در آوریل سال 1995، استیو جابز Steve Jobs رییس شرکت رایانهای ان ئی اکس تی NeXT، در طرح تاریخ شفاهی افتخارات جهان رایانه Computerworld Honors Program Oral History project مورد مصاحبه قرار گرفت. این مصاحبهی متنوع توسط مورو دانیل MorrowDaniel مدیر اجرایی برنامههای تقدیر و پاداش، اجرا شد. بر خلاف برخی مبتکران، او در نخستین سالها، در دههی 90، میگوید: «قطعاً به خاطر احساسی که به شرکت اپل Apple دارد به زندان خواهد افتاد.» بر اساس پیشبینی او، به جهت تغییراتی که اینترنت در دنیا به وجود خواهد آورد، «شرکت مکینتاش طی چند سال آینده، از بین خواهد رفت.» این یک نگاه متفاوت به زندگی استیو جابز، پیش از اولین ابتکار وی در زنجیره ی متوالی ابتکارات، و پیش از بازگشت وی به اپل است.
استیو، دوست دارم که با اطلاعاتی درباره زندگینامهات شروع کنم. از خودت بگو.
* من در سان فرانسیسکو، کالیفرنیا، آمریکا، کرهی زمین، 24 فوریه 1955 متولد شدم. من میتوانم جزئیات زیادی در مورد دوران جوانیم بگویم ولی فکر نمیکنم برای کسی مهم باشد.
شاید تا 300 سال دیگر باشد چون تمام این پرینتها تا آن موقع نابود شده. کمی در مورد خانوادهات بگو. چه چیزهایی یادت میآید؟ در سال 1955 آیزن هوور هنوز رییسجمهور بود.
*من او را یادم نمی آید ولی اواخر دههی 50 و اوایل دههی 60 را به خوبی یادم است. زمان فوقالعادهای در آمریکا بود. بعد از جنگ جهانی دوم آمریکا تقریباً به اوج موفقیت و رونق خود رسیده بود. همه چیز در همه جا از کوتاهی مو گرفته تا فرهنگ رو به راه بود. آمریکا آمادهی توسعه یافتن به سمت وسویی جدید بود. همه چیز خیلی جوان و موفق بود. آمریکا در نظر من جوان و بیتجربه میآمد.
بنابراین شما باید حدودا 5 یا 6 ساله بوده باشید زمانی که جان کندی به قتل رسید؟
* من یادم هست که جان کندی به قتل رسید. من دقیقاً لحظهای که شنیدم به او تیراندازی شده است را یادم هست.
شما در آن لحظه کجا بودید؟
*حدوداً ساعت 3 بعدازظهر بود. من داشتم روی چمنهای حیاط مدرسه به سمت خانه قدم میزدم که ناگهان شخصی فریاد زد به رییسجمهور تیر اندازی شده و به قتل رسیده. من تقریباً 7 یا 8 سال داشتم. بحران موشکی جزیرهی کوبا را هم به یاد میآورم. من برای 3 یا 4 شب خوابم نبرد چرا که میترسیدم اگر بخوابم دیگر هیچ وقت بیدار نخواهم شد. من آن زمان 7 سال داشتم. خوب میدانستم که چه اتفاقاتی در حال وقوع است یعنی همه میدانستند. چنان وحشتی بود که هرگز فراموش نخواهم کرد.
یادم میآید کسانی که مثل من بزرگتر بودند در حال برنامهریزی بودند که اگر کشور نابود شد کجا همدیگر را ملاقات کنیم. زمان عجیب و غریبی بود. در حال حاضر ما تلاش میکنیم که قدرت و علاقهی شدید خود را اداره کنیم. در آن زمان به چه چیزی علاقهی شدیدی داشتی؟
* من خیلی خوش شانس بودم. پدرم پل Paul مرد قابل توجهی بود. او هیچ وقت از دبیرستان فارغالتحصیل نشد. او در جنگ جهانی دوم به گارد ساحلی پیوست و برای ژنرال پتنPatton، سربازان را از روی رودخانه عبور میداد. فکر میکنم که او همیشه به دردسر میافتاد. او یک چرخکار بود و سخت کار میکرد. او در کار با دستانش یک نابغه بود. او در بیرون از گاراژ یک میز کار داشت. زمانی که من 5 یا 6 سالم بود او یک تکه از میزکار خود را جدا کرد و به من گفت: «استیو حالا این میز برای توست ...» او تعدادی از ابزار کوچکترش را به من داد و به من یاد داد که چگونه از چکش و اره برای ساختن اشیاء استفاده کنم. برای من خیلی خوب بود. او زمان زیادی را با من میگذراند و به من یاد میداد که چگونه چیزی بسازم، چگونه اجزاء مختلف یک شیء را از هم جدا و دوباره به حالت اولش برگردانم.
