نقدی بر کتاب دخترم فرح، خاطرات فریدۀ دیبا
تاریخنگاری هر دورۀ زمانی، ویژگیهای روایت و نگارش خاص خود را دارد. از منظر فلسفۀ تاریخ، عوامل گوناگونی در نگارش روایتها و ثبت وقایع و رخدادها تأثیرگذارند که از جملۀ این عوامل میتوان به ویژگیهای شخصیتی و وضعیت روحی مورخ اشاره کرد. تاریخنگاری پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز از این قاعده مستثنا نیست. تشریح و تقسیمبندی جریانها و نحلههای مختلف تاریخنگاری و تاریخنگاران این دوره، بیرون از هدف این نوشته است. در اینجا ضمن اشارۀ اجمالی به یکگونه از این جریانها، یک مورد آن به نام «دخترم فرح» بررسی شده است.
کتاب «دخترم فرح»، خاطرات خانم فریدۀ دیبا، مادر فرح پهلوی است. این کتاب را دکتر الهه رئیسفیروز ترجمه، و احمد پیرانی ویراستاری نموده و انتشارات بهآفرین چاپ و منتشر کرده است. این کتاب به چاپهای متعددی رسید که در این نقد به چاپ سوم آن استناد شده است.[1]
واقعیتی است انکارناپذیر که «پیروزی» همواره صاحبان و مدعیان بسیار دارد و «شکست»، یتیم و حتی بدون قیّم میماند. پیروزمندان و فاتحان بر سر تصرف برکات و نعمات پیروزی با یکدیگر نبرد میکنند و شکستخوردگان برای گریز از محنتها و نقمتهای شکست، به جان هم میافتند و هرکس در پی آن است که چگونه خود را از ننگ آن برهاند و آن را به دیگری حواله دهد. آنگاه که این دو گروه بخواهند پیام خود را به دیگران و آیندگان برسانند، به طور طبیعی، تاریخنگاری میکنند. بدینگونه از میان انواع تاریخنگاری، دو نوع دیگری شکل میگیرد و سر بر میآورد که شاید بتوان آنها را «تاریخنگاری فاتحان» و «تاریخنگاری شکستخوردگان» نامید. البته هرکدام از این دو، ویژگیهای خاص خود را خواهد داشت که در این مقال مجال طرح آنها نیست.
بدینترتیب، بسیار طبیعی است که گروهی از تاریخنگاران پس از پیروزی انقلاب اسلامی، شکستخوردگان از انقلاب، یعنی حاکمان رژیم پیشین، باشند که دیدگاههای خود را در قالبهای نگارشی گوناگونی، از جمله به روش خاطرهنگاری ارائه میکنند. همانگونه که اشاره شد، ویژگی محوری گفتهها و نوشتههای این قبیل افراد، تلاش برای تبرئۀ خود و دوستانشان و انداختن تقصیر شکست به گردن دیگران است. ازاینرو، برای درک ماهیت و میزان اعتبار علمی اینگونه نوشتهها، توجه به وضعیت روانی نویسندگان و انگیزههای سیاسی آنان بسیار ضروری است. اما باید توجه کرد که درک انگیزهها باعث نشود تا از توجه جدی و دقیق به انگیختهها و محتوای نوشتههایشان غفلت شود؛ زیرا این کتابها با هر انگیزهای که نوشته شده باشند، حاوی بخشهای مهمی از وقایع و حقایق تاریخی هستند که بعضی از آنها منحصراً به شخص آن نویسنده تعلق دارد و جز از طریق خود او دستیابی به آن میسر نمیگردد. به بیان دیگر، نویسندۀ چنین متنی، که خود روزی دستاندرکار امور کشور بوده است، برای بیان بعضی از رخدادها، منبع دست اول محسوب میشود و بخشی از مدعیات او، که با قرائن دیگری نیز تأیید شوند، سندیت خواهند داشت. هنگامی که اینگونه افراد، برای رفع اتهامی از خود یا متهم ساختن فرد دیگری، به منازعه و مشاجرۀ قلمی میپردازند، از لابهلای منازعات و تضارب مشاجرات آنها، زوایای پنهان بسیاری از رخدادها، روابط، مناسبات، ماهیت بسیاری از مسائل، جریانها و اشخاص روشن میشود.
