عصر جديد؛ عصر كاوه
بيدرد، بيدغدغه
نه خواب، نه بيدار، فقط آرام...
خيره به بينقطگي
چشمهايي كه ديگر باز نميشوند تا دوباره بسته شوند!
انگشتانِ بياشارت
پاهايي كه جاده را به آخر رساندند
گذشتهي ساده در يك آن
خوابِ زمستانيِ تعبيرشده
تلخوشيهاي آخر شاهنامه...
***
داس بيرحم مرگ در سال 1392 هنرمندان زيادي را به ميهماني ناخواسته در ديار خاموشان فرستاد. در اين ميان، سينماي ايران نيز با فقدان تني چند از پيشكسوتان و فعالان رشتههاي مختلفش روبهرو شد. هوشنگ کاوه، تهيهكننده و سينمادار قديمي، يكي از آنها بود كه در نيمه دوم سال در سانفرانسیسکو درگذشت. او سالهاي كهولت را در آمريكا به سر برد. كاوه متولد 1305 در بابل بود. از سن 16 سالگی وارد حيطه هنري كه دوست ميداشت شد و رشتههای فرعي مختلفی را – مثلاً در زمینه امور فنی – در سینما آزمود. سال 1322 ساختن آپارات و انواع دستگاههای فنی فیلم و سینما را آزمود كه از جمله تهيه آپارات صددرصد ايراني و ساخت وطن، شايد نخستینبار بود كه در ايران رخ ميداد. در ادامه و از طريق روابط عمومي خوب و قوياي كه داشت، توانست با جلب موافقت تعدادی سرمایهگذار، شرکت تجاری «ایران نو فیلم» را تأسیس کند. كار اين شركت، تولید و فروش تجهیزات سینمایی و ضبط و پخش و کپی فیلم و صدا بود. ديگر فعاليت «ایران نو فیلم» دوبله فيلمها بود كه از طريق جذب تعدادی از علاقهمندان به اين رشته، بخش جدیدی نيز به اين مهم اختصاص يافت. نخستین فیلمی که آنجا دوبله شد مرا ببخش بود.
سال 1346 هوشنگ کاوه از طريق سرمایهگذاری در «سینا فیلم» فيلمهاي جهان پهلوان و شکوه جوانمردی را تهیه کرد. سپس در ایتالیا، يك فيلم وسترن ايراني به نام مردانه بکش را با شركت فردين، همايون و چند بازيگر خارجي تهیه كرد. صندلی الکتریکی با شركت بيكايمانوردي فیلم بعدیاي بود كه کاوه در ایتالیا تهیه كرد. داشآکل ساخته مسعود كيميايي، آخرين فيلم كاوه در مقام تهیهکننده بود. اما در دهه پنجاه در استودیو راما همچنان كار دوبله فیلمهای خارجی را ادامه داد. همزمان، مدیریت سینماهای شهر فرنگ (آزاديِ سالهاي بعد) و شهر قصه را به همراه مدیريت برنامههای گروه سینمایی مولن روژ بر عهده داشت. سرانجام، سال 1355 سینما «تختجمشید» را خريد كه در سالهاي بعد از انقلاب نامش به «عصرجديد» تغيير يافت و بخش زيادي از ماندگاري نام و كارنامه سينمايي هوشنگ كاوه، با اين سينما گره خورد. دوستداران سينما در تهران و ايران هيچگاه فراموش نميكنند كه اين سينما با تلاشهاي هوشمندانه و پيگيريهاي مداوم كاوه، در اوج بيفيلمي و به نوعي «عُسرَتِ» سينمايي در دهههاي شصت و هفتاد، به يكي از بهترين پاتوقهاي دوستداران سينما در ايران بدل شد. كوششهاي او زماني نمود يافت كه آنجا را واگذار كرد و با كنارهگيرياش عصر جديد هنوز هم نتوانسته است «عصر كاوه» را تجديد كند. همه اينها در اثر شناخت عميق و دقيقي بود كه كاوه از كار سينماداري و تخصصي به نام مديريت سينما داشت. او از معدود كساني بود كه متوجه تفاوت شيوه مديريت و گرداندن سينما با ديگر مجموعهها شده بود و جالب آن كه اين تفاوت را در دورهاي دريافت كه اكثريت قريب به اتفاق سينماگرانِ وقت و سازندگان فيلمهاي عامهپسند، تفاوت چنداني بين تجارت شكر با «كالا»يي به نام فيلم احساس نميكردند و همانگونه در «حجرهي فيلمسازيِ» خود ظاهر و حاضر ميشدند كه قبل و بعدش در بنكداري و تجارتخانه لپه و عدسشان...