یکی از چیزهای دیگری که پدرم با آن سروکار داشت الکترونیک بود. او درک عمیقی از الکترونیک نداشت ولی هنگام تعمیر کردن اشیاء و ماشینها با الکترونیک مواجه میشد. او علوم مقدماتی الکترونیک را به من نشان داد و من به آن علاقه مند شدم. من در درهی سیلیکنSilicon بزرگ شدم. وقتی من 5 سال داشتم پدر و مادرم از سان فرانسیسکو به منطقه کوهستانی نقل مکان کردند. پدرم به مرکز درهی سیلیکن جایی که تمام مهندسین آنجا بودند انتقال پیدا کرد. بیشتر درهی سیلیکن باغستان بود، باغهای زرد آلو و آلو. آنجا بهشت بود. هوا آن قدر صاف وشفاف بود که از یک طرف دره میتوانستی طرف دیگرش را ببینی.
این زمانی بود که شما 6، 7، 8 سال داشتید.
* بله دقیقاً. آنجا بهترین مکان در دنیا برای بزرگ شدن بود. یک مرد به همراه همسرش تازه به محله ما آمده بودند. 6 یا 7 بلوک پایینتر از خانه ما زندگی میکردند. بعد از مدتی مشخص شد که او یک مهندس در هولت پاکارد Hewlett-Packard است و همچنین اپراتور رادیوهای آماتوری و عاشق الکترونیک بود. او کاری که برای شناختن بچههای محله انجام داد کمی عجیب و غریب بود. او یک میکروفون کربنی به همراه یک باطری و بلندگو بیرون خانهی خود قرار داد جایی که میتوانستی از طریق میکروفون صحبت کنی و صدایتان از طریق بلندگو افزایش پیدا میکرد. کار او کمی عجیب و غریب بود.
این عالیه!
* بله. کار این مرد ذهن من را درگیر کرد. من همیشه یاد گرفته بودم که برای افزایش دادن صدای میکروفون و پخش شدن آن از بلندگو به یک تقویتکننده نیاز است. من با افتخار به خانه رفتم و ماجرا را برای پدرم بازگو کردم. من به او گفتم که این مرد در اشتباه است او برای افزایش صدا تنها از یک باطری استفاده کرده. پدرم در ابتدا متوجه حرفهایم نبود. پس من او را به سمت آن میکروفون بردم و او با چشمهای خودش دید. پدرم کمی گیج شده بود. من با این مرد آشنا شدم. نام او لری لنگ Larry Lang بود. او مرد فوق العادهای بود. او به من چیزهای زیادی در مورد الکترونیک یاد داد. او هیثکیت Heathkit درست میکرد. هیثکیت واقعاً عالی بود. هیثکیت محصولاتی بودند که به صورت کیت می شد خرید. شما مجبور بودید پول زیادی بابت این گونه کیتها بدهید. هیثکیت دستورالعملهایی داشت که شما میتوانستید با کنار هم گذاشتن اشیاء مختلف یکی از این ابزارها را بسازید. من میخواهم بگویم که این محصول دربردارندهی خیلی چیزهاست. این محصول به شما یاد میداد که داخل یک چیز که درست و کامل شده چه چیزی وجود دارد و چگونه کار میکند. اما از همه مهمتر این حس را به شما میداد که یک نفر میتواند چیزی را بسازد که شما در دنیای اطراف خود میبینید.
دیگر این چیزها مبهم نبود. شما به صفحهی تلویزیون نگاه میکنید و فکر میکنید که من یکی از آنها را نساختهام اما میتوانستم بسازم. یکی از آنها در کاتالوگ هثیکیت هست. من دو هیثکیت دیگر نیز توانستم بسازم. پس من میتوانم این را هم بسازم.
همه چیز واضح است اگر ما آن را نتیجهی خلقت انسان بدانیم نه یک اتفاق جادویی. این به شما یک اعتماد به نفس عظیم میدهد که با اکتشاف و یادگیری بتوانید مسائل پیچیدهی محیط خود را درک کنید. خوشبختانه دوران کودکی من سرشار از این حس بوده است.
ادامه دارد...
مترجم: مریم شالی
منبع: مکورلد