بخش نخست و بخش دوم را شماره پیش خواندیم. بخش سوم و پایانی درادامه می آید:
شهر حصار
با سفر به ورزاب دیگر مکان دیدنیای در دوشنبه نمیشناختم که از آن دیدن کنم. خیلی دوست داشتم به شهرهای دیگر میرفتم اما متأسفانه همراهی نداشتم و جرئت تنها سفرکردن در کشوری غریب را هم. اما از اقبال خوبم این فرصت را استاد عزیزم سیفالله ملاجان که از همان روزهای اول ورودم به دانشگاه به من لطف ویژه داشتند، در اختیارم گذاشتند. ایشان من را با یکی از دانشجویان بسیار خوب و مهربان خود به نام نگینه نجاتاوا آشنا کرد که در خوابگاه ما زندگی میکرد. با این آشنایی بساط شبنشینی من و یافتن دوستانی بیشتر و تدارک سفرهایی به یاد ماندنی فراهم شد. من به واسطه دوستی با نگینه با دو عزیز دیگر به نامهای شهناز و گلرخسار آشنا شدم که اولین سیاحتم به خارج از شهر دوشنبه و به مقصد شهر حصار همراه ایشان بود.
شهر تاریخی حصار يكي دیگر از جاذبههاي تاجيكستان است. اين شهر قدمتی سه هزار ساله دارد و در بیست کیلومتری شهر دوشنبه واقع شده است. حصار کلمهاي عربی به معنای قلعه است. تا قبل از اسلام نام این شهر شومان بوده است. این کلمه در کتاب اوستا آمده و در زبان پهلوی به معنای پیشانی زمین است. قلعه حصار با دیواری به مساحت ده کیلومتر و ارتفاع پنج متر محصور بوده است. شهر قدیمی حصار چهار دروازه داشته است. دروازه غربی به نام رودخانهای که در آنجا جریان داشته به چنگاب معروف بوده است. دروازه جنوبی را به دلیل اشتغال مردم آن منطقه به قنادی دروازه شکری نامگذاری کردهاند. دروازه شمال معروف به خاک سفید و دروازه رو به مشرق به نام یک چشمه، به چشمه ماهیان معروف است.
شهر حصار دارای یک محوطه تاریخی است که بناهای تاریخی متعددی در آنجا قراردارد. در ضلع شمالي این محوطه تاریخی قلعهاي قرار دارد كه قدمت آن به سه هزار سال پيش ميرسد، و تا كنون چندين بار مرمت و بازسازي شدهاست. قلعه قبل از حمله ابن قتيبه به شومان معروف بوده و پس از ورود اسلام به نام حصار شناختهشدهاست. از اين قلعه تنها دو برج و يك دروازه و چندين بناي مخروبه از دورههاي تاريخي مختلف باقيماندهاست. قلعة حصار در دشتي وسيع، سرسبز، خوش آب و هوا و زیبا واقع شده که رودهای کوچکی در آن جریان دارد و اینک محلی مناسب برای چرای دامهای محلیهاست.
تاجیکها هم گویا مانند ما مراسم عروسگردانی دارند و این محوطه جزو مکانهایی است که اکثر عروس و دامادها دوست دارند در روز وصالشان از آن دیدن کنند و در کنار آن خاطراتی شیرین برای خود به ثبت برسانند؛ روزی که ما به اتفاق دوستان تاجیک برای دیدن این بنای تاریخی رفتیم، چندین ماشین عروس در مقابل این سردر تاریخی عظیم توقف کرده بودند.
پوشش عروسهای این منطقه برخلاف مرکزنشینان که بیشتر تمایل به پوشیدن لباسهای عروس غربی دارند، کاملاً سنتی بود. لباس توری سفید ساده و کاملاً پوشیده، بدون هیچ تجملی، و کلاهی کوچک روی سرشان و توری که روی آن میاندازند تا صورتشان را بهطور کامل بپوشانند.
