|
نهمین نشست تاریخ شفاهی کتاب
|
کتابفروشی، پول قارون، صبر ایوب و عمر نوح میخواهد/ خاطرات مدیر انتشارات خیام از شهریار، بیژن ترقی و ترانههای ماندگارش
شاهرخ ترقی در نهمین نشست از سلسله نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» گفت: امروز بیشتر کتابهای دانشگاهی و کمک درسی به فروش میرسند. من آینده کتاب را خراب میبینم. چیزی به صفر رسیدن ما نمانده زیرا با وجود اینترنت کتاب رونقی پیدا نمیکند و علاوه بر آن با گرانی کتاب دیگر چه کسی سراغ خرید آن میرود؟ برای همین میگویم کتابفروشی، پول قارون، صبر ایوب و عمر نوح میخواهد.
به گزارش خبرگزاری کتاب ایران(ایبنا) نهمین نشست از سلسله نشستهای «تاریخ شفاهی کتاب» که هر هفته دوشنبهها به همت «مرکز کتابپژوهی» مؤسسه خانه کتاب برگزار میشود، دوشنبه 29 دیماه، به گپ و گفت با شاهرخ ترقی، مدیر انتشارات خیام اختصاص داشت. دبیری این سلسله نشستها که به صورت پرسش و پاسخ برگزار میشود به روال جلسات گذشته، به عهده نصرالله حدادی بود که متن پرسشهای حدادی و پاسخهای ترقی را در ادامه میخوانید. در ابتدا خودتان را معرفی کنید.
من 4 فروردین سال 1313 در تهران و در بازارچه نایبالسلطنه به دنیا آمدم. پدربزرگ ما از 160 سال پیش در زمان ناصرالدینشاه به کار کتابفروشی در سبزه میدان، بازار صحافها اشتغال داشت. پدربزرگم در سن 80 سالگی همسر خود را از دست داد و دوباره ازدواج کرد که حاصل آن ازدواج سه فرزند شد. یکی از آن سه، پدرم، حاج محمدعلی ترقی و دو فرزند دیگر، خواهران او بودند. پدرم در سال 1275 شمسی و زمانی که ناصرالدینشاه ترور میشود، به دنیا آمده و در سال 1359 هم از دنیا میرود. منزل ما در کوچه حاجیها در کوچه مروی قرار داشت.
یک نفر از خانواده ترقی معروف به دایی اسدلله کتابفروشی در شاهآباد سابق داشت، نسبت او با خانواده شما چه بود؟
اسدلله ترقی برادرِ بزرگ پدرم بود. او 40 سال بزرگتر از پدرم و معروف به دایی اسدلله بود. او فرزند پسر نداشت و به من و برادرم بیژن که حدود 6 سال از من بزرگتر بود، علاقه داشت به همین دلیل بسیاری مواقع بیژن را با خود به کتابفروشی میبرد. دایی اسدلله در جنبش مشروطیت اقدامات زیادی انجام داد و در سال 1320 هم از دنیا رفت.
آیا کتابفروشی دایی اسدلله به نام کتابفروشی ترقی و کتابفروشی حاج محمدعلی به نام خیام همزمان در شاهآباد بودند؟
خیر. حاج محمدعلی تا سن 25 سالگی با دایی اسدلله در کتابفروشی او در شاهآباد کار میکرد. بعد از آن مستقل میشود و به ناصرخسرو میآید و کتابفروشی خود را باز میکند. من هم در سال 41 از پدرم جدا شدم و به شاهآباد آمدم و به کار پرداختم.
درباره پدر خود بگویید.
پدرم در سن 25 سالگی از برادرش جدا شد و در ناصرخسرو کتابفروشی خود را باز کرد. او علاقه داشت نام خیام را برای کتابفروشی انتخاب کند اما مشروبفروشی در همان نزدیکی به همین نام باز شده بود و او در انتخاب این اسم تردید داشت. تا اینکه یکی از دوستان پدرم به او قول داد تا این مشکل را حل کند. بعد از چند روز اسم خیام از مغازه مشروبفروشی برداشته شد و پدرم هم خیام را برای مغازه خود انتخاب کرد.
