این هشت دانشجو كلاس ويژهاي را به ياد دارند
آتلانتا (CNN) ـ مارتين لوتركينگ پسر(Martin Luther King Jr.) در تمام زندگي خود تنها در يك كلاس، درس داد. اين كلاس در سال 1962 در آتلانتا برگزار شد، درست يك سال قبل از سخنراني «رويايي دارم(I have a dream.) » در پايتخت آمریکا.
كينگ تازه به زادگاه خود بازگشته بود تا در كليساي تعمید گرای ابنزار (Ebenezer Baptist Church)، یعنی جايي كه پدرش وعظ میکرد، دستیار كشيش شود. نداي اين كليسا چنان تأثيرگذار بود كه خانواده كينگ در جامعه آفريقاييهاي آمريكايي شهر از جايگاهي بلند برخوردار شده بودند.
كينگ پس از رهبري تحريم اتوبوسهاي مونتگومري(Montgomery) درنیمه دهه 50، پيش از آنكه به واسطه كسب جايزه صلح نوبل شهرتي بينالمللي كسب كند، به نوبه خود در سطح ملي شناخته شده بود.
بسياري از دانشجويان كلاس او در دانشكده مورهاوس(Morehouse) ـ كه خود در آن تحصيل كرده بود ـ او را يك راهبر و حتي عضوي از خانواده دانشكده ميدانستند.
مارتين لوتركينگ پسر، برای یک ترم یک کلاس فلسفه در کالج مورهاوس در آتلانتا داشت.
او فلسفه اجتماعي درس ميداد كه روح عالمانه نهضت حقوق مدني محسوب ميشود. توقع از دانشجویان این درس بسيار زياد بود. دانشجويان بايد آراي بزرگترين متفكران نظريه سياسي همچون جان استوارت ميل(John Stuart Mill)، هگل(Hegel)، روسو(Rousseau)، افلاطون و ديگران را ميخواندند. سوال امتحان پايان ترم این بود آيا آدام اسميت(Adam Smith) يا كارل ماركس(Karl Marx) از نظريه احتراز از خشونت تغيير اجتماعي دفاع ميكنند؟
اين كلاس به مدت يك ترم هر هفته تشكيل ميشد. كارهاي كينگ معمولاً او را از حضور در كلاس محروم ميكرد، به همین خاطر او يكي از استادان را به عنوان همكار برگزيده بود. ساموئل ويليامز(Samuel Williams)، که خود عضو هيئت علمي دانشكده مورهاوس و كشيش يكي كليساهاي نزديك بود.
تصویری از کتاب سال موهاوس که نشان میدهد کینگ در یک کلاس درس است. دانشجویان میگویند گاهی کلاس در فضای باز انجام میشد.
آن طور كه ديويد گارو(David Garrow) در كتاب خود به نام «حمل صليب: مارتين لوتركينگ پسر و كنفرانس رهبري مسيحي جنوب» كه برنده جايزه پولتيزر شد، میگوید كينگ گرفتارتر از آن بود كه تمام توجه خود را به اين درس معطوف كند، اما آماده شدن براي آن به كينگ فرصت ميداد در مورد آيندهاش فكر كند. در كتاب به نقل از كينگ آمده است: «ميدانم كه هميشه رهبر نخواهم بود. هميشه در چشم مردم و در اخبار نخواهم بود... حس ميكنم چيزهاي زيادي به همين اندازه مهم روبروي من قرار دارند و من اشتياق دارم باقي عمرم را براي پيگيري آراي فرهنگي، فكري و زيباشناختي كه اين مبارزه مرا از آنها دور ساخته است صرف كنم».
كينگ با تأملي ميافزايد، «البته نه اكنون، بلكه روزي ديگر».
او اين صحبتها را شش سال پيش از كشته شدن بيان كرده است.
هشت دانشجو در كلاس ماندند. شش مرد از مورهاوس و دو زن از دانشكده اسپلمن(Spelman). يكي از آنها جوليان باند(Julian Bond) بود كه تحصیلات خود را تا درآمدن در کسوت يك قانونگذار ادامه داد و آموس بروان(Amos Brown) كه به غرب رفت و هدايت يك گردهمايي مهم مذهبي را برعهده گرفت.
