اشاره: این سخنرانی در مرکز خاورمیانه کالج سنت آنتونی آکسفورد در تاریخ 8 مارس 1988 انجام گردید. استاد لمبتون، فارسی را در دانشکده مطالعات شرقی دانشگاه لندن فرا گرفت. در زمان جنگ جهانی دوم، وابسته مطبوعاتی نمایندگی سیاسی (بعداً سفارت) بریتانیا در تهران بود. در سال 1945 به عنوان استاد ارشد دانشکده مطالعات شرقی منصوب شد (سمتی که عملاً آن را از مدتها قبل در اختیار داشت) و از سال 1953 تا زمان بازنشستگیاش یعنی سال 1979، کرسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه لندن را بر عهده داشت. او در زمینه تاریخ، نهادهای سیاسی، اجارهداری زمین و اصلاحات ارضی ایران و همین طور زبان فارسی قلم زده است. او چه در قبل و چه بعد از جنگ در ایران دست به سفرهای گسترده و زیادی زده است.
در شماره پیش بخش دوم این خاطرات را مرور کردیم. در ادامه بخش سوم را می خوانید.
زبان من قاصر است که بتوانم از خدمات برجسته بیمارستانهای میسیونرهای مذهبی در شهرهای اصفهان، کرمان، یزد و دیگر نقاط در مداوای بیماران مردم فقیر و کشاورزان آن شهرها قبل از این که بیمارستانهای دولتی به شکل مطلوبی تأسیس گردند، حرفی بزنم. تغییر بزرگی در شرایط سالهای پس از جنگ شکل گرفته بود و شمار بیمارستانها، پزشکان و کلینیکها حتی در مناطق محروم افزایش یافته بود، گرچه تا سالها تعدادی از پزشکان رغبتی به رفتن به مناطق محروم نداشتند و این عدم رغبت حتی در بین معلمان و دیگر مقامات دولتی نیز وجود داشت و رفتن به مناطق محروم به فراموشی سپرده شده بود و در عقب ماندگی بسر میبردند. یکی از پیشرفتهای عمده که من شاهدش بودم در زمینه شرایط بهداشت عمومی صورت گرفته بود. برجسته ترین پیشرفت در مورد ریشه کنی واقعی مالاریا انجام گرفته بود (گرچه معتقدم که دوباره برگشته است). این نه فقط مربوط به خود بیماری و مرگ متعاقب مالاریا بود، بلکه باعث به وجود آمدن ناراحتیهای ثانوی ناشی ازآن نیز میگردید. با مسافرت به گوشه و کنار کشور، و نه فقط در استانهای شمالی، میشد نشانههای آشکار عفونت مالاریا را در شمار زیادی از کودکان مشاهده کرد. تغییر بزرگ پس از سالهای جنگ با ورود ددت، به وجود آمد.
پیشرفت بزرگ دیگر در زمینه بهداشت با قانون منع استعمال تریاک به وجودآمد،گرچه این اتفاق تا سالها پس از جنگ عملی نشد. هر از گاهی قوانینی مبنی بر منع استفاده از تریاک و کاشت آن به جز در موارد خاصی به تصویب میرسید، اما در سال 1956 بودکه این تلاشها نتیجه داد، اگرچه میتوان هنوز تخلفاتی از آن را مشاهده کرد. با منع آن، مسئله قاچاق آن پدید آمد. یادم میآید که یک شب از کلیایی، [روستایی از توابع بخش ماهیدشت شهرستان کرمانشاه در استان کرمانشاه] عبور میکردم (که در بهترین اوقات خود، یک محله خلاف کار محسوب میشد، گروهی از قاچاقچیان را دیدم و خودم به دست یکی از آنها را دستگیر شدم. هم چنین این مسئله نیز درست است که زمانی که کاشت تریاک متوقف شد، کشاورزان آن مناطقی که سابق بر این از وضعیت مطلوبی برخوردار بودند، به فقر کشانیده شدند. وقتی که من برای اولین بار به ایران رفتم، کشیدن تریاک قدغن نبود. بسیاری از آن در غیاب دارو و پزشک به عنوان مسکن یاد میکنند که هیچ جای تعجب ندارد. تریاک در قهوهخانهها به طور گستردهای کشیده میشد. با توقف در یک قهوهخانه میشد به راحتی بوی آن را استشمام کرد. رانندگان کامیون که در اکثر موارد در ساعات متوالی رانندگی میکردند، از آن به عنوان دارو برای جلوگیری از خواب آلودگی استفاده میکردند، اما استفاده مداوم از آن اعتیادآور بود و در نهایت کارشان فقط کشیدن تریاک میشد. گفته میشدکسالت ناشی از بازنشستگی اجباری تا حد بسیار زیادی علت استفاده تریاک در میان ثروتمندان بوده است. در مناطق رشد و کاشت تریاک مثل اصفهان و کرمان، ناحیهای به نام عباسآباد فعلی در اصفهان وجود دارد که در مزرعههای آن، خشخاش آبی کشت میشود و گفته میشود که زنان کشاورز پس از دروی محصول آن را برای جلوگیری از گریه بچههای خود به فرزندانشان میدهند و بنابراین اعتیاد در این ناحیه از دوران کودکی آغاز میشود.
