هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 151    |    7 اسفند 1392

   


 



خاطرات تاج الملوک

صفحه نخست شماره 151

خاطرات تاج الملوک
مصاحبه کنندگان: دکتر ملیحه خسروداد، تورج انصاری، محمود علی باتمانقلیچ
ویراستار: مصطفی اسلامیه
انتشارات: نیلوفر
نوبت اول: 1392
قیمت: 65000 ریال

انتشارات نیلوفر به تازگی متن مصاحبه شفاهی با تاج‏الملوک (همسر دوم رضاشاه و مادر محمدرضا پهلوی) که با بنیاد تاریخ شفاهی ایران در لندن انجام شده بوده، در قالب کتابی با عنوان «تاج‏الملوک» را منتشر کرده که شرحی خواندنی از زوایای زندگی شخصی و تحولات سیاسی ایران در زمان رضاشاه است. تاج‌الملوک در خانواده پهلوی هم زن بوده و هم همسر و هم مادر؛ و همین مساله خاطراتش را چندوجهی و بااهمیت می‌کند.(1) این گفتگو پس از حدود سی سال در ایران منتشر شده است و با این که گوینده در سن بالای هشتاد بوده است اما خاطراتش یادآور نکاتی از دوران پنجاه و هفت ساله حاکمیت پهلوی است.

در این کتاب خاطرات وی از «آشنایی و ازدواج با رضاشاه، ازدواج‌های سلطنتی، رجال دوران پهلوی، کودتای رضاخان میرپنج، تهران در دوران رضاشاه، رضاشاه و قوام‌السلطنه، خاطراتی از رضاشاه، نخستين سقوط هواپیما در ایران، رضاشاه در محاصره اسماعیل، مناسک مذهبی در دوران رضاشاه، داستان دزدیدن مدرس، میهمانی رضاشاه به افتخار مصدق، اشغال ایران و تبعید رضاشاه، آخرین روزهای رضاشاه، اعضای خانواده و دوستان و دکتر محمد مصدق» مورد اشاره قرار گرفته است.

تاج الملوک اطلاعات و حافظه خوبی از حدود شش دهه حاکمیت پهلوی دارد از خاطرات دیدار با استالین در تهران تا خاطرات شخصی رضاشاه و شخصیت‌های دوره پهلوی، او در ابتدای گفتگو تاکید دارد که به درخواست نوه‌اش رضا پهلوی بنا ندارد درباره فرح سخنی بگوید ولی یکی دو جا گرچه کوتاه، نگاه خود را بر ملا می‌کند و او را بی‌ریشه و بی‌اصل و نسب می‌خواند و بخشی از خرابی‌های دوران شاه را متوجه فرح و اطرافیان وی می‌داند.

در بخش از این خاطرات آمده است: «شما می‌دانید که در میهمانی‌ها رجال طراز اول دعوت داشتند. نخست وزیر، وزراء، وکلا، و امرای درجه اول ارتش و صاحبان ثروت مثل حبیب آقای ثابت و یا علی آقای رضایی و امثالهم. قاشق و چنگال و کارد و وسائل روی میز یا طلا و مطلا بودند یا نقره اصل! حالا من اگر بگویم که در هر میهمانی، از این قبیل اغلب وسایل روی میز مفقود می‌شد چه می‌گوئید؟! این رجال که از مال دنیا غنی و‌ بی‌نیاز و از افراد طبقه اول مملکت بودند موقع شام قاشق و کارد و چنگال را می‌دزدیدند! یک دفعه مچ یک سپهبد ارتش را موقع گذاشتن قاشق و چنگال در جیبش گرفته بودند و او گفته بود به خاطر یادگاری جشن امشب، تصمیم به این کارگرفته است!».

