هما کاتوزیان
داستان موفقیت دبیرستان البرز مدیون عوامل متعددی بود. میراث به جا مانده از دکتر جردن و دیگر بنیانگذاران آمریکایی آن استانداردهای فوق العاده بالای آموزش، رفتار، نظم و مدیریت بود. دکتر مجتهدی تمام تلاش خود را به کار برد تا آن استانداردها را با از خودگذشتگی و سختکوشی حفظ کند، گرچه در این راه بین او و دانشآموزان و معلمین برخورد و اختلاف نظرهایی نیز پیش میآمد. تقریبًا تمام دانشآموزان به طبقات بالای جامعه تعلق داشته و در خانوادههای تحصیلکرده و فرهنگی بزرگ شده و کارنامه خوبی از خود دردوران ابتدایی بر جای گذاشته بودند و با هدف و انگیزه بالا به مدرسه خود عشق ورزیده و خودشان تمام برنامههای فرهنگی مختلف را اجرا میکردند و در میان آنان نویسندگان، شعرا، هنرمندان و ورزشکاران برجستهای وجود داشتند.
معلمین عموماً منظم وخوش اخلاق و از استانداردهای بالای کاری برخوردار بودند و در بین آنان میشد به نامورانی در زمینههای مختلف چون زینالعابدین مؤتمن، دکتر محمود بهزاد و مصطفی سرخوش اشاره کرد.
در شماره قبل بخش نخست این خاطرات را خواندیم، اینک بخش دوم و پایانی تقدیمتان میشود:
مایلم که با جزئیات بیشتری در مورد تعدادی از کسانی که در دوران تحصیلم در البرز به من درس دادند صحبت کنم. مرحوم عیسی شهابی فقید که قبلاً از آن نام بردم، یک معلم نمونه بود. نه تنها به ما شیمی درس میداد و در این رشته در درون ما علاقه به این درس را میپروراند، بلکه بینهایت فردی مؤدب، فروتن، درستکار و در نوع خود یک الگوی تمام عیار شناخته میشد. او در آن زمان حدوداً 40 ساله به نظر میرسید، امّا در عمل فردی بسیار با تجربه و خردمند نشان میداد. سر کلاس او هیچ گاه مشکلی بروز نکرد و اغلب اوقات، او ما را «بچههای دلبندم» صدا میزد.
معلمان دیگر شیمی هم داشتیم، برای مثال آقای قاسمی که هیچ گاه عملاً معلم من نبود ولی مدیر آزمایشگاه شیمی بود که در این زمینه با او ارتباطاتی داشتم. او فردی بسیار خوب بود و آزمایشگاه را خیلی خوب اداره میکرد، اما در ضمن فردی بود که به داشتن تعصب مشهور شده بود. وقتی که خبر مرگ انیشتین در رادیو اعلام شد، دانشآموزی دوان دوان به سمت آزمایشگاه آمد و خبر را به قاسمی داد. قاسمی گفت: «آلبرتو میگی، آلبرتو میگی»، طوری گفت که انگار رفیق و دوست بسیار نزدیک این فیزیکدان بزرگ بوده است. دانشآموزان میگفتند که جواب سلام قاسمی بستگی به این داشت که چطوری صدایش میکردی. اگر شما میگفتید: «سلام آقای قاسمی»، او در جواب شما به سردی فقط میگفت: «سلام». اگر شما به او میگفتید: «سلام مهندس قاسمی»، در جواب میگفت: «سلام جانم» و اگر شما میگفتید: «سلام دکتر قاسمی»، او میگفت: «سلام جانم، قربانت برم».
احمد رفیعزاده هم بود که در فرانسه شیمی خوانده بود و در این رشته معلم فوقالعادهای بود. او قدی کوتاه و چاق و چله و گردن کوتاه و صدایی کلفت داشت و عینک ضخیمی بر چشم میگذاشت. یک بار وقتی در راهرو پشت کلاس در حال قدم زدن بود گفت: « ایزومرهای پنتن را بنویسید و بخوانید». دانشآموزی که نمیدانست که رفیعزاده درست پشت سرش است با همان صدای رفیعزاده اما آرام گفت: «نمینویسیم و نمیخوانیم». رفیعزاده لبخندزنان در کنار او ایستاده است.
