هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 178    |    16 مهر 1393

   


 



سپهري به روايت سيف الله عباسي مقدم

صفحه نخست شماره 178

سهراب هميشه تنها بود

خبرش را همکار جوانم مهدي عرشي مي دهد؛ اينکه يکي از کارکنان سابق مهمانسراي شربتي کاشان، از سهراب سپهري يک نقاشي يادگاري دارد. کافه يا مهمانسراي شربتي را کاشاني ها در کلام عادي و روزمره با همان مخفف «مهمانسرا» مي شناسند و وقتي مي خواهند جايي را در خيابان شهيد رجايي - به عنوان خيابان اصلي شهر- آدرس بدهند، آن را مبدا در نظر مي گيرند. در حالي که نه از تاک نشان است و نه از تاک نشان و اين کافه سال هاست برچيده شده. با اين حال اين اسم براي اهالي شهر آنقدر معرفه است که نه گوينده به خودش زحمت توضيح مي دهد و نه شنونده سوال مي کند که کدام مهمانسرا. انگار فقط يک مهمانسرا بوده و آن هم مهمانسراي شربتي بوده. نسل ما عنوان «مهمانسرا» يا «کافه شربتي» را فقط در لانگ شاتِ (نماي دور) خاطرات و توصيف هاي نسل قديم شنيده و مي شناسد. اما هربار با شخص خاطره گو خودماني تر مي شويم، به اين نتيجه مي رسيم که توصيفاتش خيلي هم از دور نيست و اتفاقا خيلي هم در کلوزآپ است. براي همين مهمانسرا براي من نماد يک دوره خاص است و مکان مجهولي که دوست دارم بدانم در فضاي سنتي- مذهبي شهر، چطور مجال عرض اندام داشته. بر اساس شواهد و قراين، سهراب وقت زيادي را در مهمانسرا مي گذرانده و اصلابخشي از سال که در کاشان ساکن بوده، همان جا سکونت داشته. پس حالاحرف هاي يکي از کارگران سابق اين مهمانسرا از دو جهت مي تواند جذاب باشد. يکي توصيفش از سهراب از منظر تاريخ شفاهي و با روايت کسي که بدون نگاه و فيلتر خاصي از نزديک او را مي ديده و حتي از او نقاشي يادگاري دارد و دوم حرف هايش براي مهمانسرا که لااقل مي تواند کمي از جنبه معمايي آن را کم کند. اين است که عصر پنجشنبه روزي با سيف الله عباسي مقدم، کارگر سابق مهمانسراي شربتي، روي يکي از تخت هاي سفره خانه عباسيان که چندسالي است مديريتش را برعهده دارد، مي نشينيم تا به صرف شربت هاي ترکيبي و ابداعي خودش، از چيزهايي بگويد که از سهراب ديده و همين طور از نقاشي اي که برايش کشيده. اين وسط چه اهميتي دارد اگر اين نقاشي خيلي حال وهواي آثار سهراب را ندارد؟ بررسي جوانب مختلفش از اينجا به بعد، کار متخصصاني است که غربال به دست از پشت سر مي آيند.

***    

     چه شد که توي کافه شربتي مشغول کار شدي؟
     من اهل نياسرم و متولد 1373. يک آشناي نياسري داشتيم که دايي آقاي شربتي بود. به سفارش او آمدم کاشان و مشغول شدم. 12سالم بود؛ تقريبا سال 50-49. من تا سال 66 هم همانجا بودم.
   
     کافه شربتي تا سال 66 باز بود؟
     بله. آقاي شربتي در کاشان، هم آدم سرشناسي بود و هم نفوذ داشت. ولي متاسفانه دست هايي در کار بود که کافه را بستند و يک عده بي کار شدند و خود شربتي هم خانه نشين شد. مهمانسرا قشنگ ترين جاي کاشان بود. هم از نظر فضاي سبز، هم سالن هايش، هم تالارهايش جايي بهتر از مهمانسرا نداشتيم. حساب کردم 55سال پيش ساخته شده بوده.
   
     نگاه مردم به مهمانسرا چطوري بود؟
     مهمانسرا يک جاي جهاني بود. همه هنرمندان براي ساختن فيلم و سريال مي آمدند اينجا. فيلم هايي مثل «طوقي»، «آدمک»، «ذبيح درشکه چي» در اينجا ساخته شدند. ذبيح را قرار بود همدان بازي کنند که اجازه ندادند و آمدند کاشان. حتي صحنه دفتر شهرباني اراک را در خود مهمانسرا ضبط کردند. سريال «سمک عيار» را هم در کاشان بازي کردند. بعد انقلاب هم براي ساخت فيلم «سفير» آمدند اينجا.
   