بعد از تفرج در این قلعه تاریخی که البته جز سردر و دو برجش چیزی از آن باقی نمانده، راهی دیدار از مدرسهاي تاریخی متعلق به قرن شانزده میلادی شدیم که عظمت و شکوهی خیرهکنند داشت. این مدرسه که در ضلع جنوبي قلعه واقع شده است، 27 حجره دارد که در چهار طرف ساختمان قرار گرفتهاند. در داخل هر حجره سه طلبه زندگی میکردهاند. در هر حجره سه طاقچه برای قراردادن کتاب و یک آتشدان شبیه شومینه که در دیوار تعبیه شده قرار دارد كه مخصوص روشن کردن آتش بودهاست. درب اتاقها از قد متوسط یک انسان کوتاهتر ساختهشده، وقتی علت آن را جویا شدم، راهنما علت را نگهدری کتب مقدس در اتاقها ذکر کرد تا به این ترتیب هر کس که وارد اتاق میشود ناگزیر سر خود را به نشانه احترام خم کند. نکته جالب توجه دیگر، وجود کفشهای بزرگ چوبی در اتاقها بود، وقتی درباره کارکرد این کفشهای بزرگ و سنگین سوال کردم، گفته شد: که چون چوب در احکام شرعی اسلام حکم پاککنندگی نجاسات را دارد، طلبهها در هنگام وضو گرفتن پای خود را داخل این کفشها قرارمیدادهاند!
در یکی از حجرهها اتاقک کوچک یک در یک متری قرارداشت که بیشتر شبیه سلولهای انفرادی بود، نه نوری داشت و نه محفظهای برای تهویه هوا. از راهنمایمان کارکرد این اتاق را جویا شدم و دریافتم که طلبهها از آن برای چلهنشینی و تزکیه درون استفاده میکردهاند. در مدت چلهنشینی، طلبه چهل روز به عبادت میپرداخته و تنها برای رفع حاجت از اتاق بیرون میآمده است. این مدرسه دو مناره و یک کتابخانه هم داشت.
مدرسه در حال حاضر به صورت یک موزه پذیرای جهانگردان و علاقمندان به تاریخ و فرهنگ کهن ایران بزرگ است و آثار متعددی از سه هزار سال پیش تا کنون در آنجا حفظ و نگهداري میشود. در یکی از حجرهها تابوت سفالی بزرگی قرارداشت که گفته میشد مربوط به دوره کوشانیان است. همچنین خمرههای بسیار بزرگی که زرتشتیان از آن برای دفن اموات خویش استفاده میکردهاند.
همه چیز در این موزه انسان را به یاد تاریخ و فرهنگ کهن و مشترک ایران و تاجیکستان میانداخت و هیچ چیز برای من غریبه و مربوط به فرهنگ دیگر نبود. همه چیز ایرانی بود و اصیل. اما آنچه جای تأسف داشت این بود که شرایط نگهداری این اشیاء ارزشمند به هیچ وجه استاندارد نبود. درباره این موضوع هم با راهنمایمان صحبت کردم، که چرا نسبت به حفاظت از این آثار این قدر بیتوجه هستند، آثاری که اگر در موزه لوور یا موزه لندن بودند، در محفظههای شیشهای و در شرایط کاملاً استاندارد، مانند الماسی گرانبها از آنها نگهداری میشد و برای دیدن آنها مجبور به پرداخت چندین یورو بودیم و بعد به خاطر افتخار دیدار از این موزهها بر خود میبالیدیم! ایشان هم که کاملاً مشخص بود که فردی دلسوز و علاقهمند به حفظ میراث کهن ایران بزرگ است و منتظر بود تا در این باره درددلی کند، شروع به گلایه از بیتوجهی مسئولان و نداشتن بودجه کرد و گفت که اگر تلاشی برای استاندارد کردن این بنا و شرایط نگهداری از این آثار صورت نگیرد، بهزودی تهماندههای فرهنگ کهن ما در تاجیکستان از بین خواهد رفت. آنجا آهی به نشان حسرت کشیدم، که چرا ما که از نظر اقتصادی توان کمک به دیگر همسایگان خود را داریم، از این کشوری که بیشترین قرابت را با ما دارد غافل ماندهایم.
نکته جالب دیگری نیز در هنگام بازدید از این مدرسه توجه من را به خود جلب کرد و باعث بحث میان من و دوستان تاجیکم با مسئولان موزه شد، و آن بهای بلیتها بود. در ورودی مدرسه روی یک تابلو سه قیمت متفاوت به چشم میخورد که برای من جالب بود. بهای بلیط برای خارجیها، روسهای و تاجیکها با یکدیگر متفاوت بود. مثلاً من که ایرانی بودم باید یک سامانی، دوستان تاجیکم سه سامانی و روسهای مقیم یک و نیم سامانی پرداخت میکردیم. این امر اعتراض دوستان تاجیک من را در پی داشت و آنها این را نوعی اجحاف در حق خود دیدند که به نظر من هم کاملاً منطقی بود و مسئولان نیز هیچ دلیل قانعکنندهای برای آن نداشتند!!
