هنری پرکت، افسر مسئول امور سیاسی و نظامی سفارت آمریکا در تهران در سالهای ۱۹۷۲ تا ۱۹۷۶ [۱۳۵۱ تا ۱۳۵۵] و مسئول میز ایران در وزارت امور خارجهٔ ایالات متحده در سالهای ۱۹۷۸ تا ۱۹۸۱ [۱۳۵۷ تا ۱۳۵۹] در گفتوگویی تفصیلی با چارلز استوارت کندی، خاطراتش را از انقلاب ایران و گروگانگیری سفارت آمریکا در تهران بازگو کرده است.
شاه جز سلاح هستهای هر چه میخواست میخرید
شاه سخت دلبستهٔ امور نظامی بود. پیش از آنکه من درگیر قضیه ایران شوم، دائم بحث و جدل بود بین نظامیانی از پنتاگون با وزارت امور خارجه، سر اینکه باید در قبال درخواستهای مداوم شاه برای خرید تجهیزات نظامی پیچیدهٔ آمریکایی چه کار کنیم. استدلالها علیه پذیرش درخواستها این بود که ارتش شاه نمیتواند از چنین تجهیزات پیشرفتهای نگهداری یا استفاده کند، یا اینکه آیا تهدیدات پیشاروی ایران همتراز با این خریدها هست یا نه. قبلترها تردیدهایی بود در این مورد که آیا او منابع مالی کافی برای این خریدها دارد یا نه، اما پول نفت و پولهای کمکی که میگرفت، ایران را بدل به کشور موفق دههٔ ۱۹۶۰ کرده بود، آن قدری که دیگر در فهرست کشورهایی هم نبود که باید بهشان کمک میشد. شاه پول هر چیزی را که دلش میخواست، داشت. جک میکلوش ]مسوول میز ایران در وزارت خارجه آمریکا[ گفت این گرفتوگیرهای اداری دیگر مرتفع شده، چون اوایل ژوئن ۱۹۷۲ کیسینجر و نیکسون رفته بودند به تهران و با شاه به توافق رسیده بودند که جز سلاح هستهای، میتواند هر چی دلش میخواهد بخرد و آمریکاییها دیگر در مورد نیات او فکر و خیال نمیکنند.
آمریکا درباره دوام شاه هیچ تردیدی نداشت
در وزارت امور خارجه هیچ کس نبود که در مورد ثبات و دوام شاه تردیدی داشته باشد. اواخر دههٔ ۱۹۶۰ که من سمتهایی در حد معاونت داشتم که از این خبرها نبود. ذهنیت آدمهای رسمی و دولتی این بود که شک نداشتند شاه برای ایران خوب است و ایرانیها عاشق شاهاند. وقتی من وارد سفارتخانه شدم، دیدم خبر از هیچجور اظهارنظر سیاسیای در جامعه نیست. کار من رصد امور داخلی ایران نبود، هیچ، اما این کشوری بود که در آن هیچ کس هیچ فرصت و امکانی برای انتقاد از حکومت نداشت ــ حتی در سطح امور محلی هم نه، از خود شاه که دیگر مطلقاً. شخص شاه کاملاً منطقهٔ ممنوعه بود.
سال ۱۹۷۴ یا ۱۹۷۵ بود که من افسر همراه آقای سولارز، از نمایندگان کنگرهٔ آمریکا و از لیبرالهای حزب دموکرات شدم. رفتم به فرودگاه دیدمش و بعد همراهش با ماشین آمدم و برنامهٔ قرارهایش را بهش دادم. قرار نبود شاه را ببیند چون آن روزها شاه حاضر نبود لیبرالهای حزب دموکرات را ببیند، اما میتوانست وزیر دربار را ببیند. گفت «قرار نیست من رهبران مخالفان رو ببینم؟» گفتم «تو ایران هیچ رهبر مخالفی نداریم. هیچ مخالفی وجود نداره.» گفت «معلومه که مخالف هست. هر کشوری گروههای مخالف داره. قطعاً یه دانشجوهایی هستن که با شاه مخالفاند.» گفتم «آره، یه دانشجوهایی هستن که تظاهرات میکنن.» گفت: «من میخوام یه چندتایی از اینها رو ببینم.» گفتم «باشه». این شد که برگشتم به سفارت و با واحد ارتباطات و اطلاعات تماس گرفتم تا برای جمعه بعدازظهر برنامهٔ دیدار با گروهی از دانشجوها را بریزند که میتوانند با این نمایندهٔ کنگره حرف بزنند. این کار را کردند. صبح جمعه از وزارت دربار با ما تماس گرفتند و گفتند قرار با دانشجوها منتفی شده. اینجور نظام سیاسی بسته و خیلی محدودی بود. یکی از دوستان من که کارمند سیآیای بود و قبلاً در مسکو مأموریت خدمت داشت، به من میگفت حکومت ایران از شوروی هم استبدادیتر است.
