غایت تاریخ پژوهی؛ توصیف یا تبیین؟
منصوربخت-حضرتی: دانش تاریخ علمی «تفریدی» است و مهمترین وظیفهی مورخان «تولید فاكت» است و تأکید مورخان بر نظریه و تحلیل، آنها را از وظیفهی اصلی خود دور میکند./ وظیفهی دانش تاریخ تولید نظریه نیست./ منصوربخت: بهکارگیری نظریه در تحقیقات تاریخی «ضرورت تاریخ امروز» است/ مدعیان «تبیین تاریخ بدون نیاز به نظریه» نتیجهی پارادوکسی هستند که در «بنبست تاریخنگاری ما» به دام افتادهاند.
سیاوش شوهانی: «هر چه تاریخنگاری جنبه جامعهشناختی بیشتری به خود بگیرد، و هر چه جامعهشناسی بیشتر خصلت تاریخی پیدا کند، برای هر دو این رشتهها مفیدتر است.»[1] زماني كه ئی.اچ.کار[2] در 1961م. چنین سخنی گفت، بیش از سه دهه از هشدارهاي لوسين فور[3] و مارك بلوخ[4] – در نخستين شمارة نشرية سالنامة تاريخ اقتصادي، اجتماعي موسوم به آنال – دربارة نارساييهاي مخربي كه محصول جدايي تاريخنگاري و علوم اجتماعي بود، میگذشت. با وجود این، «کار» سه دهه بعد از تولد آنال، رابطۀ این دو رشته را در آغاز دهۀ هفتاد، بيثمر میدانست. چنین بدبینی تنها به مورخان انگلیسی همچون «کار» محدود نمیشد، فرناند برودل، از مورخان فرانسوی نسل دوم آنال نیز در 1958 رابطۀ جامعهشناسان و مورخان را به «محاورۀ ناشنوایان» تعبیر کرد،[5] تا با وجود رویآوری مورخانی همچون خود او در تولید چارچوبهای مفهومی در پژوهشهای تاریخی ـ در آثاری مانند سرمایهداری و حیات مادی[6] ـ نتایج به دست آمده را ناچیز بخواند. تاریخپژوهان غربی با وارد آوردن چنین ضربههاي سترگي به عمل مورخان سنتگرا و شنیدن و آموختن زبانهایی چون جامعهشناسی، توانست با دیگر علوم محاوره کند و به تعبیر «کار» مفیدتر واقع شود.
طرح امکان یا امتناع چنین گفتگویی در بین مورخان و اصحاب علوم اجتماعی در نهادهای علمی و آکادمیک ایران با تاخیر بسیار زیادی در حال رخ دادن است؛ بحث بر سر دو پرسش اساسی و به ظاهر سادهای است که پیتر برك[7] در 1991 در مقدمه تاریخ و نظریه اجتماعی طرح کرد و در صدد برآمد در این کتاب به آن دو پاسخ گوید: «فایده نظریه اجتماعی برای مورخان و فایده تاریخ برای نظریهپردازان اجتماعی چیست؟» آیا بنا به آنچه تا كنون جامعهشناسان انتظار داشتهاند مورخان چون کارگرانی برای آنها هستند که تنها مصالح و مواد لازم را در اختیار ایشان قرار می دهند تا آنها بنایی عظیم بسازند؟ آیا مورخان میتوانند خود ساختمانی عظیم بنا کنند یا در انجام چنین کاری ناتوانند؟
آنچه در پي ميآيد متن منقح مناظرهاي با عنوان «كاربست نظريههاي رايج علوم انساني در مطالعات تاريخي» است كه بر محور پرسشهای طرح شده، در 23 مهرماه 1390 در پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي برگزار شده است. در این مناظره دكتر قباد منصوربخت، عضو هيات علمي گروه تاريخ دانشگاه شهيد بهشتي، و دكتر حسن حضرتي، عضو هيات علمي گروه تاريخ دانشگاه تهران، شرکت داشتند که هر یک دیدگاهی کاملا متفاوت بر سر موضوع «تبیین در تاریخ» ارائه کردند؛ در یک سوی بحث، استاد دانشگاه تهران، غایت تاریخورزی را توصیف و گزارش رخدادها و تبیین آنها را وظیفهی جامعهشناسان میداند و در دیگرسوی بحث، استاد دانشگاه شهید بهشتی نه تنها به کارگیری نظریههای علوم اجتماعی و تبیین تاریخی را ضرورت تاریخ جدید که تولید نظریه را از وظایف این رشته علمی میخواند.
