خاطرات یک کهنهسرباز
جو استایلز، در سال 2002، هنگام مصاحبه با لینزی لی برای کتاب صداهای وینیاردMore Vineyard Voices. - عکس از لینزی لی با اجازه موزه جزیره مارتا وینیاردMartha’s Vineyard
این گزیده برگرفته از مصاحبه لینزی لی Linsey Lee با جو استایلز Joe Stiles است که در کتاب «آنها که خدمت کردند – مارتا وینیارد و جنگ جهانی دوم» آمده است. این اثر را لینزی لی در مرکز تاریخ شفاهی موزه مارتا وینیارد تهیه کرده است. جو استایلز متولد سال 1925 بود و در سال 2006 درگذشت؛ لینزی لی سال 2002 با وی مصاحبه کرد. برای دریافت تاریخ شفاهیهای بیشتر و ارتباط با یوتیوب به نشانی موزه mvmuseum.org مراجعه کنید.
جو استایلز برای مدتی در مارتا وینیارد مستقر بود، و برای زندگی به جزیره بازگشت.
مادرم ، مادری با سه ستاره آبی بود. سه ستاره روی پنجره اش بود. در آن روزها، به ازای هر پسری که در جنگ بود، یک ستاره روی پنجره ات نصب میشد. او همه پسرهاش در جنگ بودند.
من از مدرسه لذت میبردم. میتوانستم ادامهی تحصیل بدهم اما (جنگ جهانی دوم) شروع شد. بنابراین به محض این که به اندازه کافی بزرگ شدم، در نیروی دریایی ثبت نام کردم.
دوره آموزشیام را در پایگاه هوایی نیروی دریایی در کونست پوینتQuonset Point، رود آیلند Rhode Island گذراندم. وقتی 9 هفتهی آموزشی تمام شد، برای مدتی به اینجا منتقل شدم. این گونه بود که به وینیارد آمدم.
قبلا هرگز راجع به مارتا وینیارد نشنیده بودم. در حقیقت، اینجا در پایگاه هوایی نیروی دریایی به مدت دو یا سه هفته مستقر بودم و مرخص شدم. درطول خیابان اوک بلوفز Oak Bluffs قدم میزدم و دو نفر آنجا نشسته بودند. از آنها پرسیدم: «کجا میتونم سوار اتوبوس بوستون شوم؟» آنها به من خندیدند و یکی از آنها گفت: «نمی دونم، اما اینجا هرگز سوار اتوبوس نخواهی شد. باید قایق بگیری. تو در یک جزیره هستی. این را نمیدونی؟» و من گفتم: «نه»، میدانی چه اتفاقی افتاد؟ وقتی به اینجا آمدم، قطارهایی بودند که به وودز هول Woods Hole میآمدند، و هوا تاریک بود. ما وارد قایق شدیم و نفهمیدیم که به یک جزیره میرویم. شب بود و همه چیز خوب و آرام بود.»
ابتدا، نیمههای یک شب در ماه ژانویه، گروه من به پایگاه هوایی اینجا رسید. در گروهی که با آنها آمدم تنها رنگین پوست جمع بودم. با بقیه رنگین پوستها در کلبههای کونست Quonset بودیم؛ و باقی سربازان سفید پوست در سربازخانهها بودند، سربازخانههایی خوب و گرم، با حمام و امکانات. صبحها، برای دست و رو شستن، دوش گرفتن و بقیه کارها، میباید از کلبههای کونست پیاده خارج شده و به نزدیک ترین سربازخانهها میرفتیم که حمام کنیم.
متوجه هستید که نیروی دریایی بسیار متعصب بود.آن زمان، همه نیروهای مسلح متعصب بودند. آنها ما را به عنوان نیروهای درجه دوم میشناختند. پایگاه اینجا به قدری بد شده بود که ما نمیتوانستیم وقت غذا با آنها سر یک میز غذا بخوریم؛ خیلی بد بود چون پسرهای نژادپرست زیادی آنجا بودند.
