چند سال پيش خاطرات يكي از بازماندگان مقاومت سي و چند روزه خرمشهر، سركار خانم سيده زهرا حسيني با عنوان « دا» منتشر شد و موجي در بازار كتاب درست كرد. تعداد چاپهاي اين كتاب تاكنون به حدود صد و چهل، پنجاه رسيده است. در همان زمان اين حقير، دو پرونده مطبوعاتي مفصل درباره دا تهيه كردم يكي در هفتهنامه پنجره و ديگري در هفتهنامه مثلث و از جمله گفتگويي مفصل داشتم با پژوهشگر بيبديل تاريخ فرهنگي جنگ، آقاي عليرضا كمري. اين اهتمام و عطف توجه ويژه از طرف خودم به عنوان يك روزنامهنگار را به «دا» از باب جوگيري نميدانستم و هنوز هم دوست دارم درباره اين كتاب بنويسم چرا كه آن را يك نقطه عطف در حوزه خاطرهنگاري در زبان فارسي ميدانم و بعيد است حالا حالاها اثري در اين حوزه با اين غناي دراماتيك و اين شيوه بيهقيوار در روايت خيالانگيز يك خاطره واقعي بيرون بيايد. ( گفتم خيالانگيز و نگفتم خيالي و اين كارويژه بيهقي است و آموزه آن نويسنده بيهمتاست فتامّل)
اين مقدمه را آوردم تا بگويم كه من برادريام را نسبت به اين اثر نفيس قبلا اثبات كردهام تا مقرر شود كه اگر در ادامه، سخن تلخي ميخوانيد، حمل بر غرض و مرض نشود.
تابستان ۸۹ همين روزها بود كه در دفتر مثلث نشسته بوديم و سخن از دا به ميان آمد. من نميدانم به چه مناسبتي گفتم كه دو نسخه از اين كتاب دارم و هر دو را هديه گرفتهام. (يك نسخهاش را به تقاضاي خودم به من هديه داده بودند زيرا ميخواستم دا را هرچه زودتر بخوانم و آن روزها جيبم مثل لوح دل عاشقان خالي بود و سرانجام دل به دريا زدم و با آقاي محسن مؤمني شريف كه حقا اسمش بامسماست و به ويژه پس از انتصابش به رياست حوزه هنري به تمام معني كلمه ثابت كرده است كه شريف است، تماس گرفتم و درخواستم و اجابت كردند و از جردن كوبيدم و رفتم خيابان حافظ، دفتر آفرينشهاي ادبي حوزه هنري. توفيق ملاقات با ايشان دست داد و نيز توفيق تصاحب يك نسخه دا. دومي را يادم نيست كه چه شد و از كجا به من يا همسرم هديه دادند.)
همين كه اين جمله خبري از ميان دو لب دعاگو بيرون آمد، حاضران در مجلس كه چهار پنج نفري ميشدند، شروع كردند يكي يكي آمار دادن كه هركدام چند نسخه دا در منزل دارند. من كمبهرهترين آن جمع بودم ا. دريغ از يك نفر در آن جمع كه دا را خريده بوده باشد؛ همه هديه گرفته بودند يا خودشان يا ديگر اعضاي خانواده تا آنجا كه يكي از بچهها خبر ميداد كه هشت نسخه دا در خانه دارند.