او همچنين ذهني قوي در بيان خاطرات و دانستههاي سينمايي خويش داشت. نگارنده بهدرستي نميداند كه آيا تا روزهاي پايانيِ زندگيِ كاوه، كسي يا نهادي (مثل موزه سينما و ديگر نهادهايي كه در زمينه تاريخ شفاهي فعاليت ميكنند) هيچگاه پيشقدم شدند و از حافظه دقيق و جزئياتگراي او در نقل خاطراتش بهره لازم و كافي را بُردند يا خير؟... به هر حال اين قبيل دريغها، جزو چيزهاي مشتركي است كه هر بار، در رويارويي با مرگِ هر يك از عزيزانِ درگذشته، به ذهن آدم ميرسد. هر چند خاطرات كاوه و سينماي تحت مديريت وي را ميتوان در ذهن و دلِ همه بازماندگان «عصر جديد»ش جستوجو كرد.
حالا شايد كمي دير شده باشد و حتي به نظر برسد كه نگارنده از پي مرگِ سينماگري ديگرْ احساساتي شده است، اما ته دلم دوست دارم دفترچهاي بزرگ يا حتي نمايش و فيلم مستندي با حضور و همكاري اهالي يك پاتوق درجه يك، دلچسب و به معناي واقعيْ «سينمايي» به نام عصر جديد، تهيه شود و همگان، هرآنچه از نوستالژي و خاطره و يادبود و شناخت درباره او و سينمايش «سينما عصرجديدِ همهي ما» در ذهن دارند درباره اين موجودِ – به نظرم – همچنان زنده به ثبت برسانند؛ چيزي شبيه هامونبازها و اين بار، نه درباره يك فيلمكالت، كه درباره «سينماكالت»ي به نام عصر جديد و مدير مهربان و خوشفكرش [البته اگر بشود اصطلاح «سينماكالت» را وام گرفت و به كار برد. در فرهنگهاي سينمايي «فيلم کالت» به فيلمهايي گفته ميشود که طرفداران نسبتاً اندک اما به غايت پروپا قرصي دارند]. يك نمونهاش صفهاي برفي و باراني (و اين اواخر، توأم با هواي خشك و آلودهي ابرشهري به نام تهران كه اين سالها بيشتر به اَبَرديوي كثيف و معتاد ميمانَد) در ايام جشنواره بود. الحق يكي از كساني كه هر سال و در هر دوره برگزاري، با ابتكاراتش حال و هواي جشنواره فيلم فجر را دلپذير ميكرد كاوه بود. ياد آن گپهاي طولاني و تحليلهاي شتابزده و دمدستي فيلمها در صفهاي بيپايانِ آن زمان نيز بهخير. او حالا از پي يك عمرِ پرتبوتاب و پردغدغه و تلاش بيوقفه، جايي در آن سوي دنيا به آرامش رسيده، اما اين آرامشْ هرچند كه برايش شيرين و لازم بوده باشد، براي ما تلخ است؛ چيزي شبيه پارادوكس مضموني و تلخوشيهايِ آخر شاهنامه، كه براي برخي خوشايند است و شيرين و براي بقيه «بدآيند» و تلخ... اما همه در وقت نياز به كاربرد آن ضربالمثل معروف، يكصدا، بر وجه خوشيِ آخر شاهنامه صحه ميگذارند...
