18 مرداد
پیش از ترک توکیو به ساختمان اصلی سفارت ایران میرویم و در اتاق دیدارهای عمومی منتظر آمدن سفیر، دکتر نظرآهاری، میمانیم. میآید. پس از تعارفات معمول، هر یک از اعضای گروه موزه صلح تهران آنچه به ذهن و دلشان میرسد که در گسترش مناسبات فرهنگی ایران و ژاپن کاربرد دارد، میگویند. سفیر با دقت گوش میکند و به احترام یا به عقیده، بیشتر آنها را تایید مینماید. جمله مشترک همه، تشکر از میهماننوازی سفارت بود. سفیر در پایان دیدار هدیهای به مسافران موزه صلح میدهد.
در حیاط سفارت جمع شدهایم. منتظر هستیم. آخرین عکسها گرفته میشود. من هم آخرین عکس را با خانم کونیکو یامامورا (بابایی)، مادر شهید، میگیرم.
حیاط اقامتگاه سفارت
حالا که حرف از آخرین لحظههاست، جا دارد اعضای گروه موزه صلح را در دهمین سفر فرهنگی به هیروشیما، در این واپسین سطرهای سفرنامه یاد کنم:
1- علیاکبر فضلی، جانباز جنگ، عضو انجمن حمایت از قربانیان سلاحهای شیمیایی. فضلی مردی مهربان است. گویا مادرخرج این سفر هم هست. هر زمان که او را از نظر میگذرانم، میبینم که با لحظههای سفر همفاز بوده است. خوب میخوابید؛ و چه اندازه حسرت میبردم به این خصلت او.
2- علیرضا یزدانپناه، جانباز شیمیایی. عضو دردکش گروه؛ با سرفههای بیپایان؛ با ریهای که کار میکند و نمیکند؛ متواضع و مؤدب. نتوانستم بدانم روحیهای که او را سرپا نگه داشته از کجا به دست آورده است.
3- بهروز عباسی، جانباز شیمیایی. تمام خوبیهای یک بچه شهرستانی در او متبلور است. سرفههای او، تنها صدای به ذهننشسته است؛ از بس که کم حرف میزند. بهروز تنها کسی است که یک رادیو خرید.
4- حبیب احمدزاده، نویسنده و مستندساز. چند کارتن لوح فشرده تسمهپیج با خود آورده بود. فشار جابهجا کردن آنها تا روزها روی انگشتانمان جا انداخت. پرشور و کاری است، تا آن جا که تنبلی ما را هم جبران میکند. اگر قرار باشد به این پرسش پاسخ دهم که آیا فردی را میشناسید که به اندازه یک سازمان فایده داشته باشد؟ پاسخ من نام و نام خانوادگی او خواهد بود.
5- پرویز پرستویی، بازیگر سینما و تلویزیون. او بسیار راحت میتواند شهرت خود را نادیده بگیرد و بالاتر، آن را پنهانی صرف مردم خود کند. در این سفر دانستم که هنر او بازیگری نیست، خود بودن است.
6- مرتضی سرهنگی، نویسنده. نزدیک سی سال است که سفر و حضری بی او نداشتهام.
7- علیاکبر دهباشی، مدیر مجله بخارا. چند روزی طول کشید تا از فکر و فشار رفتن به دادسرا، برای چاپ یک شعر، بیرون بیاید. بیشتر پولش را نوشتافزار خریده است؛ شاید ابزار جرم! بیماریهای ریز و درشت و مصرف کورتن اذیتش میکند. در توکیو و هیروشیما هم مثل تهران، بخارا را دنبال خود میکشید و همانجا نسخهای هم به من هدیه داد.
8- عادل معمارنیا، مستندساز. سیر تا پیاز این سفر را در دوربین عکاسی و فیلمبرداری خود ضبط کرد.
9- مهدی معصومی، پزشک. او همه یا بخشی از زندگی کاری خود را صرف مداوای جانبازان شیمیایی میکند.
10- محمدرضا سروش، پزشک. او مدیر عامل انجمن حمایت از قربانیان شیمیایی و یکی از مؤسسان موزه صلح تهران و یکی از چهرههای شناختهشده این عرصه برای MOCT است.
11- شهریار خاطری، پزشک. برنامهریز و مجری برنامههای سفر است و با اینکه از مؤسسان موزه و مدیر روابط بینالملل آن است، هم چمدان جابهجا میکند و هم غذا میرساند.
12- محمد بنکدار، مترجم. چند مترجم ژاپنی در ایران هست؟ و چند نفر از اینان حاضرند داوطلبانه با موزه صلح همکاری کنند؟ نمیدانم. اما میدانم بنکدار یکی از آنهاست.
13- کونیکو یامامورا، مترجم. بانوی ژاپنیالاصل ایرانی که سالهاست در ایران زندگی میکند. فرزند پسرش در جبهههای جنگ به شهادت رسیده است. اسلام او را محکمتر و بیشائبهتر از دین خود یافتم.
14- نرگس باجاُغلی، مستندساز. او دانشجوی مقطع دکترای مردمشناسی دانشگاه نیویورک است. برای نمایان ساختن مظلومیت جانبازان شیمیایی، انگیزهها دارد. «پوستی که میسوزد»، ساخته اوست و درباره مصدومان شیمیایی.
انتظار به پایان میرسد. به سوی فرودگاه حرکت میکنیم. از لابهلای ساختمانهای بلند و خیابانها و زیرگذرها و روگذرها رد میشویم.
بزرگراهی دراز پیش رویمان است. آمدِ ما در فرودگاهی نزدیک شهر بود و شدِ ما در فرودگاهی دیگر، دور از توکیو. راننده سفارت میراند و ما نرمنرم تِلوتِلو میخوریم. نه از تکانهای خودرو، از صدایی که از حنجره پرویز پرستویی در میآید. او تصنیف «شبهای گلوبندک» را سر داده، و ما را از شرق آسیا به غرب آسیا پرت کرده است.
میرسیم. بارها را میسپاریم به شرکت هواپیمایی امارات و فرودگاه را میگردیم. دهِ شب داخل هواپیما میشویم. صندلیهای گروه پراکنده است. میان دو زن چشمبادامی جا میگیرم. یازده ساعت «میانهروی شبانه» در پیش دارم.
در فرودگاه دُبِی هستیم. تا اذان صبح، و بعد از آن، چهارونیم ساعت زمان را باید پشتِسر بگذاریم. دقایقی در نمازخانه و مابقی را در همین «کوچه مهران فضایی».مرتضی سرهنگی در فکر نوهاش، عروسکها را نگاه میکند. یکی را میپسندد و میخَرد.
19 مرداد
حوالی هشت صبح سوار هواپیمایی دیگر میشویم. خیز برمیدارد به سمت تهران. بیش از دو ساعت آسمان نَوردی میکنیم. از دشتها و بلندیها میگذریم.
فرودگاه امام خمینی پر از مستقبل است. میدانیم که ارتباطی به ما ندارند. سوار پلهبرقی پایین میآییم. بانویی آنجا ایستاده است. به هر کسی یک شاخه گل رُز میدهد.
امروز عید فطر است.
هدایت الله بهبودی