میر زکی کمپانی ریاضیات درس میداد وآوردن نامش لرزه بر اندام هر دانشآموزی میانداخت. او معلم ریاضی فوقالعاده مسلطی بود، اما کمحوصله و وسواسی بود. وجود این دو خصوصیت در او باعث وحشت و دلهره در دانشآموزان موقع حل مسئله در پای تخته میشد. او همیشه پاپیون میزد و بین همه پیچیده بود که او قبل از انحلال حزب ملیگرای سومکا، عضو آن بوده است. او شاید یک ملیگرای متعصب بوده باشد، اما هیچ وقت احساسات سیاسی خود را بروز نمیداد و مسلماً نشانهای از نژاد پرستی در رفتار او دیده نمیشد. بر حسب اتفاق ما دانشآموزان یهودی، مسیحی ارمنی، مسیحی آسوری، زرتشتی و بهایی هم در بین خود داشتیم و تا آنجا که یاد دارم نه معلم و نه دانشآموز مسلمانی هیچ وقت علیه آنها تعصبی از خود نشان نداد. بر خلاف آن، روابط آن قدر طبیعی بود که هیچ کس به قومیت یا باورهای دینی کسی کاری نداشت.
صفحه 750
آقای باروک بروخیم، معلم یهودی فیزیک بود که من هیچ گاه شاگرد او نبودم. او در بین دانشآموزان به خاطر دانش و رفتارش از شهرت زیادی برخوردار بود. معلمان فیزیک دیگری هم داشتیم مثل آقای وحید که فکر میکنم اسمش ابوالحسن بود و بهایی هم بود، او شیرازی و نسبتاً کوتاه قد و مثل بیشتر همشهریانش پوستی تیرهتر از شمالیها داشت. او عادت داشت که نکات مهم هر درس را به شکل جزوه به ما میگفت و ما در دفاتر مخصوصی آنها را مینوشتیم و زمانی که از ما درس میپرسید به آن مراجعه میکردیم. وحید معلم خیلی خوبی بود و برای ما شخصیت جالبی بود و نمیدانم چرا او را حیدر صدا میکردیم، در واقع «حیدر قیرصافکن». جدا از رشتهاش او مثل دیگر همشهریان شیرازیاش به شعرهم علاقه داشت و با اطلاع از علاقه من به شعر در فرصتهایی که دست میداد راجع به آن و همین طور راجع به شعرای معاصر دقایقی قبل از شروع کلاس با هم صحبت میکردیم. یک بار او از من پرسید که آخرین کتابی که خواندم چه بوده است و من گفتم: «کتاب الاکبر فی مقامات الاصغر». او با تعجب نگاهم کرد و گفت: «اصغر؟» گفتم: «بله آقا. معروف به قاتل». اصغر قاتل، فرد شروری بود که سالها قبل از این که من به دنیا بیایم کودکان را میربوده، به آنها تجاوز میکرده و سپس به قتل میرسانیده تا این که دستگیر و مجازات میشود. وقتی به وحید گفتم: «معروف به قاتل» او فهمیدکه شوخی میکنم و در جواب گفت: «نکنه چشم زخمی رسیده باشه». من میخواستم او را دست بیاندازم ولی در واقع خودم شرمنده شدم. جدا از فیزیک درس دادن، او آزمایشگاه فیزیک را نیز اداره میکرد و برای همین عادت داشتیم عصرها او را در آزمایشگاه ببینیم و در کلاسش باشیم.
