هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 12    |    20 بهمن 1389

   


 

توضیح و پوزش


گزارشی از كارگاه آموزشي تاریخ شفاهی در شيراز


در كتاب ماه تاريخ و جغرافيا مكاتب تاريخ‌‌نگاري معاصر ايران بررسي شد


تاریخ شفاهی سرزمین هفت آسمان هشت بهشت(2)


تحریف برای تبرئه


برگزاري كارگاه تدوين تاريخ شفاهي 2 لشكر


انقلاب ایران به روایت رادیو بی.بی.سی


یکنواختی در خاطره‌نویسی از جذابیت دفاع مقدس می‌کاهد


نقدی کوتاه بر ساختار موزه عبرت ایران


خاطرات جعفر شريف امامي


گنجينه اسناد، شماره 78


زندانيان سياسي تاريخ شفاهي انقلاب اسلامي هستند


فصلنامه مطالعات تاریخی شماره 29(تابستان 1389)


نسل قديم جامعه زرتشتي، خاطرات انقلاب را بازگو مي‌كنند


جلوه‌های عاشورایی‌ دفاع‌مقدس(1)


شأن والاي شهيد محلاتي...


برگزاری مراسم جشن سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در دوران اسارت


بعد از خاطرات عزت‌شاهي، بهروز رضوي «احمد احمد» را در راديو روايت مي‌كند


هجرت سرنوشت ساز


ارسال 111 مقاله به دومین همایش ایران و استعمار انگلیس


بازگشت خمینی کبیر


«تاریخ سیاسی ایران معاصر بسترهای تاسیس سلطنت پهلوی»


روایت نخبگان دیپلماتیک از جنگ ایران و عراق


انتشار 5 عنوان كتاب تازه درباره تاريخ انقلاب


زوایای پنهان زندگی شهید باقری (مصاحبه با سردار فتح اله جعفری)


كشف راز آن ورود تاريخي، همت تازه‌اي مي‌طلبد


تاريخ شفاهي جنگ عراق عليه ايران-8 (كليشه و خلاقيت)


انقلاب اسلامي براي ماندگاري به دو بال ادبيات و تاريخ نيازمند است


انتشار 50 هزار سند از كنسولگري‌هاي آمريكا و انگليس در ايران


خاطرات بزرگان تئاتر تبريز از استاد فقيد «قبه زرين» مكتوب مي‌شود


صداي ماندگار


آن دیدار آخر


زندگي نامه و خاطرات علی طاهری


غسل شهادت


 



تاریخ شفاهی سرزمین هفت آسمان هشت بهشت(2)

صفحه نخست شماره 12

خاطرات رحیم ملاعباسیان (رحیم خراباتی)

در شناسنامه نامش را رحیم ملاعباسیان ثبت کرده اند، اما در میان مردم ارومیه معروف است به رحیم خراباتی. برادران دیگرش نیز در میان مردم ملقب به خراباتی اند. علت را می پرسم، پاسخ می دهد: ما خانواده ساده زیست و بی تکلفی هستیم، از این رو در میان مردم به خراباتی معروف شده ایم. شامگاه سوم بهمن ماه برای انجام مصاحبه به منزلش وارد شدم، راست می گفت، زندگی ساده و بی تکلفی داشت. اگر پوستر جومونگ که بر روی دریچه کانال کولر به منظور جلوگیری از ورود سرما نصب شده بود را بتوان تزئین نامید، این پوستر و ساعت دیواری تنها وسایل تزئینی بودند که در اتاق دیده می شد. یک تخت، دو عدد کمد و یک میز تحریر کل وسایل اتاق را تشکیل می دهد. کف اتاق نیز با چند قالیچه که عمری از آنها گذشته مفروش بود. با دو استکان چای پذیرائی شدم و رحیم آقا به اجمال خاطراتی برایم تعریف کرد.او چند سالی است که بیش از نود و پنج درصد بینائی خود را از دست داده، علت را ضربه ای که از سوی افراد حزب دموکرات در زمان اسارت در زندان دولتو بر سرش وارد شده می داند. رحیم خراباتی علاوه بر فعالیت های ضد رژیم در سالهای قبل از پیروزی انقلاب ، در سالهای بعد از انقلاب نیز حضوری موثر در سپاه و مبارزه با ضد انقلابیون حزب دموکرات در منطقه آذربایجان غربی داشته است.
خاطرات پیش رو بیانگر بخشی از وقایعی است که رحیم ملا عباسیان در سال های قبل از انقلاب خود در آن حضور داشته.

