وقتی خبر رفتن استاد بزرگوارم به خانه ابدی را دریافت کردم از این که سعادت حضور مناسبتهای یادبودش را نیافته ام بسیار متاثر و متألم هستم. شاید برای نخستین بار توفیق یافتم از معاشرت شانزده ساله خود با ایشان مطلبی بنگارم. در اوایل دهه 60 وقتی به تپه ماهورهایی که امروز تبدیل به اتوبانهای سراسری و مجتمعهای مسکونی متعدد شده است برای سکونت وارد شدیم پیش رویمان دو سه روستای آبادی مثل پونک و مرادآباد و فرحزاد و حصارک بود. فرحزاد منطقه ییلاقی که چند رستوران و تفرجگاه داشت که برق شبهای آن با موتور برقهای پر سر و صدا تأمین میشد. جاده شیبداری که از فرحزاد به طرف میدان آزادی پایین میآمد تنها یک نقطه پر رونق و آباد داشت، آن هم مشهور به باغ فیض بود. این باغ فیض به علت داشتن درمانگاه، حمام، قنادی و چندین نانوایی مثل سنگگ و...بسیار شلوغ و پر رفت و آمد بود. اما شاید مکانی از همه این موارد با اهمیتتر بود، که آن روزها محل رفت و آمد همه اهل منطقه بود. آن مسجد جامع باغ فیض است که در دل کوچه پس کوچههای پردار و درخت منطقه پنهان ولی میدرخشید. موقع مغرب زنان و مردان از بومی و مهاجر و جنگزده و... کاغذی به دست موقع نماز مغرب مسجد را پر میکردند و همه به دنبال دیدن امام مسجد، آقا شمس بودند. من آقا شمس را در حد مهمور کردن اوراق مایحتاج مراجعین از دفترچه بسیج و گم کردن کوپن، تقسیم زمین و درخواست آب و برق و... یافتم. چند سالی به همین منوال گهگاهی برای خرید نان سنگگ باغ فیض و خوردن بستنی موقع مغرب در مسجد جامع با خانواده رفت و آمد کردیم. کلاس اول راهنمایی بودم که بنرهایی در خیابان اصلی منطقه که حالا نام خیابان اشرفی اصفهانی یافته برایم خوانده شد به مناسبت سالروز در گذشت سه تن از شهدای باغ فیض دعای ندبه این هفته به یادبود آنها در مسجد جامع باغ فیض بر قرار خواهد شد. صبح زود جمعه با جمعی از بچههای محل در سرمای زمستان و در تاریکی هوا خود را به مسجد جامع رسانیدم. در آبدارخانه یا آشپزخانه سابق مسجد چای و حلیم داغ بچهها را برای شنیدن دعا و سخنانی واعظ آماده کرد. پس از قرائت دعا اعلام شد آقا شمس منبر میرود. خیلی آرام و نرم این عبارت دعا را محزون در بدایت منبر طوری میخواند که مستمعین هم هم نوایش شوند: لَمْ يُمْتَثَلْ أَمْرُ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فِي الْهَادِينَ بَعْدَ الْهَادِينَ وَ الْأُمَّةُ مُصِرَّةٌ عَلَى مَقْتِهِ مُجْتَمِعَةٌ عَلَى قَطِيعَةِ رَحِمِهِ وَ إِقْصَاءِ وَلَدِهِ إِلا الْقَلِيلَ مِمَّنْ وَفَى لِرِعَايَةِ الْحَقِّ فِيهِمْ ،فَقُتِلَ مَنْ قُتِلَ وَ سُبِيَ مَنْ سُبِيَ وَ أُقْصِيَ مَنْ أُقْصِيَ وَ جَرَى الْقَضَاءُ لَهُمْ بِمَا يُرْجَى لَهُ حُسْنُ الْمَثُوبَةِ إِذْ كَانَتِ الْأَرْضُ لِلَّهِ يُورِثُهَا مَنْ يَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ وَ الْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ. بعد خطاب به جمعیت گفت ما مدیون خون شهدا هستیم. اشارهای به عکسهای شهدا که از بالکن مسجد آویزان بود گفت خیلی زمانی نگذشته، چهارسالی است که ما در امنیتیم، خدا لعنت کند صدام و صدامیان را. شما یادتان هست که در زمان جنگ صبح جمعه آن قدر زود میآمدیم برای دعای ندبه که ساعتی هفت و نیم مراسم تمام شود و بریم داخل ماشینها یا داخل مغازهها تفسیر سیاسی هفته را گوش کنیم. یادتان است مجریان رادیویی با چه هیجان و حماسهگویی اخبار جنگ را به ما میگفتند. چقدر نگران و مضطرب بودیم. جالب این که همان ساعت از سرما و گرما دنبال جای راحتی بودیم تا آن برنامه را گوش بدیم. این ها را گفتم تا یادمان باشد اگر فرزندان شهیدمان هم میخواستند دنبال آسایش و تجمل باشند شاید ما این وضع امروز را نداشتیم. خیلی از گفتار ملایمش لذت بردم. دیگر خود را مقید به شرکت در دعای ندبه منطقه کردم. هر هفته پرسان پرسان مسیر خانه یا حسینیه برگزارکننده را باید پیدا میکردم. یادم هست چندین هفته ایشان هر بار کتابی از کتب اهل سنت را به دعا میآورد و داستان حرق باب (آتش زدن درب خانه حضرت زهرا(س)) میخواند و برای حضار ترجمه میکرد. به تدریج گذشت و من پس از اتمام دوره دبیرستان، روزی پس از اتمام دعا ایشان جلو آمد و به من سلام کرد: «شما آقای روحانی هستید؟» گفتم: «بله حاج آقا»، «منزلتون کجاست؟»، «سردار جنگل»، «صبحها باکی و با چی میآیی دعای ندبه؟»، گفتم: «خودم تنها میآیم»، «این که خیلی سخته»، گفتم: «آقا، الان که خیابانها آسفالت داره، منطقه آباد شده. اون موقع که هیچی نبود من پیاده میآمدم». گفت: «من هم که تازه بیست سی سال قبل که آمدم کن، صبح برای نماز صبح پباده خودم را به باغ فیض میرساندم. وقتی به کن بر میگشتم آفتاب تازه طلوع میکرد. تا پدر آقای مهدوی که آن ساعت دم پلکان مغازه اش نشسته من را میدید میگفت چه سر ساعت بر میگردی. چون ما تازه داریم محل را باز میکنیم. یادم یک شب سرد زمستان پیاده از باغ فیض بر میگشتم کن، گرگ دنبالم کرد. خیلی ترسیدم. خودم را رساندم به یک بلوک گرد سیمانی که برای جابجا کردن آب داشتند نصبش میکردند. دستهام را به شکل صلیب درآوردم که اگر خودش را داخل لوله انداخت بتوانم از خودم دفاع کنم. بله آقا. ما هم روزگاری داشتیم.» بعد گفت: «تو مسیرم که روضه خانگی دارم. شما را میرسانم بعد میرم».