دکتر محمود بهزاد که همین اواخر در سن 94 سالگی در ایران درگذشت، فردی فرهیخته و معلم دوست داشتنی زیست شناسی مدرسه بود و زمانی که من دانشآموزکلاس ششم طبیعی بودم، البرز را ترک و در قالب یک هیئت تحقیقاتی عازم اروپا شد. او معلمی جدی و فوقالعاده موفق و مهربان و دوست داشتنی بود. دانشآموزان برای او یک مراسم خداحافظی در تالار جردن ترتیب دادند که توسط دانشآموزان کاملاً پر شده بود. آن لحظات، یکی از تکاندهندهترین صحنههایی است که از دوران مدرسه به یاد دارم. سال 1959، صدمین سال انتشار کتاب منشاء گونههای داروین بود. بهزاد برای سخنرانی به باشگاه دانشگاه تهران دعوت شد و ما هم همگی به آنجا رفتیم تا به یک سخنرانی علمی درباره این موضوع گوش کنیم.
عبدالعلی زنهاری به ما تاریخ درس میداد. او در پاریس تاریخ خوانده بود و در تاریخ اروپا و ایران بسیار خبره بود. ما مطالب زیادی از او یادگرفتیم و من با توجه به علاقه طبیعیام به این رشته، به طور ویژه از درسهایش بسیار لذت میبردم.. اما ظاهر بسیار معمولی و قدی کوتاه و بینی عجیب و غریبی داشت و گاهی موقع صحبت زبانش گیر میکرد، عینک دودی بر چشم میگذاشت تا چشمانش دیده نشود و گوشش هم سنگین شده بود. بنابراین ما او را «زنهاری متخصص چشم و گوش و حلق و بینی» صدا میکردیم. یادم میآید روزی از ما خواست تا مقاله انتقادی درباره جلالالدین مِنکُبِرنی، خوارزمشاه بر اساس شخصیتش بنویسیم. چنین تکلیف موشکافانهای راجع به درس تاریخ تا آن زمان کاملاً تازگی داشت و تعجبی هم نداشت که بیشتر دانشآموزان کلاس نتوانستند از پس کار برآیند. خوشبختانه من توانستم کارم را به خوبی انجام دهم و از من خواست که مقالهام را سر کلاس برای بقیه بخوانم.
من با ذکر دو نفر دیگر از معلمان بسیار جالب به این بحث خاتمه میدهم. هر دوی آنها معلمان ادبیات فارسی من بودند، منتهی هر کدام با شخصیت کاملاً متفاوت اما به یادماندنی. یکی از آنها مصطفی سرخوش فارغالتحصیل کشاورزی از آلمان بود که آن چنان به فارسی آشنا بود و به آن عشق میورزید که در البرز آن موقع فارسی درس میداد و تا آنجا که به یاد دارم در مدرسه دیگری به جز البرز تدریس نکرد. او فردی کوتاه قد با چهرهای جذاب و چشمانی قهوهای روشن و موهایی قهوهای تیره بودکه عادت داشت که آنها را به پشت شانه کند. او شاعر بود و قطعاً یک ملی گرای پان-ایرانی بسیار پرشور و نظیر دیگر معتقدان به این اندیشه نظرات فوقالعاده آرمانگرایانهای در مورد ایران باستان داشت. تمام اشعارش به تقلید از شاهنامه فردوسی به شکل مثنوی سروده شده بود و قسمت اعظم مضامین آنها در ستایش از ایران قبل از اسلام و بقیه آن هم اشعار فوقالعاده انتقادی درباره ایران معاصر بود. درست مثل عارف و عشقی، شعرای ملیگرای بسیار پرشور اوایل قرن بیستم، او هم دوران باستان را میستود و ایران معاصر را نکوهش می کرد. و درست مثل عارف برای ویرانی ایران معاصر دعا میکرد. سرخوش گاهی در سر کلاس دستهای خود را به حالت دعا بالا میبرد و میگفت: «خدایا عنایتی بکن و بمب اتمی را بر سر ما بفرست و ما را خلاص کن».
