گفتگوی مهرنامه با دکتر جواد طباطبایی
نظر من انسجام اجتماعی این کشور بهطور جدی در خطر است و مصالح بسیاری فوت شده است، فعلا توضیح زیادی نمیدهم، اما اعتقاد دارم که باید در انتخابهای اساسی دقت به خرج داد. تأمین مصالح عالی کشور اصل است، و باید محور هر انتخابی نیز باشد.
حامد زارع: جناب آقای دکتر! اگر مایل باشید از تبریز به عنوان زادگاه شما شروع کنیم.
در شب بیستوسوم آذر ماه سال ۱۳۲۴ متولد شدم، شبی که فرقه دموکرات با پشتیبانی ارتش روسیه تبریز را اشغال کرد و قصد داشت آذربایجان را از ایران جدا کند. در گذشته، تبریز همیشه در اواخر آذر هوای بسیار سردی داشت. من در یکی از این شبهای سرد با صدای گلولههای منوری به دنیا آمدم که بر تبریز میبارید.
منصور هاشمی: آیا خانواده شما به فرقه دموکرات سمپاتی هم داشتند؟
نه! تا جایی که به خاطر دارم هیچ علاقه خاصی وجود نداشت. البته پدرم را خیلی زود از دست دادم. اما میتوانم بگویم که پدر و عمویم، که اهل بازار بودند، مانند بسیاری از طبقه شهروندان متوسط تبریز کمابیش مصدقی به شمار میآمدند. یکی از آخرین خاطرههایی که از پدرم دارم، به اوضاع و احوال شهر در روز کودتای ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ مربوط میشود. به همراه پدرم در حالی که او دست مرا گرفته بود از بازار تبریز به سوی خانه حرکت کردیم. همه جا آشفته بود به چهار راه مرکزی شهر که شهناز نام داشت رسیدیم دکه روزنامه فروشی سر چهار راه را که نشریات به اصطلاح ممنوعه میفروخت ـ و گمان میکنم افلاطون نام داشت – دیدیم که در آتش میسوخت. هم چنان از خیابانهای اصلی شهر گذشتیم و به خانه رسیدیم. همه جا به هم ریخته بود و ناامن به نظر میرسید. این آخرین خاطره است که از حدود هفت و نیم سالگی از پدرم دارم و اولین خاطره از اتفاقی مهم که معنای آن را بعدها فهمیدم. دیدن این نخستین کتاب و نشریه سوزانی هم اثری پایدار در ذهن گذاشت. ماههایی پس از آن پدرم، که از سالها پیش مسلول بود، درگذشت. در ماههای پس از کودتا بار دیگر همان دکه ترمیم شد و عمویم مرا به همان دکه میفرستاد تا نشریهای با نام «اتحاد ملی» را برایش بگیرم که نشریهای هوادار مصدق بود و در بالای صفحه اول هر شمارهای عکسی از مصدق را پشت میلههای زندان چاپ میکرد.
محمد قوچانی: خانواده شما نسبت فامیلی با خانواده علامه طباطبایی داشتند یا نه؟
نه! تبریز در اصل چهار شاخه اصلی از طباطباییها داشت که گویا پس از اعلام رسمیت تشیع به عنوان مذهب رسمی در تبریز به این شهر مهاجرت کرده بودند. پیش از آن تبریز از مناطق سنینشین بود و به همین دلیل خانوادههای شیعی در آن شهر اندک بودند. اما پس از صفویان طباطباییهای تبریز از مناطقی مثل زواره و دیگر مناطق شیعه نشین مرکز ایران به این شهر مهاجرت کردند. در محلهای که ما در تبریز زندگی میکردیم، سه خانواده طباطبایی دیگر نیز بودند که یکی از آنها خانواده آیتالله قاضی طباطبایی نخستین امام جمعه تبریز پس از انقلاب بود که توسط گروه فرقان ترور شد. من او را بسیار دیده بودم؛ چرا که با یکی از دوستان پدرم که اولین معلم من هم بود، دوستی نزدیک داشت و گاهی او مرا نیز به خانه آیتالله میبرد. بحثهایی درباره فلسفه صدرایی میان آنان درمی گرفت، البته من چندان چیزی نمیدانستم، اما به هر حال برایم جالب بود. خانواده علامه طباطبایی در منطقه دیگری از شهر سکونت داشتند. تصور میکنم خانواده علامه در همان زمانی که من متولد شدم، یعنی روی کار آمدن فرقه در تبریز، به قم مهاجرت کرده بودند.