سفر به کولاب
بعد از سفر یکروزهمان به قلعهحصار، با دوستان تاجیکم، شهناز، گلرخسار و نگینه تصمیم گرفتیم به یکی از استانهای جنوبی تاجیکستان به نام کولاب یا همان ختلان تاریخی که در 270 کیلومتری دوشنبه واقع شده و محل تولد رئیسجمهور این کشور، امامعلی رحمان، هم هست، برویم.
ما حدود ساعت دو بعدازظهر از دوشنبه حرکت کردیم و سه ساعت بعد به شهر کولاب رسیدیم. مسیر دوشنبه به کولاب بسیار زیبا و رویایی بود. در بخشی از مسیر رودی به نام نارک جریان داشت که از دور آبی آبی بود و تا آن زمان هرگز رودی با آن رنگ زیبا ندیده بودم. در ساحل این رود انبوهی از گلهای لاله و شقایق روییده بود که در کنار آبی رود و سرخی خاک دشت منظرهای شگفت و زیبا به وجود آورده بودند، به طوری که از دور مانند تابلوی نقاشی بینظیری به نظر میرسید که نقاش آن تمام توان خود را برای نمایش قدرتش به کار برده بود.
میزبان ما در شهر کولاب دایی نگینه جان بود. میزبانانی بسیار مهربان، خونگرم و دوستداشتنی و خانهای باصفا با حیاطی سرسبز و زیبا. صاحبخانه به گرمی از ما استقبال کرد و ما را به اتاق پذیرایی بردند. در وسط اتاق میزی قرار داشت که روی آن پر بود از انواع نوشیدنیها و انواع خوراکیها، از شکلات و کشمش، گردو، فندق و گردو گرفته تا برگه زردآلو و میوههای مختلف که در کمال سخاوت روی میز گذاشته شده بود. دور تا دور اتاق هم پشتیها و متکاهایی چیده شده بود که رنگ غالب آنها قرمز بود. نکته جالب در تزیینها و دکوراسیون داخلی خانههای تاجیکها این است که آنها اغلب دیوارهای خود را با فرش زینت میدهند، البته نه تابلو فرش، بلکه دقیقاً همان فرشهای که ما کف اتاقمان را با آنها مفروش میکنیم. استفاده از رنگهای گرم و چیدمان سنتی حس بسیار خوبی به من میداد. یاد خانههای روستایی ایران در چند سال پیش افتادم. صفا و صمیمیت در خانه و در چهرههای میزبانانم موج میزد. بعد از کمی استراحت و گفتگو برای وضو گرفتن به حیاط رفتم. دستشویی ته حیاط بود، به سبک مستراحهای ورزاب، و تنها حسن این یکی داشتن آب بود.
بیرون که آمدم دیدم دختر صاحبخانه حوله به دست پشت در دستشویی ایستاده تا بعد از وضو گرفتن حوله را برای خشک کردن دست و صورت به من بدهد. این همه مهربانی برایم جالب بود. بعد از وضوگرفتن سری به آشپزخانه زدم، زندایی نگینه همین که من را دید دوبار آغوش مهربانش را باز کرد و من را بوسید و خوشامدگویی کرد. آشپزخانه داخل حیاط بود و در یا پنجرهای نداشت. دیوارهای آن کاهگلی بود و تنها چند دریچه برای تهویه هوا و یک دریچه بزرگ به جای در برای ورود به آشپزخانه داشت که با پرده پوشانده میشد. دو اجاق آجری هم که سوخت آنها چوب بود در آشپزخانه یا به قول دوستان تاجیکم آشخانه روشن بود و دیگهای غذا روی آنها در حال غل زدن. بوی خوب چوب و گوشت و آشپلو تمام فضا را پر کرده بود. آش پلو جزو غذاهای اصلی تاجیکهاست که از ترکیب برنج، نخود، گوشت و هویج درست میشود و برای من تازگی داشت و طعم آن مطلوب بود. بعد از گپی دوستانه با خانم و دخترهای صاحبخانه و خواندن نماز، غذا آماده شد و همگی دور میزی که در اتاق پذیرایی قرار داشت، جمع شدیم. برایم خیلی جالب بود که قبل از شروع غذا دختر صاحبخانه یک جام و تنگی پر از آب آورد و دور میز گشت و آن را جلوی تک تک افراد حاضر گرفت تا دستان خود را قبل از خوردن شام بشویند. رسمی که خیلی وقت است در میان ما ایرانیان منسوخ شده اما من با آن بیگانه نبودم. از رسوم زیبای دیگر تاجیکها قبل از خوردن غذا خواندن دعا و خوشامدگویی دوباره به مهمان است. از دیگر آداب ایشان در پذیرایی این است که تا زمانی که مهمان در کنار سفره یا میز نشسته هیچ یک از خوراکیها را برنمیدارند، مگر غذاهایی که سرد شده باشند یا چای که مدام آن را گرم میکنند و برمیگردانند، و تنها با رفتن مهمان خوان نعمت آنها جمع میشود.