سفیر اسرائیل مخالفت مذهبیها را پیشبینی کرده بود
سال ۱۹۷۵ یا ۱۹۷۶ من افسر همراه سناتور پرسی بودم که آمده بود به آنجا. اطلاعات توجیهی متعارف سفارت را بهش دادیم، که در این سرزمین عالی همهچیز عالی است. بعد به من گفت مایل است سفیر غیررسمی اسرائیل در ایران را ببیند و از او هم اطلاعاتی بگیرد. این بود که من هم بردمش آنجا. تا قبل آن من هیچوقت نرفته بودم به شبه سفارت اسرائیل در ایران که یکجور انباری بود. سفیر اوری لوبرانی بود، از دیپلماتهای بلندپایهٔ اسرائیلیها. قبلترش در اتیوپی خدمت کرده بود و بعدش هم در لبنان دیپلماتی ارشد بود. او به سناتور پرسی گفت جدیترین خطر پیشاروی شاه در داخل کشور از طرف عناصری مذهبی است که رفتارهایشان خیلی خصمانه است و برای شاه خیلی پیچیده و دشوار است با آنها کنار بیاید. هیچوقت نشنیده بودم کسی در سفارت آمریکا این حرف را بزند. هیچوقت نشنیده بودم روزنامهنگارهایی که میدیدم یا دیگر ایرانیها این حرف را بزنند. اولین بار بود که من این تحلیل را میشنیدم. آن زمان من دیگر به شناختی از تاریخ ایران رسیده بودم و میدانستم در دههٔ ۱۸۹۰ مذهبیها یک جریان تحریم تنباکو راه انداختهاند و در زمان پدر محمدرضا شاه هم وقتی با او مخالفت کردند، بیرحمانه سرکوب شدهاند. نقش چهرههای مذهبی در دوران مصدق هم پررنگ بود. اما در دههٔ ۱۹۷۰ هیچوقت چیزی از مذهبیها نشنیده بودم.
واحد سیاسی سفارت گزارشهایی آماده میکرد در مورد مسائلی مثل رقابت میان خواهر دوقلوی شاه با همسر او. وقتی من رفتم به آنجا، مملکت دوتا حزب داشت که ما بهشان میگفتیم حزبهای «بله حضرت آقا» و «درست میفرمایید حضرت آقا». شاه این دوتا را هم منحل کرد و یک تک حزب راه انداخت، حزب رستاخیز. واحد سیاسی سفارت ما این قضایا را جدی میگرفت و متونی اندیشمندانه در مورد تأثیرشان روی توسعهٔ سیاسی در ایران و از این قبیل چیزها تهیه میکرد. نظام سیاسی سلسله مراتبی شاه، حکومت بالا بر پایین، چیز مسخرهای بود ــ چیزی کاملاً بیمعنا.
۵۰ هزار آمریکایی در ایران بودند
سال ۱۹۷۵ هنری کیسینجر، وزیر امور خارجه ایالات متحده برای یکی از دیدارهای دورهایاش ــ بعد بازدید از خاورمیانه و روسیه و غیره ــ آمد به آنجا تا با شاه صحبتی بکند. هر دو مرد از این گفتوگوها لذت میبردند. بعد هر کدام از این دیدارها، ازجمله بازدید سال ۱۹۷۵ هم یک جلسهٔ مطبوعاتی برگزار میشد. یک روز یکشنبه بعدازظهر قبل از این جلسه سفیر زنگ زد به من و گفت «هنری، میتونی بیای سفارت؟ هنری کیسینجر قراره جلسهٔ مطبوعاتی داشته باشه و میخوان ازش در مورد تعداد آمریکاییهایی که توی ایراناند سؤال کنن. تو تنها آدمی هستی توی سفارت که میتونی این قضیه رو جمع و جور کنی.» (کمی برگردم به عقبتر؛ کمیتهٔ روابط خارجی سنا دو تا از کارمندانش را فرستاده بود به آنجا تا در مورد تعداد آمریکاییهای حاضر در ایران تحقیق کنند و آنها هم گزارش نوشته بودند با این مضمون که اگر اوضاع بین ما و شاه ناجور شود، احتمال دارد آمریکاییها را در ایران گروگان بگیرند.) من رفتم به سفارت و هلمز بهم گفت «خب تو اینجا توی اتاق مطالعهٔ من بشین و چند دقیقه فکر کن و تعداد آمریکاییهای حاضر توی ایران رو دربیار. پنج دقیقهٔ دیگه من هنری کیسینجر رو میآرم توی اتاق و تو هم بهش میگی دقیقا چندتا آمریکایی توی ایراناند.»
