به مناسبت دومین سالمرگ دکتر مهدی فضلینژاد
مقدمه
اولین بار که با نام مهدی فضلینژاد آشنا شدم در حین مطالعه کتاب شریعتی به روایت اسناد ساواک بود. در این کتاب ضمن گزارشی کوتاه به فعالیت وی اشاره شده بود. همواره این مسئله در ذهنم وجود داشت تا این که یک روز به طور اتفاقی نشانیاش را پیدا کردم. مرحوم دکتر مهدی فضلینژاد از جمله پزشکان متعهد و انقلابی بود که در جریان مبارزات انقلابی مردم مشهد حضور داشته و از شاهدان عینی وقایع انقلاب بود. وی در 1305ش(1) در محله سرشور مشهد به دنیا آمد و تحصیلات ابتدایی را در مدرسه منوچهری به پایان رساند. دکتر فضلینژاد در سال1329 به خدمت سربازی اعزام شد و هم زمان در مدرسه شبانه مستوفی دیپلم گرفت. شرکت در جلسات کانون نشرحقایق اسلامی بخشی از فعالیتهای مرحوم فضلینژاد در اوایل دهه سی تشکیل میداد.
در 1332 با استخدام در اداره بهداشت اصل چهار به فعالیتهای بهداشتی از جمله مبارزه با وبا و فلج اطفال پرداخت. در 1333 با شرکت در کنکور در رشته پزشكی دانشگاه مشهد پذیرفته شد. فعالیتهای سیاسی دکتر فضلینژاد در دانشگاه با ورود به تشکیلات جاما مورد توجه واقع شد و در سال 1342 توسط ساواک در مشهد و تهران دستگیر شد.
با شروع مبارزات انقلابیون مشهد وی نيز در کنار سایر افراد به مبارزه با رژیم شاه اقدام کرد و به عنوان یکی از گردانندگان اعتصاب پزشکان در بیمارستان هفده شهریور در سال1357 مطرح شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عنوان اولین مدیرعامل بهداری خراسان منصوب شده و در اردبیهشت 1359 مشاور امور بهداشت دفتر بنی صدر شد.
با وقوع جنگ تحمیلی وی با حضور درجبههها فعالیت کرد. ایشان علاوه بر امور پزشکی به نویسندگی هم میپرداخت. انتشار مقالات مختلف در روزنامه خراسان و نگارش کتاب «زیبایی و کمال میراث حافظ» و ترجمه کتاب «فاجعه سرخپوستان آمریکا» بخشی از فعالیتهای فرهنگی اوست. سرانجام دکتر مهدی فضلینژاد در سیزهم مهرماه 1391 به دیارباقی شتافت. وقتی از طریق یکی از دوستان از مرگش با خبر شدم همراه یکی از همکاران در مراسم ختمش شرکت کردیم. مراسمی که زوایای پنهانی از اخلاق وی را نمایان ساخت و اغلب دوستان و همفکرانش حضور داشتند. احساس کردم مردی بزرگ از بین رفته ولی انگار سکوت محض در قلم نویسندگان وجود داشت. تنها یک نویسنده(2) با مقاله «درگذشت دکترفضلینژاد: عروج حماسه خاموش» از وی به نیکی یاد کرد. آنچه در پی میآید بخشی از کتاب «فریادی در برهوت» تدوین نگارنده است که قرار بود در زمان حیات دکتر فضلینژاد منتشر شود ولی بنا به دلایلی محقق نشد.
