|
باورناپذیری فضای جنگ برای نسل آینده
|
مصاحبه با حجه الاسلام سعید فخرزاده پیرامون تاریخ شفاهی
از نحوة ورود خود به جبهههای جنگ بگوييد. در سال 58 تحركات نظامی ضد انقلاب در كردستان شروع شده بود و نيروهای سپاه و ارتش، برای برقراری امنيت در آنجا مستقر شده بودند. من هم بهعنوان بسيجی در سال 58 اعزام شدم با توجه به اينكه در تيراندازی جزو نفرات برگزيده بودم، اما به لحاظ جثه ريزی كه داشتم، در كارهای پشتيبانی مشغول شدم و از اين بابت شاكی بودم. دومين بار پس از آزادی خرمشهر، با عدهای از همكلاسيهای طلبه ـ جهت تبليغ ـ به خرمشهر و آبادان رفتيم. از خرمشهر چيزی جز خرابه باقی نمانده بود. همه خانهها را تخريب و اموال بهدردبخور را غارت كرده بودند. از موانع و استحكامات دشمن كه در خرمشهر درست كرده بود، بازديد كرديم. معلوم بود آمده بودند كه بمانند. در بخشی از خرمشهر، برای اينكه چترباز فرود نيايد، تير آهنهای راهآهن را به صورت درخت در زمين كاشته بودند. جاهايی كه آهن كم آورده بودند. ماشينهای مردم را به صورت عمودی قرار داده بودند. دوربين عكاسی همراه داشتيم از صحنهها عكس گرفتيم عكسهای جالبی از آب درآمد. چند تايی از آنها برايم به يادگار مانده است. وقتی آبادان را ميگشتيم، يك برادر بسيجی راهنمای ما بود. منزلی توجهمان را جلب كرد. وارد آنكه شديم، مشخص شد در اين خانه جشن عروسی برپا بوده است. هنوز سفرة عقد پهن بود و به در و ديوار خانه، گلولههای توپ اصابت كرده بود. سقف خانه هم نشان از اصابت يك گلوله توپ داشت. كمدی نيمهباز، در يكی از اتاقها و تعدادی عكس كه به پشت روی زمين افتاده بودند. عكسها بعد از گذشت بيش از يك سال، هنوز به همان حالت باقی مانده بودند. توجهمان را جلب كرد. كنجكاو شدم عكسها را بردارم و ببينم. جوان بسيجی نهيب زد كه حاجآقا دست به آنها نزنيد. تصور كردم لابد احتمال داده عكس بيحجابی بين آنهاست و ازهمينرو به ديدن آنها اشكال ميگيرد. گفتم: «اگر عكس بيحجابی باشد نميبينم.» گفت: «نه. اساساً ما اجازه نداريم به اموال مردم دست بزنيم.» در ذهنم گفتم اين جوان چگونه توانسته نفس خود را كنترل كند! آنوقت ما اين رفتار را كرديم. احساس كردم از آن بسيجی عقبترم. او با آنكه مدتها در آن شهر با همين وضعيت قرار داشت، ولی توانسته بود نفس خودش را مهار كند. تا وقتی كه آبادان دست نيروهای بسيجی بود، هيچكس جرئت دست زدن به اموال مردم را در اين خانههای تخريبشده نداشت. بچهها اينجوری بودند. واقعاً احساس تكليف ميكردند. آنجا حدود يك ماه كارهای تبليغی انجام داديم و برگشتيم به درس و بحث و مدرسه. يك بار ديگر هم به منطقة غرب اعزام شديم. ابتدا مقسّم كالاها و هدايايی بوديم كه مردم به جبهه ميفرستادند، بعد به كارهای فرهنگی و تبليغاتی پرداختيم. كلاسهای حديث و روايت برپا كرديم و استقبال خوبی هم به عمل آمد. من در شرايطی از كارهای تبليغاتی فرار ميكردم و برای ديدن مناطق عملياتي، به مقر يگانهای ديگر سرك ميكشيدم از سنگرهای آزادشده، ديدن ميكردم. پای صحبت رزمندگان مينشستم و از شنيدن خاطراتی كه از عمليات داشتند، لذت ميبردم. اينجا بود كه احساس كرديد بايد خاطرات خود را از جنگ ثبت كنيد؟ بله. از همان زمان شروع كردم به ثبت خاطرات. احساس كردم در فضای پشت جبهه كسی از اين وقايع باخبر نيست. مرزی بين جبهه و پشت جبهه كشيده شده بود كه دو طرف مرز از حال و هوای هم باخبر نبودند. پشت جبهه بهرغم كاستيهای فراوان مشغول گذران زندگی خود بودند و آن طرف، همه درگير جنگ و بمباران بودند. خواستم ارتباطی بين اين دو طرف برقرار كنم. پس شروع كردم به خاطرهنگاري. وقايع را به صورت روزانه مينوشتم و مكان آن را هم بهطور دقيق مشخص ميكردم. من يك كاپشن كُردی مشكی داشتم كه دوستی آن را به من هديه داده بود. دوستی هم داشتم كه لوار كردی همرنگ كاپشن من داشت. به من گفت: «يا كاپشنت را به من بده يا شلوار مرا بگير تا اين كاپشن و شلوار، مال يك نفر باشد.» من هم كاپشن كُردی خودم را به ايشان دادم. قيافهای شبيه كردها داشت. گفتم: «تو ميتوانی خودت را جای كردها جا بزني.» با ايشان داشتيم با ماشين ميرفتيم كه مورد اصابت خمپاره قرار گرفتيم و او از ماشين، به بيرون پرت شد. چون نميتوانستيم بايستيم، گفت: «برويد، من خودم شما را پيدا ميكنم.» ما رفتيم و تمام يادداشتهای من در جيب آن كاپشن باقی ماند. پس از مدتی يك پاترول از بچههای حفاظت كه از آن منطقه عبور ميكردند، او را سوار كرده و در حين حركت ميپرسند: «كجا ميروي؟» او ميگويد: «ميگرديم و اطلاعات جمع ميكنيم.» به تيپ و قيافة او مشكوك ميشوند و ميپرسند: «كجا ميخواهی بروي؟» ايشان ميگويد: «به مقر لشكر 27.» آنها ميگويند: «ولی ميرويم مقر ما آنجا دوستان به لشكر تردد دارند. شما را به آنجا ميبرند.» وقتی كه به مقرشان ميروند، او را مورد بازجويی قرار ميدهند. از او كارت شناسايی ميخواهند. پاسخ ميدهد: «كارت و مداركم در اوركتی است كه به دوستم دادهام.» ميگويند: «جيبهايت را خالی كن.» جيبهای شلوارش را خالی ميكند، ولی به جيبهای كاپشن نميگذارد دست بزنند. ميگويد: «اجازه ندارم به آن دست بزنم مال دوستم است.» بالاخره با اصرار كاپشن او را ميبردند و يادداشتهای گزارشگونة مرا ميبينند. اين شخص را كه صبوری نام داشت، تا مرز اعدام ميبرند. ميخواهند بهعنوان يك جاسوس اعدامش كنند كه بالاخره هويتش مشخص ميشود و رهايش ميكنند. ولی يادداشتها را به او پس نميدهند. تمام يادداشتهای ثبتشدة من در آنجا از بين رفت. چه شد كه وارد بحث خاطرهنويسی وقايع جنگ شديد؟ و در ابتدا اين كار را از كجا شروع كرديد؟ قبل از ورود به سپاه، دوست طلبهای داشتم، به نام «عامري». ايشان در كميته به فعاليتهای فرهنگی مشغول بود و زمينة ورود ما به كميتة زنجان را فراهم كرد. يك سال و چند ماه با بچههای آنجا به فعاليتهای فرهنگی مشغول بوديم. در شهرآرا كاخی بود كه گويا خُرّم ميخواسته آن را به پسر شاه هديه بدهد، ولی هنوز كاملاً ساخته نشده بود. معماری آن به شكل يك كشتی بود. مدتی هم ميگفتند دفتر بنيصدر بوده. بعد دست بچههای كميته افتاد ما در آنجا فعاليت ميكرديم. بعدها در مدرسه مجتهدی با شخصی به نام محمد رحيمی دوست شدم. از بچههای سپاه بود، ولی هويت خودش را مخفی ميكرد. «حاج آقا مجتهدي» كسانی را كه سپاهی يا اداری بودند، از طلبگی منع ميكرد. ميگفت: «طلبه، فقط بايد طلبه باشد.» برای همين رحيمی فقط ميآمد كه درس بخواند. در منطقه كه ايشان را ديدم، لباس سپاهی به تن داشت. گفتم: «مگر عضو سپاه هستي؟» گفت: «بله، ولی به حاج آقا چيزی نگو.» قبول كردم. گفتم: «در جبهه چه كاری ميكني؟» گفت: «ثبت خاطرات جنگ را سامان ميدهيم.» يعنی به نوعی برای ثبت وقايع و رويدادهای دوران جنگ تحميلي، برنامهريزی خاصی هم از همان ابتدا صورت گرفته بود؟ دفترچههای خاطراتی در تيراژ ميليونها جلد توزيع شد كه مانند يك كتابچه بود. نقشهای هم از شهرهای مرزی ايران و عراق، در انتهای آن وجود داشت. با فلشهای عملياتی كه به سمت عراق و سپس به سمت اسراييل بود. همين نقشه، در خصوص ادعای كشورگشايی ايران دستآويز عراقيها شد. يك سری مسائل اعتقادی و احكام هم در آن چاپ شده بود. بسياری از اين كتابچهها را بين رزمندگان توزيع كرده بودند، ولی بيشتر آنها برنگشته بود. البته بيشتر رزمندگان هم اهل نوشتن نبودند. از آنهمه تيراژ ميليونی كه در سال 63ـ61 به چاپ رسيد به تعداد انگشتان دو دست، برگشت پيدا نكرد. لذا يك ضبط تهيه و شروع كردند به