این شد که من با مدادی توی دستم و پشت یک پاکت نامه جلوی رویم، نشستم آنجا و تعداد آن همه متخصصهای فنی نظامی را حساب کردم، آن همه آدمهای سفارت را، آن همه آدمهای درگیر در صنعت نفت را، آن همه گردشگرها را، آن همه آمریکاییهای مستقل حاضر در آنجا را، و نهایتا این رقمها را با هم جمع زدم و عدد حاصل را گرد کردم. کیسینجر آمد تو و بهش گفتم «جناب وزیر، ۵ هزارتا آمریکایی توی ایراناند.» گفت «خیلی ممنون»، رفت به جلسهٔ مطبوعاتیاش، و این رقم حدودا موثق را اعلام کرد. فردایش در جلسهٔ اعضای سفارت، به سفیر گفتم من خیلی حساب و کتاب ابتداییای کردم و به نظرم باید شمارش کمی علمیتری هم انجام دهیم. چرا نامهٔ ارزیابی برای همهٔ شرکتهای آمریکایی حاضر در اینجا نفرستیم و به رقمی قابل اتکاتر از تخمین من نرسیم؟ به نظرش فکر خوبی رسید و این شد که من پرسشنامهها را فرستادم. پرسشنامهها که برگشتند، رقمها را جمع زدیم و حاصل ۵۰ هزار بود. نمیدانم رقم اعلامی کیسینجر را هیچوقت تصحیح کردند یا نه اما خودمان حسابی شگفتزده شدیم. با این حال هیچکس فکر نمیکرد این تعداد چیز بدی است و داریم پا را از حد فراتر میگذاریم. هیچ راهی نبود که بشود جلوی آمریکاییها را برای سفر به خارج از کشور به قصد تجارت گرفت، مگر اینکه قانونی تصویب میشد یا مقرراتی اعلام میکردند. این بود که آمریکاییها میآمدند و اجتماعشان رشد میکرد. به نظرم بسیاری از ایرانیها از این تعداد آمریکاییهایی که دیگر به چشم میآمدند، دلخور و خشمگین بودند، به خصوص در جاهایی که قبلترش آمریکاییها خیلی زندگی نکرده بودند، شهرهایی مثل اصفهان و تبریز و جاهایی که به نسبت مناطق دیگر تعدادشان بیشتر به چشم میآمد. متأسفانه به نظر میآمد وزارت امور خارجه یا وزارت دفاع در مورد این قضیه هیچ نگرانیای ندارند.
سیا گفت سینما رکس را ساواک آتش زد
اواخر ماه اوت ۱۹۷۸، شاید بیست و پنجم، توی تالار سینمایی در بندرعباس [گوینده اشتباه میکند. منظور آبادان است. م.] آتشسوزی شد و فکر کنم ۷۰۰ نفر کشته شدند چون درها قفل شده بودند. فاجعهٔ هولناکی بود. آدمهای شاه تقصیر را انداختند به گردن روحانیون. در جریان راهپیماییهای ماه قبلش، روحانیها اغلب به تالارهای سینما حمله کرده بودند که فیلمهای غربی گناهآلود نشان میدهند. این بود که ساواک در جامعه چو انداخت که این قضیه هم کار روحانیها است. در ایران هیچکس این ادعا را باور نکرد. همه اعتقاد داشتند حکومت این کار را کرده و تقصیرش را انداخته به گردن روحانیها. همین سطح بیاعتمادی مردم به حکومت را نشان میداد. هیچکس در هیچ زمینهای حرف حکومت را باور نمیکرد. ما در آن برهه گزارش خیلی کوتاهی ــ در حد چند جمله ــ از سیآیای گرفتیم که از قول یکی از رابطهای سیآیای در ساواک میگفت ساواک مقصر است. کی میداند این ادعا درست بود یا نه؟ تقریبا همان حدودها بود که ویلیام سالیوان، سفیر ایالات متحده در تهران از مرخصی برگشت و دید ایران از شر رشوه و فرسودگی حاصل از راهپیماییهای مداوم خلاص نشده اما به شدت پرالتهاب باقی مانده. اوضاع باز هم ناامیدکننده به نظر میرسید. یک بار دیگر آدمهای وزارتخانه را جمع کرد و کماکان اظهار خوشبینی کرد که شاه از پس اوضاع برمیآید. بعد از جلسهای با برژینسکی، مشاور شورای امنیت ملی، برژینسکی گفت شاه آدم ماست و باید به هر قیمتی شده پشتش بمانیم. هیچ سازش و مصالحهای در کار نبود و قرار شد ما هر کاری لازم شد در حمایت از او بکنیم.
