|
تاریخ شفاهی سرزمین هفت آسمان هشت بهشت (1)
|
قارم خاطرات جعفر صادق خوش طالع جعفر صادق خوش طالع؛ امروز مدیریت یکی از مدارس راهنمائی شهرستان ارومیه را عهده دار است. خوش طالع علاوه بر حضور در سه عملیات فتح المبین، بیت المقدس و رمضان که طی دوران سربازی از سر گذرانده است، مدت پنج ماه را نیز تنها به دلیل گرفتار آمدن در کمین نیروهای ضد انقلاب کومله در مسیر مریوان، و سوءظن آنها به وی که گمان می بردند از اعضاء رده بالای نهادهای انقلابی است به اسارت سپری کرده است. گفت وگو با وی طی چند جلسه پیاپی درروزهای برفی نیمه دوم دی ماه 89 و در دفتر مدرسه شهید حبیب زاده انجام گرفت.شهید ابراهیم قارم شاخص ترین فرد درمیان کسانی است که گوینده خاطرات از او یاد می کند.به همین منظور مطالبی که به رفتار و عملکرد این شهید مربوط می شود ازمیان مجموع گفته ها گلچین شده ودر اختیار خوانندگان گرامی قرارگرفته است. خوش طالع در گفتن خاطرات سعی فراوان دارد که در عین بازگوئی وقایع جانب انصاف را رعایت نماید، از مبالغه درمورد خود پرهیز کند و در هر موردی صادقانه سخن بگوید. شهریور سال 60 بود، چندی بود متولدین سال 37 به خدمت سربازی فراخوانده شده بودند. درست یک سال از شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می گذشت، آن روزها رفتن به خدمت سربازی هم ردیف با رفتن به جبهه تداعی می شد. به رغم نگرانی پدر و مادرم خودم خوش حال از رفتن بودم. به همراه پانصد تن از جوانان ارومیه با اتوبوس هائی که هنگ ژاندارمری تهیه کرده بود عازم پادگان 21 حمزه در لویزان تهران شدیم. گفته می شد این پادگان قبل از پیروزی انقلاب محل آموزش نیروهای گارد جاویدان بوده است. سه یا چهار روز از ورودمان به پادگان نگذشته بود که اعلام کردند متولدین سال 37 از خدمت معافند. خیلی از واجدین شرایط سر از پا نمی شناختند ولی من خوشحال نبودم، سالم بودم و خوش بنیه، به چشم می دیدم که بخش هائی از خاک کشورم لگد کوب متجاوزین شده است و باید بیرون رانده می شدند. حس میهن دوستی وسوسه ماندن را در من شدیدا" تحریک می کرد. چون رهبرم حضور در میادین نبرد را برای توانمندان واجب عینی اعلام کرده بود، به لحاظ عقیدتی چاره ای جز ماندن در خود نمی یافتم، پس داوطلبانه ماندم. دوره آموزشی دو ماه بود، اواخر آبان ماه افراد را به قید قرعه برای اعزام به جبهه تقسیم کردند، من جزء اعزامی های به جبهه نبودم. اما یکی از هم خدمتی ها سراغم آمد، از کردهای آذربایجان غربی بود، متاهل و دارای دو فرزند. قرعه اعزام به جبهه به نامش خورده بود، نگران بود از کشته شدن و بی سرپرستی زن و فرزندانش. جا عوض کردیم، او برای ادامه خدمت در تهران ماند و من عازم سرزمین های غرب دزفول شدم. محل خدمت ما دشت عباس ، فکه و مناطق غرب شوش تعیین شده بود. بار دیگر جهت تعیین دسته تقسیم شدیم. یک استوار فرمانده گروهان بود،در میان گروهان به خط شده قدم می زد و با بر انداز کردن یک به یک نیروها بر اساس معیارهائی که تنها خود از آن سر در می آورد به تقسیم سربازها در دسته های مختلف پرداخت. من جزء دسته ادوات قرار گرفتم. کلاس های آموزش خمپاره تشکیل شد و طی دوهفته فراگیری آموزش ها به پایان رسید. کسب نمره عالی در آزمون پایانی دوره آموزشی موجب شد حکم فرماندهی قبضه برایم صادر