كاوه با همه شناخت و اعتقادي كه نسبت به سينماي راستين و اصيل داشت، به پسند عمومي تماشاگر كه در ناخودآگاه جمعي شكل ميگرفت احترام ميگذاشت. يك نكته جالب براي كساني كه پيجوي تناقضهاي موجود در پسند و سليقه تماشاگرِ اينجايي (و در سطح گستردهترش در مبحثي بهنام رفتارشناسي ايرانيان) هستند، دركتابچه ذهنيِ فرضيِ هوشنگ كاوه موجود بود. مثلاً با در نظر گرفتن نمونههاي دمدستي و مشهور اين سالها، شايد بسياري بدانند كه بخش عمدهاي از تماشاگران اخراجيها (نماد فيلمفارسي در سينماي بعد از انقلاب) و جدايي نادر از سيمين (پرافتخارترين فيلم تاريخ سينماي ايران) مشترك هستند. كاوه سالها قبلْ اين موضوع را بهخوبي درك كرده و پذيرفته بود.
در نظر بگيريم كه چند تن از ما هنگامي كه در زمينه يا حيطهاي صاحب ديدگاه تخصصي ميشويم، حاضريم تلقي عامه را به معناي واقعي در نظر بگيريم، بفهميم و حتي بدان احترام بگذاريم. كاوه يكي از معدود افرادي بود كه چنين ميكرد و دقيقاً هم ميدانست كه خود به دنبال چيست، هيچگاه هم از آزمون – خطا پرهيز نميكرد و هر بار در صدد جبران برميآمد و مسيرِ فرعي خود را [كماكان در همان شاهراه اصلي؛ يعني سينما] تغيير ميداد.
در راه حضور در كنار اين عشق هميشگي، ميكوشيد از تمام امكانات و موقعيتهاي موجود در اطراف سينمايش بهره ببرد؛ مثلاً اين كه عصرجديد در نزديكي مهمترين فضاي فرهنگي (بازار كتاب) و دانشگاهي كشور قرار داشت و كاوه ميكوشيد تا دانشجويان و اهل كتاب و مطالعه را با سينما آشتي دهد. اتفاقاً از اين نظر او چندان هم تنها نبود، در فضايي آنسوتر از سينما، نگارنده دوستي به نام سعيد (مصطفي) معظمي را ميشناخت كه معتقد بود در همان شرايط سخت و طاقتفرسا و فضاي تنگ دهههاي شصت و هفتاد براي انجام كارهاي فرهنگي هنري، با جذب و حفظِ هشت تا دههزار نفر مخاطب دائمي، ميتوان آلبومهايي تركيبي شامل دكلمه شعر و موسيقي، توأم با بهرهگيري از صداهاي بازيگران مشهور و خوشصدايي همچون پرويز پرستويي و خسرو شكيبايي به بازار عرضه كرد. معظمي در اين راه از همراهي برادرش كه كارگردان تلويزيون بود و همچنين زندهياد حسين پناهي (و شعرهايش) نيز بهره ميبرد. شايد هم زندهياد شكيبايي را (مثلاً به اندازه دستمزدش براي گويندگي و دكلمه شعرها) در فروش و سود احتمالي آلبومها شريك كرده بود تا بتواند از جاذبه نام و صداي او بهره ببرد؛ چيزي كه اصلاً عيب و سودجويي محسوب نميشود و نشانه بارز حرفهگري است؛ آنهم در دامنه محدودي به نام فرهنگ و هنر در اين ديار كه با كوچكترين نسيمي پرونده چنين فعالاني بسته ميشود و ديگر نميتوانند زير بار فشارهاي اقتصادي كمر راست كنند. از قضا هم اين كار مصطفي معظمي در درازمدت به سوددهي رسيد و شركت دارينوش به ناشري معتبر در زمينه موسيقي و كتاب بدل شد. درست مثل كاوه و سينماي عصرجديد كه مشتاقان فراواني را در هنر هفتم به مراجعه گاهوبيگاه و مرتب براي ديدن