ماري ورثي(Mary Worthy) يكي از این دانشجويان به ياد دارد « بودن در آنجا آن طوري نبود كه فكر ميكنيد. باوركردني نيست. او نميگفت من مرد بزرگي هستم لازم نبود بگويد. همينكه در کنار او قرار میگرفتیم اين را ميفهمیدیم».
او و همكلاسيهایش پیش از حضور در این کلاس هم در فعاليتهاي حقوق مدني شرکت داشتند، حالا نوبت آن بود كه در مورد رابطه نهضت با شالودههاي علمي و فلسفياش ـ تفكري علمي كه از نابرابري بيزار بود ـ و عقايد مستدلي كه به قرنها قبل بازميگشت، از استاد ارايه تدابير مبارزه، مطالبي را ياد بگيرند.
كينگ بر اين هشت نفر تأثير گذاشت و آنها از نيرو و فعاليت خود و نيز درسهايي كه از اين كلاس فرا گرفته بودند براي عوض كردن تاريخ بهره بردند.
در اينجا روايت آنها را از زبان خودشان ميخوانيد. متون به لحاظ اختصار و وضوح مطالب ويرايش شدهاند.
باربارا آدامز: خود را قهرمان نميدانستيم
جان اف کندی (John F. Kennedy) به باربارا آدامز (Barbara Adams) شکلات داغ داد، به همراه استاد تاریخ خود به کنسرت جوان بائز (Joan Baez) رفت و با خانواده راکفلر (the Rockefellers) دیدار کرد. اما یکی از نقاط روشن در زندگی او در دوران حضور در دانشکده اسپلمن، شرکت در درسی بود که کینگ استاد آن بود.
باربارا آدامز میگوید کینگ عدم خشونت را به عنوان «راهی برای زیستن و تحول آفریدن» یاد میداد.
او كه اكنون ازدواج كرده و نامش به باربارا كارني(Barbara Carney) تبديل شده به تحصيل ادامه داد و اکنون مشاور مولفان كودك است تا دخترش بتواند مردم را به خواندن چيزهایي وا دارد كه به نظر او نزدیک بود. او و شوهرش صاحب كتابفروشي بودند كه به نوعي مركز فكري در مريلند كلمبيا تبديل شد. او پس از عزيمت به كاروليناي شمالي، در سال 2008 نهايت تلاش خود را براي پيروزي باراك اوباما انجام داد. حال او كلاس كينگ و ديگر نكات برجسته از دوران دانشكده خود را چنین به ياد ميآورد:
فلسفه را دوست داشتم و تمام درسهايي را كه ميتوانستم در اين رشته گرفته بودم. وقتي شنيدم كه او قصد دارد فلسفه اجتماعي درس بدهد و ما در آن به مطالعه مباحث علمي نهفته در پس احتراز از خشونت ميپرداختيم، ديگر چيزي جلودارم نبود. من هيچ وقت زنداني نشدم اما کاملا در نهضت فعال بودم. من هميشه جزو افراد پشت صحنه بودم.
من واقعاً (از كلاس) لذت ميبردم. به ياد دارم كه چند جلسه را بيرون نشستم. من با چشم ذهن خود ميتوانم جوليان (باند) را ببينم كه پاهايش را روي هم انداخته و تكيه زده است و آن گفتگوي داغ را دنبال ميكند. ميتوانم ماري (ورثي) را بياد بياورم كه چقدر ساكت، مرتب و باهوش بود. او وقتي همه در حال بحث كردن بودند واقعاً آرام ميماند. من پرجوش و خروش و حراف بودم. اما او هميشه آرام و متفكر بود. بن بري(Ben Berry) را هم به خاطر ميآورم كه با آن صداي خاص خودش حرف ميزد.
اين كلاس به لحاظ آنكه مطالب زيادي بايد خوانده ميشد و آراي متفكران بزرگ را بايد ميفهميديم، كلاس دشواري بود. از اين لحاظ راحت بود كه بيشتر شبيه يك گفتگو بود تا گوش دادن به درس و از اين لحاظ دشوار بود كه بايد احتراز از خشونت را به عنوان چيزي بيش از يك طرفند سياسي صرف ميشناختيم. او از ما ميخواست احتراز از خشونت را به عنوان يك شيوه زندگي و ايجاد تغيير درك كنيم. درست موقعي كه نزديك بود دستت را بلند كني و ضربه ای بزني بايد بيحركت ميماندي. اين كار سفيدپوستان را عصباني ميكرد. منطقی بود که ما تلافي كنیم و آنها را بزنیم، اما اين كار را نميكرديم. بعدها در مورد گاندي و زندگياش خوانديم كه از فرهنگي كاملاً متفاوت بود ولی از روشی مشابه استفاده ميكرد و نتايجي را كه به دست آورده بود ديديم ... اين هم دليلي محكم براي من بود كه اين روش باید موثر باشد. پاسخهايي را كه براي او در برگه امتحان نوشتم به ياد دارم. نمره B گرفتم. بله هنوز آن را دارم. آن را جايي توي يك جعبه گذاشتهام. تعجب كردم كه خودش آن را خوانده و نمره داده است.