کار ما خدمت به افسران بود. درجهی ما پیشخدمت آشپزخانه بود. دریافتی ما هم اندازه ملوانان سفیدپوست بود، اما وزیر نیروی دریایی، ناکس اعلام کرد که هیچ فیلیپینی یا سیاه پوستی در نیروی دریایی پا فراتر از پیشخدمتی آشپزخانه نخواهد گذاشت. همین که هست.
نژادپرستی در پایگاه به قدری بد بود که خیلی از رنگین پوستها از مرخصی شبانه هراس داشتند؛ آنها فقط در طول روز میرفتند. فقط 6 نفرمان از مرخصی شبانه استفاده میکردیم، وقتی برمی گشتیم که خوب و آماده بودیم. هیچکس به من نمیگفت که چه زمانی باید برگردم. ما قدرت داشتیم. مجبور بودیم. میبایست جنگجو هم بودیم.آن آخرین اتوبوس مرخصی به خارج از اوک بلافز، سوار اتوبوس که شدم میدانستم که هر شب دعوایی پیش روست– دعوا با مشت – تمام راه برگشت از منزل به پایگاه.
پس ما چه کردیم، تصمیم گرفتیم که میباید استراتژی داشته باشیم. همه چسبیده به هم و همزمان سوار آن اتوبوس شدیم، انتهای اتوبوس رفتیم و نشستیم. به غیر از ما 6 نفر، 45 نفر دیگر نیز در اتوبوس بودند. باقی ملوانان مست سوار اتوبوس شدند؛ تا زمانی که مست بودند قدرت جنگیدن با ما را نداشتند. مردمانی این چنین بزدل هستند.
سرانجام، قدرتشان را به دست میآوردند و میگفتند، «خوب، فکر میکنیم دیگه وقتشه که بعضی از این کاکا سیاها رو از اینجا بندازیم بیرون.» دقیقاً همین طوری... بعد چند نفر بلند میشدند، میرفتند عقب و میگفتند، لفکر نمیکنین بهتره سواری کنین؟» ما یک کلمه هم حرف نمیزدیم، فقط آنجا میایستادیم. بعد از مدتی، تعداد بیشتری بلند میشدند، و بعد یک دسته از آنها میآمدند. ما هرگز کلمهای به زبون نمیآوردیم. کم کم نزدیکتر و نزدیکتر میشدند. قصدشان ابتدا ایجاد رعب و وحشت بود.
اجازه دادیم که دهنشان رو باز کنند و هر چه بد و بیراه هست را نثار ما کنند. بالاخره حرکت کردند. ما چیزی نگفتیم، اما آماده بودیم؛ همه آماده بودیم. بعدش برگشتند. بزرگترین ما، جونزJones، حدود 4.6 فوت یا 5 فوت قد داشت و جنگجوی خوبی بود. جونز، آنها را که به سراغش میآمدند، یکی یکی میگرفت و پرت میکرد! آنها را به سمت ما پرت میکرد! آنها را مثل چوب روی هم انبار میکردیم. آنها مستقیماً به سمت دیوار سنگی میدویدند. مجبور بودیم. راننده از رساندن آن اتوبوس به پایگاه خوشحال بود. داخل اتوبوسها یک نفر فرماندار بود. راننده آن اتوبوس میتوانست فقط 35 مایل بر ثانیه براند. موتور خاموش میشد. اتوبوس نمیتوانست سریع تر حرکت کند.
سرانجام، افسری – افسر اسپانوگل Officer Spanogle که خلبان جنگی بود- از ناو فرماندهیهالسیز Halsey آمد و همه چیز را مرتب کرد. میدانید چه کار کرد؟ همه آنها را با کشتی از اونجا خارج کرد. اکثرشان تعمیرکار مکانیک بودند. اتفاقات زیادی میافتاد و او میدانست که یک جای کار ایرادی دارد. آنها کارشان را انجام نمیدادند. بیش از حد اجازه مرخصی میگرفتند، مست میکردند، و از هواپیماهایی که داشتند خوب مراقبت نمیکردند. اینجا هواپیماها دیوانه وار پایین میرفتند.