     هم هتل بود، هم رستوران و هم چيزي که امروزي ها بهش مي گويند کافي شاپ؟
    بله. قبل از هتل اميرکبير تنها هتل درجه يک کاشان بود. اراذل و بيکاره ها را راه نمي دادند.
   
     پس اراذل کجا مي رفتند؟
     آنها مي رفتند پيش يوسف مختار که جهود بود.
     برايم سوال است که کاشان با فضاي خاص اش چطور چنين جايي داشته و چه کساني مشتري اش بوده اند.
     آن زمان فرق مي کرد. حالاخيلي ها مذهبي اند. خيلي ها بعد انقلاب عوض شدند.
   
     بيشتر چه تيپ هايي مي آمدند؟
    - بيش تر خانوادگي بود. مسوولان شهر اکثر شب ها پاتوقشان آنجا بود. جاي ديگري نداشتند. حيف، هنوز جايي به قشنگي آنجا نداريم. واقعا غذايي رو دست آنجا نبود. گوسفند و مرغ آن زمان طبيعي بود و آمپولي نبود. ولي الان همه شيميايي هستند. جوجه يک روزه بعد از 24ساعت مي شود مرغ دوکيلويي. نبايد توقع داشته باشي خوشمزه باشد. سالن مهمانسرا خيلي زيبا بود با پنجره هاي چوبي قديمي و پرده هاي ابريشم رنگي که با کاغذ ديواري ها هماهنگ بود. نمي شد از هم تشخيص داد. تويش خيلي سليقه به خرج داده بودند. کف سالن نقاشي هاي قشنگي بود. هيچ کس احساس غريبي نمي کرد. شب هايش که ديگر هيچي. خيلي باصفا بود.
   
     اولين بار که سهراب آمد آنجا يادت هست؟
     سهراب هميشه آنجا مي آمد. حوالي پاييز سالي دو، سه ماه و حتي بيشتر کاشان بود و اقامتش هم در مهمانسراي شربتي بود.
   
     چرا آنجا؟ چرا نمي رفت خانه پدري اش؟
    خانه پدري اش تهران بود. خودش هم تهران بود ولي بيشتر مسافرت بود. حالاانگار خانه اي پيدا کرده اند و مي گويند خانه پدري سهراب دروازه عطار است. ولي من نشنيده ام خانه پدري سهراب کاشان باشد.
   
     پس چرا کاشان مي آمد؟
    بيشتر براي تفريحات اينجا بود. سهراب هيچ وقت با کسي نبود و من نديدم با کسي باشد. هميشه تنها بود. متاسفانه به دلايلي هيچ وقت ازدواج نکرد.
   
     علتش چي بود؟ به چه دلايلي؟
    فکر کنم مي دانست سرطان دارد. وقتي کسي مي داند مرضي دارد که از پا درش مي آورد، مي گويد چرا بعد از من زن و بچه ام بدبخت و ويلان جامعه بشوند.
   
     سهراب سيگار مي کشيد؟
     نه، نمي کشيد.
   
     جدي؟
     ما هر روز به اتاقش سر مي زديم. صبح به صبح اتاق ها را چک مي کردم که ببينم مسافرش رفته، خالي شده يا نشده. به اتاق سهراب هم سر مي زدم. ولي هيچ وقت نه مشروب ديدم، نه سيگار. اگر سيگاري بود، بايد جاسيگاري اش پر مي شد. ولي نماز مي خواند. من خودم نماز خواندنش را ديدم.
   
     پابه جفت مي خواند؟
     بله، مرتب. افکارش خيلي پيچيده بود.
   
     شما مي دانستيد کي و چه کاره است؟ شاعر است و اينها؟
     در کاشان کسي نمي دانست. ولي من کم کم مي ديدم گروه هاي دانشجويي که مي آيند، دورش را مي گيرند و خوب مي شناسندش. باهاش عکس مي گرفتند و اينها. آن روزها دوربين عکاسي خيلي نوبر بود. شايد توي يک گروه 40،30 نفره يک دوربين پيدا مي شد که آن هم شايد براي دانشگاه ها يا استادها بود. مثل حالانبود که هرکس دو تا موبايل دارد.
     داشتي از سهراب مي گفتي.
    سهراب عقايد خيلي خاصي داشت. در کاشان کسي نمي شناختش. مردم مي گفتند ديوانه است.
   
     مگر چه مي کرد؟
     اگر يک برگ را مي کندي يا يک حيوان را اگر مي کشتي ناراحت مي شد.
   