ثبت صوتی خاطرات رزمندگان. بسياری از آنها اسم خود را نميگفتند. فقط ثبت خاطرات بود. خاطراتی كه فضا و زمان و مكان آن شايد مشخص نبود. ياد تاريخ اسلام افتادم. گفتم: «اينها را اگر دو دهة ديگر بخواهيم عنوان كنيم، بايد برای همة آنها اسناد ارائه بدهيم، چون وقايعی كه در اين فضای معنوی ميگذرد برای نسل بعد اصلاً قابل قبول و قابل باور نخواهد بود. اطلاعات و خاطرات بايد به نوعی با هم تواتر پيدا كند تا بتواند بهعنوان سند، بعدها مورد استناد قرار گيرد. تابستان سال 63 همكاری خود را با دفتر ثبت خاطرات جنگ شروع كردم. دفتر ثبت خاطرات جنگ چه مدتی فعاليت خود را شروع كرده بود؟ مجموعهای در تبليغات ستاد مركزی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قرار داشت، به نام تبليغات جبهه و جنگ كه به صورت تيم ويژه كار ميكردند. تمام اقلام تبليغاتی طی دوران جنگ اعم از پيشانيبند، عكسهای روی سينه، پرچم و امثالهم توسط اين گروه تهيه ميشد. آنها يك گروه دو سه نفری بودند. آقايان سيد جواد موسوی و محمدقاسم فروغی كه كل موارد چاپ و انتشارات را به عهده داشتند. يكی ديگر از دوستان هم، توزيع آن را بر عهده گرفته بود. گروه مستقلی بودند كه زير نظر مديريت كل تبليغات سپاه كار ميكردند. آن موقع تبليغات سپاه، دو ستاد كلی در منطقههای غرب و جنوب داشت. يكی قرارگاه جبهه و جنگ غرب و نجف كه مقر آن، در كرمانشاه بود و ديگري، تبليغات جبهه و جنگ اهواز كه خيلی هم مشهور بود. شما با كدام ستاد فعاليت ميكرديد؟ من با ستاد مركزی مستقر در تهران همكاری ميكردم. مكان اوليهاش را به خاطر ندارم ولی بعداً منتقل شد ابتدای خيابان استاد نجاتاللهی (ويلا) كل تبليغات سپاه در اين ساختمان شكل ميگرفت. برای حفاظت از آن هم ديواری جلو شيشهها كشيده شده بود كه اتاقهای اصلی را از پنجرهها جدا ميكرد. اين فاصله به اين لحاظ بود كه اگر نارنجكی به آن ساختمان پرتاب كنند خرابيای در اتاقها ايجاد نشود. آن مجموعه زمان استراحت نداشت. شبانهروزی همه مشغول فعاليت بودند. بچههای پيام انقلاب، اميد انقلاب، صداوسيمای سپاه و نشريات ديگر، همه آنجا مستقر بودند. يعنی تمام تبليغات و توليدات فرهنگی سپاه، از آن مجموعه پيريزی و طراحی ميشد. شما برای ورود به سيستم ثبت خاطرات، نياز به آموزش هم داشتيد؟ اصلاً چنين چيزی نبود. من در حال از انتقاد و وضعيت مجموعه بودم كه گفتند: «بيا با ما همكاری كن.» فرمهايی را طراحی و چاپ كرديم كه ميتوانستيم خاطرات هر فرد را با مشخصات كامل شخصی و منطقهای داشته باشيم. آنها را هم روی نوار ثبت ميكرديم و آرشيو نسبتاً كاملی را ايجاد كرديم. در همين حين، سعی كرديم كيفيت ضبطها را بالا ببريم. بهعنوان عضو ثابت، ضبط خاطرات را بر عهده داشتم. در مواقع عمليات آقای موسوی در اتاقها را قفل ميكرد و ميگفت: «ما ديگر اين جا هيچ كاری نداريم.» با يك برنامه منظم عازم مناطق عملياتی شديم. در قسمتهای مختلف ثبت و ضبط خاطرات رزمندگان اسلام را انجام ميداديم. خود آقای فروغی و موسوی هم با ضبطهای خبرنگاری به ثبت خاطرات ميپرداختند. اين صحبتها را پياده و در آرشيو نگهداری ميكرديم. پيشنهاد دادم كه بايد «دفاتر ثبت خاطرات وقايع جنگ» در هر قرارگاهی حضور داشته باشد. برای راهاندازی دفتر ثبت خاطرات جنگ كردستان، به اين استان رفتم و يكسال و چندماه كار كردم. ابتدا رفتم قرارگاه حمزه سيدالشهداء، با «سردار ايزدي» فرماندة قرارگاه در مورد نياز مبرم به ثبت خاطرات جنگ صحبت كردم كه مورد موافقت قرار گرفت و امكانات مختصری را در اختيارمان گذاشت. چون از تهران به آنجا مأمور بوديم، دستمان برای فعالت باز بود. آقای ايزدی هم در جلساتی كه با فرماندهان ساير شهرهای استان كردستان داشت من را