جد ما، زمانی که چاپ سنگی به ایران وارد شده بود، دو کتاب را که یکی از آنها متعلق به سیدابن طاووس بود، چاپ کرد. این آثار متعلق به 140 سال قبل میشوند و او هم اولین ناشر در زمانی که چاپ سنگی برای اولینبار به ایران وارد شد، محسوب میشود.
پدر شما در سال 59 فوت کرد. آیا تا آخرین سال حیات خود فعال بود؟
پدر تا 80 سالگی در این حرفه کار میکرد و بعد از آن هم هرازگاهی به مغازه میآمد.
کتابفروشی خیام در کدام قسمت ناصرخسرو واقع بود؟
نرسیده به شمسالعماره و در کنار کتابفروشی اسلامیه قرار داشت.
شما به چه علت کتابفروشی را به خیابان شاهآباد انتقال دادید؟
در آن زمان خیابان شاهآباد تازه معروف شده بود و کتابفروشان معتبر مانند ابن سینا، خاور، فروغی، اسدی، دنیای کتاب و بارانی آن محل را انتخاب میکردند. ما هم به پاساژ اقبال در آنجا رفتیم و بهترین دهنه مغازه به ما داده شد.
جابهجایی کتابفروشان در آن زمان به دلیل بزرگی تهران و وجود مجلس بود. آیا به نظر شما این موارد می تواند از دلایل تغییر مکان باشد؟
بله. بسیاری از مخبرالدوله به سمت مجلس که میآمدند، از کتابفروشیهای آن منطقه هم دیدن میکردند.
پدر شما با بزرگان روزگار خود مانوس بود و علاقه زیادی هم به نیما و شهریار داشت در حالیکه در آن زمان به اشعار نیما خرده میگرفتند.
نیما سبک تازهای را در شعر آغاز کرد و پدرم هم علاقه مند به اهل دانش و شعر بود. او شهریار را به دلیل علاقهاش به شعر و ادبیات به مدت شش ماه در منزل خود مهمان کرد. تا اینکه سالها گذشت و ما دیوانهای شعر او را چاپ کردیم. او قطعهای را درباره خانواده ما سروده است به این قرار:
بیژنم تازه آمده به وجود/بیخبر از جهان بود و نبود/سن من پنج و کار من بازی/صبح تا شب شلنگاندازی/بعد من خواهرم مهین باشد/که اگر بنگری مه این باشد/بعد از آن شاهرخ برادر من/همچو ماهی است در برابر من
هنگامیکه من 18 ساله بودم در دبیرستان مروی تحصیل میکردم که این مدرسه در نزدیکی مغازه پدرم قرار داشت. من هر روز بعد از مدرسه به مغازه کتابفروشی میرفتم و شاهد حضور اهل ادب و شعر در آنجا بودم.
آیا روحیات پدر در شما و بیژن متبلور شده که اهل شعر و ترانه شدهاید؟
در واقع کتابفروشی ما یک موسسه فرهنگی بود زیرا اهل علم و دانش به آنجا میآمدند و با یکدیگر گفت و گو میکردند و ما هم از آن گفتار لذت میبردیم افرادی همچون استاد امیری فیروزکوهی، شهریار و بسیاری دیگر از چهرههای ادبی آن روزگار.
پدر شما در آن زمان کتابهایی خلاف عرف به چاپ میرساند که علاوه بر هزینههای زیاد، درآمدی از آنها حاصل نمیشد مانند فرهنگ نفیسی. دلیل آن چه بود؟
کتابهای دیگری مانند تاریخ طبری و ریحانةالادب هم بودند که اگر چاپ نمیشد از بین میرفتند. این دسته از کتابها چاپ کشور هند بودند و پدرم به دلیل سفر به آن کشور مقدار زیادی از کتابهای چاپ فارسی مانند دیوان صائب را از هند به ایران میآورد. این کتابها دارای غلطهای زیادی بودند زیرا حروفچینهای هندی به فارسی مسلط نبودند. تعدای از این کتابها توسط بیژن تصحیح شدند. یک روز من از دبیرستان به مغازه آمدم و استاد امیری فیروزکوهی را دیدم که به آنجا آمده است. او به پدرم گفت: «مرضیه شعری را خوانده که طعنه به اشعار مولانا میزند.» پدرم هم در جواب او گفت: «شاعر این شعر بیژن است که اکنون کنارت نشسته است. او میخواهد کتاب صائب را تصحیح کند و اگر میتوانید شما هم به او کمک کنید.» امیری فیروزکوهی هم قول داد تا علاوه بر کمک مقدمه آن کتاب را هم بنویسد که این کار را انجام داد و بعد از سه سال کتاب منتشر شد.
