیبی را روی تختهای به صورت هرمی قرار میدادند و آنها را با کمربند بر دوش خود میگذاشتند. تا چه سالی با کتابفروشی اقبال همکاری داشتید؟ جواد اقبال با پدرش دچار مشکل شد و دیگر به مغازه نیامد اما پدرش جای او را در کتابفروشی گرفت. در آن زمان کتابفروش دوره گردی بود که به مغازه اقبال رفت و آمد میکرد و نزدیک به نوروز دعای سال تحویل را میخرید. اقبال در آن سال دعای سال تحویل برای فروش نداشت اما من آن را چاپ کردم و به این دورهگرد فروختم. پدر اقبال از این کار ناراحت شد و روز قبل از سال تحویل مشاجرهای با من کرد که من از این کار آزرده خاطر شدم و از آنجا بیرون آمدم. تا اینکه در سال 1328 برادرم به خدمت سربازی فراخوانده شد و من هم در آن زمان مشمول سربازی شدم. آن زمان در صورت رفتن من به سربازی و کهولت پدر و مادرمان، برادرم میتوانست از رفتن به سربازی معاف شود که با قبول من در رفتن به سربازی او کفالت والدینمان را گرفت. برادرم مرا به گارد گمرک معرفی کرد و بعد از گذراندن چندین ماه تعلیم، به گارد گمرک فرستاده شدم. من سرباز آزادی بودم و بسیاری از مواقع به آنجا نمیرفتم و در کتابفروشی بارانی که تخصص فروش کتابهای قدیمی و چاپ سنگی را داشت مشغول به کار شدم. در همان زمان هم تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم و در کلاسهای شبانه ثبت نام کردم. معلم عربی به نام آقای فاضل به ما آموزش درس عربی در سه سال دبیرستان داد و من آموزههای او را در زمان تحصیل در دوره دکتری هم استفاده کردم. دوره سربازی من تمام شد وکلاسهای پنجم و ششم دبیرستان را هم به پایان رساندم و علاقه به حضور در دانشکده فنی داشتم. در آن زمان با مهندس بازرگان هم آشنا شده بودم. ابتدا در دانشگاه شرکت کردم اما پذیرفته نشدم اما با دیپلم ریاضی به دانشگاه الهیات رفته و تا مقطع دکتری ادامه دادم اما تز مقطع دکتری را به دلیل تصادفی که داشتم و انحلال شرکت سهامی انتشار نتوانستم ارائه دهم.
اولین بار اعضای هیات موسس شرکت انتشار را کجا ملاقات کردید؟ اولین بار در جلسات سخنرانی که انجمن اسلامی مهندسان در مسجد هدایت داشتند، شرکت کردم. آن زمان تودهایها و ماتریالیستیها تبلیلغات زیادی میکردند و من به اقتضای سن دچار تحیر شده بودم. یک بار در زمان عبور از مقابل مسجد هدایت متوجه اعلامیهای شدم که در آن نوشته بود «جلسات تفسیر قرآن در این مسجد برپا میشود.» من ابتدا از کنار آن بیتفاوت گذشتم اما تصمیم به شرکت در این جلسات گرفتم. در مسجد کتاب «راه طی شده» بازرگان را دیدم و بعد از خواندن مقدمه آن، کتاب را خریدم و به منزل بردم و تا اذان صبح آن را مطالعه کردم. آن موقع موذن خوشصدایی در محل ما اذان میگفت و من شب تجدید با خواندن این کتاب و صدای اذان کردم. بعدها به بازرگان پیشنهاد چاپ کتاب «راه طی شده » را دادم اما او گفت قول چاپ کتاب را به کتابفروشی معرفت داده است. بعد از این صحبت و وقایع کودتای 28 مرداد و زندانی شدن مصدق، رفت و آمدم را به مسجد هدایت ادامه دادم. شخصی در مسجد بود که مسائل شرعی را برای نمازگزاران بیان میکرد. مهندس بازرگان به این شخص پیغام داده بود که من به دیدن او در شرکت «یاد» بروم. من به ملاقات او رفتم و بازرگان با