خلبانی داشتیم – من این را نمیتونم درک کنم- شرط بستند که هیچ کس از داخل آشیانه پرواز نخواهد کرد. چه کار کردند، از همهی موتورهایی که در اختیار داشتند برای جا به جایی همه چیز از سر راه استفاده کردند و آن شخص احمق داخل از داخل آشیانه پرواز کرد. او اخراج شد. آنها بازی میکردند و جنگی مداوم بود!
حتی بعضی از خلبانها هم فاسد بودند. طوری صحبت میکردند که انگار آدم نیستی. ما را پسرها صدا میکردند. «هی، پسر! این رو بده، اون رو بده!» من گفتم، «اجازه نمیدهم چیزی واقعاً اذیتم کند، و دلسرد نمیشوم.»
انتظار نداشتم خدمت این گونه باشد. بعضی اوقات نژادپرستی در پایگاه بد بود، اما بقیه جاهای جزیره این طور نبود؛ مردمان جزیره عالی بودند. به همین خاطر برای زندگی به اینجا آدم، چون مردم جزیره همیشه با ما خیلی خوب برخورد میکردند. من گفتم، «این همان جایی است که در زندگی غیر نظامیم، میخواهم در آن زندگی کنم.»
یک بار یک دسته کامل از ملوانان سفیدپوست پایگاه در اوک بلافس به ما حمله کردند، درست مثل یک شورش. واقعه از سالن ویندزورWindsor Hall شروع شد- حالا لمپوست Lampost نامیده میشود. مثل قدیم همان 6 نفر دور میز نشسته بودیم، داشتیم آبجو میخوردیم. این گروه داخل شدند و یک نفرشون به سمت من آمد و گفت، «من این صندلی را میخواهم.» من گفتم، «تو میخواهی؟» گفت، «گفتم من این صندلی را میخواهم، پسر!» و هلم داد. من گفتم، «خوب ، حدس میزنم میتوانی این صندلی را داشته باشی.» بلندشدم، صندلی را برداشتم و کل صندلی را روی سرش خرد کردم. بسیار خوب، من صندلی را بهش دادم. به بهترین راه ممکن صندلی را بهش دادم.
وای خدای من، بعدش شروع شد! چه جنگی بود! قاب شیشهای جلوی سالن ویندزور، در آمده بود. تنها مردی که تونست خارج از اون زد و خورد بمونه کشیش پایگاه بود. پسر، اون یه پسر کوچولوی خیلی خوب بود.
می دانید چه کسانی شب را در بازداشتگاه گذراندند؟ ما بازداشتگاه را پر کرده بودیم. حتی یک پسر سفیدپوست هم نبود. آنها فقط یک بازداشتگاه داشتند و نمیخواستند یک سفیدپوست را با ما آنجا زندانی کنند!
بعد از آن به یک ناوشکن گشتزنی در سواحل شرقی منتقل شدم. به سرعت منتقل شدم، چون از رفتن به مرخصی و جنگ در راه برگشت خسته شده بودم.
روی کشتی از همه جهت متفاوت است، چون به کاپیتان بستگی دارد، و با وجود خدمهای که آن گونه با هم میجنگند، نمیتوانی کشتی را هدایت کنی؛ هر کسی باید به شخص دیگری در هر زمانی از نبرد وابسته باشد. روی کشتی هیچ حس نژادپرستی وجود نداشت. همه با هم در سالن غذاخوری غذا میخوردیم؛ هیچ وقت تبعیضی وجود نداشت، هیچوقت، هیچوقت. با هم پوکر بازی میکردیم، روی کشتی هر کاری را با هم انجام میدادیم.
ناوشکن من از ساحل شرقی مراقبت میکرد، از ورمونتVermont تا لیک هرستLakehurst، نیوجرسیNew Jersey و اطراف تا کانال انگلیسیEnglish Channel. کشتیهای بازرگانی را اسکورت و از آنها در مقابل زیردریاییهای آلمانی محافظت میکردیم. بندر اصلی ما نیوپورتNewport بود.