آیا پدر شما از همین راه امرار معاش میکرد؟
بله ما قناعت زیادی داشتیم. کتابفروش باید صبر ایوب و قناعت سگ داشته داشته باشد.
پدر شما کتابهای خاصی را منتشر میکرد. آیا این میتوانست دلیل بر حضور بزرگان در کتابفروشی و توجه آنها به آنجا باشد؟
ناشران بزرگ آن زمان چنین کتابهای کم مصرف و در عین حال پرخرجی را منتشر نمیکردند اما این کار را پدرم انجام میداد.
شما راه پدر را ادامه دادید؟
بله زیرا ما عادت به این کار داشتیم. ما فرهنگ زبانهای مختلف مانند فرهنگ زبان فارسی به انگلیسی، فارسی به روسی را با عنوان فرهنگ خیام منتشر کردیم و از این راه کسب درآمد داشتیم.
درباره چاپ قرآن صفی علیشاه که پدر آن را منتشر کرده، بگویید.
پدرم به چاپ آن علاقه داشت اما حروف معرب برای چاپ آن قرآن در کشور نبود به همین علت این حروف را از کشور آلمان خریداری و آن را منتشر کرد. این قرآن دو بار بیشتر تجدید چاپ نشد زیرا این قرآن را بیشتر دراویش استفاده میکردند.
درباره مجموعه 10 جلدی روضةالصفا بگویید.
دکتر مشکور فهرست این کتاب را در یازدهمین جلد آن آماده کرد و این کار توسط 10 نفر از دانشجویان مقطع دکتری به تعداد جلدهای کتاب انجام شد. پدرم در زمان حضورمان در کتابفروشی شاهآباد، گاهی پیش ما میآمد. در یکی از این دفعات دکتر مشکور هم به فروشگاه آمد و گفت مدتها به دنبال کتاب «کشاف اصطلاحات الفنون» بودم. الان آن را پیدا کردم اما این کتاب بسیار گران است. پدرم قول چاپ این کتاب را به او داد و به این دلیل که مطمئن بود این کتاب در کتابخانه آیتالله مرعشی در قم وجود دارد، نامهای به آنجا نوشت و بعد از یک هفته، دو جلد از آن کتاب به دست ما رسید. من و بیژن به پدر ایراد گرفتیم که چاپ این کتاب با این عظمت به سرمایه نیاز دارد اما او در جواب گفت: «ما کار فرهنگی میکنیم و نباید به مادیات اهمیت بدهیم. برای چاپ این کتاب هم کتاب خطی مثنوی مولانا را که متعلق به 500 سال قبل است، میفروشیم.» او از برادرزادهاش خواست تا این کتاب را بفروشد و او به قیمت 20 هزار تومان آن کتاب را فروخت و ما آن کتاب قیمتی را در هزار جلد منتشر کردیم و به شهرستانها و کشور هند هم ارسال کردیم.
پدرم کتاب «آنن دراژ» را هم از هند آورد و منتشر کرد. او کتابهای بسیاری را از این طریق به مردم شناساند. پدر برای چاپ این کتاب تلفن مغازه را به قیمت 17 هزار تومان فروخت.