معرفی ميكرد و از آنها ميخواست كه با من همكاری داشته باشند. با شخصی به نام خورشيدی (كه مداح اهل بيت هم بود) كار را شروع كرديم، بعدها از همان قرارگاه چند تا نيرو گرفتيم و يك تيم قوی را سازماندهی كرديم. ماشينی هم در اختيارمان گذاشتند. قبل از رفتن و ثبت خاطرات و وقايع جنگ با فرمانده سپاه ومسئول تبليغات منطقه، هماهنگی ميكرديم. آنها ليست كسانی كه بايد با ما مصاحبه ميكردند را ارائه ميدادند و ما با تمام آنها مصاحبه ميكرديم. در مصاحبهها موضوعی خاص را دنبال ميكرديد يا به صورت پراكنده از هر موضوعی در خصوص جنگ سؤال ميكرديد؟ استراتژی ما اين بود كه نفرات را كاملاً تخليه كنيم. چه شد آمدی جنگ؟ از كدام منطقه آمدي؟ چه انگيزهای داشتي؟ چه كارهايی كردي؟ كجا رفتي؟ چه وقايعی را ديدي؟ از خاطرات ديگر چه داري؟ الان كجا هستی و بسياری مسائل ديگر. مصاحبهها به صورت پرسش و پاسخ مطرح ميشد و امكان داشت ساعتها طول بكشد. به ياد دارم فرمانده بانه از بچههای مخابرات بود و بعداً به شهادت رسيد. مردم كردستان و بانه آنقدر به او علاقه داشتند و احترام ميگذاشتند كه در مراسم تشييع جنازه، جای سوزن انداختن نبود. به گونهای كه مراسم با وجود سيل خروشان مردم، از كنترل بچههای سپاه خارج شد. من مصاحبة طولانيای با او داشتم و خاطراتش را هم ثبت كردم. آدرس ميدادند ميرفتيم فلان پايگاه ميگفتند: «شخصی است از مردم قديم كردستان». ميرفتيم در پايگاه مصاحبه كنيم، وسط مصاحبه ميگفتند: «كمين خورديم.» ميرفتند بررسی كنند. وقتی ميآمدند،ميگفتند: «دو تا از بچهها كه شما با آنها مصاحبه كرديد، شهيد شدند.» بعضيها به روز هم نميكشيد كه خبر شهادتشان را دريافت ميكرديم و تنها يادگار آنها برای ما همين مصاحبة ضبط شده بود. مصاحبه و گرفتن اطلاعات شخصی و مكانی به طور حتم، با بروز مشكلاتی در مناطق جنگی همراه بوده است؟ از آن مشكلات بگوييد. يكی از مسائل از طرف بچههای حفاظت اطلاعات بروز ميكرد كه ميگفتند اين مسائل بايد محرمانه بماند. يك بار هم مرا برای مدتی بازداشت كردند و نوارهايمان را گرفتند. ميگفتند: «اين كارها برای ما تعريف شده نيست.» ما گفتيم: «حكم داريم.» البته چون تاريخ حكم مدتی گذشته بود، ميگفتند: «اعتبار ندارد.» ميگفتيم تمديد اعتبار بزنيد برای ما بفرستيد، ولی فرصت رفتن و گرفتن حكم جديد از قرارگاه اصلی را پيدا نميكرديم. اين شد كه ما، جزو اولين بازداشتيهای كردستان شديم. ما را در اتاقی حبس و شروع كردند به بازجويی كه شما كی هستيد؟ كی گفته اين مصاحبهها را انجام بدهيد؟ و سؤالاتی از اين دست. نوارهای ما را گرفتند. گفتند: «قرارگاه به شما تحويل ميدهيم.» قرارگاه گفتند: «تهران تحويل ميدهيم.» خلاصه، همه آن نوارها از دست رفت. حدود ده، پانزده ساعت نوار مصاحبه بود كه يك تيم از بچهها آن را گرفته بود. يك روز بازداشت بوديم تا از تهران استعلام كردند و فهميدند ما از همكاران خودشان هستيم. گفتند خوب حالا بايد همه نوارها را چك كنيم. بعضيها هم برای مصاحبه وقت نميدادند. برخی ديگر علاقهای به مصاحبه كردن نداشتند. بايد به نوعی و با گفتن جريانی آنها را وادار به ذكر خاطرات ميكرديم. مثلاً به واقعة عاشورا و شهادت امام حسين (ع) و ياران وفادارش و سختيها و مصائب حضرت زينت (س) اشاره ميكرديم. ميگفتيم روايت حضرت زينت «س» از واقعة كربلاست كه امروز، آن شهامتها و فداكاريها را زنده نگه داشته است. قيام امام حسين (ع) و صحرای كربلا در يك روز به پايان ميرسد، ولی پيام آن سالها و قرنهاست كه در ذهن همة شيعيان مسلمان منشأ تحولات عظيمی بوده است. اگر حركت و نوع رفتار دشمن در تاريخ، كتمان و بيان نميشد؛ چگونه ماهيت اصلی قيام عاشورا را ميشناختيم. با گفتن اين مسائل آنها هم راضی به مصاحبه ميشدند، ولی به نوعی خودسانسوری هم ميكردند. كسانی هم بودند كه مصاحبه نميكردند، مدام، از ما گريزان بودند. شخصی بود كه بعدها شهيد شد. هر چه اصرار كرديم، ميگفت: «نه» ميگفت: «دوست دارم در گمنامی باشم.» فكر ميكرد همين الان كه مصاحبه ميكند روی آنتن ماهوارهاي، گفتارش پخش ميشود. پيش آمده بود كه در بازگويی خاطرات كسی دفترچه يادداشت به شما بدهد و بگويد اين خاطرات من؟ خيلی انگشتشمار بودند كسانی كه دفترچه يادداشت روزانه داشتند و خاطرات خود را ثبت ميكردند. در عمليات مهران با شهيد كاوه خيلی صحبت كردم. راضی شد پس از عمليات مهران، خاطراتش را بازگو كند. شهيد كاوه از بچههای مشهد و فرمانده لشكر ويژه شهدا بود كه در عمليات مهران شهيد شد. در خيلی موارد بچهها هنگام مصاحبه، تحت تأثير قرار گرفته و احساساتی ميشدند. به هق هق و گريه ميافتادند. ما هم مصاحبه را قطع ميكرديم تا از اين حال و هوا خارج شوند و سپس در شرايط ديگري، ادامة مصاحبه را پی ميگرفتيم. برخی اوقات ادامة مصاحبه به روزهای بعد كشيده ميشد. برای ثبت و ضبط كامل خاطرات هر كس، آيا فن خاص داشتيد يا اينكه چون جريانها تقريباً تازه بود، مصاحبه شوندگان برای موضوع حضور ذهن داشتند؟ ـ وقتی ميخواستيم با يك گروه مصاحبه كنيم، پس از دو سه مصاحبه كل جريان ماوقع در دسترس ما قرار داشت. تمام مسائل مربوط و مرتبط با موضوع دستگيرمان شده بود.و برای همين، موضوعات مختلفی را مورد سؤال قرار ميداديم و پيرامون آن بحث ميكرديم. مثلاً اگر ميخواستيم در مورد شهرستان بانه و حوادث مرتبط با آن مصاحبه كنيم، همة حوادث را بهطور دقيق ميدانستيم برای همين آنها را به موضوع اصلی مصاحبه هدايت ميكرديم. ميانگين سنی همكارنتان در آن موقع چند سال بود؟ حدود هجده تا بيست سال همه مرد بودند شرايط جنگ، به گونهای بود كه ما در جبههها كمتر زن ميديديم. من شخصاً با هيچ خانمی مصاحبه نكردم. سؤالات شما معين و مشخص بود، يا برای هر وضعيت و شخصيتی سؤالات خاص خود را مطرح ميكرديد؟ ما سؤالاتی كه مكتوب كرده باشيم، نداشتيم. اكثر آنها ذهنی بود. البته يك سری سؤالات كلی برای ديگر دوستان مصاحبهگر تهيه كرده بوديم كه برای پاسخ، به مصاحبه شوندهها ميداديم تا در فضای كلی مصاحبه قرار بگيرند. سؤالاتی نظير اطلاعات يگان و لشكر مصاحبه شونده، در چه عملياتی حضور داشته، سؤالاتی از صحنههای جنگ، خاطرات دوستان، شهادت همرزمان و بسياری از مسائل ديگر. در مورد وقايع جنگ با خبرها و خاطرات غيرواقعی هم روبهرو ميشديد؟ به ندرت؛ ولی بود. يكی خاطرهای را تعريف ميكرد كه قرار بوده طی عمليات، يك منطقهای را از دشمن بگيرند، آنقدر آن خاطره را شيرين و پربرخورد تعريف كرد كه ما از آن حظّ برديم. در آخر هم دشمن به اسارت درآمد و پرچم اسلام بر بلندترين نقطة منطقة به اهتزار در آمد. بعد كه ضبط تمام شد، گفت: «حاج آقا همش دروغ بود. ما همان لحظة اول، شكست خورديم. گفتم: «پس چرا اين جوری تعريف كردي؟» گفت: «زشت است كه آبروی اسلام را ببريم و بگوييم كه شكست خوردهايم. برای همين گفتم پيروز شديم.» گفتم: «ما داريم تاريخ مينويسيم، نيامدهايم تبليغات بكنيم. برخی در خاطرات خود ميگفتند: «دشمن زبون. ميگفتيم: «ما تبليغات نميكنيم. دنبال شعار دادن هم نيستيم، ميخواهيم تاريخ را آنگونه كه اتفاق افتاده، ضبط كنيم.» حدود يك ساعت بايد با آنها صحبت ميكرديم تا ميتوانستيم توجيهشان كنيم كه چگونه صحبت كنند. اينگونه نبود كه تا ميرسيم، ضبط را روشن كنيم و بگوييم: «بفرماييد.» صحبتهای اوليه برای انتقال پيام، خيلی مهم بود. نحوة درست مصاحبه را به آنها گوشزد ميكرديم. بعد از چند ماه مصاحبه گرفتن به تجربه خوبی رسيده بودم. گاهی اوقات تا ضبط خبرنگاری را