با این وجود، بر خلاف عارف و عشقی، او شخصیت تراژیکی نبود. برعکس، او بمب خنده کلاس بود و نه فقط با لطیفههای بینظیرش بلکه با شوخی کردن و درآوردن ادای هر چیز و هر کس به شکل خیلی ماهرانه، همه را میخنداند. با این تفاصیل نمیشد او را فردی آنارشیست دانست. او شخصیتی مختص به خودش را داشت و تا حدی میشد او را با بهلول معروف زمان خلیفههارون الرشید مقایسه کرد. او ایرانیان معاصر را از اخلاف اعراب و چنگیز خان میدانست و میگفت که به جای خون، پیشاب در رگهایشان جریان دارد. سرخوش شعارهای راه پیمائی های نمایشی را مسخره می کرد و میگفت که یک روز داد میزنند: «زنده باد دسته جارو، مرده باد دسته پارو»، روز بعد عکسش را داد میزنند: «زنده باد دسته پارو، مرده باد دسته جارو»، به دست راستشان که در هوا تکان میدهند نگاه نکنید بلکه، «به دست چپشان نگاه کنید که روی بیضههایشان است». او یک بار سر کلاس گفت که اگر همان قمر مصنوعی که روسها به فضا فرستادند از ایران فرستاده میشد فقط یک متر بالا میرفت؛ «اشتباه نگیرید، نمیگویم که قمر مصنوعی ساخت ما، بلکه همان قمر مصنوعی ساخت شوروی که الان در آسمان است». او هم زمان مظهر بدبینی، خودستایی و رسوایی ایرانی توأمان بود. اما فکر نکنید که اعمالش، بدبینی را در ما بوجود میآورد. ما همه بیآنکه بدبین یا منفینگر شویم می خندیدیم. او بیشتر بهلول دوست داشتنی به نظر میرسید تا بشارت دهنده روز قیامت.
سرانجام در پایان باید به زینالعابدین مؤتمن بهترین معلمی که در عمرم میشناختم و یکی از بهترین افرادی که افتخار آشنایی با او را داشتم، اشاره کنم. مؤتمن ادبیات فارسی درس میداد،گرچه قبل از زمان تحصیل من انگلیسی درس داده بود. او خود فارغالتحصیل کالج بود، لیسانس انگلیسی داشت و به عنوان معلم تا زمان بازنشستگی درکالج مانده بودو در این بین صاحب لیسانس ادبیات فارسی از دانشگاه تهران شد و از محضر اساتید برجستهای چون بدیع الزمان فروزانفر، ملکالشعرای بهار و جلال همایی بهرهمند گشت. خانوادهاش اصالتاً کاشانی بودند وگرچه پدربزرگش به تهران مهاجرت کرده و در این شهر به عنوان پزشک دربار مشغول به کار و از پلی تکنیک دارالفنون فارغ التحصیل شده بود، مؤتمن به کاشانی بودن خود افتخار میکرد و روابط خود را با آنها حفظ کرده بود و واقعاً خانه قاجاری قدیمیاش در خیابان پامنار جزء خانههای چسبیده بود به هم که مسکن خانوادههای بزرگ محسوب میشدند. آن خانه در بن بستی به نام کوچه کاشیها قرار داشت که بعدها به خاطر پدربزرگ مؤتمن، مؤتمن الاطباء نامیده شد.