کتاب «دخترم فرح» یکی از اینگونه نوشتههاست که به دلیل جایگاه نویسندۀ آن در خانوادۀ پهلوی و اطلاعات دست اولی که از مسائل درون دربار داشت، مورد توجه قرار گرفته و دربارۀ آن داوریهای متفاوتی شده است. عدهای در اصالت کتاب تردید کرده و برآناند که نویسندگان واقعی کتاب، شخص یا اشخاص دیگری هستند. در برابر این نظر، عدهای بر این باورند که کتاب فقط مجموعۀ گفتههای خانم فریدۀ دیباست. عدهای دیگر برآناند که دستمایۀ اصلی کتاب، گفتههای خانم دیباست، ولی ویراستار یا همکاران احتمالی او، ضمن تدوین مطالب خانم دیبا، به رفع کاستیها و آرایش و پیرایش آنها مبادرت ورزیدهاند؛ بهگونهای که نوع بیان مباحث فراتر از توان معرفتی و قلمی خانم دیبا به نظر میرسد. این امر شاید به حقیقت نزدیکتر باشد، ولی نکتۀ مهم این است که محتوای مجموعه مباحث و مدّعیات کتاب را خانم دیبا تأیید کرده است. کلیشۀ دستنوشتۀ وی مبنی بر تأیید متن و محتوای کتاب، خطاب به مترجم آن، در چاپهای بعدی درج شده است.
این کتاب در هشت فصل تنظیم شده است. عناوین فصول آن عبارتاند از: آشنایی با شاه، زندگی شاهان، در حلقۀ دوستان، مسافرتهای خارجی، افراد و شخصیتها، جشنها و میهمانیها، زندگی پس از خروج از ایران و استرداد شاه به ایران.
با توجه به آنچه در آغاز سخن اشاره شد، انگیزه و هدف اصلی کتاب، انکار سهم فرح و محمدرضا پهلوی در سقوط سلسلۀ پهلوی و متوجه ساختن این نقش و مسئولیت به سوی دیگر اعضای خانوادۀ پهلوی و دستاندرکاران ادارۀ امور کشور است. اما نویسنده برای تحقق این هدف، ناگزیر و خواسته یا ناخواسته، سیمای بسیاری از کارگزاران حکومت پهلوی را به تصویر کشیده و با شرح بسیاری از آنچه در محافل خاص دربار و درباریان میگذشت، دربارۀ دیکتاتوری، ضعف مدیریت، بیلیاقتی، فساد سیاسی، اقتصادی، و فرهنگی، وابستگی به بیگانگان، بهویژه امریکا، و... حکومت پهلوی اذعان و اعترافهای مکرر و فراوانی نموده است. بدینترتیب، خوانندۀ این کتاب میتواند ناگفتهها و حقایق بسیاری را از زبان یکی از افراد دربار دریابد. اما آنچه برای مصون ماندن خواننده از خطا مهم است، یکی توجه به هدف اصلی کتاب است که بدان اشاره شد و دیگری، توجه به کاستیها و خطاهای کتاب است که به اجمال به بعضی از آنها اشاره میشود.
با وجود اینکه ویراستار کتاب در غنا بخشیدن به مطالب خانم دیبا و سلاست و روانی آنها مؤثر بوده است، به نظر میرسد مداخلۀ او در بعضی از موارد، از نمایان شدن چهرۀ واقعی خانم دیبا و سطح شخصیت او جلوگیری کرده است. برای نمونه، بعضی از مسائل مهم تاریخی، ملی و بینالمللی مطرحشده در کتاب، فراتر از گسترۀ درک و معلومات خانم دیبا به نظر میرسند. افزون بر این، ویراستار اظهار کرده است: «عبارات مبالغهآمیز و القاب و عبارات تشریفاتی نظیر اعلیحضرت و علیاحضرت و امثالهم را حذف کرده... همچنین بعضی عبارات و کلمات توهینآمیز... حذف گردیدهاند... و اگر در بعضی جملات این عبارات عیناً آمدهاند، به منظور آن بوده که تاحدودی فضای گفتار خانم دیبا حفظ گردد.» (دیبا، ص 8) روشن است که ویراستار دراینباره اعمال سلیقه کرده، ولی روشن نیست که این اقدام او تا چه اندازه مصون از خطا بوده است. به نظر میرسد اگر ویراستار دراینباره مداخله نمیکرد و خواننده را با عین عبارات نویسندۀ اصلی روبهرو میساخت، حقایق بیشتری از کتاب دریافت میشد؛ زیرا ذکر عناوین و القاب و حتی تعبیرات و اهانتها و ... خود میتواند به روشن کردن سطح روابط و مناسبات درباریان با یکدیگر، شخصیت و جایگاه ناپیدا و پشت صحنۀ آنها و همچنین فرهنگ گفتاری و رفتاری آنها کمک نماید. مهمتر از این، حفظ فضای واقعی گفتمان درباریان و انتقال فرهنگ آنها به تاریخ، میتواند پژوهشگر تاریخ ایران را در فهم درستتر بسیاری از رخدادهای عرصۀ پیدای سیاست، که بیتأثیر از آن عرصۀ ناپیدا نبودهاند، یاری رساند.