تا اینجا هیچ چیز از ایشان نمیدانستم. در پژوی دنده فرمونیش نشستم. پیرمرد سرفهای کرد و با خنده گفت: «به این میگویند بنز آخوندی»، در مسیر پرسیدم: «شما اسمتون شمس است یا فامیلتان؟» خندید، گفت: «نه. اسمم محمود است، فامیلیم شمس نجفآبادی است.» گفتم: «پس شما همشهری آیتالله منتظری هستید.» آهی کشید و گفت: «مفصل. الان هم که قم میروم، ایشان به شوخی به من میگوید: کن کم الله (یعنی فعالیتهاتون در کن مورد قبول درگاه حق باشد). من به برکت و دعا و فعالیتهای آق علی پدر آقای منتظری درسم را شروع کردم. سه سال با ایشان اخلاف سنی دارم. وقتی به قم آمد به تشویق پدرشان اول به مدارس علمیه اصفهان رفتم وقتی هم که آقای منتظری پیگیر آوردن آقای بروجردی به قم بود من هم آمدم قم. با برادران باقری و مهدوی کنی هم حجره شدم. من خارج کفایه آیت الله بروجردی زیر کتابخانه فیضیه را یاد دارم. به خاطر دارم آیتالله منتظری خیلی در درسهای آقای بروجردی فعال و با نشاط بود. به درس طهارت آیتالله خمینی (امام خمینی(ره)) در مسجد سلماسی و محمدیه قم هم میرفتم. وقتی تعدادی از همدرسیهای ما با آقای منتظری جامع الاحادیثی را زیر نظر آقای بروجردی کار میکردند کمی با ایشان همکاری کردم. بعد دیگه چون زن و بچه داشتم و اوضاع مالی خوبی نبود، آقای مهدوی من را برای اداره امور حسبیه و شرعیه منطقه کن به تهران آورد. با آن که آقای رسمی منطقه، حاج اکبر تهرانی است، ولی از امام زاده داوود تا فرحزاد من کارهای عمومی مردم را انجام میدهم.» بعد از ایشان پرسیدم: «آقای صالحی نجفآبادی را هم میشناسید؟» گفت: «بله. در همان اصفهان پیش ایشان سیوطی خواندم. البته در قم هم به درسش میرفتم».
جمعه بعد باز بعد از دعا ایشان را دیدم. گفتم: «حالا که شما توفیق این را داشتهاید هم شاگرد امام و هم آیتالله منتظری باشید. این توفیق را به من بدهید که یک دوره تحریرالوسیله امام را محضرتان بیاموزم.» فرمود: «یادم هست بخشهایی از باب نکاح، ارث و دیات را به درخواست آیتالله منتظری از روی تحریرالوسیله به برخی از حکام شرع انقلاب درس دادم. مانعی ندارد، خیلی خوشحال میشوم.» قرار شد شبها بعد از نماز مغرب و عشاء در محراب مسجد جامع بشینیم و بخوانیم. هرشب در سرما و گرما تابستان و زمستان یک ربع بیست دقیقه ابواب فقه را بر مبنای تحریرالوسیله ایشان تدریس فرمودند. جالب آن که در برخی موارد میگفتند این رأی امام نیست و یا رأی امام بعدها عوض شده. توضیح دادند که قبل از آنکه آیتالله منتظری وسیله النجاه آیتالله آقاسیدابوالحسن اصفهانی را به درخواست امام که از تبعیدگاه بورسای ترکیه از ایشان خواستند برایشان ارسال نماید، کتابچه جیبی را شیخ صادق خلخالی، مشکینی و منتظری با عنوان منتخبالاحکام و در چاپ بعدی منتخبالوسیله بر طبق فتواهای فقهی امام منتشر کردند. توفیق بزرگی خدا نصیبم کرد. بعد از تحریر ، شرایع علامه حلی را شروع کردیم و بعد بخشی از عروه الوثقی را تدریس فرمودند.
جمعه دیگری به من فرمودند: «به دیدن آقای صالحی نجفآبادی میروم. خوب است تو هم بیایی.» گفتم: «مشکلی نیست؟» گفت: «نه ولی زنگ میزنم خبر میدم.» بعد از کسب اجازه از امام زاده باغ فیض بیرون آمدیم از مغازه کمی پسته و خوشکبار خرید، گفت: «دوست دارم دست خالی نباشم.» وقتی وارد خانه شدیم با همان لهجه شیرین نجفآبادی، آقای صالحی پرسید: «آقا شمس کجا بودید؟» گفت: «دعای ندبه». بلافاصله گفت: «این عبارت أَبِرَضْوى أَوْ غَيْرِها أَمْ ذى طُوى؛ این جز دعای ندبه نیست. این عبارت از شیعه نیست. این را غلاه اضافه کردند. یا کیسانیهایها،یا زیدیها آوردند. این ها را به مردم میگویید؟ آقا شمس خندید و گفت نه آقا.»
