هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 156    |    3 ارديبهشت 1393

   


 



خاطراتی از ایران اواسط قرن بیستم-1

صفحه نخست شماره 156

اشاره: این سخنرانی در مرکز خاورمیانه کالج سنت آنتونی آکسفورد در تاریخ 8 مارس 1988 انجام گردید. استاد لمبتون، فارسی را در دانشکده مطالعات شرقی دانشگاه لندن فرا گرفت. در زمان جنگ جهانی دوم، وابسته مطبوعاتی نمایندگی سیاسی (بعداً سفارت) بریتانیا در تهران بود. در سال 1945 به عنوان استاد ارشد دانشکده مطالعات شرقی منصوب شد (سمتی که عملاً آن را از مدت‏ها قبل در اختیار داشت) و از سال 1953 تا زمان بازنشستگی‏اش یعنی سال 1979، کرسی زبان و ادبیات فارسی دانشگاه لندن را بر عهده داشت. او در زمینه تاریخ، نهادهای سیاسی، اجاره‏داری زمین و اصلاحات ارضی ایران و همین طور زبان فارسی قلم زده است. او چه در قبل و چه بعد از جنگ در ایران دست به سفرهای گسترده و زیادی زده است.


من برای اولین بار در تعطیلات تابستانی سال 1934 و بعدها در تعطیلات تحصیلی سال 1936 -7 و دوباره در تعطیلات تابستانی 1950 – 1949 به ایران رفتم و از نزدیک از کشور در موقعیت‏های مختلف دیدن کردم. هدف اصلی‏ام از این دیدارهای اولیه ارتقاء وضعیت زبان فارسی خود و هم چنین شناخت عمیق‏تر از تاریخ و تمدن ایران بود. اما اگر ندانی که در این وادی دقیقاً به دنبال چه می‏گردی، وقت خود را تلف کرده‏ای. موضوعات خاص مورد علاقه من صنف پیشه‏وران، اجاره‏داری زمین و سازمان‏های روستایی را در بر می‏گرفت. من این موضوعات را انتخاب کرده بودم چرا که بی هیچ‏گونه محدودیتی می‏شد با آنها تماس برقرار کرد. من بیشتر اوقاتم را با پیشه‏ور‏ان، روستائیان و ملاکین و همین طور محققین و ادبا و گاهی به ناچار با دولتمردان می‏گذراندم.

در اولین دیدارم تقریباً تمام مدت را در اصفهان بسر بردم. در بار دوم من چند ماه اول را در اصفهان بودم و سال‏های بعد نیز که به ایران می‏آمدم سری به آنجا می‏زدم. در اینجا باید به مسئله مهمی اشاره کنم و آن ا ین که برای شناخت بهتر یک منطقه باید خوب در آنجا به بررسی پرداخت قبل از این که فوراً عازم جای دیگر شد و مکان قبلی را ترک کرد. سفرهای فشرده منجر به شناخت واقعی از زندگی محلی نمی‏گردند – گرچه این احتمال هست که مکان شروع تحقیق بر مکانی که از قبل تعیین گردیده یا مد نظر ما بوده اثرگذار بوده و منجر به تشکیل این گمان شود که در پیش گرفتن همین روال بهترین روش است. برای بررسی مسائلی چون اجاره‏داری و زندگی واقعی مردم، یک نکته مهم وجود دارد و آن این که در تمام فصول سال باید آن منطقه را از نزدیک مشاهده کرد ولی خوب معلوم است که این ایده‏ای دست‏نیافتنی و غیرعملی است. تهران بخاطر موقعیت فوق‏العاده متمرکز اداری و اقتصادی‏اش، مرکز و کانون توجه امور کشور شده بود و از سایر نقاط ایران که مایل به ایفای نقش در اموری چون امور عمومی، مشاغل و حرف، تجارت یا صنعت بودند، گوی رقابت را ربود اما شبیه دیگر شهرستان‏ها هنوز الگوی تمام عیار کشور نشده بود. مسلماً مردمان جالبی وجود داشتند تا یکدیگر را در پایتخت ملاقات کنند.