پيش از اين مناظره، هر كدام از اين دو استاد تاريخ، طي يك سخنراني جداگانه، ديدگاههاي خود را به طور مبسوط درباره موضوع «نظريه و تاريخ» طرح كردند كه پيش از گزارش کامل نشست، خلاصهاي از آنچه كه در دو جلسهي پيشين اين مناظره طرح و بحث شد، به عنوان مقدمه خواهيد خواند؛
* * *
دكتر قباد منصوربخت؛ «ضرورت کاربست و توليد نظریه در تاریخ»
نخستين جلسه با سخنراني دكتر قباد منصوربخت با عنوان «ضرورت کاربست و توليد نظریه در تاریخ» در 16 مهرماه 1390 برگزار شد. ايشان سخنراني خود را از محل تحرير نزاع اين بحث آغاز کردند، نزاعی که بین دو دسته از مورخان شروع شده بود، عدهای از مورخان که در رشتهی تاریخ شیوهی پژوهشهای تاریخ را بر پایهی سایر رشتههای علوم انسانی استوار کرده بودند و روش را بر اساس استفاده از نظریه در تاریخ بنیان کرده بودند و در مقابل عدهای که اساساً منکر استفاده از نظریه در تحقیقات تاریخی شدند؛ آنها مدعیاند تاریخ با سایر رشتههای علوم انسانی از اساس متفاوت است و استفاده از نظریه به معنی تحمیل دیدگاههای پیشساخته بر واقعیت است در حاليكه در تاریخ با آنچه «هست» مواجهايم و باید هستها مورد مطالعه قرار بگیرد.
آقای دکتر منصوربخت نظریه را جنبهای از شناخت مختص انسان معرفی کردند و کارکرد آن در ذیل کارکرد علم تعریف کردند که عبارت است از «تبیین مناسبات میان پدیدارها». بدین طریق توصیف را مرحلهای دانستند که از «هستها یا هستی پدیدارها» سخن میگوید درحاليكه تبیین مرحلهای است كه «روابط و مناسبات میان هستها يا پديدارها» را دستمایه قرار میدهد. بنابراین، «تبیین» را معطوف به داشتن «مسئله» دانستند که از مناسبات میان «هستها» پرسش میکند، ازاینرو اهمیت تبيين را در توانایی برای حل مسئله خواندند که با اتکا به قوانین و نظریههای علمی صورت میپذیرد. دکتر منصوربخت با این مقدمه این پرسش را مطرح کردند که تاریخ با کدام نظریه یا قانون مسائل را تبیین میکند و توضیح دادند که تاریخ رایج، الگو و خصلتی ضد تئوریک یا در خوشبینانهترین حالت غیرتئوریک دارد. به باور او عدهای در این میان مدعی «تبیین تاریخ بدون نیاز به نظریه» هستند که البته این ادعا نتیجهای پارادوکس است؛ زیرا این دیدگاه درحالیکه مدعی فاصله گرفتن از تاریخنگاری سنتی و روی آوردن به تبیین است، نظریه و پیشفرض را که از الزامات تبیین محسوب میشود، رد میکند. دکتر منصوربخت از این پارادوکس تحت عنوان «بنبست تاریخنگاری ما» یاد کردهاند؛ زیرا تمامی کسانی که مدعی تبیین بدون نظریه هستند، بهطور «نهانروشانه» از نظریه بهره میگیرند؛ زیرا محقق به ناچار از یک جنبه و زاویه به تحقیق مینگرد و دست به گزینش در تبیین میزند که مستلزم انتخاب معیار و ضابطهی خاصی است. ایشان «گذر از دیدگاهی نهانروشانه به روشنروشی» را در تحقیقات تاریخی الزامی دانستند.
بخش دیگری از سخنرانی دکتر منصوربخت به ضرورت بهکارگیری نظریه در تحقیقات تاریخی اختصاص یافت. او معتقد است که ضرورت بهکارگیری نظریه در تحقیقات تاریخی «ضرورت تاریخ» است، ضرورتی که به دلیل تغییر و تحولی که در دوران جدید در تاریخ بشر به وجود آمده، ايجاد شده و با اشاره به این گسست، وارد تفاوت تاریخ در نزد قدما و تاریخ کنونی شدند. به بیان او تاریخ در نزد قدما صورت ادبی داشته و ماهیت و کارکرد آن نیز اخلاقی بوده در واقع تاریخ مابهازاءِ خارجیِ نظری و عملی اخلاق بوده و به این معنا تاریخ، «علم عملیِ اخلاقِ عملی» محسوب میشده و همچنین وظیفهی ارائهی الگوهای اخلاقی را داشت. دکتر منصوربخت به مصادیق این نوع دیدگاه به تاریخ در متون تاریخی و ادبی گذشته مانند ناپایداری دنیا یا تضاد خیر و شر اشاره کردند. ایشان همچنین به ضرورتها و الزاماتی که به لحاظ روش و بینش در این نوع نگاه تاریخی به دنبال داشت، اشاره کردند که مهمترین وجه آن دو روی یک سکه خوانده شدنِ «معرفت اخلاقی و معرفت تاریخی» بود. در اين نگرش صرف «حصول از واقعهی تاریخی» به معنای «حصول معرفت تاریخی» هم محسوب میشد و بدين ترتيب خود حادثهی تاریخی نتیجهی حادثهی تاریخی را توضیح میداد. بنابراین در تاریخ اخلاقی، پژوهش تاریخی بیمعناست. تاریخ در این نظام دارای ویژگی «خودتبیینی و خودتفسیری» است، بنابراین دیگر نیازی به نظریه وجود ندارد؛ اما با پدید آمدن تمدن جدید منطق و الزامات تمدن جدید دگرگون شد؛ زیرا حوادث و اتفاقات دیگر ماهیت و کارکرد اخلاقی نداشتند. دکتر منصوربخت بر اين باور بود که تغییر اساسی در تمدن جدید «ظهور مسئله» است که با تغییرات اجتماعی پديدار ميشود. در واقع در تغییرات اجتماعی قدیم «ظهور مسئله» با «حل مسئله» همزمان بود؛ اما در تاریخ دوران جدید با ظهور مسائل جدید مواجه هستیم که خود اين مسائل، مسائل جدیدی را به وجود میآورد. در این میان تاریخ از علم اخلاقی به علم شناخت مسائل اجتماعی تبدیل میشود، بنابراین تبیین بدون نظریه غیرممکن است.