شبی از روبروی کلانتری سابق باغ فیض میگشتیم خنده ای کرد و به من گفت: «در اوائل انقلاب وقتی زمینها را به عنوان زمینهای حاکم شرعی و مصادرهای و ... زمین اینجا را خواستند به من واگذار کنند. پرسیدم به چه مناسبتی؟ من که مالک این زمین نیستم. پولی هم ندارم که بابتش بدهم. میگفتند نه. پولی نیازی نیست. شما به هر حال برای انقلاب زحمت کشیدید، برای مردم منطقه کار کردید. خلاصه هرچه فکر کردم نتوانستم خود را برای گرفتن این زمین قانع کنم. سکوت کردم و عبور کردم. با خودم گفتم من این آبرو را از این لباس و روضه سید الشهدا دارم، با این که نیازهم داشتم ولی خدا کمک کرد و چشمم را نگرفت.»
شبی باهم در جلسه
ای جمعی از علمای تهران حاضر بودند شرکت کردیم. بعد از شام وقتی بیرون آمدیم ایشان را مکدر دیدم. پرسیدم: «از چه ناراحت شدید؟» گفت: «راستش ماه قبل اینجا خط موبایل توزیع میکردند، به جمع آقایان عرض کردم موبایل در بازار خیلی گران است و شما دارید به قیمت رسمی ثبت نامی دولتی میدهید.» گفتند: «ما برای ائمه جماعت این سهمیه را گرفتیم، چیزی نگفتم و نگرفتم و بیرون آمدم، یکی از آقایان خود را به من رساند و گفت آقا شمس این را بگیر پانصد تومان. ازت میخرند یک میلیون و نیم، سه برابر. راستش سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. ولی آخر فرق من امام جماعت با مردم عادی چیه که باید سهم موبایل دولتی داشته باشم. همین آقایان یادم است روزی آمدن دنبال من، که آقای مهدوی از امام برای اعضای جامعه روحانیت وقت ملاقات گرفتند. خوشحال شدم و رفتیم. بعد از ملاقات وقتی از جماران بیرون آمدیم و تجریش را رد کردیم، اول خیابان ولیعصر همه افراد عمامههایشان را برداشتند روبه من کردند و گفتند شیخنا بردار. گفتم چرا؟ گفتند آخه ما ماشین بنز سواریم مردم میبینند فحشمان میدهند، یا منافقین به ما تیراندازی میکنند. گفتم نه. من بر نمیدارم راهنما زدند و ماشین را کنار پیاده رو متوفق کردند گفتند آقا تکلیفت را روشن کن یا بردار یا پیاده شو. پیاده شدم. هنوز از من دور نشده بودند یکی از نمازگزارهای مسجد جلوی من نگه داشت. آقا شمس اینجا چکار میکنی؟ گفتم شما اینجا چکار میکنی؟ گفت آمده بودم زیارت امام زاده صالح و مرا به خانه رساند.»