شود. هر قبضه خمپاره انداز متشکل از سه نفر بود، فرمانده قبضه، که گرای هدف را به وسیله بی سیم از دیده بان می گرفت و قبضه را تنظیم می کرد و دو نفر هم مسئولیت حمل قبضه خمپاره ،گلوله ها و شلیک را بر عهده داشتند. در منتهای غرب پایگاه حمزه سیدالشهدا ردیفی از سنگرهای خودی با فاصله پنجاه متر از یکدیگر قرار داشتند که مرز میان نیروهای ایرانی با دشمن را مشخص می کرد. هر سرباز موظف بود روزانه چهار ساعت در یکی از سنگرها به نگهبانی بپردازد. مجاورت این سنگرها با خطوط نظامی دشمن ساکنین آن را تبدیل به هدفی مناسب برای تک تیراندازهای بعثی می کرد، به همین دلیل نگهبانی وظیفه ای نا خوش آیند برای سربازها محسوب می شد. همان استواری که فرمانده ما بود خوب می دانست سربازها از نگهبانی در این سنگرها کراهت دارند، بنابراین دوبرابر کردن زمان نگهبانی و یا حذف آن ابزاری شده بود برای تنبیه و تشویق نیروهای تحت امر او. ابراهیم قارم پای ثابت نگهبانی های تنبیهی بود. قارم بچه دزفول ، سخت کوش با سواد و فوق العاده با محبت بود. اصلی ترین دوستان قارم را سه نفر تشکیل می دادند،محمدعلی آل عبدی، حسنعلی دوره باف که هر دوی آنها نیز اهل دزفول بودند و من. ما چهار نفر اکثر اوقات فراغت مان را با هم می گذراندیم. قارم معلومات خیلی خوبی در علوم قرآنی و نهج البلاغه داشت. هر بار موضوعی از قرآن یا خطبه ای از نهج البلاغه انتخاب می کرد و به شرح و تفسیر آن می پرداخت. سخنش شیوا و دل نشین بود، مسائل را از زوایایی ارزیابی می کرد که برای من تازگی داشت. با آنکه پدرم در جوانی خیلی در قید نماز و روزه نبود اما مادرم بسیار مومنه بود و فرزندان خود را متدین تربیت کرده بود. به همین دلیل از کودکی اهل مسجد و منبر بودم، اما آنچه را قارم می گفت پای هیچ منبری نشنیده بودم. شرح و تفسیرهای او معمولا" با مسائل روز پیوند می خورد و راهبردهای امروزی از آن استنتاج می کرد. او می گفت در مقابل دین وکشورمان وظیفه داریم سربازی کنیم. یک گروهبان قد بلند و باریک اندامی داشتیم که معاون استوار بود، مردی عبوس وبد دهن.او خصلت های درجه داران ارتش قبل از انقلاب را یدک می کشید. الفاظ رکیک، ترجیع بند تمامی حرف هایش بود.معتقد بود همه سربازها بی عرضه اند مگر خلافش ثابت شود، البته از منظر او هیچگاه خلاف آن در موردهیچ سربازی ثابت نمی شد. برخورد سربازها با رفتار گروهبان متفاوت بود، برخی که چاپلوس و حقیر بودند ناسزاها را همچون نبات آب می کردند و آن را نشانه توجه و دوستی گروهبان می شمردند. خیلی ها سعی می کردند رفتاری از آنها سر نزند تا مورد عنایات آن چنانی فرماندهان قرار بگیرند. اما قارم از چنان متانتی برخوردار بود که گروهبان بد دهن ما کمتر به خود جسارت می داد ناسزائی به او بگوید، گاهی هم که چیزی می گفت آن چنان نگاه قارم سنگین می شد که ماندن در محل برایش ناممکن می نمود. ما جلسات مذهبی داشتیم. روزهای اول جلسات منحصر به ما چهار نفر بود، اما به مرور زمان دیگر سربازها نیز به ما پیوستند. کار به جائی کشید که هر بار نزدیک به بییست نفر پای صحبت های قارم می نشستند. توجه این تعداد سرباز به یک سرباز ساده دیگر، مطلوب استوار و معاونش نبود. یکی از جلسات با نماز ظهر مصادف شد، یکی پیشنهاد داد نماز را به جماعت اقامه کنیم. همه موافقت