وقتی که من برای اولین بار به ایران رفتم، هنوز تعصبات ولایتی (شهرستانی) به نحو بارزی مشهود بود و می‏رفت که با اقدامات جدی رضاشاه در هم شکسته شوند. اما هنوز هم اگر شما در خیابان یا در روستا از کسی سئوال می‏کردید که او اهل کجاست، او جواب نمی‏داد که ایرانی است، بلکه نام شهری که در آنجا به دنیا آمده بود را می گفت، مثلاً تبریزی است یا اصفهانی؛ یا اسم طایفه اش را می گفت مثلاً لر، یا قشقایی؛ یا نام  روستایی که از آن آمده بود را می گفت، مثلاً میمه یا ابیانه؛  در حالی که ارامنه جلفا (اصفهان) ایرانیان را مسلمان می‏خواندند. با این وجود نسل جوان‏تر وطن‏پرستی را در مدارس یاد می‏گرفتند و همراه با معلمین خود در تلاش بودند تا از این به بعد دیگر خود را از بند استان و ایل و شهر یا روستا خارج نموده و در اندیشه گستره بزرگتری باشند. تلاش‏های سخت و مجدانه ای انجام گرفت تا حس وطن‏پرستی و ملی‏گرایی را در ارتش و سربازان تلقین کنند، اما خیلی موفق نشدند. استان‏های مختلف، گروه‏های قومی مختلف، ایلات و حتی روستاهای مختلف، هنوز خصوصیات منحصر به فرد خودشان را داشتند که بر روابط آنها با یکدیگر و جوامع خارج از خود، تأثیر می‏گذاشت. آنها در نقاط مختلف زندگی کرده و با تجاربی که بدست آورده بودند، نوع خاصی از زندگی را هدایت و اداره کرده بودند. ریشه‏های دو نوع تفکیک قومی بین ترک و تاجیک (غیر ترک یا فارس‏ها) و بین عرب و عجم (غیر عرب یا فارس‏ها) را می‏توان در تاریخ و در پی اعصار مشاهده کرد. در وجود خصوصیات مختلف اجتماعی در بین ولایات و گروه های ایلی و قومی، تردیدی وجود نداشت. در همان زمان یک گرایش دیگر و بر خلاف اوضاع موجود وجود داشت که بر اتحاد براساس آموزه‏های اسلام و بیشتر مذهب شیعه سفارش می‏کرد و هم چنین بر نوعی از شعور ایرانی، ایرانیت که نه با تلاش‏های رضاشاه در جهت ایجاد دولت ملی، بلکه بخاطر وجود میراث مشترک دینی و فرهنگی شکل گرفته بود. بنابراین بخوبی می‏توان در تاریخ ایران این مسئله را ملاحظه کرد که نه تنها تنوع بلکه اتحاد را نیز می‏شد دید.

در جامعه هم چنین شکاف‏های اجتماعی و اقتصادی وجود داشت: تقسیم‏بندی قدیمی بین دولت و مردم (حاکم و محکوم)، جمعیت شهری و دهاتی که شاید این یکی در آن موقع آن‏قدرها هم که بعدها چشمگیر شد، بزرگ نبود، شهری‏ها با دیده حقارت به دهاتی‏ها نگاه می‏کردند و تمام طبقات به زارعین به دیده حقارت می‏نگریستند. هم چنین، تفاوت‏هایی بین طبقات مختلف جامعه، یعنی علما، دیوانسالاران، تجار، ملاکین و خان‏های ایلات وجود داشت، گرچه در جاهایی منافع آنها با یکدیگر گره می‏خورد و در بین خودشان ازدواج‏هایی صورت می‏گرفت؛ و در آخر شکاف دیگر بین اقلیت تحصیل‏کرده غربی و اکثریت بی‏سواد وجود داشت. در بین این همه دودستگی و اختلاف، تلاش‏هایی برای نزدیک کردن این همه شکاف در نهایت به تحریف و انحراف کشانیده شد.