ای سران اسلام به داد اسلام برسید، ای علمای نجف به داد اسلام برسید، ای علمای قم....
صدای امام که از ضبط صوت پخش می شد لرزه بر اندامم می انداخت. در وجودم جوششی احساس می کردم که پیش تر هرگز آن را تجربه نکرده بودم. گوئی مسئولیتی بر عهده ام نهاده شده بود و باید به سرانجامش می رساندم.
نگاهم چرخش نوار را دنبال می کرد و گوش هایم با ولع فریاد امام را می شنید. نوار که به آخر رسید سر بلند کردم. علی آقا استکان چای را که حالا سرد شده بود از جلویم برداشت و داخل قوری برگرداند. استکان دوباره از چای داغ لب ریز شد و در مقابلم قرار گرفت. حال عجیبی داشتم. علی آقا با لهجه زنجانی گفت : دوباره سرد نشه.
در نگاهش برق شادی را می شد دید. پیروزمندانه حبه قندی را به دهان انداخت و بلافاصله چای خود را با دو-سه نفس هورت کشید. استکان را که زمین گذاشت، پرسید تا به حال صدای آیت الله خمینی را نشنیده بودی؟ گفتم: نه، ولی اسمشون را از برخی طلاب مدرسه علوم دینی ارومیه شنیده بودم.
ساعتی را با علی آقا در منزلش گذراندم. او حرف های جالبی می گفت. از نقشه دشمنان برای بی دین کردن مردم، از فقر و نداری اکثریت و ثروت اندوزی عده ای  عیاش  بی وطن و ضد دین. از پرچمداری آیت الله خمینی در مبارزه با دشمنان اسلام و لزوم پیروی از ایشان و....
دو روز دیگر باید به ارومیه باز می گشتم، از علی آقا خواهش کردم از سه نواری که حاوی سخنرانی امام بود برایم کپی تهیه کند تا با خود به ارومیه ببرم. قول داد فردا که به کارگاه قالی بافی بروم نوارها آماده باشد. به منزل دختر خاله ام که چند روزی بود مهمانشان بودم باز گشتم. میکائیل پسر دختر خاله که شاگرد کارگاه قالی بافی علی آقا بود در را به رویم گشود و با دیدنم فریاد زد :رحیم خال اغلو گلدی (پسر خاله رحیم آمد). از جلوی در کنار رفت و وارد حیات شدم. معلوم بود نگران شده بودند، دختر خاله چادر به سر و سراسیمه از اتاق بیرون آمد و پرسید: خال اغلو ایندیه کیمین هاردایدن؟ (پسر خاله تا حالا کجا بودی؟) از اینکه نگرانشان کرده بودم خجالت می کشیدم، با شرمساری گفتم: اوستا علی با اصرار مهمانم کرد.
وارد اتاق که شدم دختر خاله با نگرانی تمام از سابقه زندان علی آقا برایم گفت. او معتقد بود استاد علی مرد خیلی خوبی است ولی چون فعالیت ضد رژیم دارد دوستی با او خطرناک است. خیلی اصرار کرد تا از صحبت هائی که بین ما رد وبدل شده بود چیزی بفهمد، اما من که متوجه نظر او در مورد علی آقا شده بودم با تکرار این مطلب که او فقط من را به صرف شام دعوت کرده بود، از پاسخ دادن طفره می رفتم.
آن شب به سختی خواب به چشمانم راه یافت. نمی دانم چرا یاد کودکی خود  و زمانی که کلاس دوم دبستان را طی می کردم  افتاده بودم. یکی از آن روزها عکس شاه را که در صفحه اول کتاب های درسی آن دوران چاپ می شد از کتاب جدا کرده و با مداد چشمهایش را سوراخ کرده بودم. خبر این کار من از طریق یکی از هم کلاسی ها به مدیر مدرسه رسید و دقایقی بعد  تن نحیف من زیر ضربات سیلی و لگد و شلاق آقای مدیر بال بال می زد. خاطره آن روز همیشه برایم ناگوار بود و کینه صاحب عکس که به خاطر او شدیدا" کتک خورده بودم همواره بر دلم بود.