شبی موقع درس ایشان را مضطرب دیدم. چیزی نپرسیدم. فردا شب وقتی آمدم در محراب بنشینم گفت: «آقا ننشینید. بریم بیرون. میخواهم داستانی برات نقل کنم.» در ماشین نشستیم. از مغازه کمی شیرینی گرفت. دیدم خوشحال است. گفتم: «چی شده؟ دیشب ناراحت بودید، امشب خیلی خوشحالید؟» گفت: «راستش من را دادگاه ویژه روحانیت احضار کرد. خیلی نگران بودم. امروز صبح چند تا لوح تقدیر و حکم و اینها داشتم با خودم بردم، گفتم آقایان چی میگید؟ برای چی من را احضار کردید؟ گفتند شما برای آقای منتظری تبلیغ میکنید، وجوهات جمع میکنید، بالای منبر از ایشان تعریف میکنید، گفتم یادم است قبل از انقلاب من از روی توضیح المسائل امام که آیتالله منتظری تنظیم کرده بود با جلد کتاب جامع الاحکام مرحوم آیت الله بروجردی عوض کردم، تا پیروزی انقلاب روی منبر احکام را از روی آن میگفتم. قرار نیست اگر ما انقلاب کردیم یا انقلابی هستیم منافق باشیم. چهل سال پیش من به امر همین آیتالله منتظری آمدم به کن. از مردم بپرسید تا به حال ما کسی را دعوت به شورش کردیم ، آشوب و بلوا به پا کردیم. همین اواخر من از ایشان مجوزی گرفتم تا در یکی از نقاط محروم کشور درمانگاه و مسجد بسازیم. همین الان من لوح تقدیر از دفتر رهبری و دیگران دارم. چرا دارم؟ سر ساعت میام نماز میخوانم. یکبار تأخیر داشتم؟ کارمندان دولت سالی سی روز مرخصی دارند. از نماز گزاران مساجد بپرسید در سال چند روز غیبت دارم. صبح یک مسجد نماز دارم، ظهر مسجد دیگری، شب هم باغ فیض. هرچه گفتم را نوشت. خوشبختانه مشکلی برایم پیش نیامد.»
شبی بعد از نماز ایشان را بی حال ولی خوشحال دیدم. گفت: «کجا میری؟ گفتم آیت الله صالحی نجف آبادی امر فرموده یک جلد کتاب خدمتشان ببرم. چون بدقول هستم و دیر پیدا کردم خجالت میکشم بروم»، خندید گفت: «برویم نگران نباش درست میشه». از قنادی یک جعبه شیرینی گرفت، بدون هماهنگی زنگ زدیم. آقای صالحی در را باز کردند، سر را از لای در بیرون آوردند: «آقایان چی میخواهید، شما که بدقولید شما چی میخواهید آقا شمس؟« آقای شمس گفت: «براتون شیرینی آوردم»، «دست شما درد نکند. خبر جدیدی هم هست بگید، وگرنه بروید. من شیرینی نمی خواهم.» هر سه زدیم زیر خنده.«آقا شمس چرا بی حالی؟» گفت: «آخه از صبح بعد از نماز رفتم قم الان آمدم. آقای روحانی هم گفت بد قول، اومدیم حالت را بپرسیم. قم چه خبر بود؟ امروز حصر آقا تمام شد و فک پلمپ کردند.» آقای صالحی بغض کرد. من سرم را انداختم پایین. یک هو از خوشحالی گفت: «آقا چرا زودتر نمی گید؟» در را باز کرد و به اصرار ما را برد داخل. گفت خوب: «چی شد؟ گفت هیچی خیلی دلم سوخت. چون وقتی آقا آمد نشست، یک جمله ای گفت: مگر من چه کرده بودم که باید این همه سال در یک اتاق حصر بشم.» گفت: «رأشه شان برطرف شد؟ تنفسش خوب بود؟»، «خیلی فرقی نکرده، ولی خوب به ماها خیلی بد گذشته خیلی سخت گذشت.» گفت: «آشیخ ابراهیم امینی را هم دیدی؟» گفت: «بله یکی از اولین افرادی که وارد شد ایشان بود»، «میخواستی بهش گله کنی که چرا اینچنین عمل کردی؟ نه به آن همه ناسزا گویی نه به این شوق و آمدن»، «خواستم بگم ولی آقای صالحی من مقطعی پیش ایشان درس خواندم. حرمت استادی برایشان قائلم به زبانم نیامد بگم».
حسین روحانی صدر
کارشناس ارشد تاریخ ایران دوره اسلامی، پژوهشگر پژوهشکده اسناد سازمان اسناد و کتابخانه ملی