دا چگونه هديه ميشد؟ ( يا ميشود؟ الآنش را خبر ندارم) يك مثال ميزنم. در يكي از برنامههاي صداوسيما مجري كارشناس بودم. تهيه كننده برنامه، آب از ناخنش نميچكيد و به مهماناني كه عموماً از اشخاص صاحب تأليف و شناخته شده بودند، هيچ حق الزحمهاي نميداد و عذرش هم يك عذر دائمي بود: ديركرد سازمان در پرداخت برآورد و ادعا داشت كه خرج كارهاي جاري برنامه را از جيب ميدهد. تا كي هماي سعادت بر بامش بنشيند و سازمان پولي بسلفد. من او را راستگو ميدانستم يا دستكم با توجه به شناختم از او نميتوانستم تهمت دروغگويي به او بزنم. اين آقاي محترم، در عوض حق القدم نقدي، به مهمان برنامه هديه ميداد. هديهاش هم يك بسته كادوپيچ بود. محتوياتش كتاب و خرت و پرتهايي از قبيل خودنويس. يك بار يكي از مهمانهايي كه به دعوت بنده آمده بود، پس از برنامه، رهسپار خانه ميشد كه پيش چشم من كاغذ كادو را پاره كرد و ديديم كه كتاب دا هديه گرفته است. حالا خود اين آقاي مهمان از اعاظم حوزه هنري است. به من گفت كه فلاني! اين بابا وظيفه دارد دستمزد به من و شما بدهد چون بابت برنامهاش، دقيقهشمار از سازمان پول ميگيرد و در آن برآورد كه به سازمان داده، دستمزد من مهمان هم لحاظ شده، چون او دارد برنامهاش را با حضور یکی مثل من پر ميكند؛ اين كه هيچ، امّا اين هديهاش توهينآميزتر است؛ آخر كتاب دا را ما خودمان عَلَم كردهايم؛ چند تا از اين كتاب ميخواهي خودم به اين آقاي تهيه كننده هديه بدهم؟
اين يك مثال بود از ساز و كار هديه دادن گترهاي كتابي كه هزار ساعت وقت از خاطرهنگار محترم خانم سيده اعظم حسيني براي مصاحبه برده و از آن هزار ساعت، چقدرش پرتي كار بوده و چقدرش در جرح و تعديل و بسط و تكميل، فشرده شده و فراهم چيده آمده و چند بار كار را از سر خواندهاند دود چراغخوردههايي مثل عليرضا كمري و مهدي فراهاني و مرتضي سرهنگي تا به اين متن يكّه و خودبسندهاي رسيدهايم كه پيش رويمان است؟ شما خواننده محترم! اگر بدانيد يا اگر ميدانيد،به ياد بياوريد كه ميانگين تعداد ساعت مصاحبه در مراكز تاريخ شفاهي كشور ما مثل مركز اسناد انقلاب اسلامي و سازمان اسناد و مدارك ملي (وابسته به كتابخانه ملي) و موسسه مطالعات تاريخ معاصر (وابسته به بنياد مستضعفان) و بنياد پانزده خرداد و... از صد ساعت كمتر است، آن وقت ارزش هزار ساعت وقت گذاشتن براي مصاحبه با راوي را متوجه ميشويد. به واقع، اين يك جور همزيستي چند ساله و برقراري ديالوگ و همپرسگي دو جان بوده ميان راوي (خانم سيده زهرا حسيني) و خاطرهنگار (خانم سيده اعظم حسيني) نه يك مصاحبه به مفهوم متداول آن.
و تو خود حديث مفصل بخوان ار اين مجمل. انواع همايشها و كنفرانسها و سمينارها و اردوها كه كتاب دا را فلّهاي خريدند و از كيسه بيت المال، اين «روضه رضواني»(۳) را حاتمبخشي كردند و به حاضران در مراسم هديه دادند و اصناف متنوع ارگانها و نهادهاي دولتي و خصولتي كه بودجه قانوني خريد كتاب داشتند و در مقياس وسيع آن را صرف خريد اين كتاب كردند.
خودمانيم؛ مردم كتابي را كه بالايش پول ميدهند، ميگذارند گوشه كتابخانه تا چه شود و كي فراغت خواندن دست دهد و تازه عموم كتابخوانان ما لمپنهايي هستند كه توهم خودفرهيختگي دارند و هرگز كتاب فاخري مثل دا يكشبه به اين همه تيراژ نميرسد. اگر كارها طبيعي پيش برود. كتابي مثل دا نه راويش نه پژوهشگرش آدمهاي شناختهاي نزد اهل كتاب نيستند؛ ضمنا دا كتاب «سختي» است (من كه خودم يك تندخوان ديوانهام و معمولا كتاب را در هر حجمي كه باشد، يكنفس ميخوانم، آنقدر هجوم «دا» شديد بود و به قدري هضم برخي از برشهاي مستند مصيبتبار روايت، دشوارم ميآمد، مدام كتاب را كنار ميگذاشتم تا بر خودم غلبه كنم و بتوانم قدري فاصله بگيرم و خودمانياش خرد و خمير نشوم و يك هفتهاي گذشت تا كتاب را توانستم تمام كنم) و علاوه بر همه اينها دا كتاب حجيمي است با قيمتي سنگين. مجموع اين عوامل، اين كتاب را در رده كتابهايي قرار ميدهد كه ابتدا خوانندگان حرفهاي با آن آشنا ميشوند و پس از مدتي، شيب فروش كتاب، تند ميشود زيرا آن حرفهايها به اين و آن توصيه ميكنند ولي دا هرگز يك كار عامهپسند نيست و محال بود بدون اين فروش كاذب، به صد و چهل و صد و پنجاه چاپ در سه سال و نيم برسد.