روشن ميكرديم، در گويش شخص سكتههايی حادث ميشد. برای رفع اين استرس سعی ميكردم خيلی عادی و از سؤالات خيلی ساده شروع كنم. اگر هم موقعيتی پيش آمد، به گونهای طنزآميز و با شوخی ارتباط كلاميام را صميميتر ميكردم. بعد هم ميگفتم: ببين عزيز من، اين نوار بايد به صورت مكتوب پياده شود صدای شما را جايی پخش نخواهيم كرد. طرف تا قبل از ضبط، مثل بلبل حرف ميزد، تا شاسی ركورد ضبط را فشار ميداديم، لكنت زبان ميگرفت. و يا نميتوانست حرف بزند. كسانی هم بودند كه در مقابل مصاحبه و ضبط كردن خيلی مقاومت نشان دهند به قسمی كه مصاحبه توقف پيدا كند و پيش نرود؟ بعضيها ميگفتند اين مطالب را برای شخص شما ميگوييم. لازم به ضبط آنها نيست. ما هم به نوعی كلك ميزديم. وانمود به خاموش شدن ضبط ميكرديم، ولی در اصل روشن بود و ضبط ميكرد. شخصی به نام آقای امينی كه بعدها شنيدم شهيد شده است، ميگفت: «من به تمام نيروهای تحت فرمانم ميگويم با شما مصاحبه كنند، ولی دست از سر من برداريد. من هيچی نيستم. نميخواهم خاطرهای تعريف كنم. من به اين بچهها ميگويم تا شب برای شما خاطره بگويند و كاملاً با شما همكاری كنند. گفتم: «باشد، ولی چند تا سؤال دارم. بايد جواب بدهي.» چندتا از جملات وحرفهايش را ضبط كردم. ميگفت: «من فرماندة اين بچهها هستم، ولی شاگرد همة آنها حساب ميشوم.» اين نوارها را چگونه كدگذاری ودستهبندی ميكرديد؟ دقيقاً اينكه چه ساعتي، چند دقيقه، و چه كساني، و در كجا؟ در اين نوار صحبت كرده بودند، را مينوشتيم. روی جلد نوار هم همان اطلاعات را تطبيق ميداديم. هر كس كه مصاحبه ميكرد، شمارة مصاحبهاش مسلسلوار در جلد نوار قيد ميشد. مثلاً فخرزاده دو، فخرزاده هشتاد و پنج و به همين ترتيب ادامه پيدا ميكرد. به اين شكل نبود كه مصاحبهای تمام و نوار جديد، با مصاحبه جديد شروع ميشود. همة اينها در تداوم هم بود. بعضيها بيست دقيقه خاطره ميگفتند، برخی يك خاطرة كوچك تعريف ميكردند و تعدادی هم چيزی برای گفتن نداشتند. ما اينها را پيوسته و پشت سر هم ضبط ميكرديم و در آخر، تحويل آرشيو ميداديم. آرشيو هم شمارههای خاص خودش را داشت. معمولاً چه ساعتی از صبح، فعاليت خود را شروع ميكرديد؟ بعد از اذان صبح، نماز ميخوانديم و چون صبحگاه نداشتيم، ميرفتيم صبحانهمان را ميخورديم. ديگران بعد از صبحگاه صبحانه ميخوردند، وقتی وارد يگان خود ميشدند، كار ما شروع ميشد. تا جايی كه توان داشتيم، ادامه ميداديم. من شخصاً تا وقتی مسئوليت نداشتم، بيشتر مصاحبه ميكردم. به طور متوسط روزی يك تا دو ساعت دو تا سه كاست مصاحبه داشتم. شخصاً حدود دو هزار ساعت مصاحبه در خصوص جنگ من انجام دادهام. حقوق ما هم همان دو هزار و چهارصد تومانی بود كه برای هر بسيجی در نظر گرفته بودند. اضافهكاری و اين صحبتها اصلاً مطرح نبود. سرنوشت اين نوارها چه بود؟ بعد از مصاحبهها نوارها را بستهبندی ميكرديم و ميفرستاديم تهران، تا آرشيو شود. در تهران پيادهسازی ميشد و به جای آن، برای ما نوار خام ميفرستادند ما هم ضبط ميكرديم و دوباره پس ميفرستاديم. مشكل محدوديت نوار وكسری نداشتيم. هزينه خريد نوار را ميتوانستيم از هر جايی تهيه كنيم. آيا اتفاق افتاده بود كه باطری ضبط در حين مصاحبه تمام شود؟ بله، باطری در آن سالها خيلی كم بود. حتی ضبط خبرنگاری هم كم بود.