فيلمها ترغيب ميكرد. انگار كه او كاري نداشت بهجز اينكه عاشق (تماشاگر) و معشوق (سينما) را به هم برساند. خوب كه فكر ميكنم ميبينم كاوه چه لحظات زيبايي را تجربه كرده و لذتهاي وافر و عميقي برده؛ از رساندن اين همه آدم مشتاق به چيزي كه گاه ماهها و بلكه سالها براي ديدن آن لحظهشماري و برنامهريزيِ ذهني كرده بودند. مثلاً خوب است به ياد بياوريد سياهه طولاني فيلمهاي خارجياي را كه در سالهاي نبود ديويدي و ناممكن بودن امكان دانلود، ديدنشان براي تماشاچي پيگير به آرزو ميمانست. اگر بپذيريم كه ارج و قيمت هيچ كاري در دنيا به اندازه رساندن دو چيز يا دو كس به يكديگر واجد ارزش نيست (به هر حال اثر هنري نيز موجود گرانقدري است ديگر...؛ نيست؟!)؛ حساب كنيد كاوه تا به حال چه دلهايي را به دلدارانشان رسانده و چه آدمهايي را سرخوش و كِيفور از باده سينما به خانه فرستاده است... اين البته جداي از تربيت نسلي از تماشاگر ايراني است كه فضيلتش تا هميشه به نام كاوه ثبت خواهد شد. نسلي كه امروز و با گذشت بيش از سه دهه از خاطرات و يافتههايش در سينما «پاراديزو»ي كاوه، امروز در گسترش فرهنگ سينما و بالندگي آن (در قالب سينماگر، سينمايينويس و اصلاً فيلمبين و سينماروي حرفهاي كه به هيچ وجه چيز كمي نيست) نقش خود را ايفا ميكند. به اينها ميتوانيد اضافه كنيد فضيلت آشناييها و عشقهايي را كه در اين سينما پاراديزو اتفاق افتادند... خوب كه فكرش را ميكنم، ميبينم انگار مأموريت اصلي كاوه، رساندن دلها به همديگر بوده است...
***
چند روز پس از كوچ هميشگي كاوه، مسعود كيميايي در يادداشتش براي بانيفيلمْ ضمن اشاره به ماجراي ساخت داشآكل با نثر خاص خود وجوهي ناگشوده از علايق و فعاليتهاي سياسي اين سينماگر را آشكار كرد: «هوشنگ كاوه بزرگ اين سينما بود، هم دوست سينما بود. از آپارات دستساز تا ظهور نگاتيو در تشت و ديگ، تا سالن و تماشاگر... مال او بود. از مجله مولنروژ تا ساخت داش آكل، تدارك يك فيلم در ايتاليا... و تا براي معالجه رفت. دوست داناي من، 15 سال از من بزرگتر بود... اين، سودِ من بود كه شروع سينما در جهان و در و سرزمينم دوستم بود. جواني كه همنواي مصدق بود... كنار تختاش بود... 25 سالهاي كه در آن سالها به جان سينما به جان سينما بيشتر چسبيد تا جبهه ملي... كودكانههايي كه ساخته ميشوند و به سختي و عشق اجرا ميشوند... تا عكس با صدا راه بيفتد... عاشقان بزرگند... آقاي كاوه از نوشتن فيلم تا برداشتن فيلم از سينما با فيلم بود. دوربين... بازيگران... فيلم در دوربين. ظهور در تشت. صدا در استوديوي ساخت دستهايش. صداي مگنت تا اپتيك... دوبله... سالن سينما... آگهي... تماشاگر... هر آنچه سينما داشت را داشت. آقاي هوشنگ كاوه سرزميندوست غريبي بود. مي گفت سينما را من يك بار ديگر اختراع كردم... راست مي گفت. از بچگي سينما... تا بزرگ شدنش با او بود... كنار آپارات خودساختهاش مي خوابيد.»