عناوین فصلهای کتاب گویای محتوای آنهاست و بینیاز از توضیحاند. فقط در مورد فصل اول آن، «آشنایی با شاه»، ذکر این نکته لازم است که همۀ این فصل به منظور توجیه ازدواج فرح با محمدرضا و تکذیب روایت حسین فردوست و روایتهای همسو با آن دراینباره تهیه شده است.[2] در مطالب سایر فصلهای کتاب مواردی دیده میشود که هم با یکدیگر متناقض به نظر میرسند و هم هدف و انگیزۀ اصلی کتاب را که نفی کردن سهم فرح و محمدرضا در سقوط سلسلۀ پهلوی است، نقض میکنند. در ادامۀ این نوشته به بعضی از موارد مهمتر آن اشاره میشود.
نویسندۀ کتاب در جایی اظهار کرده است: «من از خلال صحبتهایی که با محمدرضا در طول سالهای طولانی داشتم فهمیدم که محمدرضا در دل مصدق را تحسین میکرد و از علاقۀ آن مرحوم به مملکت و ملت ایران مطلع بود. حتی چندبار با افسوس گفت: اگر مصدق حد و حدود خود را حفظ میکرد ما میتوانستیم سالها با هم کار کنیم.» (ص 301)، اما در چند صفحۀ بعد نوشته است: «[محمدرضا] از دکتر مصدق به اندازهای بدش میآمد که هیچکس جرئت نداشت اسم مصدق را جلوی او ببرد، حتی یک نفر عضو دولت به نام مصدقی بود که به خاطر همین کینه هیچوقت جرئت نمیکرد در مراسم سلام دربار حاضر شود.» (ص 358)
در جای دیگری از کتاب آمده است: «امیرحسین ربیعی درحالیکه همسر آلمانیاش ناظر و شاهد گریههای شوهرش بود، خود را روی پاهای محمدرضا انداخته و عاجزانه از او میخواست مملکت را ترک نکند... . محمدرضا از این صحنه به گریه افتاد.» (ص 388) ولی در چند صفحۀ بعد، هنگامیکه همین موضوع را دوباره مطرح کرده، دربارۀ عکسالعمل محمدرضا در برابر اظهارات ربیعی نوشته است: «محمدرضا به این اظهارات وقعی ننهاد و حتی جواب آنها را هم نداد.» (ص 392) نویسنده در جایی از کتاب، خانم آلی آنتونیادیس را یک امریکایی یونانیتبار معرفی نموده و دربارۀ او چنین اظهار کرده است: «آلی هم سن و سال من بود، فرح هم او را دوست داشت و به دیگر گفته، آلی هم در حلقۀ دوستان من بود و هم از دوستان صمیمی فرح به شمار میآمد. این دوستی هنوز هم ادامه دارد و پس از خروج ما از ایران، آلی مرتب به دیدارمان میآید. یک سفر هم در ژوئن 1984 با هم به آلاسکا رفتیم.» (صص 133 ــ 132) بااینهمه در جای دیگر از گفتههای خود، او را ایرانی یونانیتبار معرفی کرده و دربارۀ او اینگونه داوری نموده است: «[هویدا] چند بار هم سعی کرده بود عوامل خود را در دفتر مخصوص [فرح] نفوذ دهد که یکی از آنها یک ایرانی یونانی تبار به نام خانم آلی آنتونیادیس بود.» (ص 307)
خانم دیبا در صفحات بسیاری از کتاب خود کوشیده است خودش را از رفتار خلاف عفت رایج در مجالس میهمانی و جشنهای خانوادۀ پهلوی، مبرّا جلوه دهد و دربارۀ شرکت نکردن خود در بعضی از جشنها نوشته است: «این به خاطر موقعیت سنی و تربیت خانوادگی و حجب و حیایی بود که به طور سنتی با آن بزرگ شده و در عمق جسم و جانم ریشه داشت.» (ص 124) و در جای دیگری نیز در همین باره آورده است: «شاید به همین دلیل