در پایان دکتر منصوربخت اشاره کردند که در اروپا علوم اجتماعی مانند جامعهشناسی، مردمشناسی، علوم سیاسی و نظایر آن بهعنوان بدیل تاریخ محسوب میشوند که در صدد پاسخ هستند که چه شده و چرا شده است؟ پرسشهايي كه به باور دكتر منصوربخت از جنس تاریخی هستند.
* * *
دکتر حسن حضرتی؛ « نسبت نظریه و تاریخ»
جلسهی دوم با سخنراني دکتر حسن حضرتی با عنوان «نسبت نظریه و تاریخ» در 19 مهرماه 1390 برگزار شد. ایشان سخنرانی خود را با اشاره به افراط و تفریطهایی که در دپارتمانهای تاریخ درباره اين نسبت صورت میپذیرد، آغاز کردند. ایشان گفتند که عدهای تحت تأثیر علوم دیگر درصدد هستند که تاریخ را به حوزههایی سوق دهند که دانش تاریخ توان عرضاندام در آن حوزهها را ندارد؛ زیرا دانش تاریخ، ماهیت خود را دارد و امکان و تواناییهای خودش را نیز داراست. ایشان با تقسیم علوم به دو بخش «علوم تفریدی» که به ارائهی گزارههای زمانمند و مکانمند میپردازد و با دادههای یکه و ویژه سروکار دارد و «علوم تعمیمی» که به ارائهی تئوری یا تولید گزارههای فرازمانی و فرامکانی میپردازد، بحث خود را آغاز کردند و به داعیهی برخی جامعهشناسان ضدتاریخ اشاره کردند که بر اساس همين تقسيمبندي مدعی بودند «تاریخ علم نیست»؛ زیرا گزارههای فرازمانی و فرامکانی تولید نمیکند و همچنین مبتنی بر «نامها» است و نه «متغیرها». ایشان اشاره کردند که عدهای از مورخان در صدد برآمدند برای علمی شدن دانش تاریخ «نامها» را به «متغیرها» تبدیل کنند و همچنین به پاسخ عدهای از مورخان چون همپل که درصدد بودند «قوانین عام» را در تاریخ نشان دهند، اشاره کردند.
دکتر حضرتی با پذیرش اینکه دانش تاریخ علمی «تفریدی» است مهمترین وظیفهی مورخان را «تولید فاكت» (fact) دانستند و معتقد بودند اگر قرار باشد سیادت دانش تاریخ بر علوم دیگر حفظ شود باید وظیفه اصلی خود - یعنی تولید فاكت (fact) - را فراموش نکند. ایشان مهمترین وظیفه مورخان را توصیف عمیق و گسترده از گذشتهی انسانی دانستند. کارويژهاي که تنها مورخان میتوانند انجام دهند نه متخصصان سایر علوم. به باور ايشان تأکید مورخان بر نظریه و تحلیل، آنها را از وظیفهی اصلی خود كه همان «توليد فاكت» است، دور میکند. همچنين به باور ايشان اگر مورخان بعد از توصیف چرایی در سطح تبیین نائل بیایند از وظیفهی اصلی خود فراتر رفتهاند. در واقع به نظر ایشان پرسشهای «چرایی» پرسشهای مورخانه نیست، بلکه پرسشهای «فرامورخانه» است چرا كه پرسشهای مورخانه، پرسشهایی است ناظر بر توصیف و شناخت گذشته مبتنی بر ارائهی فاكت (fact) است.