فكر نميكنم تيزهوش يا يك همچنين چيزي بوده باشم. اگر هم چيزي بود این بود كه ما عموماً چشمانمان باز بود و همه جا حضور داشتيم و بسيار به دنبال تغيير جهان بوديم. ما واقعاً نميدانستيم كه در كنار مردي قرار داريم كه در آينده انساني بزرگ تلقي خواهد شد. ما فقط ميدانستيم كه او انساني بصير و مطمئن است با این حال او بسيار معمولي و افتاده به نظر ميرسيد، حرف زدن با او بسيار راحت بود حتي آسانتر از برخي از اساتيد ديگرمان. منظورم اين است كه به او احترام ميگذاشتيم و او را ميستوديم، اما هيچوقت تصور نميكرديم كه او جايزه صلح نوبل را خواهد برد يا شهيد خواهد شد. او انسان مغروري نبود.
آدامز، که حالا باربارا کارنی است، یک مشاور کتاب شد تا دخترش «بتواند مردم را وادارد درباره آنچه که چون اوست بخوانند».
آدامز، که حالا باربارا کارنی است، یک مشاور کتاب شد تا دخترش «بتواند مردم را وادارد درباره آنچه که چون اوست بخوانند».
وقتي کسی در دانشكده باشد ممکن است گاهي اين حس به او دست دهد كه من استادم و دانشجويان کمتر از من هستند.او اينچنين نبود. او هميشه بسيار متواضع بود و از اينكه ميديدم در زندگي به سوي چه مقصدي ميرود تعجب ميكردم. او مطمئناً صاحب كرامت بود. حالت خاصي در مورد او وجود داشت. ما با او صحبت ميكرديم. با او راحت بوديم. استادان ديگري هم بودند كه نسبت به آنان حالتي از ترس و احترام داشتیم، اما در مورد او چنين نبود. ميدانستيم كه او باهوش است و در مورد آن چيزي كه انجام ميدهد صادق است. به ياد ندارم كه وقتي تدريس ميكرد يادداشتهاي زيادي به همراه داشته باشد، اما به موضوع احتراز از خشونت به خوبي تسلط داشت.
بعدها فعالیتم در نهضت صلح بیشتر شد. راهپيمايي مقابل كاخ سفيد را به ياد دارم. مردم از سراسر كشور براي اعتراض به جنگ ويتنام آمده بودند و جان اف كندي هم آنجا بود. مادرم تمام بريده روزنامههایش را نگه داشته بود.
دوران هيجانانگيزي بود، چون ما در ماه فوريه تجمع كرده بوديم هوا سرد بود. به ياد دارم كه جان اف كندي براي ما شكلات داغ بيرون فرستاد و خودش آن سوي نردهها ايستاد و با ما صحبت كرد.
اسپلمن براي من جاي خوبي بود. در سال آخر باهاوارد زين(Howard Zinn) (تاريخنگار مشهور ليبرال) كلاس داشتم. من تنها دانشجوي او در كلاس بودم. او مرا به همراه برخي از دوستانم به كنسرت جوان بائز برد و من هنوز هم بائز را از صميم قلب دوست دارم. چند نفري از ما هميشه در خانهاش در محوطه دانشگاه بوديم و راجع به مسائل مختلف با او صحبت ميكرديم و افرادي مثل استاد روس ميهماني كه به ديدنش آمده بود، را هم ملاقات ميكرديم.
اسپلمن اينطور بود. خانواده راکفلر به آنجا آمدند و از ما دعوت شد با آنها و افراد بسيار ديگری شام بخوريم. حس ميكنم كه زندگي كردن در آن زمان براي من مزيت خاصي بوده است. وقتي به عقب نگاه ميكنم با خودم ميگويم اي كاش ميدانستيم كه ما افرادي عادي بوديم كه در دورهاي غيرعادي زندگي ميكرديم. ما خود را قهرمان نميدانستيم. فقط كارهايي را انجام ميداديم كه لازم بود انجام دهيم.