تغییر بزرگ دیگری که من شاهدش بودم و به استانداردهای بهتر بهداشتی مربوط میشود، رشد بسیار چشمگیر در تعداد جمعیت است که در سالهای اخیر صورت گرفته است. وقتی که برای اولین بار به ایران آمدم، هیچ گونه آمار کامل یا درستی در این زمینه وجود نداشت، اما بیشتر مردم فکر میکردند که جمعیت کمتر از 12 میلیون نفر بود،گرچه من فکر میکنم که برآورد رسمی در حدود 20 یا 22 میلیون نفر بوده است.
خدمات آموزشی مثل خدمات بهداشتی فقط در شهرها و چند روستای بزرگتر و کمی به شهرها نزدیک تر، ارائه میشد. در روستاهای نقاط دورافتاده، ملاها هنوز مکتبها را اداره میکنند و این قضیه هنوز در دهههای 1950 و اوایل دهه 1960 پابرجاست. در دهه 1930، شوق بسیار زیادی برای آموزش شکل گرفته بود که این به خاطر این باور بود که تحصیلات غربی کلید پیشرفت و زیربنای ثروت است. تحصیلات جهانی با قانون 1910 وعده داده شده بود اما هرگز عملی نگردید. با اصلاحات آموزشی رضاشاه، جهش بزرگی به سوی سوادآموزی و میل به یادگیری به وجودآمد. مدارس هیئتهای مذهبی غربی، به طور برجسته کالج مموریال استوارت Stuart Memorial College در اصفهان و کالج البرز در تهران نقش بسیار مهمی در تحصیلات دبیرستانی تا زمان بستن شان در سال 1940، ایفاء نمودند. دانشسرایعالی در تهران که در سال 1918 تاسیس شده بود در چارچوب محدودیتهای عصر خود، آموزشی صحیح را پیریزی کرد و میل به معلمی را برای دانشجویان آن که آموزش معلمی میدیدند، بنا نهاد. از سال 1934 به بعد، دانشسرایعالی در سایر استانها نیز برپا شد. در سال 1935 سنگ بنای دانشگاه تهران گذاشته شد. مدرسه حقوق و پزشکی جذب دانشگاه شدند و دانشکدههای هنر، علوم ومهندسی و بعدها هنرهای زیبا، فنی و کشاورزی به آن اضافه شدند. شمار رو به ازدیاد زنان به مشاغل آموزشی وارد شدند و علاقه داشتند که یادگیری نوین را گسترش دهند،گرچه برای آنان مشکل بود که دور از خانه بسر برند. یادگیری بر مبنای حفظیات ادامه یافت و ارزش خواندن در خارج از برنامه درسی به شکل گستردهای رواج نیافت و آموزش فنی و حرفهای خیلی کم بود. با این وجود، فرصتهای جدیدی شکل گرفته بود و درهایی باز شده بود، اما آهنگ پیشرفت در همه جا به یک شکل نبود و بستگی به مقدار منابع ایجاد شده در دسترس و هم چنین به اشخاص درگیر در مسائل آموزشی داشت. از روستاهای اطراف اصفهان و چند شهرستان دیگر، پسران خانوادههای متمول به شهرها میآمدند و در کنار اقوام خود زندگی میکردند یا اطاقی اجاره کرده و به مدرسه میرفتند. من موارد زیادی را میشناختم. دختران در یک موقعیت کاملاً متفاوتی بسر میبردند،گرچه شمار مدارس دخترانه در شهرها در حال افزایش بود. روستائیان (و هم چنین شماری از مردم شهرنشین) دلیل چندان متقنی برای تحصیل دخترانشان پیدا نکردند، گرچه برخی از آنها در مدارس روستایی شرکت کردند ولی این تحصیل تا بیش از یک یا دو سال ادامه نیافت.
یک حس غرور عمیق در مدارس و کارخانجات جدید وجود داشت. اگر کسی برای اولین بار وارد یک شهر میشد، اولین چیزی که توجهش را به خود جلب میکرد اول، وجود مدارس و دوم کارخانجات بود. در یک مورد در شاهرود من از چند نفر در باره اصناف سئوالاتی پرسیدم. آنها محتاطانه مطالبی گفتند که مثلاً قبلاً چیزهایی وجود نداشت و الان خوشبختانه ساخته شده است و مصرانه از من میخواستند که از مدارس و کارخانجات ساخته شده در شهرشان دیدن کنم.