محمد قوچانی: شما تحصیلات اولیه خود را در مکتب و حوزه علمیه آغاز کردید یا اینکه از همان ابتدا به مدرسه رفتید؟
دبستان رفتم و ادامه دادم. اما به تدریج که کتاب خواندن را شروع کردم، در نخستین سالهای دبیرستان، علاقهای هم به تحصیل غیر رسمی پیدا کردم. اجداد من همه اهل تجارت بودند اما پدرم و عمویم اهل علم هم بودند. پدرم با یکی از دوستانش در هر فرصتی کتاب میخواندند و من هنوز نسخه مثنوی او را دارم. عمویم تحصیلکرده بود. فارسی، عربی و فرانسه میدانست. بعد از فوت پدرم دوست او که همسایه ما بود و بسیار اهل فضل نیز بود قبول کرد که به من درس بدهد. از اولین کتابهایی که پیش او به درس خواندم چاپ سنگی شرح گلشن راز ابراهیم سبزواری بود اما بعدها کتاب حکمت الهی الهی قمشهای را هم خواندم. در همین زمان تابستانها به حوزه علمیه هم میرفتم و عربی میخواندم و بعدها در یک تابستان گلستان سعدی هم خواندم.
حامد زارع: به موازات این درس فراگرفتن به سبک سنتی، تحصیلات جدید را هم پیگیر بودید؟
بله! مدرسه را هرگز ترک نکردم، اما هیچوقت علاقه چندانی به درس مدرسه پیدا نکردم. به همین دلیل شاگرد خوبی نبودم، جز در برخی درسها بسیار متوسط بودم. بیشتر میخواستم درسی را بخوانم که برایم جالب بود. البته به فلسفه و ادبیات بیشتر علاقه داشتم. پیش از آن نیز کمابیش از مدرسه گریزان بودم. حتی در ۹ سالگی، اندکی پس از فوت پدرم، روزهای بسیاری بعدازظهرها از مدرسه در میرفتم و میرفتم در خیابان فردوسی تبریز و مثلا «فکر میکردم» یعنی در خود فرو میرفتم. البته این حرف الان خنده دار به نظر میرسد، اما من این وضع را این طور میفهمیدم. تا اینکه لو رفتم و حسابی کتک خوردم. آنوقتها کتک زدن ممنوع نبود! بسیار دردناک بود، اما خیلی قانع نشدم که کار بدی کردهام.
محمد قوچانی: آن موقع به چه چیزهایی فکر میکردید؟
نمیتوانم بگویم آن موقع چه فکرهایی داشتم. ولی الان تصور میکنم شاید به مسائلی فکر میکردم که ربطی به شرایط خودم داشت. همیشه یک نوع تصور از بحران داشتم. فوت پدر و… آنچه میتوانم بگویم در این میان رهایی بخش بود، وجود عمویم بود که مرا به خواندن عادت داد، به دلیل بسیار عجیبی! او در جوانی دچار بیماری باد سرخ شده بود و معالجه با زالو را برایش تجویز کرده بودند. همین امر موجب ضعف چشمهای او شده بود. البته او کاملا میدید، اما خواندن برایش کمابیش غیر ممکن شده بود. از این رو با فوت پدرم، من به روزنامهخوان او تبدیل شدم. البته بیشتر چیزهایی را که میخواندم نمیفهمیدم، اما به هر حال با اشکالات بسیار میخواندم و عمویم در مواردی خواندن مرا تصحیح میکرد. به این ترتیب از حدود ۹ سالگی شروع به خواندن کردم. در حالی که بسیار کم فارسی را میفهمیدم. اولین مطالب هم مقالههای همان روزنامه اتحاد ملی بود که به آن اشاره کردم. بعدها هم کتابهای دیگری با عمویم میخواندم که از نخستین آنها گلستان بود. او مقدار زیادی از آن را در حافظه داشت، هم خواندن مرا تصحیح میکرد و هم معنای کلمات و عبارتها را توضیح میداد. در اوایل دبیرستان که بودم بار دیگر گلستان را پیش طلبهای در حوزه علمیه تبریز و با دقت بیشتری خواندم. این را هم بگویم که وقتی وارد رشته ادبی شدم، در همان سال اول یک معلم فارسی داشتیم که در ادب فارسی استادی تمام بود. بسیاری از کتابهای مهم را او به ما معرفی میکرد. امتحان فارسی معمولا از دیوان سعدی بود نه از کتاب فارسی. دیوان را میآورد و باز میکرد و از هر دانشآموزی میخواست اولین غزل یا قصیده را بخواند و توضیح میداد. اولین بار که امتحان دادم این قصیده آمد: سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد/مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد.