کارتر مخالف سیاست مشت آهنین شاه بود
در ماه آگوست، سیآیای برآوردی اطلاعاتی تهیه کرده بود که میگفت در ایران گیر و گرفتاریهایی هست اما هیچ جدی نیستند. مهار دست شاه است. یک جملهٔ جالبش این بود که ایران حتی در «وضعیت پیشاانقلابی» هم نیست. خب، من بیخیال نمیشدم. زیرش نوشتم من با این یافتهها موافق نیستم و وزارت امور خارجه نقشی در تهیهٔ این گزارش نداشته. نمیدانم هیچوقت منتشر شد یا نه. در واشنگتن بحثی درگرفته بود که باید به شاه توصیه کنیم چه طور مشکلش را حل و فصل کند. دو خط فکری عمده داشتیم. یکی تا حدی از موضع ضعف بود: افزایش آزادیها را ادامه بدهیم یا سرعتشان را بالا ببریم. دیگری سیاست مشت آهنین بود، که یعنی سرباز بفرستیم و آن قدر آدم بکشیم که ناآرامیها دیگر برای همیشه تمام شود. دکتر برژینسکی طرفدار مشت آهنین بود ولی رئیسجمهور کارتر چنین سیاستی را نمیپذیرفت. پای دستور چنین اقدامی را امضا نمیکرد. در نتیجه وضعیت این جوری شده بود که برژینسکی با زاهدی تماس داشت و در مورد طرح و برنامهٔ خودش برای شاه پیغام میفرستاد، و ما اداریهای خوب و معقول در وزارت امور خارجه توصیههایمان را برای کل دولت توضیح میدادیم و از مجاری معمول به سالیوان منتقل میکردیم، پیشنهاد میدادیم شاه را ترغیب به اعتدال و میانهروی کند. شاه بینوا از این توصیههای متناقض گیج شده بود. از برژینسکی یک خط میگرفت و از سالیوان یک خط دیگر، و مستأصل شده بود و نمیفهمید چه کار کند. امروز که به قضیه نگاه میکنیم، میدانیم که او میدانست مریض است و چیزی که بیشتر از همه پیاش بود، انتقال سلطنتی پایدار و بادوام به پسرش بود. میخواست پسرش وارث تاج و تخت بشود. میترسید اگر بیافتد به کشتار مردم در خیابان و بعد این وضعیت را تحویل یک نوجوان بدهد، او از پس قضیه برنیاید و دودمان پهلوی به باد برود. مستأصل تلاش میکرد مطمئنترین راه را برای تثبیت جانشین بیابد.
به شاه توصیه کردند از خاورمیانه بیرون نرود
اوایل ژانویهٔ ۱۹۷۹ [اواسط دیماه ۱۳۵۷] نمیدانم سالیوان به شاه پیشنهاد داد کشور را ترک کند یا ایدهٔ خود شاه بود یا اصلاً پیشنهاد کسی دیگر به شاه بود. اما به هر حال شاه گفت میخواهد کشور را ترک کند. از من پرسیدند آیا فکر خوبی است. گفتم به نظر من مردم ایران که خوشحال میشوند. برایش جایی پیدا کردیم که برود، عمارت والتر اننبرگ در کالیفرنیا. اننبرگ گفت عمارت یک ماهی در اختیارمان خواهد بود اما بعد قرار است عروسیای تویش برگزار شود و مجبور است پسش بگیرد. خب، خوب بود دیگر. به شاه گفتیم آنجا را برایش داریم و او هم چمدان بست و حول و حوش پانزدهم ژانویه بود که با هواپیما رفت به مصر. وقت رفتن کسی بهش توصیه کرد از خاورمیانه بیرون نرود. نمیدانم زاهدی بود یا برژینسکی که به شاه گفتند در منطقه بماند چون یک بار، سال ۱۹۵۳ [۱۳۳۲]، که کشور را ترک کرده و به رم رفته بود، آمریکاییها موفق شده بودند تاج و تختش را نجات بدهند؛ و حالا هم باز میتوانستند این کار را بکنند. به نظرم فکر میکرد ممکن است ما طرحی برای نجات سلطنتش داشته باشیم. برای همین بهتر بود همان نزدیکیها بماند تا بتواند بعد از اینکه آمریکاییها شعبدهشان را رو کردند، پیروزمندانه به ایران برگردد. چند روزی را در مصر ماند؛ روز ۱۱ فوریه [۲۲ بهمن] که انقلاب دیگر کل بساط را جمع کرد، آنجا بود. همزمان بختیار هم جانشین نخستوزیر نظامی پیش از خودش شده بود. بختیار از استخوان خردکردههای قدیمی جبههٔ ملی بود و همیشه به نظر من آمده بود که خیلی فرصتطلب است. نخستوزیر شد و درجا شروع کرد جوری امر و نهی کردن انگار شاه دیگر اصلاً در معادلات نیست. با این حال واقعاً هیچکس جدیاش نگرفت.