کودکان تقریباً در همه جا عاشق یادگیری بودند. من خاطره فراموشنشدنی از یک کشاورز و 2 پسرش هنگام مسافرت از قم به جوشقان داشتم که در وسط روز توقفی در نیاسر داشتیم. 2 پسر با چهرههایی برافروخته و مشتاق تقریباً در مورد همه مسائل و انگلیس مرا سئوالپیچ کردند. در دهههای 1950 1960 نیز همان روال ادامه داشت. تا آن زمان، مدارس بسیار بیشتری ساخته شده بود، گرچه هنوز برای مناطق دوردست کاری انجام نشده بودند. من گروهی از کودکان کم سن وسال روستاهای منطقه دورافتاده اطراف گاوخانه در استان اصفهان در تابستان 1959 را به یاد میآورم که آنها توسط ملای محل در کنار یکدیگر جمع شده و به شکل دایره وار در یک فضای باز نشسته بودند و مدرسهای برای آنها وجود نداشت که به آنجا بروند. در اواخر دهه 1950 و اوایل دهه 1960، اصل 4 سعی در گسترش سوادآموزی در اقصی نقاط کشور داشت و در دهه 1960 پس از انقلاب سفید، سپاه دانش نقش گستردهای درامر سوادآموزی روستاهای کشور برعهده داشت. در دهه 1960 در حین سفر در منطقه بویراحمد، پسر13 سالهای را پیدا کردم که یک دوره 5 ساله مدرسه را در بهبهان طی کرده و به روستایش برگشته بود و پسران روستا را دور هم جمع کرده بود و هر آنچه را که خود آموخته بود به آنها یاد میداد، چرا که آنها امکان مدرسه رفتن را نداشتند. در همان سال در اطراف منطقه یاسوج (در نزدیکی تل خسروی سابق) وقتی که شماری چادر (خیمه) رسیدم، دختران همگی پا به فرار گذاشتند، چرا که تا به حال یک خارجی را ندیده بودند. 6 سال بعد وقتی که مجدداً به یاسوج رفتم، با یک مدرسه عشایری پرنشاط دخترانه مواجه شدم و وقتی که از آنها سئوال کردم که اگر بزرگ شدند چه کاره میخواهند بشوند، بسیاری از آنها گفتند که میخواهند که معلم بشوند.
مقامات همه جا بودند. بسیاری در ارتش، ژاندارمری و پلیس فکر میکردند که لباس یونیفورم به آنها این اجازه را میدهد که به همه کس امر و نهی کنند. نیروی ژاندارمری در همه مناطق کشور حضور داشت و از صاحب منصبانش این انتظار میرفت که دست به هر کاری بزنند. سرقفلی، از طریق سیستم حکومتی به حقی قانونی تبدیل گشته بود. یکی از اثرات منفیاش این بود که دسترسی افراد معمولی به سمتهای اداری را غیر ممکن نموده بود. با این وجود، باید به این حقیقت اعتراف کنم که به جز در مواردی استثنایی، مورد لطف و احترام و مهربانی مقامات قرار گرفتم و در تحقیقاتم خیلی به من کمک کردند. در کل و به دلایل مشخص، هر چه مقامات سمت بالاتری داشتند، میزان همکاریشان نیز بیشتر بود. مقامات رده پایینتر گاهی میترسیدند که کمکی کنند، مبادا که با مقامات ارشد خود به مشکل بخورند. گاهی، به کلانتری احضار میشدم و این که چرا با مردم قاطی شدهام و از کارهایم سئوال میکردند ولی من همه اینها را مؤدبانه پاسخ میدادم. در اواخر دهههای 1940 و 1950 و نیز دهه 1960 اوضاع خیلی بد شده بود. بازجویی به امری عادی تبدیل گشته و سوءظن علنی بود. اخاذی، زورگویی و فساد مقامات رشد یافت و شکاف بین حکومت و مردم نیز بیشتر شد و نفرت از حکومت توسط مردم افزایش یافت.