بعد از خوردن شام چند نفری از اقوام و همسایهها به خانه دایی نگینه آمدند و شروع به پرسش و کنکاش درباره ایران کردند. نکتهای که برای من خیلی جالب بود، آگاهی از و توجه آنها به اوضاع داخلی کشور ما بود. سفر من به تاجیکستان مصادف شده بود با مناظرههای کاندیداهای ریاست جمهوری در سال 1388 و تاجیکها با دقت پیگیر اخبار مربوط به انتخابات در ایران بودند و از سابقه فعالیت و میزان محبوبیت هر یک از کاندیداها در میان ما میپرسیدند. یک نکته جالب دیگر که در گفتگو با تاجیکها به آن برخوردم این بود که علیرغم شرایط اقتصادی بد مردم این کشور، بسیاری از ایشان یک یا چند باری به ایران آمده بودند.
این شور و شعور سیاسی در میان تاجیکها برای من قابل توجه بود و به نظرم آن را مدیون فناوری ماهواره بودند و نه رشد سیاسی داخلی، زیرا به گمانم _البته از دیدگاه یک انسان عادی و نه یک آگاه سیاسی_ این کشور هم مثل بسیاری از کشورهای جهان سوم هنوز دموکراتیک نشده است و گذاشتن نام جمهوری روی آن هم کمی عوامفریبانه است. برای این ادعایم دلایلی دارم که اگرچه ممکن است از دید سیاسیون قابل قبول نباشد، اما در همان روزهای اول حضورم در تاجیکستان و تنها با شنیدن چند بخش خبری برایم محرز شد. تلویزیون هم مثل خیلی از چیزهای دیگر در تاجیکستان، در زمان سفر من به آن کشور، بسیار رشد کمی نسبت به ایران داشت، بهطوریکه حتی برای من که برنامههای آن تازگی داشت، بیشتر از یکی دو ساعت سرگرمکننده نبود. کیفیت برنامهها بسیار پایین بود و تنوعی نداشت. مثلاً دوبله فیلمهای سینمایی به قدری ضعیف بود که بعد از دیدن یک ربع بیننده را خسته میکرد؛ اغلب صدای خانمها را تنها یک زن و صدای آقایان را تنها یک مرد دوبله میکرد که بسیار کسلکننده بود و این علاوهبر آن بود که صدای اصلی بازیگران هم گوش را آزار میداد و بعد از دقایقی از دیدن فیلم منصرف میشدم. کنترل را برمیداشتم تا گشتی در شبکههای دیگر بزنم که یا خبر بود یا مثل ما مصاحبه و پخش موسیقی و گفتگو با افراد مختلف و... که هیچ جاذبهای نداشتند. اما از اینها که بگذریم از همه جالبتر اخبار بود. اخبار در تاجیکستان هم مثل کشور ما در شبانه روز دهها بار تکرار میشد و بخش اعظم آن هم خبرهای داخلی بود که آن اخبار هم بیشتر محدود بود به اقدامات خیرخواهانه و از سر لطف و بندهنوازی رئیسجمهور این کشور که از او به نام «سرور تاجیکستان، امامعلی رحمان» یاد میکردند، رئیسجمهوری که در یک کشور با نظام بهاصطلاح جمهوری از سال 1992 تا کنون بر آن حکومت میکند و بهتازگی هم برای هفت سال دیگر انتخاب شده است!! نمونهای از خبرهای مهمی که در روز چند بار پخش میشد، این بود که چند روزی قبل از عید فطر، سرور تاجیکستان، امام علی رحمان بندهنوازی کرده و مقداری روغن، برنج و ....میان نیازمندان توزیع کرده است. برایم بسیار عجیب بود که چرا باید مردم این قدر از رئیسجمهور برای این بذل و بخشش تشکر کنند و آن را هزار بار در بوق و کرنا؟! به یاد سلاطین قاجار میافتادم و ادبیات ارباب و رعیتی آن زمان.