از اين رو ايشان به مهمترین تفاوت دانش تاریخ بهعنوان علم تفریدی با دانش جامعهشناسی بهعنوان علم تعمیمی اشاره كردند؛ به بیان ایشان غایت تاریخورزی، توصیف عمیق و گسترده از گذشته است و غایت جامعهشناسی ارائهی تئوری است. تبیین تاریخی بر این اساس که با پرسشهای چرایی سروکار دارد تاریخی نیست و برای پاسخ به آنها باید به سراغ علومی رفت که دغدغه و غایت آنها ارائهی تئوری است؛ زیرا تحلیل مستلزم ابزاری است که این ابزار خود مستلزم ارائهی تئوری یا نظریه است که در دانش تاریخ تولید نمیشود و اگر محققی از توصیف عبور کند و از طریق علوم دیگر به سمت تبیین نائل بیاید به ناگزیر باید در تحقیقات بینرشتهای گام بگذارد که دیگر تاریخورزی به معنای دقیق آن نیست. دکتر حضرتی همچنين توصیف را که غایت تاریخورزی دانستند، بهمراتب دشوارتر از تحلیل دانستند.
***
متن مناظره
مجري: از آنجا كه موضوع سخنراني دکتر حضرتی نسبت نظریه و تاریخ بود و آقای دکتر منصوربخت با محتوم فرض کردن این نسبت، کاربست نظریه و تولید آن را مد نظر قرار داده بودند، از این رو بنده نوبت اول گفتگو را به آقای دکتر حضرتی میدهم كه اگر در مورد خلاصه بحث ايشان كه ارائه شد، اگر نکتهای بود که بنده به اشتباه عرض كردم، بفرمایند يا نكات تكميلي را در را ادامه مباحث خود طرح كنند.
دکتر حضرتی: در جلسهی پیشین دربارهی نسبت نظریه و تاریخشناسی صحبت کردم. صحبت از این شد که اگر قرار باشد در حوزهی تاریخشناسی (چون به تاریخ بهعنوان یک علم نگاه میکنم تعبیر تاریخشناسی را به کار میبرم) علمی که روش، غایت و موضوع خاص خودش را دارد، به نظریه توجه کنیم چه اتفاقی میافتد؟ من اصلاً مخالف کاربرد نظریه نیستم. فقط میخواهم جایگاه نظریه مشخص شود؛ نظريه در کدام علم مورد توجه قرار میگیرد؟ در چه علمی تولید میشود؟ دغدغهی چه علومی است؟ در تاریخشناسی چه وضعیتی دارد؟ در جلسهی پیش یک تقسیمبندی از علوم شد مبنی بر اینکه یک دسته علوم تعمیمی هستند که دغدغهشان ارائهی تئوری است؛ یعنی تولید گزارههای فرامکانی و فرازمانی، دستهی دیگر از علوم تفریدی هستند که دغدغهشان ارائهی تئوری نسبت یعنی غایت اینگونه دانشها به تولید نظریه ختم نمیشود. تاریخ نیز از جمله علوم تفریدی است، مورخان دغدغهی ارائهی تئوری ندارد، روشهایی هم که به کار میبرند روشهای تفریدی است.
بنابراین، میان علوم تعمیمی همچون جامعهشناسی و علوم تفریدی همچون تاریخ تفاوتهای اساسی وجود دارد و اگر دقیقتر این علوم را از هم تفکیک کنیم چه از حیث موضوع، چه از حیث روش و چه از حیث غایت، این تفاوتها روشنتر میشود. بنابراین، سخن اصلی من این است که تاریخ دانشی تفریدی است با روشی تفریدی و غایت آن تولید گزارههای فرامکانی و فرازمانی نیست، بلکه دغدغهی اصلی و توانایی علم تاریخ به تولید fact است؛ یعنی توصیف گسترده و عمیق از گذشته. حتی تبیینهایی هم که در علم تاریخ صورت میگیرد تبیینهای تفریدی است و هیچگاه به تئوری ختم نمیشود، در واقع در تاریخورزی چنین دغدغهای وجود ندارد، حال اگر مورخی چنین دغدغهای دارد باید وارد مطالعات بینرشتهای شود. نمیتوان صرفاً در دانش تاریخ قدم زد و به تئوری رسید، باید از علوم دیگر مانند علوم تعمیمی که ابزار تولید نظریه در آنها وجود دارد، استفاده کرد و به تئوریپردازی پرداخت. البته نباید فراموش کرد که تاکنون مورخان چنین علاقهای هم از خود نشان ندادهاند و از این منظر تفاوتی میان تاریخ نگاری سنتی و مدرن وجود ندارد. در تاریخنگاری سنتی هم مورخ یک نگاه تفریدی به موضوع داشت در دورهی مدرن هم همینگونه است. هرچند تاریخنگاری سنتی و مدرن تفاوتهای بسیار با هم دارند؛ اما از این منظر تفاوتی میان آنها نیست.
