گزارشی از سفر به فلسطین و عراق برای آموزش مسلحانه
خانواده ما در شیراز مذهبی و مصدقی بود. در اتاق پدر عکس مصدق و امام خمینی هر دو به دیوار نصب شده بود. هنگام قیام پانزده خرداد 42 دوازده سال بیشتر نداشتم اما به مردم معترضی پیوستم که مشروبفروشیها را آتش میزدند. به صورت مستمر اهل مسجد نبودم اما توسط دوستی به نام حسین معتمدی به محافلی سیاسی ـ مذهبی راه یافتم که توسط جعفر عباسزادگان و مرحوم رجبعلی طاهری اداره میشد. جلسات قرآن صبح جمعهها که توسط مهندس طاهری اداره میشد، محفلی بود برای ارتباط گروههای مختلف. گاه از ما خواسته میشد که رسالة امام خمینی را توزیع کنیم یا فردی را برای یک شب به خانهمان ببریم ـ که بعدها میفهمیدیم آن شخص مثلاً فرزند آیتالله طالقانی با نام مستعار بوده است. اعضای رده بالای مجاهدین خلق همچون سعید شاهسوندی یا رسول مشکین فام نیز به محفل مهندس طاهری راه داشتند. دستور کار ما فقط آموزش قرآن نبود. مطالعه در مورد مبارزات نهضتهای آزادیبخش و رهبرانشان همچون چه گوارا، پاتریس لومومبا و یاسر عرفات هم در برنامههایمان بود. بحث مبارزة مسلحانه هم اگرچه در ابتدا در دستور حلقة ما نبود اما به تدریج مهندس طاهری از ما خواست تا آموزشهایی ببینیم که در صورت ضرورت بتوانیم وارد دفاتر عملیاتی شویم با راهنمایی مهندس طاهری به همراه سلاح سرد همچون دشنه و چوب به کوههای اطراف شیراز میرفتیم یا در کوه به تیراندازی با یک اسلحة برنو قدیمی که متعلق به ایشان بود میپرداختیم. آقای طاهری بر روی ضربه به شکم مبارزان در هنگام بازجویی حساس بود و از ما میخواست به شکم هم مشت بزنیم تا آمادگی لازم برای بازجویی داشته باشیم.
آن سالها روابط میان ایران و عراق پرتنش بود. سال 48 رادیو عراق در بخشی به نام صوتالفلسطین از جوانان ایرانی مرتباًمیخواست برای پیوستن به جنبش فلسطین راهی عراق شوند. مهندس طاهری با شنیدن این برنامه به این جمعبندی رسید که تعدادی داوطلب از شیراز به فلسطین و عراق بروند تا آموزش مسائل نظامی و چریکی ببینند و زمینة ارتباط حلقة ما را با گروههای خارج از کشور ایجاد کنند. قضیة سفر که جدی شد، من از اولین کسانی بودم که برای سفر به عراق و فلسطین انتخاب شدم. برای عبور از مرز،مهندس طاهری فردی به نام مبشری در آبادان را به من معرفی کرد که داماد آقای قائمی مسئول حوزة علمیة آبادان بود. به راهنمایی او میتوانستم از مرز بگذرم، بعد باید به نجف نزد فردی به نام ارسنجانی میرفتم و از طریق او آموزش لازم را میدیدم هجده سال بیشتر نداشتم که بدون اطلاع خانواده شیراز را با اتوبوسهای قراضهای که در جادة شیراز ـ آبادان کار میکردند، ترک کردم. در آبادان به مدرسةعلمیه نزد آقای مبشری رفتم. آشنایی دادم و پیغام مهندس طاهری مبنی بر کمک به عبور غیرقانونی از مرز را منتقل کردم. چند شبی در مدرسه ماندم تا مقدمات کار را فراهم کنند. اما دو شب بعد آقای مبشری گفت که فعلاً شرایط لازم برای عبور از مرز فراهم نیست و بهتر است به شیراز بازگردم یا به کرمانشاه بروم و از آنجا از مرز بگذرم. ناامیدی از آبادان باعث شد که به جای سفر به کرمانشاه یا بازگشت به شیراز، به قصرشیرین که شهری مرزی بود بروم. در آنجا در هتلی به نام ستاره اتاق گرفتم. پس از نماز صبح برای دیدن مرز از هتل خارج شدم و به سمت غرب رفتم. پس از مدتی پیادهروی به یک روستا رسیدم و از روستاییان پرسیدم عراق کدام سمت است؟ آنها با دست مسیری تپهماند را نشان دادند و من به پیادهروی ادامه دادم. نزدیک غروب آفتاب وقتی از تپه سرازیر شدم، عدهای روستایی که به عربی سخن میگفتد به سمتم آمدند. مرا گرفتند حالا در عراق بودم! با زبان شکسته بستة عربی میگفتم من برای پیوستن به فلسطین به اینجا آمدهام. اما آنها تحویل یک پاسگاه مرزیام دادند. در جواب سؤالات مرزبانان عراقی تکرار کردم که رادیو عراق از جوانان ایرانی خواسته بود برای پیوستن به فلسطین از مرز بگذرند. مرزبانان از من پرسیدند. شیعه هستی یا سنّی؟ چنین سؤالی برایم جالب بود زیرا در شیراز بحث شیعه و سنّی وجود نداشت. وقتی گفتم شیعهام چند نفر از سربازان و درجهداران با من همدلی کردند. روز بعد به خانقین و از آنجا به زندانی در بغداد منتقل شدم؛ زندانی که تعدادی نظامی ایرانی گرفتار شده در مرز نیز در آن نگهداری میشدند.
چند روزی در این زندان محبوس بودم تا این که عراقیها صداقت ادعای مرا پذیرفتند. از زندان به مقری منتقل شدم و به من لباس نظامی و چفیة فلسطینی و پتو داده شد. دیگر یک زندانی نبودم. حالا به یک داوطلب جنبش فلسطین تبدیل شده بودم. با یک جوان عراقی آشنا شدم که مادرش ایرانی بود و به همین دلیل فارسی میدانست. او گفت که به زودی ما را به اردن و سپس به پایگاههای نیروهای فلسطینی در مرز فلسطین خواهند برد. آنچنان که او گفته بود در چند دستگاه اتوبوس به همراه داوطلبان دیگری که قصد پیوستن به جنبش فلسطین را داشتند سازماندهی شده به سمت اردن حرکت کردیم. در پایان روز به امان پایتخت اردن رسیدیم؛ شهری زیبا با ساختمانهای سفید که روی تپهای بنا شده بود ساعتی بعد به ایست بازرسیهایی رسیدیم که در آنها چریکهای فلسطینی با آن چفیههای قرمز و سفید که عشق ما بود حضور داشتند. در پوست خود نمیگنجیدم. در یک قرارگاه فلسطینی پیاده شدیم و افسران فلسطینی با آن هیبتی که در عکسها دیده بودم از ما استقبال کردند و ما را در آغوش گرفتند. نزدیک به یک هفته در این قرارگاه که در نزدیکی مرز فلسطین بود، بدون برنامة مشخصی حضور داشتم معلوم شد فلسطینیها فعلاً به نیرو نیاز ندارند و ما باید به بغداد بازگردیم و گوش به زنگ باشیم. ما را در خوابگاههایی که در بغداد اسکان دادند. البته آزاد بودیم و میتوانستیم در شهر گردش کنیم. وقتی در شهر گردش کردم متوجه شدم که با مینیبوس در مدت کوتاهی میتوان به نجف رفت. هدف ابتدایی من از رفتن به نجف ملاقات با رابطم، آقای ارسنجانی بود. سوار مینیبوس شدم تا به نجف بروم. بدون اطلاع عراقیها شهر را ترک کرده بودم و به خوابگاه برنگشته بودم. نگران بودم که در بازرسی میان راه، گرفتار شوم. با لف خدا مشکلی پیش نیامد و به سلامت به نجف رسیدم. آنجا سراغ ارسنجانی را گرفتم و به ملاقاتش رفتم. پیغام مهندس طاهری را منتقل کردم. آقای ارسنجانی هم مرا نزد آقای مولوی عربشاهی ـ از اعضای حزب ملل اسلامی ـ برد. در دیداری که با آقای عربشاهی داشتم ماجرایم را باز گفتم، مرحوم عربشاهی از خانوادهام پرسید و گفت تو کاکوی رحیم هستی؟ معلوم شد که ایشان در دانشگاه تهران با برادر بزرگ من همدوره بوده است. اعتماد عربشاهی به من بیشتر شد و با من گرم گرفت. در منزلی مستقرم کرد و به من کتابهای مبارزاتی داد. مرا به پادگا الرشید بغداد نزد افسران عراقی فرستاد. در پادگان الرشید به مدت بیست روز آموزشهایی همچون اسلحهشناسی، تیراندازی با سلاحهای مختلف از جمله کلاشینکف و برنا، نحوة کار با انواع فتیلههای انفجاری اعم از سرعت سوز و کمسوز را فراگرفتم. آموزشهای فراگرفته شده حالت مقدماتی داشت و شکل کماندویی یا چریکی حرفهای را نداشت. بعد از پایان دوره، عراقیها طبق قراری که با آقای عربشاهی داشتند، ساکی محتوی چند قبضه سلاح کمری و چند فتیلة انفجاری به من دادند تا به ایران بیاورم. دوستان در عراق به من توصیه داشتند که پس از بازگشت، دیگر افراد فعال را نیز تشویق به سفر به عراق و آموزش نظامی کنم. قرار شد روز بعد از طریق بصره ـ خرمشهر به ایران بازگردم. عراقیها در بصره مرا تحویل فردی دادند که قرار بود مرا از مرز عبور دهد. به همراه راهنما سوار قایق شدم و بصره را ترک کردم. شب را در جزیرهای روی اروندرود در میان ایران و عراق گذراندیم و فردا هنگام طلوع آفتاب راه افتادیم، قایق در کنار خشکی توقف کرد و راهنما به من گفت اینجا خاک ایران است. پس از قدری پیادهروی به مسیر راهآهن خرمشهر رسیدم و ساعتی بعد در خرمشهر بودم. با قایق به آبادان و از آنجا به شیراز آمدم و یک راست نزد مهندس طاهری رفتم. اسلحه و مهمات را تحویل دادم و راهی خانه شدم. پدر ومادر با گریه از من استقبال کردند. شاید جزو اولین کسانی بودم که به این ترتیب آن هم به صورت فردی به عراق رفتم. تجربة موفق این سفر موجب شد دوستان دیگری از شیراز از جمله آقای گرانپایه راهی عراق شوند. سفر آنها اما به سهولت سفر من نبود. این دوستان در مرز توسط مرزبانان ایرانی بازداشت شدند و دردسرهای زیادی متحمل شدند. ساواک نیز به تدریج از رفتوآمدها به عراق بو برد. در سال 1351 ساواک بسیاری از نیروهای فعال در شیراز از جمله مهندس طاهری را بازداشت کرد. ایشان تعریف میکرد که ساواک پس از بازداشت آقای مبشری ـ رابط ایشان در آبادان ـ به سفر فردی به نام خداپرست (نام مستعار من) پی برده و مهندس طاهری را زیر بازجویی شدید قرار داده. اگر من لو میرفتم علاوه بر خطر جانی برای خودم، حلقةما نیز به دلیل بحث مهمات و اسلحه دچار عواقب خطرناکی میشد. مرحوم طاهری به من گفت که در زندان نذر کرده اگر من لو نروم تا آخر عمر یک روز در هفته روزه بگیرد. خوشبختانه ماجرای سفر من به عراق تا پیروزی انقلاب اسلامی مکتوم ماند و مرحوم طاهری تا روزهای آخر عمر نذرش را ادا میکرد.
عباس معماریان ـ از فعالان سیاسی شیراز پیش از انقلاب
منبع: اندیشه پویا، سال سوم، شماره ۲۲، آذر 1393،ص 73