وقتی ملاحظه شد میهمانان دستشان کج است دربار دستور داد در میهمانی‌ها هر کدام از میهمانان که مایل هستند یادگاری داشته باشند از وسائل روی میز هر چه مایل هستند بردارند! خوب شما می‌دانید که قبل ازآن که سازمان امنیت (ساواک) درست شود، ارتش از زمان رضاشاه دستگاه اطلاعاتی داشت. این دستگاه اطلاعاتی مرتب خبر می‏آورد که فلان سپهبد یا فلان فرمانده لشکر جیره سربازها را دزدی می‌کند! به یک آقای تیمسار خانه می‌دادند. اتومبیل آمریکائی می‌دادند، حقوق بالا می‌دادند، مسافرت خارجی می‌فرستادند و تازه می‌رفت از جیره سربازها هم دزدی می‌کرد! دریک کلمه بگویم همه دزد بودند فقط شدت و ضعف داشت!

من یک خانه در داخل شهر داشتم که گاهی اوقات برای دور بودن از تشریفات کاخ و برای دور بودن از محیط دربار به آنجا می‌رفتم و با دوستانم مثل آدم‌های معمولی نشست و برخاست می‌کردم. یک دفعه این خانه را دزد زد و مقداری از اموال گرانبها را برد. آن موقع سرهنگ بهزادی رئیس آگاهی بود. مدت‏ها از این قضیه گذشت وعلیرغم فشار ما دزد پیدا نشد که نشد. یک شب در یک میهمانی یک خانم جوان را دیدم که گردنبند به سرقت رفته مرا به گردن داشت! او را صدا کردم و در مورد گردنبند پرسیدم. معلوم شد از معشوق خودش سرهنگ بهزادی هدیه گرفته است! فردا صبح قضیه را پیگیری کردم و معلوم شد رئیس آگاهی چند دزد را گرفته و دزدها برای استخلاص خود رشوه‌های کلانی از جمله گردنبند مرا که از ملک سعودی هدیه گرفته بودم به رئیس آگاهی داده‏اند و رئیس آگاهی هم بدون آنکه متوجه شود این گردنبند همان گردنبند من است آن را به معشوقه خود هدیه داده بود! همین امرباعث شد که رئیس آگاهی را دراز کنیم! البته چه فایده؟ یک دزد می‌رفت و یک دزد دیگرمی‌آمد.»(2)

در این گفتگوها خانم تاج‏الملوک بخوبی نقش خود و خانواده‌اش را در رشد و ارتقای رضاخان یادآور می‌شود و با وجود یادآوری بیسوادی رضای قزاق از آموزش‌های رضا شصت تیر، رضا میرپنج، سردار سپه (مراحل ترقی رضاخان) و بالاخره رضا پهلوی توسط علی‏اصغرخان حکمت، تقی‌زاده و محمدعلی فروغی می‌گوید و تاکید می‌کند که وی استعداد فراگیری خوبی داشته است. ابتدا خواندن بعد نوشتن و سپس تاریخ ایران و جهان را به روایت افراد مذکور می‌آموزد.

  وی در بخشی از کتاب نقل می‌کند: «موقعی که ما به ملاقات هیتلر رفتیم آقای محتشم‌السلطنه اسفندیاری هم حضورداشت. هیتلر با من و اشرف و شمس دست داد و از من حال واحوال رضا شاه را پرسید. از طرف سفارت ایران یک مرد جوان به عنوان دیلماج حضور داشت که مطالب هیتلر را برای ما و حرف‌های ما را برای هیتلر ترجمه می‌کرد. اگر اشتباه نکنم این مرد جوان، جمالزاده پسرسیدجمال واعظ‌ اصفهانی بود که بعدها نویسنده معروفی شد. ما برای هیتلرچند هدیه برده بودیم که عبارت بود ازدو قطعه قالی نفیس دستباف ایرانی ومقداری پسته رفسنجان و هدایای دیگر. حاج محتشم‏السطنه اسفندیاری قالی‌ها را درجلوی پای هیتلر باز کرد و شروع به توضیح دادن کرد.