در زیرزمین سفارت آمریکا دنبال سران حکومت شاه بودند
روز ولنتاین ۱۹۷۹ [ ۲۵ بهمن ۱۳۵۷] سفارتخانه ما در ایران را محاصره کرده بودند و ارتباطات کارکنان آنجا کامل قطع شده بود، اما توانستیم با معاون یکی از وابستههای نیروی دریاییمان که آن زمان اتفاقی بیرون ساختمان بود، ارتباط برقرار کنیم؛ او هم خودش را به جایی رساند که میتوانست از بالا محوطۀ سفارت را ببیند. بعدتر فهمیدیم که جمعیت همۀ کارکنان را گرفته بودند و در ادامه یزدی که خیلی زود وزیر امور خارجه شد و آیتالله بهشتی یکی از روحانیان بلندپایۀ جمهوری اسلامی آزادشان کرده بودند. به کسانی که سفارت را محاصره کرده بودند، گفته بودند ما در زیرزمین آنجا یا جایی دیگر آدمهای وابسته به حکومت شاه را قایم میکنیم و میخواستند آنها را بگیرند ببرند. میترسیدند قصد ما این باشد که از این آدمها برای انجام یک ضدکودتا استفاده کنیم. اما قبل اینکه ما این چیزها را بفهمیم، سفارت آزاد شد. وزیر خارجه ونس قرار بود ساعت ۸ یا ۹ با هواپیما به مکزیکو برود. نمیخواست وزارتخانه را رها کند و برود چون فکر میکرد هر قراری هم داشته باشد، مسوولانه نیست که الان برود به مکزیکو. در نتیجه به نقل از این وابستۀ نیروی دریایی پاسخی جفت و جور کردیم که آنجا همه چیز روبهراه است. من اصلا مطمئن نبودم چیزی روبهراه باشد اما به نظر میآمد اوضاع به سمت حل و فصل شدن میرود. این شد که وزیر سفرش را رفت. مدت زمانی بعدتر بود که بالاخره آخرین تفنگدار دریاییمان که زخمی و در بیمارستان بستری شده بود، به سفارت بازگشت و اوضاع برگشت به وضعیت طبیعی.
میخواستیم هویدا را نجات بدهیم
ماه مارس خبر شدم قرار است هویدا، نخستوزیر سابق، اعدام شود. شاه به خاطر ادای همدلی با مخالفانی که فکر میکردند هویدا فاسد و بهایی است، او را زندانی کرده بود. روز ۱۱ فوریه که درهای زندانها باز شد، هویدا بیرون نزد. شاید فکر میکرد باید آنجا بماند تا رسما تبرئه بشود. گمانم روز شنبهای بود. به چارلی ناس زنگ زدم و گفتم: «ببین، یه کاری برای هویدا بکنین. نجاتش بدین.» برایش تلگراف مختصری فرستادم دربرگیرندهٔ توصیههایی برای این کار. او رفت به دیدن یزدی. وزیر امور خارجهٔ ایران گفت «ما متوجهیم.» چارلی گفت: «اگه هویدا رو تیرباران کنین، توی ایالات متحده هیچ همدلیای با این کارتون نمیکنن، چون این آدم اونجا محبوبه.» یزدی هم جواب داد «ما تمام تلاشمون را میکنیم.» بعدش اولین خبری که به ما رسید، این بود که هویدا چند ساعت قبل از گفتوگوی چارلی با یزدی اعدام شده.