مؤتمن شاعری بود که اجداد او تا نسلها قبل از او نیز شاعر محسوب میشدند. فتحعلیخان کاشانی، ملکالشعرای دربار فتحعلیشاه با تخلص صبا که تمام خانواده صبا از او هستند، برادر پدر جد شاعر و افسرمیرزا احمدخان صبوری بودکه در اوایل قرن نوزدهم در جنگهای روس و ایران برکنار شده بود و ملکالشعرا بهار نیز خود را از آن خانواده میدانست. شعرای زیادی در این خانواده بزرگ نظیر شاعر و هنرمند برجسته قرن نوزدهم محمودخان ملکالشعرا وجود داشتند. مؤتمن هم چنین نویسنده هم بود. او فقط هجده سال داشت که رمان چند جلدی تاریخی «آشیانه عقاب» را بر اساس مبارزات خونین قرن دوازدهم میلادی بین اسماعیلیان الموت و پادشاهان سلجوقی منتشر نمود و در دهه 1930 با چاپ آن موجب تحسین همگان گردید و همین طور به چاپهای بعدی رسید که هم اینک نیز این روند ادامه دارد. او محقق و منتقد ادبی بود، کتابهایش در زمینه رشد و تعالی شعر و شاعری هنوز در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران برای مطالعه معرفی میشود. او دو منتخب از آثار صائب تبریزی با مقدمه بلند بالایی در نقد سبک هندی در کل و هم چنین اثر ادبی صائب به شکل خاص منتشر نمود. در آن مقطع، محققین برجسته هنوز بر آن نظر بودند که سبک هندی رو به انحطاط است. این نظر از لحاظ ادبی از اواخر قرن هجدهم جزء اصول اعتقادی ادبا درآمده بود. شعرای آن مکتب یا سبک فقط و فقط تا حدی میخواستند وضع آن مکتب را به وضع اولش برگردانند و نه به حد عالیاش به مثابه فرمالیسم نقد ادبی غربیان. مؤتمن جزء اولین یا یکی از اولین منتقدانی نبود که سعی در برگرداندن سبک هندی به دوران اوجش در زمان صائب را داشت، بلکه این قضیه به چندین دهه قبل از او بر میگردد که کسانی دیگر پا پیش گذاشته و علیه موجی که تقریبا 300 سال در عرصه شعر فارسی بر علیه آن به راه افتاده بود شوریدند و آن اصول را زیر پا گذاشتند. بر خلاف بیشتر معلمان فارسی آن زمان، مؤتمن هم چنین با ادبیات معاصر و نو نیز آشنا بود و هدایت و جمالزاده را خوب میشناخت و با موج نوی شعرای نوگرا همسو شد و گرچه طرفدار شعر نو نشد ولی با این احوالات در این زمینه این سبک را رها نکرد و تقریباً همانند تمام شعرای این سبک آن را رها نکرد.
تعداد کمی از دانشآموزان مؤتمن تقریباً آنچه را که برایتان توضیح دادم در مورد او به طور کامل میدانستند. آنچه که آنها را بیشتر تحت تاثیر خود قرار داد، این بودکه مؤتمن زندگی خود را وقف آموزش و تعلیم نموده بود و آن را رسالت خود میدانست و همینطور داشتن مجموعه خصوصیات فردی به عنوان معلم موفق، چون عالم بودن، جدی بودن اما نه به معنای خشک بودن، خوش زبانی و البته نه آن چنان که سرخوش محبوب بود، او معلمی بود منتقد چندانی نداشت و یا باید گفت اساساً نداشت. مؤتمن دانش دانشگاهی خیرهکننده خود را با مطالعات شخصی در کالج یکی نموده بود تا بتواند از این راه حتی به دانشآموز تنبل و بیمیل نیز درس بدهد و او را علاقه مند سازد و اعتماد به نفس، بیادعا یی، ادب و نزاکت، فروتنی در تمام امور و متانت او را در این راه کمک فراوانی کردند.
