حفظ خاطرات رزمندگان جنگ تحمیلی و نمایاندن زوایای پنهان صحنههای پیکاری هشت ساله، تلاشی مقدس و درخور تحسین است. خاطراتی خواندنی و گاه تلخ و غمانگیز که یادآور از خودگذشتگیهای نسلی اسطورهای از تبار همین آب و خاک است.
کتاب سنگرهای برفی، به کوشش محمدمهدی عبدالله زاده، راوی خاطرات حاج رجب بیناییان از دوران کودکی تا پایان جنگ تحمیلی است که در نگاه کلی میتوان آن را در زمره کتابهای «خاطرهگو درباره وقایع و رویدادهای تاریخی» قلمداد کرد. این اثر در سیزده فصل تنظیم شده و انتهای کتاب شامل بخشهایی از جمله «عکسهای خاطرهگو از جبهه»، «فهرست اعلام» و «فهرست منابع» است. فصل نخست کتاب، پس از نگاهی گذرا به خانواده و دوران کودکی و نوجوانی حاج رجب، وارد خاطرات اعزام او به جبهه میشود. دوازده فصل بعدی نیز شامل خاطرات راوی از جبهه، بر اساس عملیاتهای انجام شده در طول جنگ، با رعایت توالی تاریخی تا پایان جنگ است.
ساختار کلی کتاب بر پایه شیوههای متداول تاریخ شفاهی، یعنی پرسش و پاسخ، با حفظ لهجه و سبک محاوره راوی، تنظیم شده که به نظر میرسد نسبت به سایر کتابهای مشابه در این زمینه، از ساختاری استاندارد و منطقیتر برخوردار است. چرا که در این ساختار، تاثیر تدوینگر در نقل مطالب به حداقل رسیده و متن عاری از هرگونه اظهار نظر شخصی تدوینگر و تحلیل او در بیان وقایع خواهد بود.
با این حال، سنگرهای برفی، به رغم تمامی نقاط مثبت ساختاری و محتوایی، حاوی نکاتی است که ای کاش تدوینگر محترم، هنگام پرداخت نهایی کتاب، آنها را مورد مداقّه بیشتر قرار میداد تا اثری استوارتر و خواندنیتر از کتاب حاضر به مخاطبان ارائه میکرد.
به نظر میرسد بزرگترین مشکل این اثر، پیشی گرفتن حجم از محتوای خاطرات است. به عبارت دیگر اطناب در بازگویی خاطرات، متناسب با اهمیت و ارزش محتوایی رویدادها نیست. از آنجایی که این اثر قصد داستانگویی نداشته و صرفاً به بازگویی وقایع پرداخته، بهتر بود تدوینگر در تلخیص مطالب و گزینش خاطرات دقت بیشتری به خرج میداد تا حجم کتاب از حوصله خواننده خارج نشده و مخاطب با متن ملال آور و کسلکننده مواجه نشود.
جدای از گزینش خاطرات، متن کتاب مشحون از حشوهای زائد و ملیح است که بهتر بود این عبارات یا توضیحات اضافی، با کمترین تصرف در متن اصلی، حذف میشدند. مخاطب در جای جای کتاب سنگرهای برفی به جملاتی بر میخورد که حذف آن هیچ خللی در روایت خاطره وارد نمیکند. به عنوان مثال در صفحه 72 کتاب میخوانیم: «ما هم دنبالشان افتاده بودیم. تعقیب شان میکردیم». یا در صفحه 78 آمده: «غروب به طرف پاسگاه زید حرکت کردیم. باز آمدیم پاسگاه زید». در صفحه 82 هم چنین نقل شده: «تو بیمارستان مشهد بستری شدیم. تو بیمارستان امام رضای مشهد بستری بودم». یا در صفحه 118 میخوانیم: «من هم سر خوردم. رفتم تو آب. سر خوردم با موتور رفتم تو آب».