گروگانگیری سفارت آمریکا را پیشبینی کرده بودم
ژوئیهٔ ۱۹۷۹ [تیرماه ۱۳۵۸] معضل شاه کماکان پابرجا مانده بود و برای ما مدام از طرف نمایندههای کنگره نامه میآمد، در روزنامهها سرمقاله چاپ میشد، از این جور چیزها. فکر میکنم شاه این زمان دیگر رسیده بود به مکزیکو. به پیشنهاد من باید وقتی برای پذیرش شاه برنامه میریختیم که دولت موقت بازرگان بعد از برگزاری انتخاباتی مطابق قانون اساسی تازه عوض شود و دولتی پایدار و تصمیمگیرنده سر کار بیاید. آیتالله خمینی روند روی کار آمدن دولتی تازه را شروع کرد بود و قرار بود تا حدود شش ماه دیگر این اتفاق بیافتد. وقتی این دولت تازه میآمد (که احتمالا زمانش میشد حول و حوش ژانویه و فوریهٔ ۱۹۸۰ [دی و بهمن ۱۳۵۸] ما دیگر میتوانستیم تشخیص قطعی بدهیم که امنیت سفارتمان کافی هست یا نه. اگر بود، به ایرانیها میگفتیم آنها دیگر دولت خودشان را دارند، تشکیلاتشان موقتی نیست، دیگر بزرگ شدهاند و جفتمان باید آرام بگیریم و باید بنشینیم برای آینده قرار و مدارهای مشخص بگذاریم. بهشان میگفتیم قصد داریم شاه را بپذیریم و انتظار داریم سفارتمان امن و تحت حفاظت باشد. امنیت سفارت موضوع کلیدی برای تصمیمگیری در مورد شاه بود. یادداشت را برای دیوید نیوسام فرستادم. نسخهای هم برای بروس لینگن، کاردار سفارت آمریکا در تهران فرستادم و رویش نوشتم: «به محض خواندن بسوزانید.» گمانم کمی بعد آن بود که از بروس پرسیدند نظرش چیست و او هم دیدگاهی مشابه من داشت، که نباید الان شاه را بپذیریم. این بود که ماجرا همانطور معلق ماند.
گفته میشد شاه مریض است و باید برای معالجه به ایالات متحده بیاید. کارتر در وضعیت آچمز بود. این شد که بعد از وراجیهای معمولم در مخالفت، بهم گفتند باید یادداشتی در مورد نظراتم بنویسم و ارائه بدهم. رفتم پایین به دفترم و یک تکه کاغذ زرد دراز برداشتم و نوشتم «اگر شاه در خاک ایالات متحده پذیرفته شود، میشود پیشبینی کرد یکی از این موارد اتفاق بیفتد.» بعد همهٔ اتفاقات هولناکی را که به ذهنم میرسید، فهرست کردم، اولیشان «کارکنان سفارت گروگان گرفته شوند».
رسیدم به تهران. اولین ملاقات با یزدی وزیر امور خارجه بود؛ رفتیم او را دیدیم و بهش گفتیم شاه مریض است و احتیاج به معالجات پزشکی دارد و ما میخواهیم او را به ایالات متحده ببریم. یزدی گفت: «با من بیاین.» از دفترش زدیم بیرون و رفتیم به دفتر مهندس بازرگان نخستوزیر. بعد از تکرار کردن قصهمان برای او، بروس گفت: «آقای نخستوزیر، میتونین حفاظت و امنیت سفارتخونه رو تضمین بکنین؟» یزدی چیزی گفت در این مایه که ما داریم آتش به راه میاندازیم اما آنها همهٔ تلاششان را خواهند کرد. تضمین تمام و کمال و خیلی سفت و سختی نبود. بروس تلگرافی فرستاد که تویش گفت ایرانیها همهٔ تلاششان را برای حفاظت از ما خواهند کرد. واکنششان به نظر من مثبتتر از آن چیزی آمد که ایرانیها واقعا به ما گفتند. به هر حال به آنجور بیانشان اعتراضی نکردم. به گمانم در واشنگتن تصمیم دیگر گرفته شده بود که شاه را بپذیرند. چهارشنبهای که ایران را به مقصد لندن ترک کردم، بابت اوضاع سفارت حسابی دلشوره داشتم. روز یکشنبه در راه برگشت و حین رانندگی سعی کردم فکر کنم و ابتکاری برای بهبود روابط با ایران و انداختن امور در مسیر درستشان بعد از پذیرش شاه به خاک ایران بیابم. رادیو را روشن کردم و توی اخبار ظهرگاهیاش شنیدم سفارت تسخیر شده. آن زمان جایی حول و حوش پنسیلوانیا بودم. با خودم فکر کردم «دیگه حسابی افتادیم توی دردسر» و برگشتم به واشنگتن و رفتم به وزارت امور خارجه. مشخص بود اوضاع ناجور است و مدتی طولانی میشد که سفارت تحت محاصره بود. شاید فردایش بود که ناجور بودن اوضاع دیگر کاملا روشن شد، وقتی آیتالله خمینی بیانیهای در حمایت از دانشجویان تسخیرکنندهٔ سفارت داد. فردایش دولت بازرگان استعفا داد و دولت تازهای منصوب شد که صادق قطبزاده وزیر امور خارجهاش بود و تا آن روز با هیچکدامشان حرف هم نزده بودیم. هیچ آشنایی را نداشتیم که باهاش صحبت کنیم.