و من دنبال اين بودم كه ضبطهای بهتر و مجهزتری تهيه كنم، ولی ضبط فروشها ضبط خبرنگاری نداشتند. اگر موقع مصاحبه ضبطمان خراب ميشد، از يك ضبط ديگر كه حكم يدكی را داشت، استفاده ميكرديم. ضبطهايی كه خراب ميشد را ميفرستاديم تهران، درست ميكردند و بر ميگرداندند. نوارها هم كه ميرسيد تهران، آقای رحيمی مسئول بخش پياده كردن نوارها بود. آنها را شمارة آرشيو ميزد و يك سری خواهرهايی بودند از جمله خانم قانع كه بعدها با يك مجروح قطع نخاعی ازدواج كرد. شخص بسيار دقيق و زحمتكشی بود كه از ابتدا در آنجا كار ميكرد. نوارهای پياده شده را شخصی ديگری هم كنترل ميكرد. تجربه نشان داده بود كه پياده كنندة نوار قطعاً اشتباه دارد. مخصوصاً كسانی كه با اين اصطلاحات، نامأنوس بودند. امكان اشتباه خيلی وجود داشت. برای همين از خواهران باتجربهتر در اين خصوص استفاده ميشد. جا افتادگی زيادی هم مشاهده ميشد كه باز در حين كنترل كردن، رفع عيب ميشد. اين خواهران پاسدار بودند؟ خير. آنها مزدبگير بسيجی بودند. من هم نيروهايم را از بين بسيجيهايی كه ميآمدند سپاه، انتخاب ميكردم. يك گروهی بعد از آرشيو اين نوارها مطالب آنها را مطالعه ميكردند و سوژهها را برای كتاب خاطرات انتخاب ميكردند. بخش بهرهبرداري، دست آقای فروغی بود كه خروجی آنها خيلی كند بود. اصلاً با حجم ورودی نميخواند. من وقتی وارد مجموعه شدم، صد تا صد و پنجاه ساعت مصاحبه داشتيم، ولی وقتی در سال 67 آن را تحويل دادم، حدود بيست هزار ساعت مصاحبه انجام شده بود. تيمی پنج نفره كه دائم نفرات آن تغيير ميكرد. اين مصاحبهها مصاحبه رزمندگان بود يا نوار ضبط مكالمات؟ فقط مصاحبهها، كه البته به صورت شاخه شاخه درست شد. آقای آشتيانی و اكبری تيمی بودند كه بخش عربی مصاحبه را شكل دادند تا با كمك برخی عربزبانان خوزستانی با اسرای عراقی ترتيب مصاحبههايی را بدهند. كه اين مصاحبهها توسط ديگر عربزبانها پياده و ترجمه و آرشيو ميشد. تا پايان كه من بودم حدود هشتصد ساعت مصاحبه انجام گرفت. ما برای جلب اعتماد اسرا هر كاری كه لازم بود، انجام ميداديم. به عنوان مثال، سيگار كم داشتند. من با «صامت» رياست ادارة دخانيات كه استاد درس نهجالبلاغه من هم بود، صحبت كردم. ايشان به ما سيگار ميداد تا بين اسيران عراقی پخش كنيم، يا پولی كمك ميكردند. زيرا پيراهنی ميخريديم و به آنها ميداديم. آنها هم مينشستند و خاطراتشان را تعريف ميكردند. يك سری (شاخه) هم مصاحبه با بچههای سپاه بدر بود. بچههای عراقی كه در طول دوران جنگ جبهة حق را از باطل تمييز داده بودند. آنها با ما همكاری ميكردند. بيش از هفتصد ساعت هم، آن مصاحبهها بود. شاخة ديگر، جانبازان بودند. مثلاً جانبازان قطع نخاعی در بيمارستانهای جانبازان يا مناطق ديگر كه ميدانستيم حضور دارند، ترتيب انجام مصاحبه را ميداديم. دربارة خانوادههای شهدا هم مصاحبهای انجام داديد؟ برای خانوادة شهدا تدبير ديگری انديشيده بوديم. دفترچه خاطراتی تهيه كرده بوديم در ارتباط با شهيد يا شهيدان آن خانواده، حدود بيست سؤال هم طرح كرده و خواسته بوديم چنانچه اسنادی از آن شهيد وجود دارد، به رسم امانت ضميمه كنند. اين دفترچه را به خانوادههای اسرا و مفقودين هم داديم. بچههای سپاه گفتند: «ما تعاونی سپاه داريم. اين دفترچهها را به ما بدهيد تا برای شما توزيع كنيم.» ما هم دفترچهها را به تعاون سپاه سپرديم و آنها هم در همة ايران آن را توزيع كردند. مشكل ما برای جمعآوری بود. خواهران بيشترين اعضای تعاون را تشكيل ميدادند. چون دائماً در حال عوض شدن بودند، در جمعآوری اين دفترچهها مشكلات بسياری پديد آمد. هر چه نامهنگاری كرديم، فايدهای نداشت. خودمان يك تيم برای پيگيری استانی اين كار تشكيل داديم. «محمد زينالعابديني» كه الان مسئول بخش مستند شبكة چهار سيما هستند، مسئوليت اين كار را برعهده گرفتند كه عازم سفرهای استانی شوند. در استانها ميگفتند: «ما خيال كرديم اينها دفتر مشق است. داديم بچهها مشق بنويسند.» عدهای در جايی ديگر گفتند: «ما فكر كرديم اينها را دادهايد هر چه ميخواهيم در آن بنويسيم و برای خودمان نگهداريم.» جايی ديگر ميگفتند: «هنوز اين دفترچهها در