کردند، وضو ساختیم و به صف نماز ایستادیم، قارم با اصرار دیگران امام جماعت شد. منطقه جنگی بود هر از گاهی گلوله توپ و یا راکت خمپاره ای در میان پایگاه فرود می آمد و با صدایی مهیب انفجاری رخ میداد. رکعت دوم را با ذکر تشهد به پایان بردیم که گروهبان با قدم های کوتاه اما منظم به سوی مان آمد. آفتاب مستقیم می تابید و سایه گروهبان علیرغم لاغری اندام و بلندی قامت او، کوتاه مینمود. در رکعت سوم بودیم که گروهبان قدم زنان دورما می چرخید، نگاهم به زمین مقابلم بود، سعی می کردم نگاهم به چهره او نیافتد. به گمانم عاقل اندر سفیه نظاره مان می کرد، به رکوع که رفتیم در فاصله 70-80 متری مان راکت خمپاره ای به زمین نشست، در اثر صدای انفجار لرزشی خفیف در خود احساس کردم و ناخودآگاه در خود جمع شدم. ذکر رکوع را گفتم ... هیچ یک ازنماز گزاران نماز خود را نشکسته بودند. اما گروهبان که با صدای انفجار سراسیمه روی زمین شیرجه رفته بود. بعد برخاست، لباسهایش را تکاند و خاک گرفت. گروهبان همواره سعی داشت خود را یک نظامی تمام عیار نشان دهد. اما در عمل ما چهره دیگری از او دیدیم.ترس او از انفجار باعث شد لبخندی بر لب برخی از سربازها از جمله خود من بنشیند. این رفتار ما موجب شد او با عصبانیت ناسزائی گفت و آنجا را ترک کرد. اقامه نماز به پایان رسید و من حال خوشی داشتم. وقت گرفتن جیره غذای روزانه بود، به همراه بقیه راهی محلی که هر روز وانت حمل غذا سهم گروهان ما را می آورد شدیم. هنگام عبور از نزدیکی سنگر استوار یکی از سربازها که اغلب اوقات خود را با استوار می گذراند از سنگر بیرون آمد و با خطاب قرار دادن دوره باف اطلاع داد که استوار وی را احضار کرده است. دوره باف با نگاهی پرسش گر ما را به قصد سنگر استوار ترک کرد. حدسم این بود که احضار او مرتبط با اقامه نماز است، گمانه خود قارم هم بر همین گمان بود. سهم غذای دوره باف را هم گرفتیم ودر گوشه ای منتظر خروج او از سنگر ماندیم. انتظار ما خیلی طول نکشید، دوره باف با قدم هایی سنگین از سنگر بیرون آمد، به سویش شتافتیم و جویای قضیه شدیم. حدسمان درست بود، استوار تجمع نیروها در یک نقطه را هدفی مناسب برای دشمن قلمداد کرده و به این بهانه خواهان عدم برگذاری جلسات ما بود. جلسات قرآن و نهج البلاغه سختی های منطقه را برایم آسان کرده بود، سخنان قارم طی این جلسات به زندگی سربازیم معنویت بخشیده بود.با نماز جماعت آن روز روح تازه ای در کالبدم احساس می کردم، از این رو شنیدن حرف های استوار برایم ناگوار بود. آن روز غذا را با بی میلی خوردم. قارم قول داد علاوه بر ادامه جلسات اقامه نماز جماعت هم همچنان ادامه پیدا کند. می دانستم بر سر حرف خود باقی خواهد ماند اما نگرانیم از جانب استوار آرامم نمی گذاشت. استوار بر خلاف گروهبان آدم بد دهنی نبود، بلکه برعکس بسیار زیرک بود. او برای نیل به مقصود نقاط ضعف طرف مقابل را هدف قرار می داد واز کلیه امکانات موجود مال اندیشانه بهره می جست. سنگر استوار پر بود از قوطی های کمپوت ، در چنان بیابانی که دیر رسیدن گاه وبیگاه تانکر آب کل گردان را با معظل بزرگی مواجه می ساخت، پذیرائی شدن با انواع کمپوتها در سنگر فرمانده گروهان نعمت بزرگی محسوب می شد که دل کندن از آن به سادگی ممکن نبود. علاوه بر این تنظیم ساعات