فردای آن روز دور از چشم میکائیل نوارها را به همراه تعدادی اعلامیه از علی آقا گرفتم و با جاسازی کردن آنها در چمدانم آماده بازگشت به ارومیه شدم.
در راه باز گشت کمی نگران لو رفتن محتویات چمدان هنگام بازرسی احتمالی پلیس بین راهی بودم. اما تا ارومیه هیچ اتفاق ناگواری رخ نداد.در ارومیه به سراغ حجت الاسلام مومنی که آن روزها دوران طلبگی را می گذراند رفتم و نوار ها و اعلامیه ها را نشانش دادم. سخنرانی های امام را قبلا شنیده بود اما اعلامیه ها را ندیده بود.
تصمیم داشتم نوارهای سخنرانی را روی کاغذ پیاده کنم و بعد از تکثیر در میان مردم پخش کنم. با استفاده از کاربن اعلامیه ها را باز نویسی و تکثیر می کردم. بی آنکه به کسی چیزی بگویم اعلامیه ها را هنگام خلوتی بازار به مغازه ها می انداختم. مساجد نیز یکی دیگر از مکان هائی بود که اعلامیه ها را برای توزیع به آنجا می بردم،  قبل از حضور نماز گزاران اعلامیه ها را در شبستان مسجد پخش کرده و متواری می شدم. از سال چهل و نه تا پنجاه و پنج به تنهائی اعلامیه ها را از قم تهیه کرده وپس از تکثیر آنها را در ارومیه پخش می کردم.
برادر کوچک ترم مجید، دوستی داشت به نام مصطفی جهانگیرزاده. مجید به کار ریزه کاری روی چوب اشتغال داشت و مصطفی و من گه گاهی یکدیگر را در مغازه برادرم می دیدیم. مصطفی جوان پر جنب و جوشی بود. طی دیدارهای پی در پی دوستی و الفطی بین ما صورت گرفت،من 25سال داشتم و مصطفی جوانی 17-18 ساله بود، با وجود تفاوت سنی حرف های یکدیگر را خوب می فهمیدیم. بعد از مدتی موضوع اعلامیه ها را با او مطرح کردم، با علاقه پذیرفت که در پخش اعلامیه یاریم کند. نزدیک یک سال با کمک هم اعلامیه هائی را که از قم به دستمان می رسید با همان روش قبلی تکثیر و در ارومیه پخش کردیم. نمی دانم به چه دلیل مصطفی برای تحصیل آخرین سال دبیرستان مجبور شد به تبریز برود، این در حالی بود که خانواده او در ارومیه ساکن بودند. مصطفی در تبریز فامیلی داشت به نام  محمد مشهدی که اهل ماکو بود. محمد مشهدی دانشجو بود و با تعدادی دانشجوی دیگر در محله «دَوَچی لر» ساختمان کهنه و قدیمی را برای سکونت اجاره کرده بودند، مصطفی نیز ساکن همین منزل شد. یکی دو هفته ای که از رفتن مصطفی به تبریز گذشت دل تنگش شدم. اواخر پائیز بود و هوا از شدت سرما سوزان. خودم را به تبریز رساندم، مصطفی از دیدنم مسرور شد، شب که شد همه دوستانش هم به خانه آمده بودند، حسین اعلائی، رحیم صفوی، قیامتیان و آقامهدی باکری، یک دوست دیگری هم بود به نام «داوود ممی نژاد» که اهل سراب بود. در میان این جمع آقا مهدی باکری که