با همکاری شرکت خدمات تلفنی ایتیاندتی کاری کرده بودیم که هیچکس نتواند از داخل خاک ایالات متحده به سفارتخانهٔ تهران زنگ بزند. نمیخواستیم دیوانهها، روزنامهنگارها و کسانی دیگر زنگ بزنند به سفارت، در نتیجه خط را مسدود کرده بودیم. فقط ما در وزارت امور خارجه میتوانستیم از این خط استفاده کنیم. من زنگ میزدم و آنسو کسی که انگلیسی حرف میزد، جواب میداد و میگفت: «لانهٔ جاسوسی». من هر روز تلاش میکردم برای او یا هر کسی که تلفن را جواب میداد، زبان بریزم، یا تهدیدشان کنم، یا باهاشان بحث منطقی کنم. بعضی وقتها که خانوادههای گروگانها آنجا بودند، میآوردمشان پای تلفن. همسرانشان میزدند زیر گریه و درخواست میکردند پیغامهایشان را به شوهرانشان برسانند. هیچکدام این کارها مطلقا هیچ تأثیری نداشت. هیچکدام آن پیغامها مطلقا به مخاطبانشان نرسید.
دیدار با قطبزاده آخرین راهحل مسالمتآمیز بحران گروگانگیری بود
گمانم اوایل آوریل بود که همراه همیلتون جوردن، رئیس ستاد کارکنان کاخ سفید با هواپیمای ریاستجمهوری رفتیم به پاریس. قطبزاده آنجا بود و جوردن گفت برویم آخرین تلاشمان را هم بکنیم. رفتیم به آپارتمان ویلالون. قطبزاده هم آمد. قبلا یکی دو باری همیلتون را دیده بود. حاضر بود همیلتون را ببیند چون کارمند وزارت امور خارجه نبود. مقام دولتی نبود. بنابراین او را هم شخصا و هم در عرصهٔ سیاست مقام بالاتری میپنداشتند، آدمی صاحب استقلال نظری بیشتر از ما که به نظرشان بردههای گوش به فرمان سیاست آمریکا بودیم. همیلتون در را باز کرد و گفت: «هنری، بیا تو. صادق، میخوام با هنری پرکت آشنات کنم از وزارت امور خارجه.» قطبزاده جوری رفتار کرد انگار افعی نیشش زده، چون آیتالله خمینی هر گونه تماسی را با مقامهای آمریکایی ممنوع کرده بود و حالا یکی از همین مقامها خدمتش معرفی شده بود. خیلی سریع این قضیه را رفع و رجوع کردیم اما در آن جلسه هیچ چی نشد. قطبزاده هیچ تضمینی نداد. این بود که ما بیهیچ دستاورد تازهای، ملول و اوقات تلخ، با هواپیمای ریاستجمهوری برگشتیم. بعدتر فهمیدم این آخرین فرصت برای رسیدن به راهحلی مسالمتآمیز بوده. بعد تصمیم گرفتیم دوره بیافتیم در پایتختهای دنیا و ببینیم چه کارهای دیگری از دستمان برمیآید.
به وزارت خارجه اعتماد نداشتند
تصمیم کارتر به اقدامات جدی و خشن در ماه آوریل [فروردینماه] درست قبل عملیات نجات باعث قطع رابطه با ایران شده بود. از زمان پیروزی انقلاب، ایران سفارتخانهاش را در اینجا حفظ کرده بود. در واپسین روزهای حکومت شاه، در سفارت انشعاب شد؛ بین کارکنانشان کسانی جزو انقلابیون بودند. بعد از اینکه سفیر زاهدی رفت، نفر شمارهٔ دو همایون سعی کرد سفارتخانه را همانطور که تعلیم دیده بود، به شکل سنتیاش اداره کند و نگه دارد. اما از یک طرف انقلابیون تهدیدش میکردند و از طرف دیگر سلطنتطلبها؛ مجبور بود فقط بجنگد برای اینکه زنده بماند. تهدید میشد و حس میکرد جانش در خطر است. من پا وسط گذاشتم کمکش کنم. همین که انقلاب پیروز شد، حکومت تازه بیرونش انداخت. آدمهایی را که نمایندهٔ آیتالله خمینی در این کشور بودند یا به نظر او مقبول میآمدند، راه دادند تو. علی آقا که در آمریکا زندگی میکرد و آدمی خیلی مذهبی بود بدون هیچ تجربهٔ دیپلماتیکی، شد کاردار سفارت. منصور فرهنگ که استاد دانشگاه و روزنامهنگار بود، بهش مشاوره میداد. سفارتمان که تسخیر شد، کماکان رابطه را با آنها حفظ کردیم و امیدوار بودیم آنها پیامهایی مثبت به تهران بفرستند. این بود که گذاشتیم سر کارشان باشند.
