هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 194    |    15 بهمن 1393

   


 



مصاحبه گام به گام با استیو جابز (1)

صفحه نخست شماره 194

در آوریل سال 1995، استیو جابز Steve Jobs رییس شرکت رایانه‏ای ان ئی اکس تی NeXT، در طرح تاریخ شفاهی افتخارات جهان رایانه Computerworld Honors Program Oral History project مورد مصاحبه قرار گرفت. این مصاحبه‏ی متنوع توسط مورو دانیل MorrowDaniel مدیر اجرایی برنامه‏های تقدیر و پاداش، اجرا شد. بر خلاف برخی مبتکران، او در نخستین سال‏ها، در دهه‏ی 90، می‏گوید: «قطعاً به خاطر احساسی که به شرکت اپل Apple دارد به زندان خواهد افتاد.» بر اساس پیش‏بینی او، به جهت تغییراتی که اینترنت در دنیا به وجود خواهد آورد، «شرکت مکینتاش طی چند سال آینده، از بین خواهد رفت.» این یک نگاه متفاوت به زندگی استیو جابز، پیش از اولین ابتکار وی در زنجیره ی متوالی ابتکارات، و پیش از بازگشت وی به اپل است.

استیو، دوست دارم که با اطلاعاتی درباره زندگینامه‏ات شروع کنم. از خودت بگو.
* من در سان فرانسیسکو، کالیفرنیا، آمریکا، کره‏ی زمین، 24 فوریه 1955 متولد شدم. من می‏توانم جزئیات زیادی در مورد دوران جوانیم بگویم ولی فکر نمی‏کنم برای کسی مهم باشد.


شاید تا 300 سال دیگر باشد چون تمام این پرینت‏ها تا آن موقع نابود شده. کمی در مورد خانواده‏ات بگو. چه چیزهایی یادت می‏آید؟ در سال 1955 آیزن هوور هنوز رییس‏جمهور بود.
*من او را یادم نمی آید ولی اواخر دهه‏ی 50 و اوایل دهه‏ی 60 را به خوبی یادم است. زمان فوق‏العاده‏ای در آمریکا بود. بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا تقریباً به اوج موفقیت و رونق خود رسیده بود. همه چیز در همه جا از کوتاهی مو گرفته تا فرهنگ رو به راه بود. آمریکا آماده‏ی توسعه یافتن به سمت وسویی جدید بود. همه چیز خیلی جوان و موفق بود. آمریکا در نظر من جوان و بی‏تجربه می‏آمد.


بنابراین شما باید حدودا 5 یا 6 ساله بوده باشید زمانی که جان کندی به قتل رسید؟
* من یادم هست که جان کندی به قتل رسید. من دقیقاً لحظه‏ای که شنیدم به او تیراندازی شده است را یادم هست.


شما در آن لحظه کجا بودید؟
*حدوداً ساعت 3 بعدازظهر بود. من داشتم روی چمن‏های حیاط مدرسه به سمت خانه قدم میزدم که ناگهان شخصی فریاد زد به رییس‏جمهور تیر اندازی شده و به قتل رسیده. من تقریباً 7 یا 8 سال داشتم. بحران موشکی جزیره‏ی کوبا را هم به یاد می‏آورم. من برای 3 یا 4 شب خوابم نبرد چرا که می‏ترسیدم اگر بخوابم دیگر هیچ وقت بیدار نخواهم شد. من آن زمان 7 سال داشتم. خوب می‏دانستم که چه اتفاقاتی در حال وقوع است یعنی همه می‏دانستند. چنان وحشتی بود که هرگز فراموش نخواهم کرد.