نگهبانی و تشخیص اینکه چه کسی در کجا و در چه زمانی نگهبانی بدهد نیز جزء اختیارات فرمانده بود. زندگی در بیابان آنهم منطقه جنگی هیچگاه دلپسند سربازانی که اجبارا" و نه از سر اختیار به آن تن داده بودند نبود، به همین دلیل سپری کردن ساعتی از روز در شهرهای نزدیک مانند شوش و دزفول برای برخی از سربازها از چنان جذابیتی برخوردار بود که در چاپلوسی کردن و خود شیرینی برای استوار از یکدیگر سبقت می گرفتند. مکافات قارم هم از همینجا آغاز شد. استوار بعد از ظهر آن روز تمامی کسانی که در جلسات سخنرانی قارم شرکت می کردند را به سنگر خود فراخواند و رندانه خواسته خود مبنی بر دوری از قارم و جلسات مذهبی را بر آنها تحمیل کرد. من نیز به سنگر فرمانده احضار شدم، استوار با لبخند قوطی کمپوتی را که با دست خود در آن را باز کرده بود تعارفم کرد. میوه های داخل قوطی دلبرانه به خوردن دعوتم می کردند، چشم از قوطی برگرفتم. میدانستم استوار چه میخواهد، جریان را از برخی مهمانهای قبلی استوار شنیده بودم. خود را آماده گفتگو با او می کردم که در انتها بهترین نتیجه را عایدخود سازم ، نه چاپلوسی که مطلوب استوار بود را بکنم و نه خشم و کینه اش را بر انگیزم که او مافوق بود و من سربازی ساده. با صدای فرمانده که خطابم قرار میداد به خودآمدم. - شنیدم با این که معاف از سربازی شدی باز هم داوطلبانه خدمت می کنی؟ با صدائی آرام پاسخ دادم: بله قربان. خودش را روی جعبه مهماتی که از آن به عنوان صندلی استفاده می کرد جابجا کرد و در حالی که با یک دست مرا به خوردن محتویات قوطی دعوت می کرد با دست دیگر قوطی خود را به دهان نزدیک کرد. جرعه ای از شربت کمپوت را نوشیدم ومنتظر ماندم تا از خوردن باز ایستد. مدتی طول کشید تا محتویات قوطی را تمام کند. هنوز چیزی در دهان داشت که پرسید: تو چرا به سنگر من سر نمی زنی؟ بی آنکه منتظر پاسخم بماند ادامه داد: خیلی از بچه ها دائما" اینجا رفت و آمد می کنند، من خوشحال میشم با سرباز وطن پرستی مثل تو حشر و نشر داشته باشم. یاد حرفهای قارم افتادم که می گفت: پرستش مختص خداست وپرستش هر چیزی جز او طاغوت است. بی اختیار در جواب استوار گفتم: من فقط خدا را می پرستم. گوئی انتظار شنیدن چنین حرفی را نداشت، با دلخوری گفت: ما هم خدا را می پرستیم، اصلا" همه خدا را می پرستند. از اینکه حرفی زده بودم که مجبور به بحث کردن با وی میشدم خودم را سرزنش می کردم. برای اینکه شاید بتوانم به این صحبت پایان بدهم گفتم: منظورم این بود که وطن را باید دوست داشت نه اینکه پرستید. نمی دانم از پاسخ من راضی شد یا علاقه ای به بحث کردن نداشت که فورا" رفت سر اصل موضوع و گفت: صدات کردم که بگم درسته نماز خوندن و قرآن خوندن و این حرفها کار خوبیه، اما جای این کارها تو مسجده، اینجام که مسجد نیس، جبهه س، توپه وتانکه و خمپاره. اینجا به اندازه کافی خطر ریخته، شماها با جمع شدن و جلسه گرفتن جونتونو بیشتر از این به خطر نندازین، جوونین، پدر و مادراتون چشم انتظارن، با این جلسه تشکیل دادناتون دشمنو وسوسه میکنین یه گلوله توپی خمپاره ای میندازه میونتون وآخرش هیچی. خواستم در پاسخش بگویم چرا وقتی کلاس آموزش تشکیل میدادیم این نگرانی ها مطرح نبود؟ اما پیش از آنکه حرفی از دهانم بیرون بیاید خودم را کنترل کردم و فقط نگاهش کردم. دوباره به سخن آمد و گفت: حرفام برات مفهومه؟ در پاسخش گفتم: بله قربان. گوئی می دانست حرفهایش بی تاثیر بوده، ازجا برخواست، من هم که تا آن زمان بر روی زمین در مقابلش نشسته بودم به سرعت از جا برخواستم، کمی نگاهم کرد، شاید می خواست چیزی بگوید، اما نگفت، در حالی که صورت خود را متوجه قسمت دیگری از سنگر می کرد با لحنی نه چندان راضی گفت: مرخصی. خبردار ایستادم و بعد از گذاشتن کلاه برسرم وبجا آوردن احترام نظامی با عجله سنگر را ترک کردم. قارم آخرین فردی بود که آن روز به سنگر فرماندهی رفت. از سنگر که بیرون آمد با آنکه سعی می کرد خود را آرام نشان دهد از خطوط چهره اش می شد فهمید که چیزی ناراحتش کرده است. کمی که از سنگر فرماندهی دور شد دوره باف، آل عبدی و من به استقبالش رفتیم، پیش از آنکه موفق شویم چیزی بپرسیم استوار از سنگرش بیرون آمد.از فاصله کمی که داشتیم برافروختگی صورتش کاملا" مشهود بود.فهمیدیم که بین آنها گفتگوی سختی گذشته است. آن شب هرچه کردیم قارم حاضر نشد از ماوقع آنچه در سنگر بین آنها گذشته بود چیزی بگوید. می دانستم که استوار کینه قارم را به دل گرفته و این موضوع شدیدا" نگرانم می کرد. آن شب نوبت نگهبانی من نزدیکی سحر بود اما نوبت قارم اوایل شب بود. فردای آن روز وقتی گروهبان نوبت نگهبانی را اعلام می کرد در کمال حیرت متوجه شدیم برای قارم دو نوبت نگهبانی تعیین شده است، پاسخ گروهبان در مقابل اعتراض قارم خیلی سر بالا بود: فرماندهی اینطور تشخیص داده است. به وضوح مشخص بود استوار کینه قارم را به دل گرفته و به سادگی دست بردار نخواهد بود. قارم دیگر اعتراضی نکرد و به ما گفت باید با موضوع کنار بیاید. جلسات ما معمولا" ساعت ده صبح شروع می شد، تعداد حاضرین در جلسه آن روز تاثیر عملکرد روز قبل استوار را به خوبی نشان می داد. به جز ما چهار نفر که اعضای ثابت جلسات بودیم تنها سه نفر دیگر آمده بودند. آن روز نیز نماز را به جماعت برگزار کردیم. غذا را که تحویل می گرفتیم از افرادی که قبلا" در جلسات شرکت می کردند و آن روز نیامده بودند گلایه کردم. یکی می گفت استوار راست می گوید، خطرناک است. دیگری میگفت قصد ندارد دوران خدمت را با در گیر شدن با مافوق ها برای خود سخت تر از آن که هست بکند. آ ن یکی نصیحت می کرد خودمان را با شاخ غول در نیاندازیم. روزها به همین منوال سپری می شد.ما علاوه بر وظایف نظامی که حالا به خصوص برای قارم به دستور استوار شکلی مضاعف یافته بود به برگذاری جلسات عقیدتی نیز همچنان ادامه می دادیم. استوار به امید اینکه من را نیز جذب خود کند کمتر به آزار و اذیتم می پرداخت، ولی از آنچه در توان داشت جهت سخت تر کردن اوضاع برای قارم مضایقه نمی کرد. اوایل مدتی که در منطقه دشت عباس بودیم به دلیل نزدیکیمان با دزفول که زادگاه سه دوست دیگرم بود، آنها امکان این را داشتند که لااقل هفته ای یکبار مرخصی گرفته به دیدار خانواده بشتابند. هر از گاه من نیز همراهشان میرفتم. اما شروع درگیری میان استوار با قارم پایانی بود بر دیدارهای هفتگی او با خانواده اش. هر چند دوره باف وآل عبدی نیز بی بهره از عنایات فرمانده گروهان نبودند اما فشاری که بر آنها وارد می شد در مقایسه با آنچه بر سر قارم می آمد هیچ بود. دیگر گشت زدن در شهرهای اطراف برایم لطف گذشته