دیدن این شرایط من را که علاقهمند به خواندن کتابهایی درباره حکومت شوروی بودم، همچنین بسیار به یاد دیکتاتوری استالین میانداخت و گویی هنوز سیستم مملکتداری او بر تاجیکستان حاکم بود. بیشتر از این وارد سیاست در این کشور نمیشوم، فقط اینها را گفتم که به این امر اشاره کنم که اکثر مردم تاجیکستان، بیشتر از آنکه بیننده برنامههای داخلی کشورشان باشند، از طریق کانالهای ماهواره تمام برنامههای ایران را از سریال گرفته تا فیلمهای سینمایی و اخبار پیگیری میکردند و بیننده پروپاقرص تلویزیون کشور ما بودند، بهطوریکه داستان برخی از سریالها مثل یوسف پیامبر را از زبان آنها شنیدم!! این علاقه تنها محدود به سریالها و سینمای ایران نبود و آنها پیگیرتر از خود ما ایرانیهااخبار مربوط به انتخابات را رصد میکردند و این برای من جای بسی تعجب بود.
آن شب درباره مسائل مختلفی صحبت کردیم که برای شناخت اوضاع اجتماعی تاجیکستان خواندن و شنیدن آن خالی از لطف نیست. در میان جمع ما و از مهمانهایی که به خانه دایی جان میآمدند، چند دختر جوان زیبا حضور داشتند که از همسرانشان جدا شده بودند. این یکی از مشکلات اجتماعی در تاجیکستان است. از دوستم و دخترداییاش که هر دو مطلقه بودند علت را جویا شدم. آنها دلایل زیادی برای این جداییها ذکر کردند که از مهمترینشان این بود که زن در تاجیکستان صاحب هیچ حق و حقوقی نیست. آنها اهل تسنن و تابع امام حنفی هستند و طبق سنتشان از حقوقی مانند مهریه و نفقه محروماند و وقتی من درباره این دو حق شرعی در میان ایرانیان و مزایای آن برای زنان با ایشان صحبت کردم، بسیار متعجب شدند. شاید به دلیل نبودن چنین قوانین حمایتی در قانون این کشور است که مردان تاجیک به راحتی همسران خود را طلاق میدهند. البته این طلاقها بیشتر در پی رفتن مردان ایشان به مسکو صورت میگیرد. در تاجیکستان فرصتهای شغلی به میزان تعداد جمعیت این کشور نیست و درآمدها برای رتق و فتق امور یک خانواده کفایت نمیکند، به همین دلیل بسیاری از مردان تاجیک -طبق آماری که دوستانم دادند و در صحت و سقم آن سندی ندارم، حدود هفت میلیون نفر- برای کار به روسیه میروند و خیلی از آنها در آنجا با زنان روس ازدواج میکنند و دیگر به کشور خود و نزد خانوادههایشان برنمیگردند و همسرانشان ناگزیر به جدایی تن میدهند، به همین دلیل و نیز به دلیل یک جنگ داخلی معروف به جنگ شهروندی که در آن تعداد زیادی از مردان تاجیک کشته شدهاند، تعداد مردان بسیار کمتر از زنها شده و این امر به مردان این اجازه را داده تا به راحتی با دو یا سه زن ازدواج کنند. به دلیل همین طلاقها و نیز هجرت مردان به روسیه است که در تاجیکستان بسیاری از مشاغل برعهده زنان است. زنان به ویژه در شهر دوشنبه در همه مشاغل حضور فعال دارند. در دوشنبه دیدن یک زن در کسوت رفتگر شهرداری، راننده اتوبوس شهری، فروشند، کارگر و بسیاری دیگر از مشاغل سخت بسیار عادی و پذیرفته شده است و اینها اکثراً زنانی هستند که خود سرپرست خانوادهاند.