اگر ميخواهيد مقايسه كنيد، كار پيچيدهاي نيست؛ هشت كتاب سهراب سپهري اگر در خانه هر ايراني كه كتابخانه شخصي دارد، نباشد، يكي دو در خانههاي اهل كتاب پيدا ميشود. پس از اين مقدمه، ملاحظه بفرماييد ادامه مطلب را: ناشر اصلي و اوليه هشت كتاب، كتابخانه طهوري بوده است و هنوز هم آن را تازه در چند قطع دارد منتشر ميكند. از سال ۸۹ يا ۹۰ به خاطر گذشت سي سال از چاپ هشت كتاب، ناشران ديگر هم دستشان از نظر قانوني باز است كه هشت كتاب چاپ كنند و اين كار را هم ميكنند زيرا خاطرشان از فروش كتاب و بازگشت سرمايه جمع است. حال پس از سي و دو سه سال، كل چاپهاي طهوري و همه ناشران ديگر در اين دو سه سال را جمع بزنيد و ببينيد آيا به صد چاپ ميرسد؟ كاري كرديم كه انبوهي دارنده كتاب دا هستند و قليلي خواننده آن و اين، ستم بود در حق دا.
كمدي ديگري كه حول و حوش دا اجرا شد، ترتيب دادن جلسه ديدار «دستاندركاران كتاب دا» با مقام رهبري بود. چند ده نفر را به عنوان دستاندركاران كتاب دا به محضر ايشان بردند. آخر خدا پدر و مادرتان را بيامرزد، يك كتاب مگر چند نفر پديدآورنده دارد؟ بنده به عنوان نيمآدمي در عرصه فرهنگ اين مملكت با شناختي كه از مقام رهبري دارم، ايشان را زيركتر از اين ميدانم كه متوجه اين «دادار دودورها» نشده باشند ولي «سري ميجنبانند و پوشيده خنده ميزنند»(۲) و ترجيح ميدهند كه از اعتبارشان براي اين كتاب ارزشمند خرج شود. زيرا ميدانند كه مخاطب اصلي كتابهاي خاطرات جنگ، بچهحزب اللهيها و بچهمسجديها، تاييد شخص ايشان را حجتي ميدانند براي خريد كتاب و نيز از آنجا كه ايشان يك كتابخوان حرفهاي هستند و به راستي در ميان مسئولان رده اول مملكت در اين سي و پنج سال از اين نظر بينظيرند، احتمالاً به فراست دريافته بودند كه دا قابليت دارد براي اين كه نقطه عطفي در اقبال عمومي به كتب دفاع مقدس باشد. چنان كه شد و ديديم كه پس از دا جهشي در فروش كتابهاي مربوط به خاطرات جنگ پديد آمد. پس همراهي كردند با جريان ترويج و تبليغ اين كتاب. اگرچه شايد به خودشان ميبود، چنين جلسهاي را با اين شكل نميپسنديدند، امّا با همه اين حرفها اين كار به منزله تير خلاصي بود بر حيثيت اين كتاب. چرا؟ الآن خدمتتان عرض ميكنم.
دا روايت يك شخص عادي و گمنام از توده فرودست مردم است از آنچه در هولناكترين روزهاي وطن ديد و چشيد و خود در متن معركه حاضر بود و چقدر هم كنشمندانه و چه بسيار مهيب كه تمام هستي خود و خانوادهاش بر باد رفت و پدرش و برادرش قرباني شدند. نه قرباني فاجعه جنگ كه قرباني آگاهي و گواهي شدند: شهيد شدند.
اول؛ در اين متن، با احضار معجزهآميز خاطرات دور در عينيترين و ريزبينانهترين حالت مواجهيم.
دوم؛ وجه اقليمنگارانه دا منحصر به فرد است. زيرا روايت يك خانواده كرد عربزبان خرمشهري از نابهديدترين لايههاي اجتماع است. پس منتقل كننده طيف متنوعي از مولفههاي روح جمعي در ميان مدافعان خرمشهر است. به ويژه مدافعان بومي خرمشهر.