اصالتا" ارومیه ای بود را دورا دور می شناختم، برادر بزرگترش علی آقا باکری از افراد موثر در سازمان مجاهدین خلق اولیه بود، علی آقا باکری چند سال قبل دستگیر شده وبه جوخه اعدام سپرده شده بود. چند روزی مهمان آنها بودم،طی این روزها خیلی زود پی به روحیات انقلابی آنها بردم. یک شب که دور بخاری  جمع شده و چای می نوشیدیم از صحبت هایشان متوجه شدم قصد تهیه اسلحه دارند اما نمی دانند از کجا و به چه طریق. در ارومیه دوست کُردی داشتم که پدرش گوسفند فروش بود. معمولا" کردهای روستاهای اطراف ارومیه گوسفندان خود را  برای فروش به محلی به نام میدان دواب می آوردند. اما در این محل به غیر از گوسفند کالاهای قاچاق وممنوعه  نیز فروخته می شد. به دوستانم اعلام کردم تهیه سلاح با من. ابتدا باور نمی کردند چنین کاری از من ساخته باشد، اما نهایتا" با اصرار به آنها قبولاندم یکبار این فرصت را در اختیارم قرار دهند.
به ارومیه باز گشتم و خود را به پدر دوستم « کاک مصطفی» رساندم. ابتدا از او یک قبضه اسلحه خواستم، قبول کرد، فردای آن روز یک قبضه کلت کمری که خشاب آن 14 فشنگ جا می گرفت برایم آورد. از کاک مصطفی پرسیدم اگر 5-6 قبضه سلاح دیگر هم بخواهم برایم تهیه می کند. اول زیر بار نمی رفت اما باکمی اصرار قبول کرد. فردای آن روز قرار بود محمد مشهدی به همراه مبلغی پول برای دریافت سلاح ها به ارومیه بیاید. با رسیدن محمد مشهدی فورا" نزد کاک مصطفی رفتیم، شش اسلحه کلت 14 خور را در میان کیسه ای مملو از کاه جا سازی کرده بود. سلاح ها را تحویل گرفتیم و در خواست تعدادی دیگر از سلاح های مشابه کردیم.باز مقاومت کرد اما خیلی زود با دیدن رنگ اسکناس ها مقاومتش در هم شکسته شد. محمد مشهدی آن شب را مهمان من بود تا سلاح ها آماده شود. روز بعد هفت قبضه سلاح کمری دیگر  را تحویل گرفتیم. بابت هر قبضه سلاح 1700 تومان پرداخته بودیم و با هم راهی تبریز شدیم. طی مسیر ارومیه تا تبریز از خوش حالی سر از پا نمی شناختم، ماموریتم را به خوبی انجام داده بودم و حالا مطمئن بودم دوستان جدیدم جدی تر روی من حساب باز می کنند. روز 19 دی ماه به تبریز رسیدیم، شب که بچه ها به منزل آمدند حامل خبر مهمی بودند. طی آن روز گروهی از مردم قم در اعتراض به چاپ مقاله ای در روزنامه اطلاعات و حمایت از روحانیت تظاهرات کرده  بودند. بچه ها می گفتند تعدادی از مردم طی این تظاهرات کشته شده اند. همگی خیلی ناراحت بودند ولی نمی دانم چرا من بیش از آنکه ناراحت باشم خوش حال بودم. احساسی به من می گفت این جریان ادامه خواهد داشت. وقتی احساسم را با بچه ها در میان گذاشتم خیلی حرفم را جدی نگرفتند، شاید با خود می گفتند آدم بی سوادی است و چیزی می گوید، مسائل را ساده می بیند.
سلاح ها را که نشان بچه ها دادیم نا راحتی دقایقی قبل داشتند خیلی زود جای خود را به خوش حالی داد. بیشترین تعداد سلاح را داوود ممی نژاد برداشت، گویا بیشترین پول را نیز او پرداخت کرده بود. صبح روز بعد داوود سلاح های خود را برداشت و عازم سرآب شد.