در سال 1934 رضاشاه هنوز بطور کامل قدرت را در دست نگرفته بود. تا زمان بازدید دومم، او به اوج قدرت رسیده بود. امنیت در سراسر کشور با سرکوب شدید برقرار شده بود. قدرت ایلات درهم شکسته شده بود وروسای آنها (خان‏ها) کشته و یا تبعید گردیده بودند. کوچ عشایر به جز در سطح بسیار جزئی ممنوع شده بود و آنها خلع سلاح و یکجانشین شده بودند. هم چنین هرگونه اسلحه در روستاها جمع‏آوری گردید. این مسئله باعث دردسرهایی برای ساکنین آن مناطق چون ورود حیوانات وحشی، گرگ، خوک، پلنگ و خرس گردید و به محصولات و دام‏های آنان خساراتی وارد کرد. حیوانات در شرایط سخت زمستان به روستاها نیز وارد می‏شدند. کار سگ‏های گله بیشتر شده و علاوه بر مراقبت از دام‏ها باید از روستائیان نیز دفاع می‏کردند. با مسافرت در زمستان می‏شد دسته دسته گرگ‏ها را دید که در تردد بودند و در نقاط کوهستانی و جنگلی نیز صدای خوک‏های وحشی را می‏شد شنید (گرچه من هرگز چنین چیزی ندیدم). در مناطق دورافتاده‏تر و در نواحی عشایر نشین، گرگ‏ها و خوک‏های وحشی هنوز در دهه‏های 50 و 60  میلادی وجود داشتند.

ارتش دو برابر بزرگتر شده بود و افسران نسبت به دیگر اقشار جامعه از امتیازات زیادی بهره‏مند بودند و خوب بالنتیجه نفرت زیادی نیز علیه آنها وجود داشت. خدمت سربازی اجباری شد و در اغلب موارد با خشونت به اجرا در می‏آمد و در گرفتن جریمه‏های آن هم کلی فساد به وجود آمد.

علما را حسابی مرعوب کرده و خلع لباس کرده بودند. در سال 1928 حادثه‏ای در قم بوجود آمد. ملکه ناخواسته در مراسمی در حرم حجابش به کناری رفت و صورتش هویدا شد و باعث جار و جنجال و محکومیت این عمل توسط روحانی حرم (متولی) شد. روز بعد، شاه همراه با 2کامیون زرهی (مسلح) و گروهی از سربازان وارد قم شد. او بدون این که پوتین‏های خود را در آورد وارد حرم شد و ملا را به زیر مشت و لگد گرفت و همان موقع دستور داد که مجرمینی که در حرم به بست نشسته بودند را از آنجا خارج کنند. در این بین اصلاحات حقوقی، موقعیت علما را به شدت در خطر قرار داده بود. در سال 1927 وزارت عدلیه در کنترل کامل حقوقدانان تحصیل‏کرده غرب قرار گرفت. قانون مدنی تدوین شد ولی در سال 1935 بطور کامل تصویب شد و هم چنین قانون جزایی (کیفری) موقتی نیزکه در سال 1926 به نگارش درآمده بود بالاخره در سال 1940 به تصویب نهایی رسید. از سال 1932 اسناد مربوط به معاملات املاک باید توسط دفاتر(محاکم) دولتی انجام شده و از سال 1935 ازدواج و طلاق باید در محاضر (دفترخانه) دولتی به ثبت می‏رسیدند و از دسامبر 1935 قضات باید یا از دانشگاه تهران یا یک دانشگاه خارجی مدارک تحصیلی خود را ارائه می‏کردند. تا این زمان تعداد زیادی از روحانیون که از تنها راه امرار معاش خود محروم شده بودند، لباس‏های روحانیت خود را درآورده و محضردار شدند. در دسامبر سال 1928 به موجب فرمانی قرار شد که مردان کلاه لبه دار پهلوی بر سر بگذارند، که به این خاطر دیگر نمی توانستند سجده کنند (مگر آن که روی آن را به پشت بر می‏گرداندند). از سال 1935به بعد آنها مجبور شدند که کلاه اروپایی، یعنی کلاه شاپو بر سر بگذارند. در سال بعد، زنان بی‏حجاب شدند و پوشیدن لباس‏های اروپایی هم برای مردان و هم برای زنان اجباری شد. نگرش نسبت به بی‏حجابی (کشف حجاب) در میان مردان و زنان متفاوت بود. دیدار دوم من از ایران کمی پس از کشف حجاب بود. یک روز که در کرمانشاه صبح اول وقت در حال قدم زدن بودمٰ زنی را دیدم که با دیدن من ناگهان بلند فریاد کشید: «ای بیچاره سرت را برهنه کردند!». واقعیت این بود که هر زنی که با حجاب از منزل بیرون می‏رفت ممکن بود که توسط پلیس حجاب از سرش برداشته شود. من خودم چند بار شاهد چنین صحنه‏هایی بودم. بسیاری از پیرزنان برای این مسئله هرگز از منزل خارج نشدند. یک پیرمرد مؤمن اهل بسطام یک بار به من گفت: «زن مؤمنه بیرون نمی‏رود».