سوم؛ اين روايت در برخي از مقاطع خويش، ساعت به ساعت بلكه لحظه به لحظه پيش ميرود و خواننده را در ضرباهنگ حادثه در زمان ماضي پرتاب ميكند.
چهارم؛ دا يك روايت خانوادگي است و از آن جا كه از زبان دختر خانواده روايت ميشود، لحني كاملا عاطفي از نوع عاطفه خانوادگي دارد.
پنجم؛ در موج شديد ادبيات فمينيستي، دا يكتنه عهدهدار پژواك حنجره مجروح و تاكنون خاموش زنان مجاهد دهه ۶۰ است كه مع الاسف، هرگز شناخته نشدند و موج فمينيسم، رسانه ما را هم با خودش برد و اين دختران و زناني كه ما در سريالهاي تلويزيون و فيلمهاي دفاع مقدس ميبينيم، تصوير مادران و خواهرانمان در آن دوره نيست. از اين نظر هم كتاب دا براي مخاطب امروز حرف ويژه دارد و هر طرف بروي، گريزي از اين نداري كه لحن كتاب و حتي پرداختهاي وصفي و زاويه ديدها زنانه است.
ششم؛ دا فاجعه را در عريانترين و زنندهترين و چندشآورترين شكل ممكن پيش چشم آورده است و اگرچه اين در خاطرات جنگ بلكه در كل ادبيات جنگ ما بيسابقه نيست، هرگز در اين حجم، با چهره كريه ناسوتي و زميني جنگ روبرو نبودهايم. تا جايي كه خواندن اين كتاب واقعاً دشوار است و تحمل زيادي ميطلبد.
هفتم؛ تمام اعضاي اين خانواده، سيد و از اولاد حضرت فاطمه-سلام الله عليها- هستند و مقتل پدر و پسر و مصيبتخواني خواهر/ دختر، شاكله تأويلي اين كتاب را ميسازد و اين وجه، دا را شديداً در ذيل فرهنگ عاشورا قرار ميدهد و به آن جنبهاي ملي ميدهد. زيرا عاشورا يك عنصر مقوّم ملي براي ما ايرانيان است.
هشتم؛ دا روايت يك خانواده كرد ايراني است كه سالها در بصره ميزيستهاند و پيش از جنگ، بلاي ديگري بر سرشان رفته است و آن اخراج از عراق بوده است. كسي در شناخت ابعاد فاجعه جنگ به اين نكته توجه نكرده كه عراق يك بار هم پيش از انقلاب با ايران درگير شد و از آن زمان تا دو سه سال پس از آغاز جنگ، حدود يك ميليون تبعه ايران يا ايرانينژادان دوتابعيتي كه در عراق ميزيستند، آواره شدند. مقصودم همين معاوداني است كه در تهران كلوني اصليشان دولتآباد است و در قم گذر خان. اين ايرانياني كه هنوز هم پس از سي و چهل سال، لهجه عربيشان را از دست ندادهاند، شاكله سپاه بدر را ساختند و پا به پاي ما با صدام جنگيدند و شهيد دادند غير از آن كه اينها در وطن خويش غريب بودند زيرا از زار و زندگي آواره شده بودند. اما نه عراق آنها را عرب ميدانست نه ايرانيان آنها را ايراني. هنوز هم خيلي از ايرانيها اينها را عراقي ميدانند در حالي كه معاودان، ايرانيان مقيم عراق بودند. بسياري از اينها پيش از اخراج از عراق، قرباني داده بودند.
ما خالهاي داشتيم كه عمرش را داده به شما. او و بچههايش از همين معاودان بودند. اين سيد اولاد پيغمبر تا همين سالهاي آخر حياتش منتظر بود، خبري از پسرش محمد برسد كه مبارز بود و دستگير شده بود. تا آن كه پس از صدام اسمش درفهرست اعداميهاي استخبارات به دست آمد و كمر پيرزن شكست. يك دامادش هم از مبارزان بود و اعدام شده بود. اين كه جنگ، دو سرزمين به هم پيوسته را رو در روي هم قرار داد، مثلاً در اتوبوس شب كيومرث پوراحمد هم نشان داده شده است. يا استاد فقيد مرحوم اخوان ثالث هم در خوزياتش در كتاب «سواحلي» شعري درباره ستم عراق به معاودين ايراني دارد.