چهره متبسم گفت اگر تمایل دارید کتاب «عشق و پرستش» را که در زندان نوشتهام، چاپ کنید. من هم با کمال میل پذیرفتم و کتاب را با شمارگان سه هزار جلد در سال 1335 منتشر کردم. قیمت چنین کتابی در آن زمان 50 ریال بود اما من 25 ریال قیمتگذاری کردم. بعد از شرکت انتشار برای حضور در جلسه هیات مدیره دعوت شدم. ابتدا تصور میکردم این دعوت از سوی مهندس بازرگان صورت گرفته است درحالیکه آقای طالقانی من را برای شرکت در این جلسات پیشنهاد داده بود. اولین جلسهای که من در آن حضور پیدا کردم در ایام نوروز و در دانشکده علوم در دانشگاه تهران و دفتر دکتر یدالله سحابی بود و اولین صورتجلسه مکتوبی که نوشته شد و من آن را هنوز در اختیار دارم، به خط علی سحابی فرزند یدالله سحابی نوشته شد. آقای کاظم یزدی مدعی است که بانی اصلی شرکت سهامی انتشار است. آیا این ادعا صحیح است؟ بله همینطور است. آقای یزدی شرکتی را با عنوان « مطاع» با نگاه مذهبی تاسیس کرده بود که مقدمه تاسیس شرکت انتشار شد. یزدی با توجه به انتشار روزنامهها و مجلات کذایی مانند اطلاعات بانوان به فکر تاسیس شرکت انتشار میافتد و این پیشنهاد را مطرح میکند. من در جلسات هیات موسس شرکت با حضور عباس تاج، دکترسحابی، مهدی بازرگان و کاظم یزدی شرکت میکردم اما درآن موقع هنوز شرکت به ثبت نرسیده بود تا اینکه در یازدهم اسفند سال 1339 این شرکت به ثبت رسید درحالیکه از سال 1337 ما در این شرکت کار میکردیم. من حجرهای در بازار بینالحرمین داشتم و آن را برای برگزاری جلسات هیات مدیره در اختیار گذاشته بودم. به عنوان مثال آدرسی که در نشریه متعلق به سخنرانی مهندس بازرگان درج شد این بود: بازار بینالحرمین، پاساژ مهتاژ، انتشارت فارابی. من این انتشارات را برای دایر کردن آن گرفته بودم اما این اتفاق نیفتاد. چندین جلسه در این حجره برپا شد وسپس محل برگزاری را به داروخانهای که با همه وسایل به قیمت دو هزار تومان خریداری شده بود، رفتیم. بعد از آن به پاساژ آفتاب در خیابان ناصرخسرو نقل مکان کردیم. سرای سبا در محله باب همایون موقوفهای متعلق به خانم حکیمی همسر ابراهیم حکیمالملک بود که برادر مهندس بازرگان، متولی آن موقوفه بود. او پیشنهاد ساختن طبقه فوقانی در این پاساژ را داد که پس از ساخت آن مکان را در اختیار ما گذاشت و ما هم از چاپخانه آفتاب به آنجا نقل مکان کردیم. از اشتغال به کار در کتابخانه مجلس سنا و همکاری با مرحوم کیکاووس جهانداری بگویید. من بعد از گرفتن دیپلم متوسطه، آگهی وزارت فرهنگ در زمان وزارت جعفری را دیدم که تعدادی از دارندگان دیپلم را استخدام میکرد. من هم نامنویسی کرده و در وزارت فرهنگ استخدام شدم. بعد از استخدام در سال 1332 در دبیرستان دارالفنون مشغول به کار شدم. مدیر مدرسه شخصی به نام آقای کسایی بود که کار دفتری را برای من درنظر گرفت. بعد از مدتی مدیر از مدرسه رفت و دکتر کسایی این سمت را به من پیشنهاد داد و من یکسال در این شغل فعال بودم. در کاخ شاپور سالن بزرگی بود که مجلس سنا آن را اختصاص به سالن جلسات عمومی داده بود. سید حسن تقیزاده که ریاست مجلس سنای اول را به عهده داشت به فکر تاسیس کتابخانه در مجلس سنا میافتد. او در زمانی که نمایندگی مجلس