بنجامين دي.بري پسر: آنها اصطلاحاً او را در كمد زنداني كردند.
بنجامين دي. بري پسر(Benjamin D. Berry Jr.) در هنگام مرگ در اكتبر سال 2011، استاد تاريخ و مطالعات آفريقايي آمريكايي در دانشكده ويرجينيا وسليان(Virginia Wesleyan) بود. او كه در مورهاوس وهاروارد تحصيل كرده بود كار خود را به عنوان يك كشيش در حالي آغاز كرد كه همسرش ليندا هم در كنارش بود.
همسر بنیامین بری میگوید همسرش به او گفته است که کینگ واقعاً سخنرانی نمیکرد، اما «از آنچه میگفت چنین برداشت میشد».
زندگي مشترك آنها 47 سال به طول انجاميد، صاحب چهار فرزند شدند و به آرمان اجتماعي اعتقاد داشتند: كمك به فقرا و مبارزه با بيعدالتي نژادي. ليندا داستان زندگي شوهرش را بيان ميکند و از تاثير كلاس كينگ بر شوهرش و دوستياشان با مردي ميگويد كه او را «ام.ال.» [مارتين لوتر] مينامیدند.
شوهرم را تا زماني كه دانشجوي الهيات درهاروارد بود نديده بودم. ببخشيد...درست بعد از كلاسی بود که او با ام. ال. گرفته بود.
او آنچه را در كلاس ميگذشت تعريف ميكرد و ميگفت كه تنها دو نفر ديگر را به خاطر ميآورد كه آنجا بودند ـ جوليان باند و يكي ديگررا. ديگران را به ياد نداشت. اما به ياد داشت كه كلاس هفتهاي يكبار تشكيل ميشد و براي اين كلاس مطالب بسياری را ميخواندند و ما بين اين كارها مینشستند و صحبت ميكردند. در واقع ام.ال. درس نمیداد. بلکه از روش سقراطی استفاده ميكرد و خواندههاي آنها را از ذهنشان بيرون ميكشيد.
من دكتر كينگ را ميشناختم چون اي.دي. ويليامز كينگ (A.D. Williams King) (برادر كوچكتر دكتر كينگ) را ميشناختم كه در كليسايي در لوئيس ويل(Louisville) وقتي كه آنجا بوديم موعظه ميكرد. ام. ال. براي ديدن ای.دي. و همسرش به آنجا ميآمد و ما با هم شام ميخورديم. مهمترين چيزي كه ميتوانم راجع به دكتر كينگ بگويم اين است كه او انسان بود. او يك انسان واقعي و بسیار شوخ طبع بود. اي.دي. هم بزلهگو بود. شوهر من هم حس شوخ طبعی داشت ـ بايد هم اين طور ميبود ـ اين همه سال با من زندگی كرده بود.
و حالا در مورهاوس، او از همان روزهاي نخستين وارد نهضت حقوق مدني شده بود. اما در زمان اوج نهضت خيلي دخالت نداشت چرا كه بن سال سوم تحصيل را در فرانسه گذراند. وقتي آن راهپيمايي واقعاً بزرگ در آتلانتا برگزار شد، دوستانی كه کنار او بودند ميدانستند كه او قصد شرکت در راهپیمایی را دارد، اما نگذاشتند. چون او قرار بود هفته بعد به اروپا برود. آنها اصطلاحاً او را در كمد زنداني كردند. ميدانستند كه اگر ميرفت اخراج ميشد و موضوع خارج رفتن او براي تحصيل از نظر آنها خيلي مطلب مهمي بود. برادران اطراف او، كه او را داخل كمد گذاشتند، فكر ميكردند كه تحصيل او به اندازه راهپيمايي اهمیت داشت.
چيزي كه او واقعاً از دكتر كينگ و زمان تحول ايمانش درهاروارد به دست آورد تعلق خاطر به آرمان اجتماعي و اين اعتقاد بود كه ايمان واقعي خود را در پوشاندن برهنگان و سير كردن گرسنگان نشان ميدهد.
ادامه دارد...
جن كريستينسن (Jen Christensen)
ترجمه: اصغر ابوترابی
منبع: edition.cnn