دکتر منصوربخت: امروز در جامعهی ما نظریهای غالب شده و در بسیاری از نوشتههای رسمی و غیررسمی البته نه از موضع رد و انکار بلکه از موضع تشخیص، نیز دیده میشود، این است که برخی معتقدند استادان جوانی از گروه تاریخ تحت تأثیر سایر علوم و به قول آقای دکتر حضرتی علوم تعمیمی مثل جامعهشناسی، علم سیاست و ... قرار گرفتند و به دنبال این هستند که در تاریخ تحولاتی ایجاد کنند و یا علاقهمند هستند که تغییراتی ایجاد کنند. ممکن است این سخن یک fact باشد و در درستی آن نتوان تردید کرد؛ اما نگاه من اینگونه نیست. من حسابم را از بقیه جدا میکنم، از نظر من قضیه صرفاً تحت تأثیر آن رشتهها واقع نشده است، بلکه هرچه که بیشتر خود را مورد ارزیابی قرار میدهم، میبینم دریافت من از این قضیه بیش از آنکه تحت تأثیر آن علوم باشد، تحت تأثیر دریافت خودم از تاریخ است. دریافت من این است که ما در دنیای نظریهها زندگی میکنیم و تحت تأثیر آن قرار داریم. اساساً امروز همهی جنبههای زندگی ما چه جنبههای شناختی و چه جنبههای اخلاقی و چه جنبههای انشایی و تحکمی همه تحت تأثیر نظریه است. امروز ما به تعبیری در دریای نظریهها، در رودخانهی نظریهها شناوریم. مدعا این است که اگر قرار باشد امروز همچون گذشته نسبت به نظریه بیاعتنا باشم، نمیدانم جایگاه ما در آیندهی بشری چه خواهد بود؟ بنابراین، به این معنا همچنانکه در جلسهی پیش عرض کردم، نظریه از نظر من یک ضرورت تاریخی است که از خود تاریخ بیرون میآید و ما نمیتوانیم نسبت به آن بیاعتنا باشیم. پشت کردن به نظریه به معنای پذیرش عواقب بسیار دردناکی است که دیگر امکان جبران آن نخواهد بود. حداقل بحثهای تاریخی که خود تعقیب میکنم هرچه بیشتر پیش میروم، میبینم همه تحت تأثیر نظریه است. بنابراین لزوم کاربست و تولید نظریه تنها تحت تأثیر علوم دیگر قرار گرفتن نیست، درکی است که من از ضرورت تاریخ در شرایط جدید دارم.
دکتر حضرتی: آنچه که دکتر منصوربخت فرمودند کاملاً قابل پذیرش است، اینکه ما در دورهی نظریهها زندگی میکنیم، اینکه نظریهها در زندگی ما خیلی نقش دارند، اینکه نظریهها از دل تاریخ بیرون میآیند و غيره. اما اينکه استادان تاریخ این بحثها را تحت تأثیر سایر علوم مطرح میکنند، قبول ندارم؛ زیرا هستند کسانی که در درون خود دانش تاریخ به این مسئله توجه دارند. بحث من بر سر این است که مشخص شود جایگاه نظریه در درون دانش تاریخ کجاست؟ یعنی ما بهعنوان پژوهشگر تاریخ در کدام مرحله از تاریخورزی باید به نظریه توجه کنیم و چگونه باید به آن توجه کنیم؟ پاسخ من این است که ما بهعنوان پژوهشگر تاریخ میتوانیم به نظریه توجه کنیم و در مطالعات خود دغدغههایی که دکتر منصوربخت بیان کردند، داشته باشیم؛ اما در مقام یک پژوهشگر تاریخ هیچگاه به تولید نظریه نمیرسیم؛ زیرا وظیفهی دانش تاریخ تولید نظریه نیست، ولی اگر مورخ قصد داشت به نظریه توجه کند چه در سطح نظریهآزمایی و چه در سطح نظریهپردازی حتماً باید از قلمرو دانش تاریخ عبور کند و وارد قلمرو دیگر دانشها شود، از دانشهای تعمیمی کمک بگیرد، نظریههایی را که در آن دانشها تولید میشود را به خدمت بگیرد و برای تبیین فاكت (fact) از آن استفاده کند. ما نباید به دلیل اهمیت نظریه در جامعهی امروز وظیفهی اصلی دانش تاریخ را رها کنیم و در درون دانش تاریخ به نظریهپردازی روی آوریم، در این صورت تولید فاكت (fact) وظیفهی چه کسی است؟ تولید فاكت (fact) مهارتها و توانمندیهایی میخواهد و بهمراتب سختتر از تولید نظریه است. در واقع مورخان میتوانند این کار را انجام دهند، ولی وظیفهی اصلی خود یعنی توصیف عمیق و گسترده از گذشتهی انسانی را نباید فراموش کنند. بعد از انجام وظیفهی اصلی خود، اگر خواستند، میتوانند به تولید گزارههای فرامکانی و فرازمانی یعنی تولید نظریه روی آورند؛ اما ورود به نظریه با کمک دانشهای دیگر صورت میگیرد؛ یعنی وارد مطالعات بینرشتهای شده و دیگر اين حوزه صرفاً، تاریخورزی در درون دانش تاریخ نیست.
مجري: از این سخن برمیآید که مهمترین مسئلهی این بحث این است که جایگاه نظریه در تاریخ کجاست؟ از آقای دکتر منصوربخت میخواهم که به این پرسش پاسخ دهند.