یک شب خوب و به یادماندنی در خانه یک دوست تاجیک گذشت و فردای آن روز پس از بدرقه گرم میزبان با نگینه و شهناز و دختر صاحبخانه، گلبانو، برای دیدار اماکن دیدنی شهر کولاب آماده شدیم. اولین جایی که به پیشنهاد میزبانمان رفتیم مقبره میرسیدعلی همدانی بود. متأسفانه پیش از این نام میرسیدعلی همدانی را نشنیده بودم، زمانی که وارد تاجیکستان شدم و اسکناسهای ده سامانی را دیدم به شعر جالبي برخوردم كه به زبان فارسي و خط سريليك روی آن نوشته شده بود:
هر كه ما را ياد كرد ايزد مر او را يار باد
هر كه ما را خوار كرد از عمر برخوردار باد
هر كه اندر راه ما خواري فكند از دشمني
هر گلي كز باغ وصلش بشكفد بيخار باد
این شعر زیبا از شاعر و عارف بزرگی است که در سال 714ق. در شهر همدان به دنیا آمده اما چرخ گردون او را به ماوارءالنهر کشانده و در آنجا خانوادهای تشکیل داده و رحل اقامت درانداخته و در میان مردم این دیار جایگاه و احترامی ویژه یافته است.
مقبره میرسید علی در باغی در مرکز شهر واقع شده و علاوه بر آرامگاه خود مير سيد عليمزار پسرش سيد محمد، همسرش آفتاب تابان، دخترش ماه خراسان و همسر ابواسحاق ختلانيبه همراه شماري ديگر از نوادگان و نبيرگان وي نيز در دورن بنا قرار دارند. بناي آرامگاه در سالهاي اخير به همت ایرانیان تعمير شده است. در پيشاني آن، سمت چپ نام آستان قدس رضوي و سمت راست آن عبارت جمهوري اسلامي ايران كاشيكاري شده است. بر سردر باغ نیز این ابیات نوشته شده است:
خوش منزل با صفاست اینجا
خوش جای فرح فضاست این جا
ز آفات زمانه دور باد
گویا نظر خداست اینجا
خیلی دوست داشتم طبق سنت خودمان بر سر مزار ایشان میرفتم و فاتحهای میخواندم، اما همانطور که پیشتر گفتم، طبق سنت تاجیکها زنان حق ورود به اماکن مذهبی و متبرک را ندارند. پس به ناچار از دور عرض سلام کردم و روانه دیدار موزه تاريخ و فرهنگ كولاب که در مقابل مزار میرسیدعلی قرار دارد، شدیم. در این موزه نسخههای خطی و آثار بهجا مانده از اين سيد بزرگوار نگهداری میشود. در غرفه نخست موزه كتابها و آثار ميرسيدعلی و آنچه مربوط به اوست به نمايش گذاشته شده است. به اضافه شرح حال نسبتاً مبسوطی از ميرسيدعلی به زبانهای فارسی، اردو و روسی كه از ارتباط سيد با اين قوميتها حكايت میكند. در ايران لابد به دليل كثرت امثال ميرسيدعلي همدانی توجه و اقبال چنداني نسبت به اين عارف صورت نگرفته، در حالي كه حتي كتابها و نوشتههاي همين غرفه و همچنین عكسها و تمثالها نشان میدهد كه بيشتر پاكستانيها و كشميريها ارادت و اخلاص خود را ابراز داشته و دربارهایشان به كاوش و تحقيق پرداختهاند!
همچنین عكسي نقاشي شده از ميرسيدعلي هم بر ديوار نصب شده که زير آن روي شيشه به خط فارسي نوشتهاند:
پرسيد عزيزي كه علي اهل كجايي
گفتم به ولايت علي كز همدانم
ني زان همدانم كه ندانند علي را
من زان همدانم كه علي را همه دانند
بعد از دوسه ساعتی گشت و گزار در محوطه این باغ همراه دوستانم به منزل گلرخسار رفتیم. در آنجا نیز پذیرایی گرمی از ما شد اما به دلیل اینکه باید قبل از تاریک شدن هوا به روستای چشمه جوشان میرفتیم، خیلی زود از میزبانمان خداحافظی کردیم. البته گلرخسار همراه ما آمد و همگی به راه افتادیم.