را نداشت، به همین خاطر من که در آن اطراف خانواده و فامیلی نداشتم کمتر به مرخصی می رفتم. آزار و اذیت استوار تمامی نداشت. در عین حال قارم آدم توداری بود و سعی می کرد کمتر ناراحتی های خود را بروز بدهد، این مسئله باعث می شد هر روز بیشتر در خود فرو برود. یک شب نگهبانی من و قارم پشت سر هم افتاد،یعنی بعد از اتمام نوبت نگهبانی من قارم باید پست را تحویل می گرفت. زمان تحویل پست، قارم را دیدم که باچهره ای همچون مسخ شدگان جلو میاید. گمان کردم قصد شوخی دارد، نامفهوم و گنگ حرف میزد. باز بر این باور بودم که می خواهد دستم بیاندازد. کمی که گذشت با توجه به ادامه دار بودن حالت قارم دل نگران شدم. سعی کردم با صحبت کردن به حالت طبیعی بازش گردانم، اما او دست بردار نبود، قارم مدام حرفهائی می گفت که هیچ مفهوم خاصی از آن استنباط نمی شد. گوئی با عالم دیگری در ارتباط است و تحت فشار کسی یا چیزی قرار گرفته. وحشت کرده بودم، می خواستم از کسی کمک بگیرم، اما کسی در آن نزدیکی نبود. تنها گذاشتن قارم در آن وضعیت هم ناممکن بود. کلامم از هوشیار ساختن قارم به التماس کردن بدل شده بود. در حالی که با دو دستم بازوهایش را گرفته و محکم تکانش می دادم تا شاید به خود بیاید، با صدائی شبیه به فریاد می گفتم: قارم جان تو را به خدا بس کن. قارم جان منم صادق. به خدا از ترس دارم پس می افتم، جان مادرت تمومش کن. دقایق به کندی می گذشت و قارم کماکان در همان حال بود، گه گاه به اطراف نگاهی می انداختم تا شاید استوار و یا گروهبان را در آن نزدیکی ببینم و از آنها یاری بطلبم، اما هیچ کس در آن نزدیکی نبود. بغض گلویم را می فشرد و قارم همچنان به گفتن سخنان نا مفهوم مشغول بود. بار دیگر سعی کردم با حرف زدن هوشیارش کنم. در حالی که بغضم را فرو می دادم، گفتم: همه چیز درست میشه، اینقدر به خودت فشار نیار. با گفتن این حرفها احساس کردم کم کم من هم دچار وضعیت او می شوم. ده دقیقه ای گذشت تا از شدت حرف زدن های نا مفهوم قارم کمی کاسته شد ، احساس کردم آرام آرام وضعیت طبیعی خود را باز می یابد. خوش حال شدم و سعی کردم در گوشه ای از سنگر روی زمین بنشانمش.. یک ربع ساعت گذشت تا کاملا" حالت عادی خود را باز یافت. در خود فرو رفته بود و حرفی نمی زد، نمی خواستم با سوالات خود ناراحتش کنم. خوب که حالش جا آمد پست را از من تحویل گرفت و از من خواست که برای استراحت آنجا را ترک کنم. فردای آن روز هرچه سوال کردم چرا شب گذشته دچار آن حالت شده بود، در پاسخ دادن طفره می رفت. وقتی دیدم نمی خواهد چیزی بروز بدهد من نیز دیگر سوالی نکردم. از آنجا که مشمول معافیت از سربازی بودم و داوطلبانه به خدمت می پرداختم دوره سربازیم یک ساله در نظر گرفته شده بود. طی این یک سال در سه عملیات حضور داشتم، فتح المبین که منتج به آزاد سازی سرزمین های غرب دزفول وشوش و خارج شدن این دو شهر از تیر رس توپخانه دوربرد دشمن شد. عملیات بیت المقدس که حاصل آن آزادی خرم شهر بود و عملیات رمضان که ضمن آزدسازی بخشهائی از خاک کشورمان که تحت اشغال دشمن بود منجر به پیشروی نیروهای ایرانی تا نزدیکی شهر بصره در عمق خاک عراق نیز شد. طی تمامی این مدت آزار و اذیت های استوار نسبت به قارم ادامه داشت. البته استوار با تمام بدی هائی که داشت دارای خصلت های خوبی