دکتر منصوربخت: طرح این مسئله نشاندهندهی وجود بحران در علوم انسانی و بهتبع آن در تاریخ است. اگر تمام دانشگاههای پزشکی و مهندسی را بگردید هیچکس یافت نمیشود که بپرسد پزشکی چیست؟ آیا تئوری در پزشکی جایگاهی دارد یا خیر؟ این دریافت قانون است یا نظریه؟ اعتبار آماری آن چقدر است؟ نبود این سؤالات در این رشتهها نشان میدهد که آنها مرحلهای را طی کردند و به این مسائل پاسخ دادند. البته اینگونه نیست که آنان همواره در وضعیت ثبات و سکون باقی بمانند، بلکه زمانی پیش میآید که نتوانند به یک مسئله پاسخ دهند، بحرانی به وجود میآید که راهحل خاص خود را میطلبد. در علوم انسانی قضیه متفاوت است با رجوع به رشتههای تأثیرگذار همچون جامعهشناسی، علم سیاست، اقتصاد و نظاير آن در اروپا میبینیم که هرساله چندین کتاب و مقاله در مورد اعتبار این علوم و بحران آنها منتشر میشود، البته بحرانی که در اروپا وجود دارد با بحرانی که در ایران وجود دارد قابل مقایسه نیست. به نظر من علم تاریخ - با تسامح علم تاریخ را به کار میبریم- در ایران دچار بحرانهای اساسی است؛ یعنی هم ما خودمان به لحاظ تاریخی در یک دورهی بحرانی به سر میبریم، هم علم تاریخ در یک دورهی بحرانی به سر میبرد.
اتفاقاتی که در جامعهی ایران به لحاظ تاریخی در تبدیل به علم رخ داد، متأسفانه روندی برخلاف خاستگاه اصلی علم تاریخ در اروپا را طی کرد و بیتوجهی به این مسائل ما را با مشکلاتی مواجه کرد که در زمان خود بهدرستی طرح و محل نشدند. مجموعهی عواملی که باعث شد چیزی به لحاظ تاریخی بهعنوان دنیای جدید یعنی فرهنگ و تمدن جدید ظهور کند، خود مجموعهای از زمینههای اجتماعی علل و مجموعهای از زمینههای اجتماعی فکری یا دلایل را به همراه داشت. آنچه که این تحولات را تمشیت میکرد و به جلو میبرد تفکر جدید و اندیشهی جدید بود. تفکر جدید در حقیقت به یک معنا خصلت تاریخی داشت؛ یعنی میراث اندیشگی تاریخی در اروپا را در دو وجهه به نقد کشیده بود. هم تفکر فلسفی بهعنوان میراث کهن یونان و هم تفکر دینی مسیحی در اروپا. این تفکر فلسفی بهعنوان مدبر و راهبر تحولات جدید اروپا بهعنوان یک عامل تاریخی عمل میکرد، عاملی که خود هم در متن جریان حضور داشت. ویژگیهای این تفکر و اختلافات فکری، مورد بحث اکنون ما نیست، مهم آن است که این جریان بهطور پیوسته این تحولات را رهبری و تمشیت میکرد. تغییرات و بهتدریج تحولات جامعهی اروپا تمام ارکان و اساس زندگی اجتماعی اروپایی را به هم ریخت.
بنابراین، اروپاییان با مجموعهای از مسائل در حوزهی اقتصاد، سیاست و اجتماع روبهرو شدند، پرسشهایی مطرح شد که این پرسشها در زمان خودشان اگرچه ناظر بر وضع موجود بودند؛ اما الزاماً برای پاسخگویی به آنها میبایست به گذشته رجوع میشد، کتابهای نوشتهشده توسط اسمیت و فرگوسن در حیطهی اقتصاد، کتاب منتسکیو در حیطهی حقوق، همه بنمایههای تاریخی دارند؛ یعنی یک تحقیق دقیق تاریخی هستند که با نتیجهگیریهایی که از داخل آنها شده بنیانهای علوم جدید به وجود آمد. بنابراین، پیدایش این علوم در حقیقت بهعنوان بدیل علم تاریخ عمل کردند، اگرچه علم تاریخ هم در آن زمان در حال ظهور بود. پرسشهای مقدماتی و اولیهای که افرادی همچون ولتر در مورد تاریخ و وضع فلسفهی تاریخ مطرح میکنند و یا پژوهشهای تاریخی که افرادی همچون گیبسون انجام میدهند، هرچند کار تاریخی هستند؛ اما مسئله دارند، مسئلهای که بههرحال یک پیشفرض بنیادین را با خود دارند که این پیشفرضها به نوعی تحقیقات تئوریک را فراهم میکنند.