اصلاحات آموزشی نیز آغاز شدند. حرکت به سوی استقلال با شور و شوق زیادی ادامه یافت و کارخانجاتی ساخته شدند. تجارت خارجی در حد گسترده‏ای تحت کنترل دولت قرار گرفت و انواع انحصارات در تمام زمینه‏ها برقرار گردید. راه‏آهن سراسری در حال ساخت بود، در سال 1927 شروع و در سال 1937 به اتمام رسید. در تلاشی دوباره حدود استان‏ها مجدداً ترسیم شدند تا از تنگ‏نظری‏های موجود کم کرده و از این به بعد استان‏ها با عدد شناخته شوند تا با نام، همین طور امور مالی بر اساس اصول غربی سازماندهی مجدد شدند.. در سال 1932 رضاشاه امتیاز نفت را که در اختیار شرکت نفت انگلیس-ایران بود ملغی اعلام کرد و یک قرارداد جدید در سال 1933 به امضاء رسید.

مناسبات اجتماعی بین ایرانیان و خارجیان به شکل روزافزونی محدود شد و تماس بین مقامات خارجی و ایرانی عملاً ممنوع شد و فقط از طریق تعدادی کانال‏های شناخته شده امکان پذیر بود. دیگر برای خارجیان عادی شده بود که رژیم آن را زیر نظر داشته باشد: گدایی که در درب خروجی می‏نشست، اغلب اوقات خبر چین پلیس بود. و کارش این بود که کسانی را که به منزل خارجیان رفت و آمد می‏کردند زیر نظر داشته باشد. گاهی من نیز مورد تعقیب قرار می‏گرفتم. من خودم در سال 1936 در اصفهان چنین مسئله‏ای را تجربه کردم. من قصد داشتم که برای تفریح به یکی از کوه‏های محلی صعود کنم و وقتی که با پای پیاده از بیابان عبور کردم تا به کوه برسم، مأمور تعقیب‏کننده من که کلی به زحمت افتاده بود فریاد زد که «کجا داری می‏روی؟» من هم گفتم: «به بالای کوه، اما اگر نمی‏خواهی بیایی همین جا بمان. من از همین راه بر می‏گردم». او همانجا ماند و من از نهایت فرصت استفاده کردم.

فارسی دانستن یک خارجی قابل تقدیر بود – اما می‏توانست اتهام جاسوس بودن را بسیار تقویت کند. در این اوضاع و احوال برای یک انگلیسی بسیار سخت بود که با یک خانواده ایرانی زندگی ‏کند. به شکل خیلی عادی، معدود خانواده‏هایی بودند که خود را برای اتهام پناه دادن به یک جاسوس آماده کرده بودند. در دهه های 50 و 60 وضع بدتر شد و هر کس که با یک خارجی معاشرت داشت خود را برای بازجویی پس از آن آماده می‏کرد. البته مهمان‏نوازی اتفاقی امری جداگانه بود و در همه جا و هر زمانی اجرا می‏شد و با دل و جان و با روی باز از مهمان پذیرایی می‏کردند. این قضیه به شکل ویژه در روستاها به اجرا در می‏آمد و با گرمی خاصی از مهمان پذیرایی می‏کردند.