بود که دیگران مرا زنی فناتیک و متعلق به قرون گذشته ارزیابی میکردند.» (ص 125) اما او در جای دیگری از خاطرات خود در شرح یکی از مسافرتهایش به شیراز، خاطرۀ روبهروییشان با یک گروه نوازنده و رقاص دورهگرد چنین بیان کرده است: «به اتفاق نوازندگان به محوطۀ چمن بلوار فرودگاه رفتیم مثل مردم عادی روی چمن نشستیم و آنها برایمان چند آهنگ و ترانۀ محلی را نواختند و خواندند. بعد ما هم بلند شدیم و درحالیکه خوشگذرانهای نیمهشب متوجه ما شده بودند به رقص و پایکوبی پرداختیم.» (ص 98)
ایشان در بخشی از خاطرات خود برای تبرئۀ فرح و مخدوش کردن روایت فردوست دربارۀ چگونگی آشنایی شاه با او، فردوست را فردی بیشخصیت و خبیث معرفی کرده و گفتههای او را نادرست دانسته (ص 61)، اما در جای دیگری او را «دوست صمیمی محمدرضا و فردی با ایمان مذهبی و درستکار» (ص 235) معرفی کرده است. همچنین آنجا که میخواهد هویدا را محکوم کند و تقصیر بسیاری از امور را به گردن او بیندازد، به مطالب فردوست استناد میکند و آنها را درست میداند و مینویسد: «ارتشبد حسین فردوست هم ضمن خاطرات خود که در دو جلد قطور منتشر کرده است مطالب زیادی در مورد هویدا نوشته که همراه با سند و مدرک است.» (ص 310)
نمونۀ دیگری از تناقضهای موجود در کتاب، دربارۀ ارتشبد عباس قرهباغی، آخرین رئیس ستاد ارتش حکومت پهلوی است. خانم دیبا دربارۀ ایشان چنین آورده است: «پس از خروج محمدرضا از ایران خود را به انقلابیون نزدیک کرد و ارتش را از کار انداخت.» (ص 294) به همین دلیل در جای دیگری از کتاب دربارۀ وی چنین داوری کرده است: «از همه خائنتر عباس قرهباغی بود که اعلامیۀ بیطرفی ارتش را صادر، و ارتش را تسلیم کرد.» (ص 303) همچنین درهمینباره اظهار نموده است: «عباس قرهباغی، آخرین رئیس ستاد ارتش، با صدور اعلامیۀ بیطرفی و بازگرداندن نظامیان به پادگانها باعث تجری شورشیان و سقوط رژیم پهلوی گردید.» (ص 336) و در نهایت گفته است: «همه میدانند که ارتشبد قرهباغی به دستور امریکاییها با مهندس بازرگان تماس گرفت و ارتش را در حوادث سیاسی خنثی کرد و اعلامیۀ بیطرفی ارتش را منتشر نمود که منجر به فروپاشی کشور شد.» (ص 385) بااینهمه، خانم دیبا به طور شگفتانگیزی در جای دیگری از همین خاطرات نوشته است: «اخیراً دیدم بعضی نویسندگان و خاطرهنویسها ارتشبد قرهباغی را خائن معرفی و گفتهاند: انتشار اعلامیۀ مبنی بر بیطرفی توسط ارتشبد عباس قرهباغی ــ رئیس وقت ستاد کل ارتش ــ باعث تضعیف روحیۀ ارتش و عدم برخورد نظامیان با متجاسرین و سقوط رژیم گردید. به نظر من، نویسندگان این قبیل مطالب فاقد درک و شعور کافی هستند. خیلی قبل از اینکه ارتشبد قرهباغی آن اعلامیه را بدهد، بدنۀ ارتش به مردم پیوسته بود و ما اطلاع داشتیم که نظامیان در رتبههای پایین، در حالیکه روزها به عنوان آمرین و مجریان حکومت نظامی در خیابانها گشتزنی میکنند، پس از اتمام کار و مأموریت روزانۀ خود با لباس شخصی به تظاهرکنندگان میپیوندند!!