تجارب من در زمینه جمعآوری اطلاعات در زمینه اصناف (هنرهای دستی) شاید بیشتر به خاطر شرایط و اوضاع و احوال دهه 1930 باشد. به یاد میآورم یک بار از یک محقق و سیاستمدار برجسته که در بازنشستگی اجباری بسر میبرد، سئوالی پرسیدم مبنی بر این که از دید او آیا موضوع اصناف (هنرهای دستی)، موضوعی است که میشود روی آن کار کرد یا نه؟ جواب او بله بود، به نظر او به اندازه کافی اجناس عتیقه وجود دارد که قبل از این که از بین بروند ارزش نگهداری را دارند و در ادامه خندهای کرد و گفت: «اگرچه شما هر کاری بکنید آخرسر به عنوان جاسوس شناخته خواهید شد». مدرن سازی که با زور به دست رضاشاه به اجرا درآمد با کنار گذاشتن آنچه که از آن به عنوان سبک سنتی یاد میشود، همراه بود. همان طور که در سطور قبلی گفتم، شتر دیگر وجود نداشتند،گرچه در حقیقت دیدن آنها لطف و صفای دیگری داشت. سئوالات مشابه دیگری در مورد صنایع دستی داشتم که به کرات هم از مقامات دولتی و هم شخصیتهای خصوصی میپرسیدم و با جوابهایی روبرو میشدم که نه، چنین چیزهایی نیست و وجود خارجی ندارد. زرگرباشی (رییس زرگران) در تبریز گفت که هیچ چیز وجود ندارد و هیچ وقت هم وجود نداشته است، گرچه او خود میدانست که چنین چیزی دروغ بیشرمانهای بیش نیست. در واقع، قضیه اصراربه نبود صنایع دستی، رنگی سیاسی داشت. رضاشاه بیرحمانه حکومتهای خودمختار محلی را سرکوب میکرد، چرا که آنها را به عنوان مانعی بر سر راه سیاست تمرکزگرایی و هم چنین مراکز بالقوه مقاومت تلقی میکرد. در حقیقت، تعداد زیادی از حکام بینهایت نسبت به من نظر لطف داشتند و مرا با اشخاصی که گمان میرفت در مورد صنایع دستی مخصوصاً رؤسای ادارات مالیه و شهرداریها که مسئول جمعآوری مالیات از آنها تا سال 1926 بودند، آشنا میکردند.
تماس با رؤسای اصناف و اعضایشان در کل از طریق دیگر مجاری رسمی نیز ادامه یافت. در اصفهان و جاهای دیگر، من جلسات متعددی با افراد سرشناس داشتم. در کار گردآوری اطلاعات، صبوری زیادی لازم بود. سئوالات به شکل مستقیم آن چنان کاربرد نداشت، اما در حین گفتگو، اطلاعات لازمه به دست میآمد یا مطالبی به شکل غیر مستقیم در لابلای صحبتهایشان کشف میشد. پیرمردان بیشتر از جوانان راضی به صحبت کردن بودند. در اصفهان، فردی بود که چند بار با او ملاقاتهایی داشتم و اطلاعات مفیدی از او به دست آوردم. ناگهان او دیگر از دیدن من سرباز زد و فردی که رابط ما بود گفت که پلیس از او بازجویی کرده که چرا با یک بیگانه دیدار میکند و به خاطر این قضیه و بد رفتاریهای پلیس او دیگر حاضر به دیدن من نیست. سرکشیهای پلیس وقت و بیوقت انجام میگرفت و مردم را از حشر و نشر با بیگانگان برحذر میکرد. زمانی که در تهران بودم برای یادگیری دروس عربی خدمت یک ملای معروف میرسیدم که توسط رییس دانشسرایعالی به او معرفی شده بودم. در ابتدا او به منزل من میآمد، اما پس از چند هفته، او دیگر نیامد. او به من گفت که پلیس او را احضار کرده و از او سئوال کرده که چرا به خانه یک فرنگی رفته است. با این وجود، به من گفت که میتوانم به منزل او در اطراف بازار پس از غروب آفتاب بروم که من نیز سر وقت حاضر میشدم.
ادامه دارد...
آن لمبتون*
ترجمه: علی محمد آزاده
*آن کترین سواینفورد لمبتون (Ann Katherine Swynford Lambton) (۸ فوریه ۱۹۱۲ - ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸) استاد ایرانشناس در دانشگاه لندن و پارسیدان انگلیسی و کارشناس تاریخ ایران در دورههای سلجوقیان، مغولها، صفویان و قاجارها و پژوهشگر برجستهٔ مسائل ایران بود. وی مدتی وابسته مطبوعاتی سفارت بریتانیا در ایران و نیز از ماموران برجستهٔ سازمانهای اطلاعاتی بریتانیا در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ میلادی در ایران بود که در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نقش داشت. او از ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۹ استاد دانشگاه لندن در رشته ایرانشناسی بود و از چند دانشگاه دکترای افتخاری داشت. لمبتون مسیحی معتقدی بود و روابط نزدیکی با کلیسای انگلستان داشت. آن لمبتون روز شنبه ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸ در سن ۹۶ سالگی در شهر نورتن برلن در انگلستان درگذشت. (ویکی پدیا فارسی)
منبع:
Lambton, Ann, "Recollections of Iran in the Mid-Twentieth Century", Asian Affairs (Journal of the Royal Society for Asian Affairs), 1988 (October), Vol: 75(19), pp: 273 – 288.