از آن پس تهیه سلاح بر عهده من قرار گرفت. هیچ نمی دانستم سلاح ها بعد از تحویل چه سر نوشتی پیدا میکنند، ارتباط دوستانم با گروه ها و افراد سیاسی کاملا" بر من پوشیده بود. نه آنها چیزی می گفتند و نه من سوالی می پرسیدم.
سه – چهار بار دیگر از طریق کاک مصطفی تعدادی سلاح برای دوستان دانشجویم تهیه کردم. روزی به همراه مصطفی جهانگیر زاده به میدان دواب رفتیم تا بار دیگر از کاک مصطفی تقاضای سلاح کنیم. به میدان دواب که رسیدیم آقا مهدی باکری را هم آنجا یافتیم، مشغول صحبت با کاک مصطفی بود. آقا مهدی هیچ هماهنگی قبلی در خصوص مراجعه به کاک مصطفی با من نکرده بود، کاک مصطفی از حضور دو نفر غریبه ناراحت و آزرده خاطر می نمود، به کل منکر داشتن هرگونه اسلحه بود. دائما" تکرار می کرد:  هر تعداد گوسفند بخواهید دارم، اما اسلحه نه. اینجا کسی اسلحه ندارد، ما گوسفند فروشیم.
آقا مهدی و مصطفی را رد کردم و خودم به کاک مصطفی به مذاکره پرداختم. ابتدا همان حرف ها را تکرار می کرد، اما کمی بعد گلایه آغاز کرد: توچرا افراد غریبه را سراغ من می فرستی؟ میدانی اگر لو برویم چه بلائی سرمان می آورند؟ من زن وبچه دارم و ......
گلایه هایش که به پایان رسید راضی شد باز هم سلاح در اختیارم قرار دهد. اما تا نزدیک به یک ماه جز وعده تحویل سلاح به فردا و یا چند روز دیگر هیچ چیز دیگری عایدم نشد. کاک مصطفی بعد از حدود یک ماه سر دواندن عاقبت اعلام کرد که قیمت سلاح افزایش یافته وبابت هر قبضه  سلاح کمری باید معادل 2200 تومان پرداخت کنم. اصرار و چانه زدن بی فایده بود، به ناچار با همان قیمت 2200 تومان تعدادی سلاح  خریداری کردم، اما در عین حال در فکر منبع دیگری جهت خرید سلاح نیز بودم.
با گذشت زمان و اوج گیری انقلاب بر تعداد دوستان انقلابی من نیز افزوده می شد.داوود ممی نژاد دوست دانشجوئی داشت به نام محمود نصیری، محمود اهل همدان بود، او نیز از جمله دانشجویان پر شور و حرارت انقلابی بود که خیلی زود با او روابط دوستانه و صمیمی برقرار کردم. اواخر فروردین 57 محمود نصیری پیشنهاد تشکیل گروهی چریکی را داد. همه موافق بودند، از اینرو داوود ممی نژاد، مصطفی جهانگیر زاده، محمود نصیری و من هسته اولیه گروه چریکی به نام «حدید» را که مقر اصلی آن شهر همدان بود تشکیل دادیم. بعد از مدت کوتاهی نعدادی از جوانان انقلابی نیز به ما پیوستند، ما هرماه حد اقل یک بار به همدان می رفتیم و با دوستان جلسه می گذاشتیم. اواخر مرداد ماه سال 57 برای چندمین بار به همدان رفتم، جلسات هسته مرکزی عموما" در منزل محمود نصیری برگزار می شد، وارد منزل محمود که شدم او را بر افروخته و شدیدا" ناراحت یافتم. علت ناراحتیش را جویا شدم، گویا چند روز قبل طی اعتراضات خیابانی مردم که تعداد قابل توجه ای دانش آموز