حتی بسیاری از نظامیان سلاحهای خود را به انقلابیون تحویل داده و گریخته بودند! پس ملاحظه میکنید که عباس قرهباغی، برای آنکه نظامیها را به پادگان برگرداند و از ذوب شدن بیشتر آنها در اجتماعات مردم جلوگیری کند، آن اعلامیه را صادر کرد تا مفری محترمانه برای خروج ارتش از مخمصه بیابد.» (ص 254)
اینکه چنین داوریهای متناقض و ناسازگاری دربارۀ یک فرد، آن هم در یک نوشته را چگونه میتوان با یکدیگر سازگار نمود، پرسشی است که مطمئناً نهتنها خوانندگان کتاب، که نویسندۀ آن نیز پاسخی برای آن نخواهند یافت.
همانگونه که در آغاز مقاله اشاره شد، هدف و انگیزۀ اصلی نویسندگان اینگونه کتابها مبرّا ساختن عدهای و متهم ساختن و مقصر دانستن عدهای دیگر از دستاندرکاران حکومت پهلوی است. این کتاب نیز درصدد است فرح و پس از او محمدرضاشاه را تبرئه کند و دیگران را در پدیدۀ شکست و سقوط حکومت پهلوی مقصر بداند. بدین منظور در مباحث و صفحات گوناگون آن کوشش شده است تا مسئولیت سقوط سلسلۀ پهلوی را متوجه عوامل مختلفی بنماید و به گمان خود، افراد موردنظر، یعنی فرح و محمدرضا، را از آن برکنار نگاه دارد. به همین دلیل در بعضی از موارد این مسئولیت را متوجه اطرافیان، خانواده و بستگان شاه کرده است (برای نمونه، صص 198 و 226). در موارد متعددی این مسئولیت متوجه امیرعباس هویدا، نخستوزیر شاه، شده است (برای نمونه، صص 291، 296، 306). در موارد دیگری کوشش شده است شاه را چهرهای مستقل و رویارو با منافع امریکا و انگلیس و شرکتهای نفتی وانمود، و سقوط رژیم را توطئۀ آنها قلمداد کند (برای نمونه، صص393، 394، 398، 360).
بهرغم کوششهای یادشده، به نظر نمیرسد که کتاب در هدف اصلی خود (یعنی تبرئۀ فرح و شاه) توفیق یافته باشد؛ زیرا اولاً شکست حکومت پهلوی، بر افتادن نظام شاهنشاهی و پیروزی انقلاب اسلامی بر بستری از عوامل گوناگون جامعهشناختی، فرهنگی و سیاسی استوار بوده و دست کم، ریشه در تحولات دویست سالۀ اخیر ایران داشته است. سلسلۀ پهلوی، به ویژۀ پهلوی دوم، از کودتای 28 مرداد 1332 به بعد با بحران مشروعیت روبهرو بود. از سالهای 1340 هجری شمسی به بعد، تعمیق استبداد، تشدید وابستگی به بیگانه و سیاستهای دینستیزانۀ او، مزید بر علت شد و با رهبری و حکم یک مرجع دینی، امامخمینی(ره)، به عمر آن حکومت پایان داده شد.