شورای ملی را به عهده داشت به کتابخانه مجلس و رئیس آنجا مراجعه میکرد. او در مراجعات خود هر کتابی را که درخواست میکرد شخصی به نام زریاب آن را در اختیار او میگذاشت. بعد از تکرار این کار تقیزاده متوجه معلومات زیاد این شخص میشود. آن زمان عباس زریاب خویی که در حوزه علمیه در قم درس میخواند، تغییر لباس داده و به تهران برای کار آمده بود و در کتابخانه با حقوقی کمی مشغول به کار شده و با تقیزاده آشنا میشود. تقیزاده همواره عنوان میکرد که دکتر زریاب را کشف کرده است. دکتر زریاب بعد از حضور در مجلس سنا برای کتابخانه آنجا از کتابفروشی بارانی کتاب تهیه میکرد و من را هم که در آنجا مشغول به کار بودم، میشناخت. شوهر خواهر من که تند نویس مجلس بود بعد از تشکیل مجلس سنا بعد از کودتای 28 مرداد من را به زریاب برای اشتغال در کتابخانه معرفی کرده بود و او هم مرا شناخته و قراری برای معارفه گذاشته بود. روزی که من برای معارفه رفته بودم دکتر نفیسی هم آنجا بود. او در زمانی که من در کتابفروشی اقبال بودم به آنجا میآمد و من را میشناخت. دکتر زریاب انتقال من از وزارت فرهنگ به کتابخانه مجلس را به تقیزاده درمیان میگذارد و او هم در نامهای آمرانه از وزارت فرهنگ کار انتقال من را میخواهد. به این ترتیب من به کتابخانه مجلس منتقل شدم. من در کتابخانه مجلس متصدی جابهجایی کتابها بودم و میدانستم کدام کتابها در چه جاهایی قرار دارند. آقای زریاب در آن زمان بورسیه آلمان شده بود و مجلس هم با این کار موافقت کرده بود. در زمان انتقال من به کتابخانه آقای جهانداری هم از دانشگاه ادبیات به کتابخانه منتقل شده بود و دکتر عبدالحسین زرینکوب به عنوان مشاور هفتهای یکباربه کتابخانه میآمد. آقای تقیزاده هم گاهی کارهای خصوصی خود را درمخزن کتابخانه انجام میداد و اگر کتابی را برای مطالعه میخواست، من برایش میآوردم. تقیزاده بعد از رفتن دکتر زریاب نگران رسیدگینشدن به کتابخانه شده بود. تقیزاده برای خرید کتاب، سناتورهایی که دیر به مجلس میآمدند را جریمه میکرد و پولهای جمعآوری شده را صرف خرید کتاب برای کتابخانه میکرد. یکبار تقیزاده لیست بلندی از کتاب را به دکتر زرینکوب میدهد. زرینکوب برای دانستن از آمار کتابهای موجود به من مراجعه میکند و از من میخواهد تا فهرست کتابها را برای تطبیق دادن با موجودی کتابخانه بسنجم و آنچه را که موجود نیست نام ببرم. من هم بدون آنکه کتابخانه را جستجو کنم، عنوان کردم که همه کتابها را در اختیار داریم. زرینکوب این مساله را به تقیزاده عنوان میکند و او میگوید شاید نام کتابها به درستی خوانده نشده و از من میخواهد چند عدد از کتابها را برایش ببرم. من کتابها را برای او بردم و تقیزاده از این کار متحیر میشود و مجددا هر هفته شروع به آمدن به کتابخانه میکند و هر کتابی را که میخواست من در اختیارش میگذاشتم. تقیزاده من را عالم «به کتاب و ما فیالکتاب» معرفی میکرد. یکبار تقیزاده سفیری را برای بازدید به کتابخانه مجلس سنا به آنجا آورد و من را مانند کفشدار کربلا به این شخص معرفی میکند. کفشداران کربلا در قبال گرفتن کفش زائر به او نمره نمیدهند. آنها زائران را نشان میکنند و از این طریق کفشها را به صاحبشان بازمیگردانند.