هزینه مدرن‏سازی در حوزه آزادی انسان‏ها بالا بود. مخالفت یا حتی نصیحت بسیار آرام، خیانت تلقی می‏شد و خیلی‏ها جان خود را سر این قضیه فدا کردند و بقیه نیز اگر حبس خانگی نکشیدند، مجبور به کناره‏گیری شدند. در میان کسانی که یکی از اعضای خانواده‏شان سر به نیست شده بود، یک حس نهفته بسیار کینه‏جویانه‏ای شکل گرفته بود. بعضی جنبه مثبت قضیه را در نظر گرفته و زمام امور را به عهده گرفتند شاید به این امید که بتوانند از این طریق جلوی روند اوضاع مشوش را گرفته و جبران مافات کرده باشند و بسیاری نیز با گذر زمان دلسرد شده و رویه پیشینیان را در پیش گرفتند. اما شمار زیادی از مردم به ویژه جوانان از فرصت‏های جدید به وجود آمده نهایت استفاده را برده و خود را برای خدمت به رژیم آماده نمودند. هم چنین کسانی بودند که رشد خود در جامعه و وسایل رسیدن به این پیشرفت را مرهون رژیم بودند که رژیم ترجیح می‏داد از کسانی در این زمینه استفاده کند که هیچ‏گونه پایگاه سنتی در جامعه نداشته باشند تا خیلی آسان‏تر از آنها استفاده کند و اگر لازم بود، بی دردسر بیرونشان بیاندازد. با این وجود، صحبت درباره آزادی نیاز به مقدمات خاصی داشت که باید زمینه‏های آن آماده می‏شد. هرج ومرج در ایران به یک مسئله عادی تبدیل گشته بود و به عنوان یکی از بزرگترین موانع محسوب می‏گشت. آزادی برای طبقات تحصیل‏کرده به معنی آزادی برای مشارکت در حکومت بود. که وجود نداشت. همین آزادی برای عشایر به معنی اجازه برای کوچ سالیانه و گاه حمله به همسایگانشان بود. این آزادی از آنها سلب شد. برای روستائیان، آزادی سیاسی هیچ معنی نداشت.آنچه که در قالب آزادی برای روستائیان اهمیت زیادی داشت این بود که از دست تجاوزات ایلاتی‏ها رهایی یابند و واقعاً از این آزادی برخوردار بودند. اما آنها هم چنین می‏خواستند که از ظلم و جور مقامات حکومتی که در نواحی روستایی زندگی می‏کردند نیز رهایی یابند. اما از این آزادی برخوردار نبودند.

 

ادامه دارد...

آن لمبتون*
ترجمه: علی محمد آزاده



*آن کترین سواینفورد لمبتون (Ann Katherine Swynford Lambton) ‏(۸ فوریه ۱۹۱۲ - ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸) استاد ایران‌شناس در دانشگاه لندن و پارسی‌دان انگلیسی و کارشناس تاریخ ایران در دوره‌های سلجوقیان، مغولها، صفویان و قاجارها و پژوهشگر برجستهٔ مسائل ایران بود. وی مدتی وابسته مطبوعاتی سفارت بریتانیا در ایران و نیز از ماموران برجستهٔ سازمان‌های اطلاعاتی بریتانیا در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ میلادی در ایران بود که در کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ نقش داشت. او از ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۹ استاد دانشگاه لندن در رشته ایران‌شناسی بود و از چند دانشگاه دکترای افتخاری داشت. لمبتون مسیحی معتقدی بود و روابط نزدیکی با کلیسای انگلستان داشت. آن لمبتون روز شنبه ۱۹ ژوئیه ۲۰۰۸ در سن ۹۶ سالگی در شهر نورتن برلن در انگلستان درگذشت. (ویکی پدیا فارسی)


منبع:

Lambton, Ann, "Recollections of Iran in the Mid-Twentieth Century", Asian Affairs (Journal of the Royal Society for Asian Affairs), 1988 (October), Vol: 75(19), pp: 273 – 288.



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

8 ارديبهشت 1393
موسی خان
از انتخاب چنین مطلب جالبی تشکر می کنم. از خواندن آن لذت بردم. از مترجم محترم و سردبیر هفته نامه ممنونم.

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.