ثانیاً، کوششهای کتاب برای تبرئۀ فرح و شاه، نیز بیهوده بوده است؛ زیرا پایۀ استدلالی و اعتبار علمی ندارد. چگونه ممکن است حکومتی در فرایند انقلابی مردمی، نه یک کودتا، سرنگون بشود و همۀ عوامل داخلی و خارجی در شکست آن مسئول شناخته شوند، اما مهمترین و مؤثرترین مسئولان آن، یعنی شاه و همسرش، از این مسئولیت مبرا گردند؟ افزون بر این، کتاب در دفاع از فرح و شاه نیز گرفتار همانگونه تناقضگوییهایی شده است که به مواردی از آنها اشاره شد. برای نمونه، خانم دیبا از یکسو ادعا کرده است که فرح خود دارای دستگاه اداری بزرگی در کشور بود (ص 128) و ثروت او، اگر از محمدرضا بیشتر نبود، کمتر هم نبود (ص 502)، و اقتدار او در کشور به گونهای بود که «یکبار گوش هویدا را گرفت و کشید و گفت: آقای هویدا حواست جمع باشد که من ملکۀ مقتدر ایران هستم.» (ص 307) اما از سوی دیگر، بهرغم اذعانهای یادشده، مدعی گردیده است که فرح فقط در امور فرهنگی تلاش میکرد و «به سایر امور کشور اصلاً کاری نداشت.» (صص 256، 257)
دربارۀ شاه نیز گرفتار همین تناقضها شده است. به طور مثال در توجیه مسائل غیراخلاقی در یک جا ادعا کرده است که وی «مسلمان معتقدی بود» (ص 312) و «آلودگیهای اخلاقی نداشت» (ص 313)، و در عین حال در جای دیگر چنین آورده است: «با اطمینان میگویم که محمدرضا از آن دسته مردان شیطان بود که به همسر رسمی خود قانع نیستند.» (ص 150) در مورد عملکرد سیاسی شاه نیز با همین مشکل روبهرو بوده است. برای نمونه از یکسو مدعی شده است که «محمدرضا، به عنوان شاه مملکت مشروطه، براساس قانون اساسی کشور، فردی فاقد مسئولیت بود» (ص 224)، اما در موارد متعددی از استبداد و خودکامگی و خود عقل کلپنداری بیمارگونۀ شاه سخن گفته است. برای نمونه، در بخشی از همین کتاب، ضمن برشمردن ضعفهای محمدرضا شاه، اظهار کرده است: «ضعف دیگر محمدرضا و بزرگترین ضعف او این بود که خود را عقل کل میدانست و اجازه نمیداد کسی کمک عقل او باشد.» (ص 225) ایشان همچنین در جای دیگری از خاطرات خود چنین اذعان کرده است: «اگر کسی در برابر او خودی نشان میداد، فوراً کنار گذاشته میشد... محمدرضا مایل بود هر کاری در مملکت انجام میشود به حساب او گذاشته شود. او دوست داشت همه نوکر و کارگزار او باشند... دخترم تعریف میکرد در جلسهای که شاه حضور داشته یکی از وزرا میگوید: به نظر من بهتر است فلان کار را بکنیم. محمدرضا فوراً آن وزیر را از جلسه بیرون میکند... باید میگفت اگر اعلیحضرت نظرشان این باشد.» (ص 301) و سرانجام ایشان به غیرعادی بودن روحیه و رفتار شاه در استبداد و خودکامگی و بیماری او دراینباره، بهویژه پس از جشنهای 2500 ساله، اذعان کرده و نوشته است: «اجتماع بلندپایگان جهان در شیراز... سبب تشدید افکار مالیخولیایی در محمدرضا گردید، من یکبار به دخترم گفتم شوهرت بیمار است. فرح که منظور مرا متوجه نشده بود گفت بلی میدانم... درحالیکه من از بیماری دماغی محمدرضا نگران بودم... در این سالهای پایانی عمر سلطنت، به خصوص بعد از سالهای 1350 و بعد از جشنهای دوهزار و پانصدساله، محمدرضا دیگر خودش را یک آدم زمینی و مانند دیگران نمیدید.» (ص 331)
موارد فوق برای نمونه ذکر شدند. این موارد را چگونه میتوان با ادعای فاقد مسئولیت بودن محمدرضاشاه سازگار کرد؟ آیا بدینترتیب میتوان فرح و شاه را از مسئولیت نابسامانیهای کشور در دورۀ حاکمیت پهلوی مبرّا دانست؟
در پایان همانگونه که در آغاز اشاره شد، این کتاب، بهرغم کاستیها و تناقضگوییها، پر است از اقرار و اعترافهای روشنگر مبنی بر ضعف مدیریت، فساد سیاسی ــ اقتصادی ــ فرهنگی و وابستگی حکومت پهلوی در برابر قدرتهای خارجی.
منابع
1ــ فریدۀ دیبا، دخترم فرح، ترجمۀ الهه رئیس فیروز، تهران، بهآفرین، 1380.
2ــ حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، تهران، اطلاعات، 1370.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
پینوشتها
[1]ــ فریدۀ دیبا، دخترم فرح، ترجمۀ الهه رئیس فیروز، تهران، بهآفرین، چ 3، 1380
[2]ــ حسین فردوست، ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، تهران، اطلاعات، 1370، صص 211 ــ 210
سید مصطفی تقوی
عضو هیأت علمی گروه تاریخ و تمدن پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی
منبع: مجله زمانه شماره 64