اما حكايت دا فراتر از اينهاست و اصلاً خاطرات راوي از بصره آغاز ميشود و سپس اخراج از عراق و پدربزرگ راوي، آن سيد علوي بالابلند ريشسفيد كه عمامه سيدي بر سر ميگذاشت تا آخر عمر و شگفتانگيز است آن اذان سحرگاهياش در اردوگاه آوارگان در خرمآباد و آن روضه علي اكبر خواندنش و آن نرم نرم از كربلا به خرمشهر گريز زدنش و از علي اكبر-عليه السلام- به سيد علي نوهاش كه ميخواهد خبر بدهد به دخترش (مادر راوي كتاب) پس از چند ماه بيخبري كه پسرت رفت. و اصلاً تصادفي نيست كه دا با فلاشبكي به دوران كودكي راوي در بصره پايان ميگيرد با ياد ترانهاي كه مادربزرگ راوي برايشان ميخوانده است و چقدر هم حماسي كه توگويي عصاره اين كتاب، همين ترانه كردي است كه در بصره در حياط خانه پدربزرگ به جاي لالايي و به مثابه يك پيشگويي ناخودآگاه در گوش اطفال خانواده زمزمه ميشده است:
«مه كه مه كه
پاپام نين ده ريه كه
تفنگ كوله الشوني
سقياده نو كلوني»
(اي ماه زيبا، اي ماه زيبا
پدربزرگ مرا نديدي در راه
در حالي كه تفنگي بر دوش دارد
و به بيشه شيران ميرود)
اين، نهايت هوشمندي و خودآگاهي در تدوين اين اثر بوده است.
با اين تفاصيل و تفاصيل ديگري كه مجالش نيست، دا يك روايت از دفاع است. دفاع به تمام معني كلمه. زيرا طرف نه تنها از وطنش كه از شهرش و نه تنها از شهرش كه از خانهاش دفاع ميكند و به علت شرايط پا در هوا و نابه سامان حاكميت، هم از نظر تجهيزات، هم از نظر استراتژي جنگ، اين دفاع در آن برهه صددرصد مردمي و داوطلبانه و بي هيچ چشمانداز اميدبخشي بوده است. فقط و فقط دفاع براي خود دفاع بوده است و مدافعان در بحبوحه حيرت و درد دفاع ميكردهاند. (شما را ارجاع ميدهم به فصلي كه راوي دارد از خرمشهر به بيمارستاني در شيراز انتقال داده ميشود و برميگردد و شهر را براي آخرين بار مينگرد و ناباورانه با خود ميگويد: يعني من ديگر تا آخر عمر شهرم را نميبينم؟)
حال ميگويم ما با اين روايت، كاري كرديم كه يك اثر صددرصد حاكميتي و دولتي و سفارشي جلوه كرد. در حالي كه دا بيشك راه خودش را ميگشود و براي فروش رفتن و مخاطب يافتن بينياز از اين همه تشبثات بود؛ اگرچه تشبثات مذبوحانهاي نبودند و بالاخره كتاب را ركورددار صد چاپ در يك سال كردند ولي ...بگذريم.
اين سطور را كه مينگاشتم، همسرم مستندي درباره فيلم قيصر ميديد كه آقاي مسعود نجفي ساخته است. پيش خودم فكر ميكنم؛ همان طور كه قيصر، ماندگار شد، دا هم خواهد ماند. قيصر، صداي نسل سنتي عيارمنشي است كه در دوران پهلوي لگدمال شدند و به فراموشي رفتند و دا صداي نسل غريبي است كه از ميان خاك و باران سر برآوردند و يكتنه صليب رنج يك ملت را به دوش كشيدند و پس از آن هرچه رفت، ملامتش را كشيدند، نسلي كه از اين سفره تاراج، جسدهاي پارهپاره و جگرهاي سوخته سهمشان بود، نسلي كه بهتش را ميخواستند و بهتانش نصيبشان شد.(۳)
(۱) از بيهقي است
(۲) باز هم بيهقي
(۳) اين جمله آخر را هم به حساب من نگذاريد. بگذاريد به حساب دوستم محمد رمضاني فرخاني كه كوچيده است به مشهد عزيز و جايش بدجوري ميان رفقا خالي است. اين يكي از فراوان سطرهاي درخشان كتاب شعر اوست: « جلد اول عشق» كه نشر قو سالها پيش منتشر كرد.
زهير توكلي، 16 مرداد 92
منبع: الف+ نظر خوانندگان