شما تا چه سالی در کتابخانه مجلس مشغول به کار بودید؟ من تا بعد از انقلاب در آنجا فعالیت میکردم. درباره خصوصیات مرحوم جهانداری بگویید. او ایرانی فرهیخته و متخلق به آداب، کتابشناس برجسته و مترجم خوبی بود. ما از کتابفروشیهای معتبر خارج از کشور برای کتابخانه مجلس خرید میکردیم و آنها فهرست کتابهای تازه چاپ شده خود را برای ما ارسال میکردند. انتخاب کتاب از فهرست کار سختی است زیرا گاهی نام کتاب چیزی غیر از آنچه که متن کتاب دارد را نشان میدهد اما یکی از خصوصیات جهانداری کتابشناسی او بود زیرا او یک بار هم کتاب بی ارزشی را از فهرست کتاب انتخاب نکرد. شما از سال 1338 جزو سهامداران شرکت انتشار شدید؟ من در انتخابات هیات مدیره عضو علی البدل بودم. بعد از تاسیس این شرکت و کودتای 28 مرداد هنوز ساواک تشکیل نشده بود اما حکومت نظامی اعلام شد. دانشجویان مذهبی هم مراجعهکنندگان به شرکت انتشار بودند و به تدریج رفت و آمد ماموران به این شرکت آغاز شد. چه کسانی سهام شرکت انتشار را خریدند؟ ابتدا 5 هزار سهم به قیمت 100 تومان فروخته شد که 50 تومان آن در ابتدا دریافت گردید و قرار بود مابقی در آینده پرداخت شود اما تعدادی در پرداخت 50 تومان دیگر تعلل داشتند. آیا شخصی به نام عباس محجوب قسمت زیادی از سهام را خریده بود؟ من این شخص را نمیشناسم و خودم هم سهم زیادی را خریداری نکردم. شما از یک سو با سناتورهای رژیم شاهنشاهی درارتباط بودید و از سوی دیگر با بازرگان و سحابی در ارتباط بودید. آیا این ارتباط دارای تناقض نبود؟ از میان سناتورهای رژیم شاه فقط رضا صدیق، رضازاده شفق و علی دشتی به کتابخانه ما میآمدند. کار آنجا فرهنگی بود و ما ارتباطی با سناتورها نداشتیم. کتابخانه مجلس سنا بسیاری از کتابهای نایاب را پیدا و خریداری میکرد از جمله کتابهای بهائیان را که یکی از آنها از روسیه به ایران ارسال شد. جهانداری کتابهای نایاب را پیدا میکرد و تقیزاده از این کار بسیار خوشحال میشد و عنوان میکرد: «جهانداری کتابهایی که خروس صدای آنها را نشنیده، پیدا میکند.» آیا شما معتقدید که کتاب «23 سال» متعلق به علی دشتی است؟ نه به نظر من این طور نبود البته دشتی در نگارش این کتاب بی مداخله هم نبوده است. کتابی با عنوان « القران فی الکتاب» در کتابخانه مجلس بود که از بیروت به ایران آورده شده بود. نویسنده در کتاب، اسلام و مسیحیت را مقایسه میکرد. او در ابتدای کتاب از پیامبر با تجلیل یاد میکند اما در لا به لای کتاب مسیحیت را برتر از اسلام عنوان میکند و ایراداتی هم به پیامبر اسلام وارد میکند. شما تا چه سالی در کتابخانه مجلس کار میکردید؟ من تا بعد از انقلاب در آنجا بودم تا اینکه بازرگان سرپرستی مجلسین منحلین را به من واگذار کرد. روزی که مقاله «ارتجاع سرخ و سیاه» در روزنامه اطلاعات منتشر و مقدمهای بر انقلاب شد، همه سناتورها به دنبال خواندن این روزنامه بودند و یکی از همکاران نفوذی ما هم از این روزنامه زیراکس گرفت و بین افراد همفکر در مجلس سنا توزیع کرد. در آن زمان همه کسانی که در بدنه نظام شاهنشاهی بودند، همفکر با این رژیم نبودند تا اینکه مقدمات انقلاب آغاز شد و مجلس سنا و شورا را کمیته اشغال کرد. شما از سال 1338 تا 1352 در شرکت انتشار بودید و کتابهای اعضای این شرکت یا سهامداران آن را چاپ میکردید. این طور نبود که فقط کتاب اعضای شرکت را چاپ کنیم به عنوان مثال شهید مطهری سهامدار آنجا نبود اما کتابهای او را چاپ میکردیم ولی شروع کار شرکت با کتاب مهندس بازرگان بود. دومین کتابی که در شرکت انتشار منتشر شد، کتاب «شش بال مردان علم» بود که در زمان انحلال شرکت، انتشارات فجر آن را منتشر کرد. ما کتابهای احمد آرام را هم چاپ میکردیم. مدیر عامل شرکت انتشار در آن سالها چه کسی بود؟ کاظم یزدی در سال 1342 که واقعه 15 خرداد اتفاق افتاد، بورسیه شده بود و نمیتوانست به عنوان مدیر عامل در شرکت به کار خود ادامه دهد به همین دلیل محمد رمضانی که با من آشنایی داشت، پیشنهاد مدیرعاملیام را مطرح کرد و به این ترتیب من در این سمت مشغول شدم. بعد از آن سحابی و بازرگان را گرفتند و زندانی کردند. بعد از مدیرعاملی من، ساواک به شرکت رفت و آمد زیادی میکرد و کاظم یزدی هم به دلیل سفر به خارج از کشور برای بورسیه گاهی شبها به شرکت مراجعه میکرد. من میز خود را روبهروی پلهها قرار داده بودم و هر لحظه منتظر آمدن نیروهای ساواک بودم و انتظار هر اتفاقی را میکشیدم. بارها به اداره ساواک رفته بودم زیرا گزارشهایی مبنی بر جمعآوری پول برای خانوادههای زندانیان به ساواک داده شده بود اما من با توضیحاتی که میدادم، رفع مشکل شده بود.در آن زمان صبحها به کتابخانه مجلس رفته و در ساعت 2 بعدظهر در شرکت حاضر میشدم و گاهی به دلیل کار زیاد به خصوص در اسفندماه تا 12 شب در شرکت انتشار کار میکردم. یک روز از یکی از کارمندان شرکت به خانه ما آمد و اطلاع داد ساواک کتابهای شرکت را ضبط کرده تا مانع فروش آنها شود زیرا ساواک میخواست کتابها را بررسی کند. در آن زمان مهندس بازرگان در زندان بود و نصرتالله امینی وکیل او محسوب میشد که با رجال آن زمان هم در ارتباط بود. گرفته شدن کتابها به گوش بازرگان در زندان رسیده بود و او امینی را برای حل این مشکل نزد تیمسار مقدم فرستاده بود. تیمسار مقدم در آن زمان شخص متفکر ساواک بود که بعد از اطلاع یافتن از این کار، به ساواکی بازار که اقدام به انجام چنین کاری کرده بودند، دستور آزادسازی کتابها را داد. ساواک بازار هم مرا احضار کرد و گفت کتابهایتان رفع توقیف شده و میتوانید آنها را ببرید. کتابهای توقیف شده شامل چه کتابهایی میشدند؟ همه کتابهایی که تا آن زمان منتشر کرده بودیم از جمله عشق و پرستش، پرتوی از قرآن، راه طی شده، حکمت قرآن و کتابهای مطهری. مقارن با تاسیس شرکت انتشار، آقای طالقانی با سرمایه شخصی خود جلد اول کتاب «حکمت قرآن» را چاپ کرده بود و به شرکت انتشار داده بود و عنوان کرد که من وارد حسابرسی فروش کتاب نمیشوم و همه را به خودت واگذار میکنم. این کتاب بسیار پرفروش بود و دانشجویان زیادی آن را خریداری کردند که همین سوءظن ماموران را برانگیخته بود. هیات تحریره شرکت انتشار شامل چه کسانی میشدند؟
مهدی بازرگان، احمد آرام، احمد راد، شهید مطهری و محمد معین. احمد راد رئیس کتابخانه مدرسه سپهسالار روزهای چهارشنبه جلسهای را به نام «اصحاب چهارشنبه» تشکیل میداد و افرادی همچون احمد آرام، حبیب یغمایی، محمد معین و شهید مطهری در آنجا جمع میشدند و پیرامون موضوعات مختلف بحث میکردند. احمد آرام که از ابتدا سهام شرکت را خریده بود، پیشنهاد داد تا در روزهای چهارشنبه تعدادی از اعضا از جمله کسانی که به عنوان هیات تحریریه شرکت انتشار نامشان ذکر شد، به عنوان هات تحریریه بحث و گفتگو کنند. بازرگان هم منشی این جلسات تعیین شد ومذاکرات را یادداشت میکرد. در همان جلسات تصمیم بر ترجمه کتاب «دایرةالمعارف اسلام» به فارسی گرفته شد اما سرمایه شرکت انتشار اجازه چنین کاری را به ما نمیداد زیرا آن کتاب دارای حجم زیادی بود. در همین جلسات هیات تحریریه نگارش کتاب «داستان راستان» مطرح شد و این کتاب جزو کتابهای برگزیده از طرف انجمن یونسکو برای نوسوادان شد. آیا به شهید مطهری برای نگارش این کتاب انتقادی وارد نشد؟ بله نقدهایی به او وارد شد اما او در مقدمه کتاب خود ذکر کرده است که به نگارش این کتاب افتخار میکند. این کتاب در دو جلد نوشته شد و من قبل از انحلال شرکت، آخرین چاپ این کتاب را در 50 هزار نسخه و قطع جیبی به قیمت 20 ریال منتشر کردم. علاوه بر آن دو هزار جلد هم با قطع رقعی از کتاب داستان راستان منتشر کرد.
منبع: ایبنا
|