چون شجاعت در جنگ هم بود. به عنوان نمونه، طی عملیات بیت المقدس به همراه استوار و نزدیک به بیست سرباز دیگر توسط نفر بری که مقدار قابل ملاحظه ای مهمات حمل می کرد عازم خط مقدم بودیم. استوار در کابین نفربر و در کنار راننده قرار داشت و بقیه در قسمت بار روی جعبه های مهمات نشسته بودیم، آتش تهیه دشمن همچو باران برسرمان فرو میریخت، راننده برای در امان ماندن از اثابت گلوله های توپ دشمن دائما" خودرو را به چپ و راست هدایت می کرد. بلاخره پس از مدتی کامیون نفربر با افتادن در یکی از گودالهای بزرگی که در اثر انفجار گلوله توپ پدید آمده بود از حرکت باز ایستاد. با فریادهای استوار که دستور خروج فوری از کامیون را صادر می کرد همگی از نفربر بیرون پریدیم و هر کس در جائی پناه می گرفت. من با عجله تمام در بدترین نقطه ممکن یعنی زیر کامیون پناه گرفتم. بارش آتش دشمن خارج از باور آدمی بود. اگر تنها یک گلوله توپ به کامیون اثابت می کرد مرگ من حتمی بود. کمی که گذشت متوجه خطای خود شدم، با عجله از زیر کامیون بیرون زدم تا جان پناه مطمئن تری پیدا کنم. وقتی اطرافم را می کاویدم حیرت زده متوجه شدم استوار به تنهائی در حال خالی کردن جعبه های مهمات از کامیون است. لحظاتی با تعجب نظاره گر صحنه پیش رویم بودم. با توجه به فرار بزدلانه ای که صبح همان روز از گروهبان شاهد بودم مشاهده چنین شجاعتی از استوار که او را همچون گروهبان بزدل می پنداشتم متعجبم کرد. با فریاد استوار که من را به کمک میخواند به خود آمدم وسریع به کمکش شتافتم، تعداد دیگری از سربازها نیز همچون من بر ترس خود فائق گشته و به کمک ما آمدند.آن روز هیچ یک از نیروهای ما دچار آسیب جدی نشدند. با دریافت برگه تصفیه، خدمت سربازی را به پایان رساندم، بعد از مدتی پرداختن به کارهای متفرقه، عاقبت در بنیاد مهاجران جنگ زده شهرستان مریوان شاغل شدم. طی این مدت از طریق مکاتبه با دوستان دزفولیم در ارتباط بودم. سه نامه از ابراهیم قارم به دستم رسید که در آن به سختی هائی که از ناحیه استوار بر او وارد می شد و اینکه هرگز او را نخواهد بخشید اشاره کرده بود. استوار عاقبت کاری را که همواره از آن ترس داشتم به مورد اجرا گذاشته بود. طی درگیری لفظی که بین قارم و استوار رخ می دهد، استوار دستور انتقال قارم از دسته ادوات به دسته پیاده را صادر کرده بود. در هنگام عملیات دسته ادوات همواره در پشت دسته پیاده با فاصله ای نزدیک به پانصد متر قرار می گرفت. در واقع دسته ادوات با شلیک خمپاره اندازهای خود نقش پشتیبانی را برای دسته پیاده ایفا می کرد.در جنگ معمولا" خط شکن دسته پیاده است ، قرار گرفتن در این دسته به معنای به جان خریدن بیشترین خطر در میدان نبرد است. یک روز نامه ای از دوره باف به دستم رسید که کوتاه و خلاصه خبرچگونگی شهادت قارم را می داد. ابراهیم قارم طی انجام عملیات به شهادت نرسید. او در ماه های بعد از عملیات رمضان در حالی که نیروهای ایرانی وضعیت پدافندی به خود گرفته بودند هنگام نگهبانی در سنگر در اثر اثابت راکت خمپاره به شهادت رسید. اطلاع از شهادت او برایم بس ناگوار بود. امروز با گذشت بیست وهشت سال از آن روزها هنوز یاد و خاطره ابراهیم قارم برایم تازگی دارد. قارم همواره آنگونه میزیست که اندیشه می کرد.
گفت وگو از: هادی عابدی
|