هم در میان آنها حضور داشتند، پلیس برخی را دستگیر می کند. از جمله دستگیر شدگان دختر دبیرستانی بود که پس از آزادی مشخص شد یکی از مسولین کلانتری به نام « ستوان طبری » به وی تعرض کرده بود. محمود که نصبت دوری با این دختر داشت و خواهان اعدام انقلابی او بود. همگی قبول کردیم که این کار صورت حقیقت بپذیرد. خیلی زود تدارکات لازم انجام گرفت. در رابطه با اسلحه نگرانی خاصی وجود نداشت، همه ما مسلح بودیم و تعدادی سلاح نیز در منزل محمود پنهان کرده بودیم.
عضو دیگر گروه به نام حسن منتظری نیز در جریان عملیات قرار گرفت. حسن موتور هوندای 125 خود را آورد و خود روی (بی ام و 518) قرمز رنگ محمود نیز در اختیار تیم عملیاتی قرار گرفت. طی سه روز عملیات تعقیب و مراقبت انجام شد، مسیر رفت و برگشت ستوان طبری از منزل به کلانتری و بالعکس، مدت زمان طی کردن این مسیر، مسیرهای فرار و بهترین محل برای زدن ستوان مشخص شد. قرار شد مصطفی جهانگیرزاده رانندگی موتور را بر عهده بگیرد و حسن منتظری ترک او نشسته وبا یک اسلحه یوزی به ستوان طبری شلیک کند. محمود نصیری، داوود ممی نژاد و من نیز درون خودرو (بی ام و) قرار گرفته، بعد از مضروب ساختن ستوان، مصطفی و حسن را در انجام عملیات فرار حمایت کنیم.
ساعت انجام عملیات نزدیک می شد، همه ما هیجان زده بودیم. بارها و بارها چگونگی عملیات را مرور کردیم، وقت حرکت که رسید محمود نصیری طبق قرار قبلی مسولیت رانندگی خودرو را بر عهده گرفت. سوار شدیم، داوود که گوئی فکری به خاطرش رسیده بود از محمود خواست کمی درنگ کند. بعد از مدت کوتاهی رو به من کرد و گفت از خودر پیاده شوم. محمود و من با تعجب علت را پرسیدیم. پاسخش منطقی به نظر می رسید، آن روز قرار بود تعدادی از اعضاء دیگر گروه از تبریز و قم برسند. در صورت دستگیری تیم عملیاتی باید کسی باقی می ماند تا آنها را جهت متواری شدن با خبر سازد. ابتدا مقاومت کردم تا شاید فرد دیگری بماند و من در عملیات شرکت کنم، اما مقاومت بی فایده بود.
بچه ها سر ساعت خود را به خیابان حافظ که در نزدیکی مقبره بوعلی سینا قرار دارد رساندند، منزل ستوان طبری در این خیابان قرار داشت. قبل از آنکه ستوان خود را به منزل برساند مصطفی موتور را به سمت او هدایت کرده وحسن با شلیک رگبار اسلحه یوزی روحش را از بدن جدا ساخته بود. هنگام عملیات خیابان حافظ خلوت بوده و تردد زیادی در آن جریان نداشت، مصطفی در حین فرار اشتباها وارد کوچه بن بستی شده بود اما به موقع توانست خود و حسن منتظری را از مهلکه برهاند. روزهای بعد فضای پلیسی شهر همدان تشدید شد. ما نیز هوشیارتر از قبل تدابیر امنیتی را رعایت می کردیم. علی رغم تلاش سنگین پلیس خوش بختانه هیچ یک از ما دستگیر نشدیم و بعد از چند روز که آرامش نسبی برقرار شد همدان را ترک کردیم.

گفت وگو و تنظیم: هادی عابدی



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.