هر چند کتابهای خاطرهگو را نمیتوان محملی برای ارائه تحلیلهای متأملانه و تاریخی دانست، با این حال جای آن داشت که در برخی از برهههای حساس تاریخی مانند آغاز جنگ تحمیلی، عملیاتهای مهمی که در روند جنگ تاثیرات عمیقی برجای گذاشتند و صدور قطعنامه آتشبس، خاطرهگو، به طور مختصر، به بازگویی نگاه شخصی و حس درونی خود از این وقایع میپرداخت و جایگاه خود را از یک ناظر صرف، به روایتکنندهای با بینش و نگرش مخصوص به خود، تغییر میداد.
بازگویی وقایع و خاطرات، بدون در نظر گرفتن تحلیلهای ذهنی خاطرهگو و پرداختن به درونیات و اعتقادات وی در واکنش به برخی خاطرات، کیفیت اثر را کاهش داده و تمامی پلهای بین مخاطب و خاطرهگو را از میان بر میدارد. اما بازگویی نگاه اعتقادی خاطرهگو در برخی قسمتها، کتاب را به اثر شعاری تبدیل کرده که بهتر بود بینش راوی با انشایی غیرشعاری و با همان زبان ساده و روان خود بازگو میشد. به عنوان مثال، خاطرهگو در پاسخ به این پرسش که قبل از انقلاب، نخستین اطلاعیه امام(ره) را کجا دیدید؟ میگوید: «خدا را شکر میکنم که ما را پیرو ولایت و امام قرار داد... خدا را شکر میکنم که در زمان ما، نایب بر حقش امام خمینی قیام کرد و بنده و امثال بنده ندای امام را لبیک گفتیم و به جبهههای حق علیه باطل رفتیم»! یا در صفحه 70 کتاب نقل میکند: «من در جواب ایشان گفتم من کارهای نیستم. آقا امام زمان خودش باز میکنه. توکلمان امام زمان است». یا در صفحه 95 به این مطلب بر میخوریم که: «یک بعد از ظهر از خواب بلند میشود که برود چای بخورد. کبوتر سفیدی میآید، دور میزند توی سالن، میرود روی شانه ایثاری مینشیند. شعبانعلی این کبوتر را میگیرد به دستش و دستی به پشتش هم میکشد و بوسش میکند، ولش میکند هوا. وقتی ولش میکند، دوری میزند داخل سالن و از در میرود بیرون. پس از دو روز، ایثاری به شهادت رسید». بیان اعتقادات در قالب عباراتی کلیشهای، شعارگونه و روزنامهنگارانه و این شکل صحنه پردازیهای بصری، بیشتر مناسب فیلمهای سینمایی است تا کتابهای تاریخ شفاهی.
یکی دیگر از ضعفهای بزرگ سنگرهای برفی، عدم گویاسازی و نبود توضیحات تکمیلی برای شرح دقیق ماوقع و توضیح اصطلاحات، مکانها و برخی اشخاص است. سراسر کتاب مشحون از اصطلاحات نظامی است که هیچ توضیحی درباره آنها به خواننده داده نمیشود. احتمال میرود از آنجایی که خود تدوینگر رزمنده بوده و به اصطلاحات جنگی و مکانهای ذکر شده در متن کتاب واقف بوده، فراموش کرده که مخاطب نسل امروز یا نسلهای آینده کشور، کاملاً با چنین واژگانی بیگانه هستند. جای آن داشت که تدوینگر توضیحاتی هرچند کوتاه درباره اصطلاحات نظامی، مانند: هلی برن، پانچو، مثلثی، ایفا، کالک، مین جهشی، تله انفجاری، فانوسقه، قناسه، پد هلی کوپتر، ارتفاع گوزلی، الاغلو و نظایر آن برای مخاطب ناآشنا به ابزار و آلات جنگی و موقعیتهای جغرافیایی ارائه میداد تا علاوه بر قابل فهم کردن متن، ارتباط نزدیکتری نیز میان خواننده و خاطرات حاج رجب به وجود میآورد.