بنابراین شما با مسئلهای با نام تغییر اجتماعی مواجه میشوید که این تغییرات در یک جا تثبیت میشوند و نهادهای خاص خودشان را به وجود میآورند؛ اما اتفاقی که در ایران میافتد این است که از قرن نوزدهم محصولات صنعتی و سپس علوم انسانی بهصورت نیمبند وارد ایران میشوند، ولی ماندگار نمیشوند تا دورهی پهلوی که تثبیت مدرنیزاسیون اتفاق میافتد. در این دوره نظام آموزشی که در حال شکلگیری است بدون آنکه بر پایهی تحولات درونی شکل بگیرد و تنها به دلیل احساس نیاز به وجود میآید. این نظام با الگوسازی صرف و تقلید از غرب تنها بهصورت شکلی و ظاهری به وجود میآید بدون آنکه هیچ مناسبتی با غرب داشته باشد. همچنین در این دوره یعنی با آغاز قرن نوزدهم تاریخ با تبدیل شدن به علم، وارد حوزهی دانشگاه میشود. ایرانیان با توجه به مسائل ایدئولوژیکی که وجود داشت متوجه شدند که تحولات جدید نیاز به یک پشتوانهی تاریخی دارد. جملهی آتاتورک به فروغی مبین این سخن است؛ آتاتورک به فروغی گفت: «خوشا به حالتان که شما تاریخ دارید و نیازی به ساختن تاریخ ندارید، ما باید برای خود تاریخ بسازیم.» این نشان میدهد که تبلیغات رسمی و نظامهای آموزشی به تاریخ چه نیازی داشتند.
اما مسئله اینجا بود که ایرانیان میتوانند از غرب فیزیک، شیمی، پزشکی و ... را وارد سازند اما نمیتوانستند تاریخ آنان را وارد کنند. حال سؤال اینجاست آن نسلی که تاریخ را بهعنوان یک مادهی آموزشی در مدارس و دانشگاهها وارد کردند چه کسانی بودند؟ در اینجا نسلی از حوزهی ادب به وجود آمدند و منابع تاریخی را که تا مدتی قبل منابع ادبی انگاشته میشدند را در دانشگاهها عرضه کردند. این استادان و معلمان بر پایهی ذهنیت ادبی که داشتند و همچنین به دلیل محدودیتهای سیاسی، ایدئولوژیکی به ارائهی صورتی از تاریخ پرداختند که صرفاً به بیان حوادث گذشته، آن هم بسته به شرایط مختلف پرداختند و این قضیه آرام آرام به روش پذیرفتهشدهای در جامعهی ما تبدیل شد و تاریخ صرفاً تبدیل شد به مجموعهای از محفوظات، برخلاف آنچه که در اروپا رخ داده بود. در اروپا تاریخ در کنار سایر رشتههای علوم انسانی ظاهر شد و توانست تحولات اروپا را توضیح دهد و بگوید چرا اروپا از یک شرایط تاریخی وارد شرایط تاریخی دیگر شد؛ اما علم تاریخ در ایران نتوانست متکفل این قضیه شود و ضربهی این معضل تا به امروز گریبانگیر ماست. شما به هر متن تاریخی که رجوع کنید اولین چیزی که توجه شما را جلب میکند کاربرد صنایع ادبی در آن متن است و این نشان میدهد که نویسندگان ما چقدر ملتزم بودند که اثر خود را ادبی بنویسند. این متون هرچند برای ما یک منبع تاریخی هستند اما نگارنده یک متن ادبی خلق کرده است. این سیطره باقی ماند تا اینکه درک ما از تحولات جهانی و شرایط جدید جهان از شناخت مبتنی بر fact و واقعیتهای تاریخی یا همان امر واقع تبدیل شد به نگاه ایدئولوژیک و این نگاه ایدئولوژیک چشم خود را به روی واقعیتهای طبیعی بست و درک نکرد که بر پایهی تغییرات و تحولاتی که در این جامعه به وجود آمد چه تبعات سنگین و عجیبی به وجود خواهد آمد.
ضرورت کاربرد نظریه در اینجا حس میشود. در واقع پرسشهای تاریخی که در ذهن من وجود دارد قبل از ورود به دانشگاه و آغاز تحصیلات آکادمیک در این رشته در ذهن من ایجاد شد که در تاریخ پاسخ داده نشد؛ اما در جامعهشناسی و علوم سیاسی پاسخ داده شد؛ اما این پاسخها هم ارضاکننده نبودند، بنابراین این پرسش برای من به وجود آمد که کار تاریخ چیست؟ تاریخ در تبیین تحولات اجتماعی چه جایگاهی دارد؟ این پرسشها، پرسشهای به ذات فلسفی هستند، ولی پاسخدهنده به این پرسشها الزاماً نباید فیلسوف باشد، هرکسی که تعقل جدی کند و لوازم تعقل را در تفکرش به کار برد، میفلسفد و تفلسف میکند. یک فیلسوف هم به طرح پرسش عقلانی میپردازد و به دنبال پاسخ عقلانی برمیآید. بنابراین، پرسش از اینکه تاریخ چیست یک پرسش فلسفی است و اگر قرار باشد به این پرسش پاسخ دهیم باید لوازم منطقی آن را رعایت کنیم.