من با بیژن آشنایی داشتم و گاهی که قصد رفتن به وزارت ارشاد را داشتم، به مغازه کتابفروشی خیام هم میرفتم و با بیژن ملاقات میکردم. او همیشه چهره خندانی داشت. ما در سال 1362 و در بحبوحه جنگ، NGO برای حمایت از بیماران خاص تشکیل داده بودیم و نیاز به حمایت افراد مشهور هم داشتیم. من از بیژن خواسته بودم تا در اینجا شرکت کند و در آن حال و هوا شعر هم بگوید. یک روز در رستوران نایب در خیابان ولیعصر به همراه دکتر ایزدیار و بیژن نشسته بودیم و این دو با هم شوخی میکردند. ایزدیار درباره نحوه خواندن بعضی خوانندگان شوخی میکرد و بیژن هم در جواب گفت: «خانم ایزدیار خبر ندارید که بعضی از این نوع اشعار میگویند: یه کارد سلاخ به دلم آخ به دلم آخ به دلم» آیا انتشارات خیام تحت تاثیر بیژن بود؟
کارهای ویرایش و حروفچینی را بیژن انجام میداد و کارهای چاپ و نشر و پخش را من به عهده داشتم.
شما با ناشران شهرستانی چگونه کار میکردید؟
ما با آنها مبادله کتاب داشتیم.
مبادله از طریق برات و سفته چگونه بود؟
برات همان سفته امروزی است و ما هم در مبادلات خود از آن استفاده میکردیم البته گاهی هم چک داده میشد. تا زمانی که ما در امور چاپ و انتشارات بودیم، یک بار چک یا برات شخصی برگشت نخورد زیرا آنهایی که در این رشته وارد میشدند، اهل ذوق بودند.
شما با کدام انتشاراتی تبادل کتاب میکردید؟
ما با ابن سینا و امیرکبیر تبادل کتاب داشتیم.
در حین برگزاری این نشست، تلفن همراه نصرالله حدادی به صدا درآمد و احسان کرمی، مجری رادیو و تلویزیون که خواهرزاده شاهرخ ترقی است و به دلیل مشغله کاری خود نتوانسته بود در این نشست شرکت کند، پشت خط آمد و گفت: علاقه مند به شرکت در این جلسه و حضور در کنار دایی شاهرخ داشتم اما نتوانستم در آنجا حاضر شوم.
کرمی در جواب حدادی که چرا رادیو کتاب از 12 شب تا 6 صبح اقدام به پخش برنامه میکند، گفت: این تصمیم به دلیل کوچک سازی برای سازمان است زیرا تعدد شبکهها زیاد هستند و قرار است 9 شبکه رادیویی بیشتر فعالیت نکنند. اینکه رادیو کتاب از 12 شب تا 6 صبح برای قشر فرهیخته که شبها بیدارند و قهوه میخورند، برنامه پخش کند، درست نیست.
کرمی در ادامه گفت: امروز کتاب در مترو و اتوبوس و فرودگاه باید خوانده شود. ما از راه تبلیغ مستقیم نمیتوانیم مردم را به کتابخوانی تشویق کنیم. کتابخوانی از خانواده و سنین کودکی آغاز میشود. من زمانی که در سن کودکی به منزل دایی شاهرخ میرفتم، کتابهای قطوری را در آنجا میدیدم و با آنها آشنا میشدم.
مجری رادیو و تلویزیون در پایان مکالمه تلفنی خود گفت: من نواده محمدعلی ترقی هستم اما از او چیزی به خاطرم نیست زیرا هنگامی که یکساله بودم، او از دنیا رفته است اما افتخار می کنم که او اذان در گوشم گفته است. (کرمی این جملات را در حالی که منقلب شده بود، بیان میکرد.)
(حدادی پس از اتمام مکالمه تلفنی پرسش هایش را پی گرفت) پول بسیاری برای کمک به حرفه نشر صرف شده است اما چرا این اتفاق درباره شما رخ نداد؟
زمانی که مهاجرانی به وزارت ارشاد رسید، طرحی در مجلس گذرانده شد که انتشاراتیها معاف از مالیات باشند و در محل مسکونی هم میتوانند به کار نشر مشغول باشند. از طرفی هم کاغذ و فیلم و زینک به صورت دولتی داده میشد و تعدادی از هر کتاب چاپ شده، توسط وزارت ارشاد خریداری میشد. این عوامل باعث شد کار کتابفروشی رونق بگیرد و از حدود 300 ناشر به 800 ناشر برسیم. اما بعدها از ما مالیات گرفته شد و کاغذ و فیلم و زینک هم ندادند و کتابی هم خریداری نشد. من سه سال مالیات ندادم و هربار که برای پر کردن اظهارنامه میرفتم به من گفته شد شما از دادن مالیات معاف هستید اما زمانی که قرار بر دادن مالیات توسط ناشران شد، سه سال مالیات را به علاوه جریمه از من گرفتند. ناشران زیادی آمدند و وضعیت نشر نابسامان شد.