گاه نیز خاطرهگو وقایع را به قدری موجز و مشوش بیان کرده که شکلی گنگ، نامفهوم، بیمعنا و متناقض به خود گرفته و درک آن برای خواننده دشوار شده است. بهتر بود که مصاحبهکننده با ایجاد پرسشهایی تازه به رفع ابهامات کوشیده یا در پاورقی به شرح و گویاسازی خاطره میپرداخت. در صفحه 88 کتاب میخوانیم: «ملایی ... از وضعیت جنگ و جبهه و این چیزها سوال میکرد و من هم جواب میدادم. در همین لحظه از یک پنجره کوچک بیست در بیستی که در طول مسجد بود، اولین آرپی جی را زدند. میخواستند از همان پنجره بزنند داخل. پنجره کوچک بود. یک فانوس هم روشن بود. میخواستند از نوری که میداد، بزنند داخل مسجد!! خدا نخواست و خورد به لب پنجره. همزمان دو سه تا آرپیجی شلیک کردند. جلوی در، یک آرپیجی زدند. خواب نرفته بودم!! یک لحظه دیدم مسجد مثل بمب منفجر شد»!!!
نظیر این گونه روایت نامفهوم در صفحه 90 و 91 کتاب نیز تکرار شده که خواننده حتی با چند بار خواندن نیز دقیقاً نمیتواند متوجه رویداد شود. راوی به قدری از ضمایر بدون مرجع استفاده کرده که خواننده را سردرگم در پیچ و خمهای خاطره رها میکند.
فصل مربوط به اعزام حاج رجب به لبنان نیز الکن و مبهم باقی مانده. این فصل نیاز به بیان تاریخچهای در خصوص اعزام نیروهای ایرانی به لبنان و چرایی و چگونگی آن دارد. جا داشت که تدوینگر با طرح پرسشهای مناسب از راوی، به شفافسازی این بخش از کتاب میپرداخت یا در پاورقی، تحلیلی از اوضاع و احوال سیاسی آن مقطع تاریخی ارائه میکرد.
یکی دیگر از نکات ضعف کتاب، یک دست نبودن لحن راوی است. روایت دائماً میان متن محاورهای و ادبی دست و پا میزند و نهایتاً مشخص نمیکند که خواننده با چه نوع متنی روبروست. همین مسأله سبب بلاتکلیفی خواننده هنگام خوانش اثر شده و از اعتبار قلم و سخن تدوینگر نیز کاسته است. مثلاً در تمام متن، به جای کلمه «در» به معنای داخل و درون از واژه «تو» استفاده شد که معمولاً در زبان محاوره کاربرد دارد. در این حالت خواننده درمییابد که در حال خواندن متنی محاورهای است در حالی که سایر واژهها به شکلی که در زبان نوشتاری کاربرد دارد نگاشته شده. از این رو خواننده با متنی مواجه میشود که دائماً میان زبان محاوره و نوشتار در رفت و آمد است و دست آخر برایش معلوم نمیشود که متن را چگونه و با کدام لحن باید بخواند!!!
گاهی نیز مصاحبهکننده عنان جلسه مصاحبه را از کف داده و به خاطرهگو اجازه میدهد که به هر نقطهای از خاطراتش که مایل است سرک بکشد و پاسخهایی به مصاحبهکننده بدهد که هیچ ارتباطی با پرسشهای وی ندارد. به عنوان مثال در صفحه 139 مصاحبهکننده میپرسد: «چارت سازمانیتان که از دامغان رفتید به چه صورتی بود؟» و راوی پاسخ میدهد: «آبان سال 63 بود. چند روزی بود که بیشتر بچههای کادر و بسیج رفته بودند. روزی که آماده رفتن شدم، یک اتوبوس نیرو آماده بود و مسئولیت آنها را به من سپردند....» و همین طور یک صفحه و نیم به بیان مطالب متفرقه ادامه میدهد و به کلی از موضوع مطرح شده از سوی مصاحبهکننده دور میافتد.