هیتلر خیلی از نقش قالی‌ها و بافت و رنگ آنها خوشش آمد. روی یک قالی که در تبریز بافته شده بود عکس خود هیتلر بود. روی قالی دیگرهم علامت آلمان نازی را نقش کرده بودند. از مطالب هیتلر دستگیرمان شد که باورش نمی‌شود این تصاویر ظریف را با دست بافته باشند. من این ملاقات را هیچوقت فراموش نکردم و به درخواست رضاشاه ده‌ها بار ریز مطالب آن را برایش تعریف کردم. هیتلر از رضا خیلی تعریف کرد وگفت زندگی او را می‌داند و او را درک می‌کند و از این که یک نظامی قدرت را در ایران به دست دارد خوشحال است. رضا از این قسمت خیلی خوشش می‌آمد و من هر وقت به این قسمت از ملاقات خودم با هیتلر می‌رسیدم باید آن را چند بار برای رضا تکرارمی کردم.

یک بار موقعی که رزم‏آرا برای اخلال در سلطنت محمدرضا نقشه‏چینی می‌کرد. خواب‌هایی می‌دید که به محمدرضا گفتم من می‌ترسم یک رضاخان پیدا شود و همان کاری را که پدرت با احمدشاه کرد با تو بکند! یادم هست که محمدرضا خندید و گفت: «نه رزم‏آرا رضاشاه است و نه من احمدشاه! اما این پیش‏بینی من درست از آب درآمد و بالاخره کلک سلطنت پهلوی را کندند!».

وی در بخش دیگری از خاطراتش چنین می‌گوید: «خوب شما ببینید چه طور اسداله علم با کمال شهامت به محمدرضا می‌گفت که مشیر و مشاور دولت فخیمه انگلستان است. علم از ملکه انگلستان لقب اشرافی لرد و سر گرفته بود و خلاصه لقبی در انگلستان نبود که به او نداده باشند! یک پدر سوخته دیگری بود به نام شاپور جی که با پررویی به محمدرضا می‌گفت من قبل از این که تبعه ایران باشم نوکر ملکه انگلستان هستم! ما از امثال این آدم‏ها که جاسوس و نوکر آشکار و یا پنهان انگلیسی‌ها و آمریکایی‌ها بودند دور و برمان زیاد داشتیم. گاهی به محمدرضا می‌گفتم چرا با علم به این که می‌دانی این پدرسوخته‌ها نوکر اجنبی هستند آنها را اخراج نمی‌کنی؟ محمدرضا می‌گفت: «چه فایده‌ای بر اخراج آنها مترتب است؟ این‏ها را اخراج کنم ده‌ها نفر دیگر را اطرافم قرار می‌دهند. بگذارید این‏ها باشند تا خیال دولت‌های خارجی از حسن انجام امور در ایران راحت باشد!».

آمریکا برای دادن کمک‌های اقتصادی شرط می‌گذاشت که باید فلان شخص بشود رئیس سازمان برنامه و بودجه. اصلاً خدمت شما عرض کنم که این سازمان برنامه و بودجه در ایران وجود نداشت و آمریکایی‌ها آن را درست کردند. مثلاً ارتش ایران احتیاج به توپ و تانک داشت. می‌گفتند می‌دهم به شرط آن که فلان کس بشود رئیس ستاد ارتش.

همه این امرای ارتش و رجال سیاسی مملکت با خارجی‌ها زد و بند داشتند و اصلاً بعضی از آنها مثل جمشید آموزگار تبعه آمریکا بودند! بله! خیلی‌ها نمی‌دانند که بسیاری از این آقایان تبعه آمریکا یا انگلستان و به اصطلاح معروف دوملیتی بودند. گاهی اوقات بعضی اشخاص که به ما وفادار بودند، می‌آمدند و اطلاع می‌دادند که هر شب در منزل سفیر آمریکا یا سفیر انگلستان یا فلان کشور خارجی جلسه است و آقایان وزرا و امرای ارتش با سفیر کبیر آمریکا یا انگلیس مشاوره و رایزنی می‌کنند و خط و ربط می‌دهند و خط و ربط می‌گیرند!