     مگر با هم بيرون هم رفته بوديد؟
    نه، شب ها پايش مي نشستم تا صبح با او صحبت مي کردم. بعضي وقت ها هم خيلي حرف هايش را نمي فهميدم. بعدها به مرور فهميدم.
   
     مثلاچي مي گفت؟
     خيلي احساساتي و عاطفي بود؛ خيلي بيش از اندازه. مي گفت حتي به آدم هاي بد هم بايد ميدان داد. آخر شب ها که ديگر همه مشتري ها مي رفتند، تا ساعت 5صبح مي نشستيم و حرف مي زديم.
   
     تحويلت مي گرفت؟
     دستت درد نکند! مثلاگاهي که انعام مي داد، من خجالت مي کشيدم. هر کاري مي کرد، قبول نمي کردم.
   
     حالاچقدر مي داد؟
    - به پول آن زمان 10تومان خيلي زياد بود. در تمام سال هايي که آنجا کار مي کردم به هيچ کس نگفتم انعام بده. هميشه به همکارهايم مي گفتم ما داريم وظيفه مان را انجام مي دهيم. بقيه اش ديگر بستگي به کَرَم مشتري دارد. خيلي وقت ها وقتي انعام مي گرفتم، يک چيزي هم رويش مي گذاشتم ميوه و شيريني براي همکارها مي خريدم که دور هم باشيم.
   
     پس جاي خوابت هم همان مهمانسرا بود؟
     از بچگي که آمدم کاشان تا وقتي ازدواج کردم و مستقل شدم، همان جا مي خوابيدم. کشيک دفتر بودم. بايد به مهندس هاي کارخانه که نصف شب با قطار مي آمدند، اتاق مي دادم.
   
     سهراب چي مي گفت که فکر مي کردي حرف هايش متفاوت است؟
     محمدتقي جعفري را يادت هست؟ خيلي از حرف هايش را شايد 80درصد مردم نمي فهميدند. سهراب هم اين جوري بود.
   
     مي دانستي سهراب کتاب هم دارد؟
     آن زمان نداشت. کتاب هاش بيشتر بعد از انقلاب شناخته شد. در کاشان اصلاشناخته شده نبود. سهراب هميشه از يکي از بقال هاي شهر ميوه مي خريد که ما هم براي مهمانسرا از آن خريد مي کرديم. وقتي مي رفتيم آنجا چيزي بخريم، مي گفت: «اين يارو ريشوئه که فرمان ماشينش مثل خارجي ها است ديوانه است؟!» مردم نسبت به او اين جوري قضاوت مي کردند. ما هم اصلانمي دانستيم شاعر است.
   
     پس بيشتر به خاطر نقاشي هاش مي شناختندش؟
    بله. بعد از انقلاب معروف شد. من حدود سال هاي 54 و 55 فهميدم نقاش است. قلم را که روي کاغذ مي گذاشت، ديگر نگاه نمي کرد و پشت سرهم مي کشيد. از کارگرها نقاشي مي کشيد و به آنها مي داد. خيلي ها بعدش پاره مي کردند. ولي من روي اين نقاشي خيلي دقت کردم. مراقبش مراد. سهراب استاد پير مراد هم داشت.
   
     پير مرادش چه کسي بود؟
     اسمش يادم نيست. حدود 75سالش بود، ولي سرحال بود. سهراب خيلي برايش احترام قايل بود.
   
     چه زماني فهميدي شاعر هم هست؟
     بعد انقلاب، سال 57.
   
     چطور فهميدي؟
     يک آقايي که استادش بود. او که آمد، بچه ها مي پرسيدند کيست. مي گفتند شاعر است و استاد آقاي سپهري است. ما آن موقع خيلي چيزها را نمي دانستيم. نمي دانستيم چنين شخصيتي است.
   
     بعد از انقلاب کتاب هايش را هم خريدي؟
    بله. کتاب هاي شريعتي و استادمطهري را هم دارم.
   
     از شعرهايش چيزي يادت هست؟
     حافظه ام ياري نمي کند.
   
     چه جوري شد که اين نقاشي را برايت کشيد؟
     وقت هايي که از روستاي چنار دير مي آمد، ديگر تو کافه نمي نشست و مستقيم به اتاقش مي رفت.
   
     چرا همان جا نمي خوابيد؟
     نمي دانم. با جيپش مي رفت و مي آمد. فرمان ماشينش برعکس همه ماشين ها سمت راست بود و خيلي آرام هم مي رفت. به نظرم آمريکايي بود. بيشتر پاييز به کاشان مي آمد و بعد زمستان ها به تهران مي رفت و دوباره عيد و بهار برمي گشت. آن وقت بيشتر روستا بود. نمي دانم چرا.
   