مؤتمن هم چنین یک ملیگرای رومانتیک تربیت شده قدیمی بود. اما بر خلاف سرخوش و تقریباً تمام ملیگرایان فعلی، او نه ضد عرب، نه ضد ترک و نه ضد دین بود. در کل، او دیدی بسیار مثبت نسبت به زندگی داشت و از صمیم قلب به نظرات دیگران و از جمله دانشآموزانش احترام میگذاشت. او با ما مثل بزرگسالان برخورد میکرد. مؤتمن و من دارای عقاید سیاسی کاملاً متفاوتی از هم بودیم ولی ما به راحتی و آزادانه میتوانستیم در مورد هر موضوع سیاسی بدون این که طرفی برای به کرسی نشاندن عقایدش از زور استفاده کند، صحبت کنیم. در عوض، او به من همگفتاری وهمعملی درس میداد و سعی میکرد به من بیاموزاند که در ارزیابی خود نسبت به تمام امور، انصاف را پیشه کرده و از جاده عدالت و اعتدال خارج نشوم. یادم میآید که در سن 16 سالگی با شور و حرارت تمام و مدام از سیاستمدار مهم و مورد علاقهاش انتقاد میکردم. به محض این که کمی مکث کردم تا نفسی بکشم، مؤتمن آرام در گوشم میگفت: «در این فرد نکته مثبتی نمیبینی؟». این جمله کمی مرا تکان داد و لحظهای به فکر فرو رفتم و سپس گفتم: «بله، اوسخنران خوبی است.» این عمل او درسی به من داد که هیچ وقت آن را فراموش نمیکنم.
صادق چوبک یک داستان کوتاه سرگرمکننده درباره جیببر جوانی چاپ کرده بود. پسرک دزد در خیابان توسط مردمی که او را دنبال کرده بودند با مال دزدی در دستش گرفتار میشود و هر کس که میرسد مشت و لگدی نثارش میکند. در تفسیر این داستان مؤتمن برای ما گفت که این داستانی هم غیرواقعی و هم بیش از حد بدبینانه است. چرا که بعد از این همه مصیبت، عابری رد میشود و میگوید: «به خاطر خدا دیگر او را نزنید.» روزی دیگر او در کلاس برای ما یک متن کلاسیک را خواند و نقد کرد. من دستم را بالا بردم و تفسیری کاملاً عکس تفسیر مؤتمن را بیان کردم. او آن را شنید و خیلی راحت گفت: «تو درست میگویی».
دو ساعت از پنج ساعت کلاس ادبیاتی که در هفته با او داشتیم از لذت بخشترین ساعات آن هفته محسوب میشد. یکی از آن کلاسها، کلاس مقالهنویسی و انشاء بود که اغلب به مانند دیدن یک فیلم خوب جذاب و نشاطآور بود. در هر ثلث او چند عنوان به ما میداد که ما از بین آنها 3 موضوع را باید انتخاب و راجع به آن مطلب مینوشتیم. هم چنین باید یکی از آن کارهای مکتوب را سر کلاس درس می خواندیم و کارهای دیگر ما را ما میگرفت و از روی وظیفهشناسی و با دقت تمام آنها را در منزل بررسی و اصلاح میکرد و به ما بر میگرداند. هر دانشآموز سعی میکرد تا در آن ساعت بهترین کار خود را ارائه دهد و آنچه که کار را شیرین و دلچسبتر میکرد این بود که ما اجازه داشتیم تا بر اساس عنوان و موضوع داده شده، داستانهای کوتاهی بنویسیم.