یک بار کشتی من به وینیارد رسید. آنها یک نوع زیردریایی داشتند که اطراف وینیارد حرکت میکرد. ما درست در منطقه منمشاMenemsha و گی هدGay Head لنگر انداختیم. سه ناوشکن ما زیر دریایی را بین نومنNoman و گی هد محاصره کردند. و بعد از سه روز به ما گفتند که عقب نشینی کنیم. نمیدانستیم چرا- آنها هیچ وقت چیزی به ما نمیگفتند- اما بعداً فهمیدیم که کاپیتان کشتی ارتش آلمان را ترک کرده است.
بعد از جنگ، در همان ناوشکن بودم، و با هیئت اعزامی آدمیرال بیرد Admiral Byrd به ساوت پل South Pole رفتیم، عملیات یخ عمیق. هیئت اعزامی سال 47 – 1946 بود. از بین 9000 نفر من انتخاب شده بودم که با او بروم.
درباره سازمانهای خدمات متحده USO: United Service Organizations در وینیارد پرسیدید؟ خوب، این شعبه این سازمانها در وینیاردهاون Vineyard Haven خیلی کوچک بود، اما فعال ترین شعبه آن در اوک بلافس بود. در منطقه دا روزا da Rosa سمت چپ به طرف پایین قرار داشت. مردم اوک بافس اولین مردمانی بودند که من از آنها بازدید کردم.
در زمان مرخصی کار دیگری که انجام میدادیم رفتن به ساحل بود، مهمانیهای ساحلی و بساطی داشتیم. عادت داشتیم به مهمانیهای ساحلی چاپاکودیک Chappaquiddick برویم. دو خواهر آنجا در چپی Chappy یک ملک داشتند. فامیلیشان جفرز Jeffers بود. سالی و خواهرش. این جایی بود که خیلی عادت داشتیم بریم. به مهمانیهایشون که غذا رو در فضای خارجی سرو میکردند و چیزهایی مثل این و، پسر، آنجا خوراکیهایی بود، جونم برات بگه که خوراکیهای خوب.
مهمانیهایی که در تالار کیپ واردن Cape Verdean Hall در طول مدتی که در جزیره مستقر بودم، میکردند را به خاطر دارم. هیچ وقت از یکی از این مراسمها هم جا نماندم. همه ملوانها به آنجا میرفتند. هرگز برای ورود چیزی پرداخت نمیکردیم، وارد میشدیم، و خوش میگذراندیم. مردم از نیوبدفورد New Bedford به آنجا میآمدند. جیمی لامبرگ Jimmy Lomberg و ارکسترش به آنجا میآمدند و همه موزیکهای کیپ وردنی Cape Verdean را مینواختند. رقصندههاشون مثل قرقره هستند. نمیتوانستی وارد پیست رقص شده و فقط حرکت کنی. مثل دیوانهها میرقصیدی، ولی داخل یک دایره هستی و کسی با کسی برخورد نمیکند.
زمانی که میخواستم برای رقص بروم، با همسرم ماری Mary آشنا شدم و به آنجا رفتم. خانواده اش اهل کیپ وردن بودند. زمانی که ما ازدواج کردیم و من به همسایگی کیپ وردن در وینیاردهاون اسباب کشی کردم، دوستان خوبی پیدا کردم. در آن روزها، اگر کاری مثل گذاشتن سقف روی خانه ات، یا تعمیر چیزی داشتی، همه به هم کمک میکردیم. نیاز به تخته کوبی داری، انجامش میدادیم. به لولهکشی نیاز داشتی، لولهکش هم داشتیم. لولهکش داشتیم، نجار داشتیم، برای هر کاری کسی بود. کسی از کسی پول نمیگرفت. اگر کاری داشتی، اهمیت نداشت که چقدر بزرگ است، همگی با هم انجامش میدادیم. هر یکشنیه در خانه آن شخص بودیم، هر روز تعطیلی، و بعد از ظهرهای تابستان. بعد از شام هم میتوانستیم کار کنیم. پایین میرفتی و شروع میکردی به میخ کوبیدن یا هر کاری که میباید انجام میدادی.
لینزی لی
Linsey Lee
ترجمه: ناتالی حق وردیان
منبع: مارتا وینیارد تایمز