در یکی از روزهای گرم اواخر تیرماه 1384 شماره تلفن یکی از پزشکان قدیمی مشهد گرفتم. تماس برقرار شد، آن سوی خط صدای رسا و قاطع مردی آمد. خودم را معرفی کردم و قرار دیداری حضوری با ایشان گذاشتم... خیابان خسروی نو روبرو کوچه خامنهای، از پلههای باریک ساختمان قدیمی بالارفتیم. اتاق کار دکتر خیلی ساده با یک میز کار و یکی دو صندلی جهت بیماران مطبی خلوت را تداعی میکرد و روی دیوار مطبش قاب عکسی از طرح جلد کتابی درباره حافظ(3) به چشم میخورد. روی میز دکتر، ماهنامه حافظ و روزنامه خراسان و چند کتاب نشان از محیطی فرهنگی بود. هر از گاهی مرد یا زن سالخوردهای به سراغ دکتر میآمد و پس از معاینه و تجویز دارو مختصر پولی بابت ویزیت پرداخت میکردند. ورود به مطب بدون تشریفات بود انگار بیمارانش میدانستند دکتر منتظرشان است. با آن که گرمای تابستان مشهد به شدت آزار دهنده بود، صدای ناموزن کولری قدیمی و شلوغی بازار باعث میشد که تا حدی از کیفیت ضبط نوارها بکاهد. بنابراین آقای فضلینژاد کولر را خاموش کرد و مصاحبه شروع کردم.
پس از یک احوالپرسی مختصر و نصب دوربین وآماده کردن ضبط، دکتر فضلینژاد میپرسد: «من دلم ميخواد ببينم انگيزه شما از اين كه سراغ من آمدين براي بيان شرح حال من و يا بيوگرافي يا از اين حرفها چي بوده؟ كه بتونم بر اون روال حركت كنم. چون ممكن است بعضي مسائل به ذهنم برسه، مورد پسند شما نباشه و ما نبايد اين كار را بكنيم كه كسي خواستار يك مطلبي هست آلوده به ديد طرف شود. نبايد اين كار را بكنيم و آن اين قدر بايد صادقانه باشه و آن قدر راست باشه كه طرف از انگيزهاي كه پيدا كرده براي سؤال خوشحال برگرده. من از شما میپرسم، چه انگيزه اي باعث شده كه شما مرا براي مصاحبه انتخاب کنید؟»
من که انتظار نداشتم ابتدای مصاحبه غافلگیر شوم و پاسخگوی مصاحبهشونده باشم با کمی تامل جواب دادم: «آرشیو تاریخ شفاهی مدیریت اسناد آستان قدس رضوی در راستاي تدوين خاطرات پزشكي مشهد با تعدادی از پزشكان قدیمی مصاحبههایی انجام داده است و يك قضيه هم بر ميگرده به خاطراتي كه پزشكان از پرفسور بولون در مشهد داشتند. با تحولي كه ايشان در جراحي مشهد به وجود آوردند، حدود 15سال به عنوان رئیس بخش جراحی بیمارستان شاهرضا صادقانه خدمت کردند. با توجه به اين انگيزه، ما به سراغ اكثر پزشكان قدیمی مشهد رفتهایم كه خاطرات آنها را ثبت و ضبط و پياده کنیم. تا محققان در آينده بتوانند از اين خاطرات به عنوان يك منبع تحقيقي استفاده كنند.»
دکتر فضلینژاد کاملاً به اهمیت تاریخ شفاهی واقف بود و خیلی علاقمند به ثبت خاطراتش بود. هر چند وی نویسنده بود و قلم رسایی داشت ولی نگارش خاطراتش را شروع نکرده بود و در واقع این بهترین فرصت بود تا ثبت خاطراتش در چهارچوب تاریخ شفاهی عملی گردد. در این خاطرات پیچیدهگویی و نوع بیان موجب شد تا در تدوین آن مشکلاتی به وجود آید. بعد از پیادهسازی اولیه مصاحبهها دکتر فضلینژاد با مطالعه آنها فرمودند: «با این که تلاش شد روزگارم را بیشتر به زبان ساده بیان کنم ولیکن طی مصاحبه طولانی که داشتم بنا به سه خصلت که در نوشتارهای کتبی مراعات میشود در این مرحله فرصت تنظیم آن چنان پیدا نمیشود.