آیا در میان کتابهای پدر شما دیوان حضرت علی (ع) هم وجود داشت؟
بله پدرم در سفری که به هند داشت این کتاب را به نظام دکن هدیه داد و این کار باعث علاقه او به پدرم شد.
آیا انتشارات خیام با موسسه فرانکلین هم همکاری میکرد؟
نه ما با هم همکاری نداشتیم. این موسسه آمریکایی بود و ملزم میکردند تا کتابهایی که میدادند، به چاپ برسد و ما هم این کار نکردیم.
آیا کتاب دیوان صائب که آن را منتشر کردید، به سختی فروخته شد؟
در ابتدا کسی با این کتاب آشنا نبود تا اینکه پدر آن را از هند وارد کرد و به چاپ رساند و آن موقع بود که این کتاب معرفی شد. ما زمانی که در خیابان شاهآباد بودیم، شخصی گرگانی نسخه خطی دیوان صائب را برای فروش به ما داد و ما هم آن را خریدیم و بیژن این خبر را به استاد امیری فیروزکوهی داد و او گفت این کتاب را به نام انجمن آثار ملی و با هزینه آنها چاپ کنید که ما هم آن را افست کردیم و به چاپ رساندیم و اصل نسخه را به مجلس تحویل دادیم. بیژن معتقد بود این کتاب را خدا برای ما فرستاده است.
اولین کتاب بیژن به نام «سرود برگریزان» را شما چاپ کردید؟
بله ما در حدود 40 سال پیش این کتاب را منتشر کردیم. در آن موقع همه او را میشناختند و کتابش به سرعت هم فروش رفت اما تجدید چاپ نشد.
درباره شعر «به رهی دیدم برگ خزان» که بیژن آن را سروده، بگویید.
بیژن سفری با پرویز یاحقی به شمال در فصل پاییز داشت. در جاده برگ زردی به شیشه ماشین میخورد و بیژن هم همان زمان این شعر را میسراید و پرویز یاحقی هم بر آن آهنگ ساخته و مرضیه هم آن را میخواند.
چرا سرانجام خیام به تعطیلی نسبی کشیده شد؟
بعد از انقلابی که در کار کتاب صورت گرفت، ناشران بسیاری که معلوم نبود که هستند به این کار وارد شدند. ما در حدود 15 سال پیش مغازه را واگذار کردیم و به دفتر انبار در کوچه حمام وزیر رفتیم. من آنجا را به ایده، دختر بیژن و پسرم واگذار کردم. آنها حدود هفت سال در آنجا به کار مشغول شدند اما ایده ازدواج کرد و پسرم هم به روبهروی دانشگاه رفت و حدود 10 سالی میشود که در آنجا حضور دارد. اما این کار ضعیف شده و او علاوه بر کتابفروشی، کار دیگری را هم انجام میدهد.
در خانواده شما علاوه بر بیژن، حیدر رقابی که شعر مرا ببوس را سروده هم حضور داشته است.
در هر خانوادهای بلبلی وجود دارد.
همانطور که همه میدانند حیدر رقابی از طرفداران مصدق بود و به علت داشتن اندام ورزیده و روح لطیف با تودهای ها درگیر میشود. او در همان زمان دل در گرو شخصی داشت. بعد از کودتای 28 مرداد حاج محمدحسن شمشیری (شوهرخاله حیدر) که به شغل چلوکبابی مشغول بود، تبعید شد. رژیم پهلوی هم که به خطرناک بودن ملیون اعتقاد نداشت، حیدر را به خارج از کشور تبعید میکند. او در آخرین شبی که در تهران بود، شعر مرا ببوس را میسراید و به خانه مجید وفادار از هنرمندان کشور میرود و او هم برای این شعر آهنگ میسراید. حیدر این شعر را به دختر مورد علاقه خود میدهد و از او خداحافظی میکند. او بعد از انقلاب به ایران بازمیگردد و به او پیشنهاد سفیر ایران در امریکا را میدهند اما او نمیپذیرد. این ترانه ابتدا به «خاطره پروانه» برای خواندن داده شد، که او نمیتواند آن را بخواند سپس ژاله علو دو بیت از این شعر را میخواند. سپس ترانه مرا ببوس از طریق یاحقی به حسن گلنراقی داده شد و بدون اینکه سیر قانونی برای ضبط آن طی شود، ضبط و از رادیو پخش میشد. حسن گل نراقی به دلیل اینکه پدری مذهبی داشت، نمیخواست تا کسی او را به عنوان خواننده این شعر بشناسند اما عکس او به پدرش نشان داده میشود و او هم تا مدتها از ملاقات با پدرش شرمنده بود تا اینکه پدر با او عهد میکند که دیگر خوانندگی نکند.