مؤتمن با دقت تمام گوش میداد و نه تنها اشتباهات مشخص را برای ما بیان میکرد بلکه نقد کوتاهی از کار را هم برایمان مینوشت. من خاطرات زیادی از آن کلاسها را به یاد دارم، اما خلاصه وار فقط یکی از آنها را که بیانگر شخصیت مؤتمن است، برایتان بازگو میکنم. یکی از هم کلاسیهایم، یک پسر بسیار دوست داشتنی بود که در ضمن پسر یکی از فرماندهان ارشد ارتش هم بود و با خودروی ارتشی و راننده پدرش به مدرسه میآمد. آن پسر یک بار درباره وضعیت فقرا و ستم دیدگان، مقالهای عاطفی و پرسوز نوشت و در آن به این مسئله پرداخت که چگونه توسط اغنیا که هیچ حس وظیفه دوستی نسبت آنها ندارند مورد استثمار قرار گرفتهاند. بعد از بیان نکات فنی و ادبی مقالهاش، مؤتمن به او گفت: «راستی، نگفتی این پولدارها و مردم ضد خلق کی بودند؛ والدین پسران کلاس کناری؟»
یکی دیگر از لذتبخشترین کلاسهایی که با مؤتمن داشتیم توسط خود ما، دانشآموزان اداره میشد و در واقع کلاسی بود که ما برنامه فرهنگی و ادبیمان را تا جایی که انرژی و علاقه داشتیم در آن کلاس به اجرا در میآوردیم. هر هفته برنامه از هفته قبل به شکل مناسبی برنامهریزی شده بود و ما اشعار نو و یا کلاسیک خود و هم چنین داستانهای کوتاه و یا قطعاتی را که خودمان نوشته بودیم در کلاس میخواندیم و درباره آنها بحث میکردیم. من جزو معدود دانشآموزان خوشبختی بودم که مؤتمن آنها را انتخاب و تماس خود با آنها در خارج از مدرسه حفظ نموده بود. او متارکه کرده بود و فرزندی هم نداشت و بنابراین ما را هم مثل فرزندان نداشته خود میدانست و فقط نمیتوانست یکی از ما را به عنوان فرزند بپذیرد. او مرا تنها و یا همراه با دو یا تعداد بیشتری از شاگردان به خانهاش دعوت میکرد و ما را به کتابخانه بزرگش میبرد و با چای، کیک و میوه از ما پذیرایی میکرد و اجازه میداد که ساعتها از مصاحبتش لذت ببریم و ساعتها در مورد ادبیات، جامعه، سیاست، سینما و دنیا صحبت کنیم. در موارد متعددی او، من وتعدادی دیگر از دانشآموزان را به پیاده روی، به صحرا، کوهستان و روستاهای پشت رشته کوه البرز میبرد که در آن زمان فقط از راه مال رو امکان پذیر بود. ما برای مثال ما از تهران از سمت غرب خارج میشدیم و پس از طی یک مسیر غرب به شرق در پشت کوهها از سمت شرق وارد تهران میشدیم. در طول مسیر ما درباره ادبیات، فرهنگ و جامعه بحث میکردیم و در همان حال از مناظر با شکوه و تقریباً دستنخورده طبیعت لذت میبردیم و روستاییانی را که هرگز از روستا خارج نشده بودند و به ما مثل مردمان آفریقای مرکزی که هرگز در عمرشان سفید پوست ندیده بودند، نگاه میکردند، مشاهده میکردیم. مؤتمن عاشق سینهچاک طبیعت بود و سانتسانت جاهایی را که میرفتیم کاملاً میشناخت. واقعاً او یک پیاده نورد حرفهای بود که همیشه مسافت طولانی از منزل تا مدرسه و بالعکس را پیاده طی میکرد و با همین پیادهروی هر گوشهای از ایران را دیده بود و بنا بود تا کل اروپا، آمریکای شمالی و جنوب و جنوب شرقی آسیا را در طول عمر طولانیاش سیر کند.
من داستانهای زیاد دیگری درباره البرز و معلمینش دارم اما بیش از این مصدع اوقات شما نمیشوم.
هما کاتوزیان
ترجمه: علیمحمد آزاده
منبع:
Katouzian, Homa, “Alborz and its Teachers”, Iranian Studies, volume 44, number 5, September 2011.
توضیح: پس از ترجمه و انتشار بخش نخست این مقاله متوجه شدیم این مقاله پیشتر در نشریه وزین بخارا با مشخصات زیر منتشر شده است. خوانندگان می توانند مقاله یاد شده را در نشانی زیر نیز بخوانند:
محمد علی کاتوزیان، «البرز و معلمان آن»، ترجمۀ فرزانه قوجلو، بخارا شماره ۷۴، بهمن و اسفند ۱۳۸۸
لینک: http://bukharamag.com/1389.03.846.html