انبار است، توزيع نكردهايم.» به اين نتيجه رسيديم كه از طريق سازمان تشكيلات، اين كار امكانپذير نيست. در صورتی كه من مثلاً در همايش «خواهران تعاون» اهميت اين موضوع را به وضوح گفته بودم. بهخاطر اهميت آن بود كه خواهران گفتند: اين كار را به ما واگذار كنيد. نميدانيد خانوادههای شهدا چه چيزهايی برای ما تعريف ميكنند! آن مقدار از دفترچههايی هم كه بازگشت، خيلی خلاصه بود و ميشد فهميد كه نگارش آن توسط همسر، دختر يا مادر آن شهيد انجام گرفته است. البته در ميان آنها، چيزهای جالبی هم پيدا ميشد. مطالب جالب را من بازخوانی ميكردم. يكی از اين دفترچهها مربوط به يك خانواده آزاده بود كه فرزند بسيجياش اسير شده و در اسارت به سر ميبرد. آنها از دفترچة يادداشت روزانه فرزندشان برای ما نوشته بودند. مثلاً اينكه: «من امروز وارد يگان شدم. استوار مسئول ما آدم خوبی نبود. بچهها از اين مسئله شاكی شدند. من با او درگير شدم، من را بازداشت كردند.» حوادث لحظه به لحظه سربازياش را شرح داده بود تا روز عمليات كه رفته بوده و اسير ميشود. نوشته بود: «من بايد فردا به عمليات بروم. اگر برگشتم ادامه ميدهم، وگرنه اين دفترچه را ميگذارم در دسترس كسانی كه به خانوادهام برسانند.» اضافه بر آن هم، خانوادهاش از شرايط تحصيلی و زندگی او چيزهايی نوشته بودند. به جرئت ميتوانم بگويم سازمانی كه برای جمعآوری خاطرات آزادگان سرافراز، برنامههای معين و مشخص داشت؛ ما بوديم. وقتی اين دوستان برگشتند، همه دگرگون شده بودند. پس از آزاد شدن اسرای ايراني، آدرس اين آزاده را پيدا كردم. كنار پل حافظ در بخش فرهنگی «ستاد آزادگان» كار ميكرد. رفتم پيش او، سلام كردم گفتم: «مرا ميشناسي؟» گفت: «خير» گفتم: بابا همرزم بوديم. در يگان... استوار فلانی مسئول ما بود. تو با او درگير شدي. تو را انداخت زندان. در بازداشتگاه ما به تو غذا ميرسانديم. توی هنرستان اينگونه بودي، در خانه اين چنين بودي...» هر اطلاعی كه از او داشتم را گفتم. ميگفت: «من برای اينكه هويت خود را فراموش نكنم، بارها و بارها خاطراتم را در اردوگاه مرور كردم ولی كجای اين وقايع،تو هستي؟ چگونه است كه من تو را اصلاً به ياد ندارم؟» داشت ديوانه ميشد. گفتم: «صبر كن.» دفترچه را نشانش دادم. و گفتم ما از طريق اين دفترچه با تو آشنا شدهايم. حالا ميخواهم با خاطراتت ما را به اردوگاه عراق ببري.» گفت: «اهميت اين خاطرات، برای من جا افتاده است. تو كه هرگز مرا نديدهاي، با خواندن خاطراتم ـ چنان با من مأنوس شدی كه من به حتم گفتم هميشه با من بودهای و من در خاطرم ندارم. من اهميت اين خاطرات را فهميدم.» نام او محسن درگاهی بود. بسياری از خاطرات همچون در آن دوران، فرهنگ نوشتاری وجود نداشت؛ ميبايست به همان صورت شفاهی ثبت و ضبط ميشد. خروجی اين خاطرات در پيام انقلاب، اميد انقلاب و امثالهم مشاهده ميشود از اين آثار مكتوب برايمان بگوييد. بله. در هر دو استفاده ميشد. به صورت كتاب هم منتشر ميشد. كتابهای متنوعی بود كه در ذهنم نيست. اكثر كتابهای خاطراتی كه در آن اوايل چاپ ميشد. از همين خاطرات بود. «محمد قاسم فروغي» كه هنوز هم كارهای انتشاراتی دارد، مسئول چاپ اين كتابها بود. كارهای ما تا پايان جنگ ادامه داشت و در همة اين سالها، ار دروس طلبگی دور افتادم. مرزی بین جبهه و پشت جبهه كشیده شده بود كه دو طرف مرز از حال و هوای هم باخبر نبودند. پشت جبهه بهرغم كاستیهای فراوان مشغول گذران زندگی خود بودند و آن طرف، همه درگیر جنگ و بمباران بودند. خواستم ارتباطی بین این دو طرف برقرار كنم. پس شروع كردم به خاطرهنگاری.
نویسنده: گفتگو از: سیدقاسم یاحسینی
منبع: منبع: ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره شماره 36
|