در این سفر مادر نگینه هم ما را همراهی کرد. آنچه در میان راه من را متعجب ساخت این بود: راننده ما در طول مسیر آهنگی بسیار دلنشین گذاشته بود و گاه خود او هم که صدایی خوش داشت با خواننده همنوایی میکرد، نوای گوشنواز تنبوری که به زیبایی نواخته میشد و صدایی روحانی که همه ما را به عالم خیال برده بود. خواننده ایرانی بود اما صدایش برای من آشنا نبود. راننده که مردی بسیار اهل دل و خوشمشرب بود از من پرسید: بانوی ایرانی این خواننده را میشناسی؟ گفتم نه. گفت تو اهل کدام شهر ایرانی؟ گفتم کرمانشاه. گفت چطور ممکن است اهل کرمانشاه باشی و صدای دلنشین سید خلیل را نشناسی؟ او مرد بزرگ و عارفمسلکی است. خیلی خجالتزده شدم از اینکه بزرگان کشور خودم را نمیشناسم و باید نام آنها را از زبان مردمانی که هزاران کیلومتر از ما فاصله دارند اما فرهنگ ما را خوب میشناسند، بشنوم. بعدها فهمیدم که سیدخلیل عالینژاد استاد بزرگ تنبور کرمانشاهی اهل صحنه است و شهرت فراونی هم دارد! -این مورد و دهها مورد مشابه این در کشور تاجیکستان دیدم که نشان میداد آنها احساس قابت بسیاری ما مردم سرزمین ما دارند و علاقه زیادی به فرهنگ و تاریخ ما.
چشمه جوشان روستایی کوچک از توابع شهر کولاب است که مناظر بکر و بسیار زیبایی دارد. ما در اواسط خرداد ماه به این روستای زیبا سفر کردیم اما هوا در آنجا بهشدت سرد بود. در این روستا چند خانواده کوچک زندگی میکردند و آرامش و سکوتی عجیب بر آن حاکم بود. حیاط خانه میزبان بسیار سرسبز و پر از درخت و سبزیکاری بود و چند کرسی داخل آن گذاشته شده بود که روی یکی از آنها پر بود از انواع خوراکیها. اما عجیب این بود که با وجود سرمای هوا مگس در آنجا بیداد میکرد و همین که از خوراکیها غافل میشدیم، لایهای سیاه از مگس روی آنها مینشست، به همین دلیل با وجود زحمت زیاد میزبان و رنگارنگی سفره و طعم خوب غذاها، اشتهایم کاملاً کور شد و میلی به خوردن نداشتم.
فردای آن روز بعد از دعاهای مهربانانه مادر نگینه به قصد بازگشت به دوشنبه حرکت کردیم.
البته قرار بود که در مسیر بازگشت از شهر باستاني هُلبُك نیز دیدن کنیم. این شهر در دشت ختلان در حدود 240 كيلومتری شهر دوشنبه قرار دارد كه از سده سوم تا پنج هجری قمری امير ختلان در آنجا حكومت میکرده است.
وقتی به قلعه رسیدیم، خوشبختانه یکی از باستانشناسانی که در آنجا مشغول حفاری بود توضیحاتی درباره کارکرد این قلعه داد که اکنون جز پی و البته دروازهای عظیم و بسیار زیبا که آیات قرآن در چهار طرف آن کندهکاری شده بود، چیز دیگری از آن به جا نمانده است. به گفته وی این قلعه تاریخی زمانی مرکز تجاری پررونقی بوده و عظمت و شکوهی مثالزدنی در ماورءالنهر داشته است. این قلعه که در مسیر تجاری چین به غرب و برعکس قرار داشته، روزگاری میزبان کاروانهای تجاری متعددی بوده است.
خوشبختانه در سالهای اخیر طی كاوشهای باستانشناسی كاخ باستانی قلعه را از دل خاك بیرون آوردهاند. اين كاخ در كنار رودخانه وادي ختلان به نام آخشو يا اخشاده و اخشوا قرار داشته كه خود دو شاخه كلياب رود و كچی سرخاب را شامل میشده است. شاخه سرخاب كه امروز رود سرخاب يا قزلسو خوانده میشود از دل شهر باستاني هلبك میگذرد.
در مقابل این قلعه باستانی موزهای برپا شده است که آثار سفالی، سکهها و زیورآلات به دست آمده در کاوشهای باستانشناسی از این منطقه در آنجا در معرض دید علاقهمندان قرار میگیرد.
با دیدن این موزه سفر من نیز به شهرهای تاجیکستان به پایان رسید و ناگزیر به بازگشت به شهر دوشنبه شدم و چند روز بعد آن کشور را برای همیشه ترک کردم.
پایان
فاطمه دفتری
تهران، اسفند 1392