حیدر رقابی به دلیل سرطان لوزالمعده درگذشت و حسن گل نراقی هم به بیماری سخت دیگری مبتلا شد. این دو هیچکدام ازدواج نکردند و هر دو هم با بیماری سختی از دنیا رفتند.
معیار قیمت گذاری کتاب در دوران شما چگونه بود؟
بعد از برآورد هزینههای کتاب، یک برابر بر آن اضافه میکردیم.
آیا شما در طول زمان کتابها را هم گران میکردید؟
نه این کار را انجام نمیدادیم. با آمدن تجهیزات جدید و اینترنت در کمتر از چند ثانیه موضوعات مختلف پیدا میشوند و دیگر لازم نیست تا چند کتاب ورق زده شود و این باعث فروش نرفتن کتاب میشود.
شما آینده کتاب را چگونه میبینید؟
امروز بیشتر کتابهای دانشگاهی و کمک درسی به فروش میرسند. من آینده کتاب را خراب میبینم. چیزی به صفر رسیدن ما نمانده زیرا با وجود اینترنت کتاب رونقی پیدا نمیکند و علاوه بر آن با گرانی کتاب دیگر چه کسی به سراغ خرید آن میرود.
آیا امروز کتاب نسبت به کالاهای دیگر گرانتر است؟
نه امروز کتاب نسبت به کالاهای دیگر ارزانتر است اما قیمتها بالا کشیدهاند. کتاب بیژن که روزی 6 هزار تومان فروخته میشد امروز به 30 هزار تومان رسیده و قدرت خرید مردم هم پایین آمده است.
اما مطالعه لذت دیگری دارد.
لذت مطالعه هم از بین رفته است. نوه من از صبح تا شب درگیر موبایلش میشود. جوانها دیگر حوصله و وقت خواندن را ندارند.
آیا در گذشته برای فروختن کتاب آگهی هم میدادید؟
بله آگهی در روزنامه های کثیرالانتشار میدادیم و خیلی هم موثر بود زیرا شهرستانها در جریان چاپ کتابهای ما نبودند و از طریق آگهی با اطلاع میشدند.
آیا طی سالها از چاپ کتاب یا از اینکه راه پدر را ادامه داده اید، پشیمان شدهاید؟
نه پشیمان نشدم زیرا از کودکی در این صنف بودم.
آیا نسل شما این کار را ادامه میدهد؟
ما از خدا میخواهیم که این ارث بماند.
روزی که بیژن از دنیا رفت، چه احساسی داشتید؟
خیلی سخت گذشت و با اینکه او مدتها بیمار بود ولی روز فوت او حال سکته به من دست داده بود.
آیا شما با دیگر کتابفروشان رقابت هم داشتید؟
نه اصلا.
توصیه شما به یک جوان کتابفروش چیست؟
اگر پول قارون، صبر ایوب و عمر نوح دارد وارد این کار شود زیرا از راه کتابفروشی نمیتوان به ثروت رسید بلکه میتوان گذران زندگی کرد. پسر من از این کار زده شده و آن را به یکی از کارمندانش واگذار کرده است و با انتخاب شغل دیگر، گاهی به کتابفروشی سر میزند.
میان تمام کتابهایی که چاپ کردهاید، به کدام بیشتر علاقه مند هستید؟
ما بیشتر کتابهای ادبی و لغت را چاپ کردیم و به آنها هم علاقه مند بودیم.
منبع: ایبنا
|