1- تنظیم سیر تاریخی هر نوشتاری در انجام تاریخ شفاهی میسر نیست.
2- علاوه بر عدم تدوین سیر تاریخی و ایراد و پراکندگی مطالب یا تکرار موارد آن نیز به چشم میخورد و ارتباط منطقی دیده نمیشود.
3- آخرین مسئله مورد نظر من چون مصاحبه به شکل گفتمان خودمانی است لذا از لحاظ رعایت موازین ادبی اغراق مییابد.
من بارها در خودم فرو رفتم و ديدم براي بشر در تمام اين طول تاريخي مدون يا غير مدون از بشريت تنها يك معجزهاي اتفاق افتاد كه براي هر كس يك انديشه خاصي وجود دارد. اين به هيچ وجه من الوجوه ما نمي توانيم در درون خود بكاويم كه اين انديشه از كجا آمده چي هست و چطور میتونيم اين را در عرصه زندگي تجلياش بديم بياريم روي عرصه زندگي ديگران يا از عرصه زندگي بهره ببريم شناخت يك همچين پديدهاي براي انسان كه سه بعد داره از نظر روانشناسي يكي عرصه حيات و غرايز كه انسان مجبور به شكم سير كردنش، مجبور به ديدن هست.حس مجبور به شنوايي، مجبور به بوييدن و مجبور به بسيار مسائل حسي و غريزي كه اينها هيچ گونه ادراك فهمي درش وجود نداره.»
خاطرات دکتر فضلینژاد در واقع در برگیرنده سه مقطع اساسی از زندگی وی هستند: 1- دوران طفولیت و تحصیل2-شروع مبارزات سیاسی3- اقدامات پزشکی. ضبط خاطرات دکتر فضلینژاد در 16 جلسه هفتاد دقیقهای بیش از سه ماه طول کشید. اولین مصاحبه در تاریخ2/5/ 1384 و آ خرین جلسه در تاریخ22/8/84 انجام شد. آنچه در پی میآید گریزی به بخشهایی از خاطرات ایشان است.
تحصیل در رشته پزشکی
من اواخر سال 1332 به مشهد برگشتم و مجدد شروع کردم سال ششم طبیعی در آموزشگاه رازی که آقای مستوفی ریاست آن را داشت بصورت شبانه خوندم. در آن زمان به سرعت وارد کار بهداشتی اصل چهار شدیم. اون جا کارپرداز بودم. آن زمان من نتونستم در خرداد ماه برای گرفتن دیپلم طبیعی شرکت کنم. گذاشتم شهریور شرکت کردم. در این حیث اعلام شد، دانشکده پزشکی کنکور گذاشته و من برای ثبت نام دانشگاه رفتم. آقای خالصی خدا رحمتش کنه (دخترش دکتر خالصه در مشهد هست. اون از کارمندان اداری من بود. روابط فنی خوبی داشتیم تو پایین خیابان) رفتم دانشکده به آقای خالصی گفتم: من ثبت نام کند. گفتند: تو دیپلم طبیعی نداری باید بری دیپلم بگیری، بعد ثبت نام کنی. من پیش خودم گفتم: این مقررات یعنی چی؟ من که شهریور دارم دیپلم طبیعی میگیرم. ولی قبول نکرد...
آمدم بیرون، رفتم پیش دوستم، به عنوان گلایه یا مشورت. آقای پرورش گفت: این خالصی از دوستهای نزدیک منه. پا شدیم رفتیم. اونم چشماشو بالای هم گذاشت من را ثبت نام کرد.