یک روز محمدرضا که خیلی ناراحت بود به من گفت: مادرجان! مرده شور این سلطنت را ببرد که من شاه و فرمانده کل قوا هستم و بدون اطلاع من هواپیماهای ما را برده‌اند ویتنام. آن موقع جنگ ویتنام بود و آمریکایی‌ها... هر وقت احتیاج پیدا می‌کردند... برای پشتیبانی از نیروهای خودشان در ویتنام از هواپیماها و یدکی‌های ما استفاده می‌کردند. حالا بماند که چقدر سوخت مجانی می‌زدند و اصلاً کل بنزین هواپیماها و سوخت کشتی‏هایشان را از ایران می‌بردند. همین آقای ارتشبد نعمت‌الله نصیری که ما به او می‌گفتیم نعمت خرگردن. او گردنی کلفت مثل خر داشت! می‌آمد خدمت محمدرضا و گاهی من هم در این ملاقات‌ها بودم. می‌گفت آمریکایی‌ها فلان پرونده و فلان اطلاعات را خواسته اند! محمدرضا می‌گفت بدهید!

تاج الملوک در جایی می‌گوید: «روزی محمدرضا نزد وی مطرح می‌کند که اجازه می‌دهید برای فرح که مادر ولیعهد شده است عنوان ملکه را برگزینیم و تاج الملوک می‌گوید هرگز چون این عنوان را فقط شایسته خودش می‌داند. عصر حکومت دکتر مصدق ملکه مادر از مخالفین سرسخت او شد و با اشرف پهلوی به تشکیل جناح مخالفین درباری پرداخت. او با عده‌ای از مخالفین مصدق در مجلس ارتباط داشت و یکی از قطب‌های مهم فشار علیه مصدق به حساب می‌آمد. شدت این اقدامات به حدی بود که به دستور دکتر مصدق ملکه مادر و دخترش اشرف از ایران تبعید شدند».
وی مدت 35 سال با قدرت کامل در دربار پهلوی زندگی کرد و در زمان انقلاب 1357 به آمریکا عزیمت کرد و همراه فرزندش شمس در آنجا ساکن شد و اندکی بعد در یکی از بیمارستان‏های آمریکا فوت نمود. این خاطرات در اوایل سال 1978 و اوایل سال 1979(بیش از 30 سال پیش) طی 35 جلسه گفت‌و‌گو صورت گرفته که در پی فوت تاج‌الملوک ناتمام مانده است. این کتاب با عنوان دیگری همچون «خ‍اطرات‌ م‍ل‍ک‍ه‌ پ‍ه‍ل‍وی‌: ت‍اج‌ال‍م‍ل‍وک‌ پ‍ه‍ل‍وی‌ (ه‍م‍س‍ر اول‌ ش‍اه‌، م‍ادر م‍ح‍م‍درض‍ا ش‍اه‌ پ‍ه‍ل‍وی‌) از سوی انتشارات به‌آفرین نیز به چاپ رسیده است.



1- وی در سال 1295 ش به عقد رضاخان میرپنج درآمد. در آن هنگام رضاخان چهل سال و تاج‌الملوک 25 سال داشت. رضاخان برای تشکیل خانواده خود در محله سنگلج خانه‌ای اجاره نمود و ظرف مدت 5 سال صاحب چهار فرزند (دو دختر و دو پسر) شد. پس از کودتای سوم اسفند 1299 ش رضاخان ابتدا وزیر جنگ با لقب سردار سپه شد و بعد نخست‌وزیر، سپس فرمانده کل قوا وبالاخره به پادشاهی رسید، تاج‌الملوک 53 سال اولین بانوی دربار پهلوی (پدر و پسر) گشت. وی در دوران سلطنت رضاشاه یک بانوی درباری و ملکه ایران بود و اجازه ورود به مسائل سیاسی را نداشت و تنها در امور مالی فعالیت می‌کرد. تاج‌الملوک پس از فوت رضاشاه به عقد غلامحسین صاحب دیوانی درآمد. صاحب دیوانی از مالکان شیراز بود و خواستار نمایندگی مجلس. از نفوذ همسر استفاده کرد و به خواهش تاج‌الملوک در دوره حکومت قوام نام او از صندوق شهر فسا بیرون آمد و به وکالت مجلس رسید. (منبع: تاج‌الملوك، ملكه دو دربار خاندان پهلوی، موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران)
2- خاطرات تاج الملوک، ویراستار مصطفی اسلامیه، انتشارات نیلوفر، 1392، صفحه 135.

محمود فاضلی



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.