     وقتي اتاقش رفتي چي شد؟
     به من گفت عاشقي؟ گفتم نه. 18،17سالم بيشتر نبود. نمي فهميدم اين چيزها يعني چي. گفت: «اگر يک نقاشي برات بکشم نگه مي داري؟» افکار و حال وهواي بچگي مان را گفتم: «تا جايي که بتونم بله.» گفت: «نشد! نگه مي داري؟» دوباره گفتم: «قول نمي دم، تا جايي که زنده باشم و بتونم بله.» راستش اين نقاشي را هم چند سالي گم کرده بودم. حدود دوماه پيش لابه لاي کتاب هايم يک دفعه به آن برخوردم. نه اينکه دور انداخته باشم، نمي دانستم چه کارش کرده ام تا حالا.
     نگاه سهراب به مسايل سياسي چطوري بود؟ درباره سياست هم با هم گپ مي زديد؟
     خيلي وقت ها سعي مي کردم او را به سمت سياست بکشانم. ولي هرکاري مي کردم حريفش نمي شدم. هيچ وقت نفهميدم در سياست هم هست يا نه. اصلالو نمي داد. البته سالي به دوازده ماه، شش ماهش را خارج از کشور بود. بعد انقلاب هم هروقت حرف سياسي مي شد، مي گفت بماند، صحبت خودمان را بکنيم. به مرور فهميدم از حرف سياسي خوشش نمي آيد.
   
     روزنامه هم مي خواند؟
    نه، کتاب زياد مي خواند. من خودم طرفدار پروپاقرص روزنامه اطلاعات بودم. کتاب هاي سهراب همه خارجي بود. روي ميز اتاقش پر از کتاب بود. کتاب ايراني نمي خواند. ولي زبانش را نمي فهميدم.
   
     حرف ديگري هم درباره سهراب داري؟
    کسي نفهميد سهراب کيست. رفيق جان جاني دکتر مديحي و دکتر فيلسوفي بود. ولي آنها هيچ وقت نيامدند در همايش و سميناري او را معرفي کنند و بگويند مردم، شما چنين کسي را داريد و بهش افتخار کنيد. تا آدم ها زنده اند ما برايشان کاري نمي کنيم، وقتي طرف طوري مي شود، برايشان پرده مي نويسيم و دسته گل سفارش مي دهيم. حالادر کاشان چه کسي را به عنوان الگو داريم؟ جوان ها بايد گوش به حرف چه کسي بدهند؟ براي همين به نظرم بزرگان شهر مقصر هستند و کوتاهي کرده اند. الان هم خيلي ها هستند که نمي خواهند شهر ترقي کند.
     مسووليت محتوايي اين گفت وگو برعهده مصاحبه شونده است و روزنامه «شرق» مسووليتي را در اين زمينه نمي پذيرد.
   
    ارزش هنري يا يادگاري؟
     پيمان گرامي
     طبق نظريه هاي تشخيصي و نهادي در دنياي هنر، يک اثر زماني که توسط يک نهاد تاثيرگذار در دنياي هنر مانند موزه، گالري، منتقد، تحليل گر، نظام آموزشي، کلکسيونرو... پذيرفته شود، داراي جايگاه مي شود؛ در اين ديدگاه، شان هنر همان شان منتقد است. اين امر در قدم اول مستلزم آن است که يک اثر توسط شخص يا مرجعي حقيقي ارايه شود که بر آن حق تصرف و مالکيت دارد. اين اتفاق براي اين طراحي منسوب به سهراب رخ نداده و احتمالاهرگز هم رخ نخواهد داد.
    چون علاوه بر مواردي که ذکر شد، اين طراحي به هيچ وجه داراي چنان ارزش فرماليستي و زيباشناسانه اي هم نيست که بتوان از ديدگاه هاي تفسيري و ادراکي در دنياي هنر بر آن ارزشي گذاشت و برايش جايگاهي قايل شد، زيرا در اين حالت بايد اثري داراي چنان ويژگي ها و اسلوبي باشد که بتواند در سنت هنري اي که هنرمند در دنياي هنر با آن شناخته شده، قرار گيرد. اين اثر داراي هيچ گونه شباهت خانوادگي با ساير آثار سهراب نيست و چنان ضعف ها و گاف هايي دارد که از سهراب- آن هم در اواخر دوران کاري اش- بعيد و محال به نظر مي رسد.
    با تمام اين تفاسير، حتي اگر بپذيريم که اين طراحي اثر سهراب است، هيچ ارزش هنري نمي توان برايش قايل شد. اما يک ارزش آن را نمي توان نفي کرد و آن هم ارزش «يادگاري» آن است.

منبع: روزنامه شرق- 12 مهر 93- ص 7


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.