كيميايي همچنين درباره همكاري مهمش با كاوه در ساخت چهارمين فيلم و همچنين رستم و سهراب نافرجام خود نوشت: «از نسلي بود كه نژاد داشت... دليلش براي ساختن فيلم داشآكل دليل من نبود. دليل من داشآكل بود. دليل او...هدايت. از مجله مولنروژ شروع شد و فيلم خداحافظ تهران سينماهاي مولنروژ... و مولنروژ آقاي هوشنگ كاوه بود. از فيلم خداحافظ تهران شروع شد كه من به مولنروژها رفتم. هنوز 20 ساله نشده بودم. آخرين كارم افكتدادن در سالنْ همزمان با فيلم عزيز ازدسترفتهام ساموئل خاچيكيان در آژير فيلم... فيلم ضربت بود... آقاي هوشنگ كاوه سينماهاي مولنروژ را مدير بود. پرويز دوايي و پرويز نوري سهم در مجله مولنروژ داشتند. استخدام شدم تا يكخطيهاي دعوت به فيلم را در آگهيها بنويسم... من هم چندتايي نوشتم.
هوشنگ كاوه بايد ميخواست كه من در مولنروژ فيلم بسازم. بعد از اخوان مهمترين بود، اما داناي اول بود. از آن روزها به بعد از هوشنگ كاوه خيلي ياد گرفتم... تا قرارداد براي يك فيلم وسترن در ايتاليا... رستم و سهراب را وسترن نوشته بودم، كار هولناكي بود و ما هر دو عاشق وسترن، آنتوني كويين براي رستم قراردادش را بست و سهراب را بهروز [ميخواست] بازي كند... هميشه سراغ اين نوشته را از من گرفت و قرار ساخت گذاشت. شببهشب در اتاق هتلي در شيراز، روزها فيلم ميساختم و شب از سينما ميگفتم... و سياست. سياست يعني نفت و مصدق. به ياد مي آورم دوست خليل ملكي بود. خاطره دور است و من هم ... سالها رفتهام... كم شك دارم...
كودكانههايش سينما بود و عاشقانه همسرش را نجيبانه دوست داشت... نجيبترين كودك سينما ماند. آپارات و فيلم را با هم ساخت. شايد هنوز چند تايي مثل او براي معالجه سفر نرفتهاند.... كه همدست سينما باشند.»
***
به جز فعاليتهايي همچون دوبله، سينماداري، تهيه فيلم،... و به عنوان تكمله كارنامه سينمايي هوشنگ كاوه، اينها را نيز ميتوان براي ثبت در كارنامه او در نظر گرفت؛ مثلاً اينكه در عنوانبندي فيلمهاي گنگ خوابديده (۱۳۷۴)، بانوي ارديبهشت (۱۳۷۶)، سياوش (۱۳۷۷) و شبهاي روشن (۱۳۸۱) از همكاري وي سپاسگزاري شده است كه همه اينها در حكم يادآوري محبتهاي هميشگي كاوه به سينماگران تلقي ميشود. فعالیتهای اين سينمادوست واقعي تا سال 1388 ادامه داشت و سالهای آخر زندگياش را در آمریکا به سر برد. يادش واقعاً بهخير...
***
دوست دارم اين نوشته را با يادي از يك «هوشنگ كاوه»ي ديگر (كه خوشبختانه همچنان زنده است) به پايان برم و اگر حسوحالي در جملاتم وجود دارد، آن را تقديم كنم به «صابر رهبر» عزيز و خاطرههاي شيرين نسلمان از قلب بلورين و سينماي «كريستال» او كه آنجا نيز همچون سينماي كاوه در سالهاي بعد از انقلاب با تلاشهاي هوشمندانه و پيگيريهاي مداوم صابر رهبر، در همان شرايط سخت سينماييِ دهههاي شصت و هفتاد، به يكي از بهترين مأمنهاي دوستداران سينما در ايران بدل شد. آرزو ميكنم كه عمر اين يكي دوستدار و هنرمند سينما كه سابقه فيلمسازي نيز دارد دراز و دلش آرام و شاد باد.
علي شيرازي
منتقد سينما