در امتحان کنکور شرکت کردم. گفتند، روز جمعه وقت اعلام نتایج است. حدود 40 نفر دانشجو میخواستند، در حالی که200 نفر شرکتکننده بود. ما صبح زود جمعه وارد محوطه دانشکده شدیم. دانشکده پزشکی فعلی تو خیابان دانشگاه، ایستادیم. حدود ساعت یازده بود. دیدیم از طبقه بالا مشرف به محوطه یکی اعلام کرد: حسنی عباس یک، تقی نیا حسین پنج، رضا توکلی ده و .... به همین روال اسامی خوندن، شماره چهل هم خوانده شد من نفر چهل ویکم بودم. دانشکده چهل نفر میخواست. گفتن اعضای ممتحنه دیدند شماره40 و 41، یک نمره آورده، گفتند: هر دوتاشون قبول کنید.
بعد ماجرا به این سادگی ختم نمیشه، استاد عزیزی داشتم خدا رحمتش کنه. از اول هم فکرش مستقل بود. دکتر سامیراد رئیس دانشکده پزشکی بود. و این به طور کلی خیلی انسان والا مقام و خیلی لطیفهگو و طنزگو بود. روز ثبت نام پیشش رفتم، ایشون تا عکس من را دید گفت: این که به خودت نمیخوره بده ننه ات بره برات خواستگاری [با خنده]
بعد گفت: کی گفته، تو ثبت نام کنی؟
تو پنجم داری دیپلم که نداری! نمیشه؟ برو!
باز آمدم سر چهارراه دکترا، با دو تا از دوستان، یکی به نام فرخ پارسی که بعد شد جزء هیئت نمایندگی ایران در سازمان ملل، قبل از انقلاب از عوامل فعال بود. همفکری کردم اونا هم ناراحت شدند.
گفت: گیر آوردم.
گفتم: چی؟
گفت: تو که اصل چهارکار میکنی، خانم ضیائی زن دکتر محسن ضیایی متخصص زنان روبرو باغ ملی این از اقوام نزدیک دکتر قوام نصیری است، بریم پیش او، ببینیم چی میگه؟
عصری رفتیم خونهاش درست روبرو آموزشگاه جرجانی، خیابان بیمارستان امام رضا (ع)، اونم با روی باز از ما استقبال کرد. منزلش بزرگ بود تو حیاط نشستیم.
گفت: چیه فرخ!
دوستم گفت: این فلانی در کنکور قبول شده، دکتر قوام نصیری قبول نمیکنه. ما آمدیم شما راه حل پیدا کنید.
در آن زمان برای خانوادههای دانشگاهی بچههاشون بدون کنکور در دانشگاه میپذیرفتند. برداشت یک نامه نوشت: «قوام نصیری عزیز اگر میخواهی در دانشکده کسی قبول کنی پسر من به این نام معرفی میشه» و ما بلافاصله همان روز رفتم محکمه دکتر قوام نصیری ابتدای خیابان جنت، از طرف خیابان امام خمینی در اون محوطه طبقه بالا بود. زیرش اتوشویی بود. رفتیم بالا با طرز برخوردش آدمی نبود که مریض داشته باشه، صادقانه مطرح میکرد. دلش خوش نبود کسی بهش پاسخ بده، باید قبول کنی. بعد رفتیم بالا دیدیم مریضی نیست در زدیم گفت: چیه؟ گفتیم: این کاغذ آوردیم خدمت شما. خوند، گفت: چیه؟ این زنکه را به جون ما انداختی! برو امتحانات نهایی.
اگر آن روز چهارشنبه بود. دکتر گفت: شنبه بیا ثبت نام کن. گفتم: یعنی شرایط اداری به ما اجازه نمیدهد من بیام چهارشنبه امتحان بدم برای روز شنبه. گفت: برو دیگه... یعنی قبول.