جنبهی دیگر چیستی تاریخ، علمی بودن آن است. تاریخ علم است، علم هم یک نهاد اجتماعی است یک چیز شخصی نیست. نهاد تعریف و کارکرد دارد. هر علمی در جامعه توسط عدهای از افراد پرداخته میشود که آن افراد متکفل امور جامعه میشوند، بنابراین علم تاریخ هم یک نهاد است. سؤال اینجاست که کارکرد علم بهعنوان یک نهاد چیست؟ کارکرد علم این است که مسائل زندگی اجتماعی ما را اعم از مادی و معنوی حل کند. حال کارکرد علم تاریخ به لحاظ نهادی چیست؟ کارکرد تاریخ این است که مسائل تاریخی ما را شناسایی کند و به دنبال توضیح و تبیین آن برآید و در نهایت شرایط لازم را برای ارائهی راهحل فراهم کند. بهزعم بنده ما سه نسبت با تاریخ داریم؛ یعنی ما در سه سطح و سه قلمرو با تاریخ سروکار داریم. یک قلمرو ناآگاهانه است، بدان معنا که همهی کارهایی که ما در زندگی روزمره انجام میدهیم همه حاصل دستاوردهای تاریخی است؛ اما معمولاً به آنها آگاه نیستیم. سطح دوم همان چیزی است که ما امروز با آن سروکار داریم؛ یعنی مسئله و معضل. وقتی جامعه با مسئلهای روبهرو میشود که بر زندگی مردم اثرگذار است به محض آگاهی از اینکه این مسئله، مسئلهی امروزی نیست و ریشه در گذشته دارد، ما را به سمت آگاهی تاریخی میکشاند؛ بنابراین به طرح پرسش و مسئلهی تاریخی میپردازیم. سطح سوم خودآگاهی تاریخی است که فعلاً مسئلهی ما نیست.
به نظر من ما ایرانیان در یکی دو دههی اخیر با این امکان مواجه شدیم که کمکم درک کنیم که با یکسری مسائل تاریخی مواجه هستیم؛ یعنی از آن حیث که ما تاریخمند هستیم تاریخ بهعنوان مجموعهای از مسائل برای ما اهمیت دارد و نه صرفاً حوادثی که در گذشته اتفاق افتاده است؛ بنابراین با مشکلات و معضلات و مسائل تاریخی مواجه هستیم و برای حل آن باید به تاریخ رجوع کنیم. حال برای رجوع به تاریخ باید به سراغ منابع رفت و اطلاعاتی را از آن استخراج کنیم و بعد از رعایت مجموعهای از فنون مختلف، یک واقعهنگاری از آن ارائه دهیم. حال سؤال اینجاست که ما باید به همان واقعهنگاری صرف اکتفا کنیم یا وظیفهی دیگری هم بر عهده داریم؟ پاسخ مثبت است، وظیفهی دیگری هم بر عهدهی مورخ هست که اگر این وظیفه فراموش شود تاریخ دیگر تاریخ نیست.
البته باید یادآور شد که من با دکتر حضرتی بر لزوم تولید fact همداستان هستیم و تأکید جدی دارم که حتماً تولید fact به تعبیر دکتر حضرتی و یا همان امر واقع به تعبیر من، بسیار بسیار مهم است. اینکه ما از تاریخیت امری اطلاع حاصل کنیم و به یقین برسیم، بسیار مهم است، هرچند ممکن است این یقین بعدها رد شود؛ اما در مرحلهی تحقیق باید به یقینی دست یافت، حال پس از رسیدن به این یقین یا امر واقع چه باید کرد؟ این اطلاعات به چه کار میآید؟ چه چیز تعیین میکند که مورخ باید تنها به تولید fact بپردازد؟ برای روشن شدن مسئله، مثالی را در نظر بگیرید؛ مثلاً مسائل سیاسی روز را در نظر بگیرید و نگاهی به روزنامههای داخلی و خارجی بیندازید، فرض کنید در دو کانون بحرانی منطقه مثل افغانستان حوادثی رخ میدهد، کسانی که میخواهند به تحلیل این حوادث بپردازند، اعم از تحلیلهای ژورنالیستی و یا تحلیلهای عمیق و بنیادین، همهی اینها بر پایهی یک تئوری کار خود را شروع میکنند. فاکتهای موجود و امور واقع را در نسبت با یک نظریه میسنجند و نتیجه میگیرند. تئوری در اینجا بهعنوان یک راهنمای عمل، نقش خود را ایفا میکند.
مجری: اشارات دکتر منصوربخت به تحولات اروپا ناظر بر این بود که استفاده از نظریه بهصورت ضرورتی تاریخی درآمد. نگاه ایشان در این ارتباط با دیدگاه دکتر حضرتی هیچ مناقشهای در ضرورت کاربست نظریه ایجاد نمیکند، زاویه از آنجا شکل میگیرد که دکتر حضرتی این را کاری فرامورخانه قلمداد میکنند که ورود به آن به معنای ورود به مطالعات بینرشتهای است. به گمانم اگر دو استاد در این نوبت این موضوع را بشکافند، ایعاد بحث کمی روشتر میشود.
ادامه دارد ...