اگر بخواهیم دربارهٔ آن عملیات نجات حرف بزنیم، طراحیاش کاملا پنهانی به دست کسانی در وزارت دفاع و سیآیای انجام شد. چه از برژینسکی دستور میگرفتند چه نمیگرفتند، به هر حال به ما در وزارت امور خارجه اعتماد نکردند. مطلقا هیچ مشورتی با ما نکردند. ما میدانستیم اتفاقی دارد میافتد، چون در چارچوب دولت آمریکا نمیشود چنین ماجرایی را کامل پنهان و محرمانه نگه داشت. به نظر من آنجور پنهانکاری به ضرر عملیات بود، چون مثلا نقشهشان این بود که هواپیما را روی باندی نزدیک بزرگراهی وسط بیابان بنشانند و نمیدانستند در بیابان هوا گرم است و آدمها شبها سفر میکنند. میشد مطمئن بود فرود که میآمدند، حتما اتوبوسی در جاده بود و اعلام خطر میکرد. اینجور پنهانکاریها برای عملیاتهای آمریکا مخرب و ویرانگر است، آدمهای مطلع را در کار دخیل نکنی چون بهشان اعتماد نداری. آن زمان نگرانی و فشار عصبی همه را اسیر کرده بود. شگفتانگیز بود که توانستیم آنجور که انتظارش میرفت، یکپارچگیمان را حفظ کنیم.
گروگانها ما را مسئول اسارتشان میدانستند
۲۰ ژانویهٔ ۱۹۸۱ [۳۰ دیماه ۱۳۵۹] که گروگانها آزاد شدند اتفاقی که امیدش را داشتیم افتاد. از من خواستند با هواپیمایی که کارتر را میبرد به آن سوی اقیانوس اطلس پیش آنها، همراه بشوم. این بود که من و پیتر کنستابل و ونس و ماندیل و بقیه رفتیم به فرانکفورت. گروهی خودمانی و غیررسمی بودیم که حالا ذائقهمان بابت انتخابات تلخ بود. کاتلر، مشاور رئیسجمهور، همراهمان بود و شامپاین باز کرد. همیلتون جوردن عقب نشسته بود. پیتر و من کنار ماندیل وسطهای هواپیما نشسته بودیم. هواپیما داشت نزدیک فرانکفورت میشد که از من پرسیدند آیا میروم برای رئیسجمهور کلیاتی در مورد گروگانها بگویم. رفتم و اسم آدمهایی را که میشناختم، نوشتم و دربارهٔ هر کدامشان کمی برای رئیسجمهور توضیح دادم. گفتم: «آقای رئیسجمهور، میدونین، انتظار من اینه که خیلیهاشون شما رو مسوول اسیر شدنشون بدونن. شما تصمیمم گرفتین شاه رو به خاک آمریکا بپذیرین و به خاطر همین تصمیم، اونها ۴۴۴ روز زندانی بودن. ممکنه ببینین بعضیهاشون تند باهاتون برخورد کنن.» گفت درک میکند و به نظر میآمد کاملا آمادهٔ هضم این قضیه است. فکر میکردم برخوردشان با من هم خیلی تند باشد چون آخرین بار که قبل تسخیر سفارت دیده بودمشان، سعی کرده بود بهشان روحیه بدهم و تشویقشان کنم مثل آدمهای وزارت امور خارجه، خوشبینانه به همه چیز نگاه کنند. میترسیدم لحظهٔ تلخ و ناگواری در انتظارم باشد.
یک شب همهٔ افسرهای جزء را دعوت کردم به خانهمان برای شام. همهشان دورهٔ آموزش زبان فارسی را با همسر من گذرانده بودند. اینها همان افسرهایی بودند که قبل انقلاب در اکتبر ۱۹۷۹ که من در ایران بهشان سر زده بودم، بابت قضیهٔ حفظ سفارت در کشوری چنان لجامگسیخته با من خیلی تند حرف زده بودند. آن شب هم دوباره به شدت تند با من حرف زدند به استثنای جو استافورد. میگفتند: «تو این کار رو با ما کردی. تو مسوولی.» دخترم که آن شب اتفاقا پیش ما بود، زد زیر گریه و از اتاق بیرون رفت، چون مهمانهایمان به نظر خیلی تلخ و دلخور میآمدند. برخوردشان کمی تند بود. من تاب آوردم چون فکر میکردم انتقادها و سرزنشهایشان حقم است.
ترجمهی بهرنگ رجبی
منبع: مرکز دایره المعارف بزرگ اسلامی