ما آمدیم امتحانات نهایی ششم طبیعی. در اون هفته ایشون مطرح کرده بود. سال 1333روبرو دبیرستان فردوسی یک دبیرستان دیگه بود اون جا امتحانات ششم نهایی برگزار میشد. وقتی برمیگردم گذشته را نگاه میکنم مثل این که فرشتهها همیشه به داد آدم میرسند. آدم خودش نمیدونه اینها کی هستند. نه ما ارتباطات اجتماعی داشتیم از طریق وابستگان برن... تا وارد دبیرستان شدم گفتند: آقای کفایی رئیس امور امتحانات. من از این اسمها قبلاً خیلی شنیده بودم. انسان شایسته. میدونستم اینها رو. رفتم بهش گفتم: آقای کفایی من در دانشکده پزشکی قبول شدم باید دو روز دیگه برم ثبت نام کنم و حالا میدونم شما مشگل گشای من هستید. کلا بیست ژوری بود. هر ژوری که وایستن من باید سه ساعت صبر کنم تا وارد ژوری دیگه بشم. بعد این سه، چهار روز طول میکشه. گفت: چشم پسرم. دست من گرفت جلوی هر بیست تا که ایستاده بودند در باز میکرد من تو ژوری میکرد و منم اون جا با اطمینان خاطر جواب میدادم. ممتحنین از این که من سریعاً جواب اونها میدادم معطل نمیکردم، میگفتند: به به عجب دانش آموزی. نمره 20. تا یک امتحان تمام میشد میرفتم سراغ آقای کفایی، آقای کفایی سلام، چشم پسرم! باز برو اون ژوری دیگه. تا نزدیک ساعت دو ظهر. از 8 صبح من همه ژوریها گذروندم. با نمره 19و 20 تموم کردم...
با زبون بی زبونی گفتم آقای کفایی قربون تون. من که حالا برم اول که همه اعداد جمع نکردی بعد برم اداره فرهنگ در چهارطبقه. گفت: چشم پسرم. باز یکییکی رفت ژوریها رو، نمرهها جمع کرد آورد. دید عجب نمرهای. خب من برم اداره فرهنگ که من را تحویل نمیگیرند. من باید این نمرهها را امروز بگیرم. گفت چشم. از اون جا تا اداره آموزش و پرورش راهی نبود کارهای خودش را به معاونش سپرد. کارنامه امتحانات من برداشت سپس دست من گرفت، آمد اداره فرهنگ. رفت اتاق به اتاق تا به مدیر کل رسید و امضاء گرفت.کارنامه دست من داد و اون جا ما با یک روز تمام مسیر طی کردیم و روز شنبه رفتیم پیش دکتر قوام نصیری و ثبت نام کردم. این ماجرا برای خودش هول انگیز و نگرانکننده است ولی راه بدی نبود که طی کردم. دلهره باید داشته باشیم برای پیشرفت کار...
خوشبختانه ما در دانشکده پزشکی ثبت نام کردیم، دانشکده پزشکی با توجه به وروجک بودن من وقتی آدم این کارها بکنه، اعتماد به نفسی داره. در نتیجه ما شدیم نماینده کلاس. در طی سالهای تحصیل در دانشگاه به جزء سال آخرش که علل ساواکی داشت که نماینده نشدم. در اون جا مسائل متعددی پیش میآمد که ما مجبور بودیم به دفاع از نوع آموزش که به ما میدادند برآئیم در نتیجه قیل و قال راه میافتاد ....
سال شمار زندگی دکتر مهدی فضلی نژاد
۱ - وی میگفت متولد 1307 است ولی شناسنامه او را دو سال بزرگتر گرفتهاند.
۲ - پیام فضلینژاد، «درگذشت دکترفضلینژاد: عروج حماسه خاموش»، پایگاه خبری تحلیلی 598، http://www.598.ir/fa/news/84937
۳ - دکتر مهدی فضلینژاد علاوه بر طبابت به حافظ پژوهی هم میپردازد .کتاب زیبایی وکمال میراث حافظ از جمله آثار نوشتاری اوست. این کتاب در سال 1379 در تهران توسط انتشارات نورالدین منتشر شد.
غلامرضا آذریخاکستر