یادم می‏آید کسانی که مثل من بزرگتر بودند در حال برنامه‏ریزی بودند که اگر کشور نابود شد کجا همدیگر را ملاقات کنیم. زمان عجیب و غریبی بود. در حال حاضر ما تلاش می‏کنیم که قدرت و علاقه‏ی شدید خود را اداره کنیم. در آن زمان به چه چیزی علاقه‏ی شدیدی داشتی؟
* من خیلی خوش شانس بودم. پدرم پل Paul مرد قابل توجهی بود. او هیچ وقت از دبیرستان فارغ‏التحصیل نشد. او در جنگ جهانی دوم به گارد ساحلی پیوست و برای ژنرال پتنPatton، سربازان را از روی رودخانه عبور می‏داد. فکر می‏کنم که او همیشه به دردسر می‏افتاد. او یک چرخ‏کار بود و سخت کار می‏کرد. او در کار با دستانش یک نابغه بود. او در بیرون از گاراژ یک میز کار داشت. زمانی که من 5 یا 6 سالم بود او یک تکه از میزکار خود را جدا کرد و به من گفت: «استیو حالا این میز برای توست ...» او تعدادی از ابزار کوچکترش را به من داد و به من یاد داد که چگونه از چکش و اره برای ساختن اشیاء استفاده کنم. برای من خیلی خوب بود. او زمان زیادی را با من می‏گذراند و به من یاد می‏داد که چگونه چیزی بسازم، چگونه اجزاء مختلف یک شیء را از هم جدا و دوباره به حالت اولش برگردانم.
یکی از چیزهای دیگری که پدرم با آن سروکار داشت الکترونیک بود. او درک عمیقی از الکترونیک نداشت ولی هنگام تعمیر کردن اشیاء و ماشین‏ها با الکترونیک مواجه می‏شد. او علوم مقدماتی الکترونیک را به من نشان داد و من به آن علاقه مند شدم. من در دره‏ی سیلیکنSilicon  بزرگ شدم. وقتی من 5 سال داشتم پدر و مادرم از سان فرانسیسکو به منطقه کوهستانی نقل مکان کردند. پدرم به مرکز دره‏ی سیلیکن جایی که تمام مهندسین آنجا بودند انتقال پیدا کرد. بیشتر دره‏ی سیلیکن باغستان بود، باغ‏های زرد آلو و آلو. آنجا بهشت بود. هوا آن قدر صاف وشفاف بود که از یک طرف دره می‏توانستی طرف دیگرش را ببینی.

 

این زمانی بود که شما 6، 7، 8 سال داشتید.
* بله دقیقاً. آنجا بهترین مکان در دنیا برای بزرگ شدن بود. یک مرد به همراه همسرش تازه به محله ما آمده بودند. 6 یا 7 بلوک پایین‏تر از خانه ما زندگی می‏کردند. بعد از مدتی مشخص شد که او یک مهندس در هولت پاکارد Hewlett-Packard است و همچنین اپراتور رادیوهای آماتوری و عاشق الکترونیک بود. او کاری که برای شناختن بچه‏های محله انجام داد کمی عجیب و غریب بود. او یک میکروفون کربنی به همراه یک باطری و بلندگو بیرون خانه‏ی خود قرار داد جایی که می‏توانستی از طریق میکروفون صحبت کنی و صدایتان از طریق بلندگو افزایش پیدا می‏کرد. کار او کمی عجیب و غریب بود.


این عالیه!
* بله. کار این مرد ذهن من را درگیر کرد. من همیشه یاد گرفته بودم که برای افزایش دادن صدای میکروفون و پخش شدن آن از بلندگو به یک تقویت‏کننده نیاز است. من با افتخار به خانه رفتم و ماجرا را برای پدرم بازگو کردم. من به او گفتم که این مرد در اشتباه است او برای افزایش صدا تنها از یک باطری استفاده کرده. پدرم در ابتدا متوجه حرف‏هایم نبود. پس من او را به سمت آن میکروفون بردم و او با چشم‏های خودش دید. پدرم کمی گیج شده بود. من با این مرد آشنا شدم. نام او لری لنگ Larry Lang بود. او مرد فوق العاده‏ای بود. او به من چیزهای زیادی در مورد الکترونیک یاد داد. او هیثکیت Heathkit درست می‏کرد. هیثکیت واقعاً عالی بود. هیثکیت محصولاتی بودند که به صورت کیت می شد خرید. شما مجبور بودید پول زیادی بابت این گونه کیت‏ها بدهید. هیثکیت دستورالعمل‏هایی داشت که شما می‏توانستید با کنار هم گذاشتن اشیاء مختلف یکی از این ابزار‏ها را بسازید. من می‏خواهم بگویم که این محصول دربردارنده‏ی خیلی چیزهاست. این محصول به شما یاد می‏داد که داخل یک چیز که درست و کامل شده چه چیزی وجود دارد و چگونه کار می‏کند. اما از همه مهمتر این حس را به شما می‏داد که یک نفر می‏تواند چیزی را بسازد که شما در دنیای اطراف خود می‏بینید.
دیگر این چیزها مبهم نبود. شما به صفحه‏ی تلویزیون نگاه می‏کنید و فکر می‏کنید که من یکی از آنها را نساخته‏ام اما می‏توانستم بسازم. یکی از آنها در کاتالوگ هثیکیت هست. من دو هیثکیت دیگر نیز توانستم بسازم. پس من میتوانم این را هم بسازم.
همه چیز واضح است اگر ما آن را نتیجه‏ی خلقت انسان بدانیم نه یک اتفاق جادویی. این به شما یک اعتماد به نفس عظیم می‏دهد که با اکتشاف و یادگیری بتوانید مسائل پیچیده‏ی محیط خود را درک کنید. خوشبختانه دوران کودکی من سرشار از این حس بوده است.


ادامه دارد...

مترجم: مریم شالی

منبع: مکورلد


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.