معمولاً رسم بر این است که در صفحات آغازین فصل نخست کتاب، خاطرهگو به معرفی اعضای خانواده خود پرداخته و توصیفات کاملی از شرایط و اوضاع خانوادگی و جایی که در آن زندگی میکرده به خواننده ارائه دهد. اما در سنگرهای برفی، حاج رجب، رغبت چندانی به این امر نشان نمیدهد. تا جایی که خواننده در پاورقی با نام پدر وی آشنا میشود. درباره مادر و سایر اعضای خانواده، مانند برادران و خواهران هم سخنی به میان نمیآورد. در عوض، درباره نان تازه و فطیر خاله قمر برایمان حرف میزند! تنها در صفحه 137 کتاب به طور کاملاً مختصر و گذرا به دو تن از برادرانش اشاره کرده و توضیحات تکمیلی آن را به عهده تدوینگر میگذارد. این نکته باعث شده که خواننده پس از خواندن کتاب، احساس بیگانگی با خانواده خاطرهگو کرده و نتواند ارتباط و شناخت عمیقتری نسبت به حاج رجب بدست آورد.
جدای از نقاط ضعف عمده کتاب که به برخی از آنها اشاره کردیم، برخی نکات کوچک ولی تا اندازهای مهم در سنگرهای برفی به چشم میخورد که بهتر بود تدوینگر با رعایت آن، علاوه بر ابهامزدایی، به اعتبار کتاب نیز میافزود. به طور مثال در اولین خط از کتاب میخوانیم که: «من رجب بنائیان سفید، مشهور به حاج رجب بیناییان هستم». ولی هرگز به این نکته اشاره نمیشود که چرا نام خانوادگی ایشان از بنائیان سفید به بیناییان شهرت یافت؟ یا مثلاً چرا در ذکر تاریخ تولد ایشان، فقط به سال آن اکتفا شده؟ یا حاج رجب هنگام سربازی در کدام نیروی نظامی خدمت میکرده؟
سنگرهای برفی مانند هر کتاب دیگری، خالی از اغلاط نگارشی که احتمالاً در روند حروفچینی و صفحهآرایی به وجود آمده، نیست. البته این مساله بیشتر به تبحر و تجربه و تا حدودی سلیقه شخصی مهدی عقابی، ویراستار محترم کتاب، باز میگردد. مانند جدانویسی کلمات مرکبی مانند «سخن رانی» یا «راه پیمایی» و امثال آن، آوردن عنوان «شهید» در بین دو قلاب بعد از اسم وی. ولی اغلاط نوشتاری، مانند «میبابیست» به جای «میبایست» در صفحه 40، عملیات «والفجر 81» به جای «والفجر 8» در صفحه 179، «پنج سال» به جای «پنج ساعت» در صفحه 194، جابجایی شماره پاورقی با شماره عملیات بیت المقدس در صفحه 264، جابجایی ترتیب تاریخی در صفحه 32 و پاورقی صفحه 27 و نظایر آن از جمله خطاهایی است که بهتر بود ویراستار محترم دقت بیشتری در تصحیح آن به خرج میداد.
در مجموع، کتاب سنگرهای برفی را علیرغم تمام تلاشها و دقت نظر تدوینگر محترم به دلیل اطاله کلام راوی و لحن مشوش آن، نمیتوان اثری قابل اعتنا در تاریخ شفاهی دفاع مقدس به شمار آورد. شایستهتر بود که متن کتاب با هماهنگی خاطرهگو، تدوینگر و ویراستار، دستخوش پیرایشی اساسی و روانسازی دقیقتری قرار میگرفت تا خوانش آن برای مخاطب لذت بیشتری را فراهم میکرد و تصویر روشنی در ذهن خواننده بر جای میگذاشت.
ناصر زاغری تفرشی