در ساعت املای فارسی نیز هر بار یکی از کتابهای مهم ادب فارسی را میآورد، آن را معرفی میکرد، صفحهای از آن را املا میکرد و آنگاه تصحیح میکرد و توضیح میداد. اولین بار که تاریخ جهانگشای جوینی را دیدم در دست همان استاد بود، چاپ اول تصحیح محمد قزوینی. همین امر موجب شد که بعدها آن را بخوانم و اندکی هم درباره عطاملک مطالعه کنم. چند تن از این استادان در دبیرستان داشتم، که برخی از آنها از آن پس به استادی دانشگاه تبریز رسیدند. منظورم این است که برخی از دبیرستانهای آن وقت تبریز چیزی در حد برخی از دانشگاههای کنونی بود. شاید هم بالاتر. در همان زمان عمویم مرا نزد کشیشی ارمنی ولی فرانسه زبان که در حوزه علمیه فرقه گرگوریهای بیروت تحصیل کرده بود فرستاد. من روزهایی را نیز به کلیسا میرفتم و مقدمات فرانسه را یاد میگرفتم.
اما با ۹ سالگی یک اتفاق جالب دیگر هم افتاد که بسیار تعیینکننده بود. در یکی از خیابانهای فرعی وسط تبریز مغازهای بود که جزو بخشی از مستغلاتی بود که مهریه مادربزرگ پدری به شمار میآمد. آشنایی آن مغازه را اداره میکرد. این خیابان کوچک که یکی از محلههای قدیمی تبریز است که حتی در منابع دوره مغول نیز نام آن آمده است، مکان همه تضادهای شهری مانند تبریز بود. یک سوی آن به محله بدنام تبریز و میکدهها ختم میشد و در یک سوی آن خانههای برخی از بزرگترین اعیان تبریز قرار داشت. ساکنان هر دو طرف مجبور بودند از همان خیابان کم عرض عبور کنند. درست مثل دو جوی باریکی که در جایی به هم میرسیدند و رودی را تشکیل میدادند. وقتی آنجا میرفتیم، دیدن این همه تعارض و تمایز میان ساکنان دو طرف خیابان سخت نظر مرا به خود جلب میکرد.
محمد قوچانی: یعنی در تبریز تا این حد شکاف بود که محیط شهری هم جدا بود؟
به یک معنا اصلا شکافی در کار نبود! در یک طرف خانوادههای اعیان و متنفذ که به نوعی نمایندگان تجدد ایرانی بودند و در طرف دیگر پایینترین اقشار در آمیزشی با اوباش و… یادم میآید که تریاک را آزادانه در کیسههایی در مغازههای بقالی در کنار کیسههای برنج و حبوبات میفروختند. شیرهکشخانههایی هم بود که وقتی از جلوی آنها رد میشدیم بوی تریاک به مشام میرسید. گاهی چاقوکشی میان اوباش موجب بسته شدن خیابان میشد، اما تعرضی به دیگر افراد صورت نمیگرفت.
محمد قوچانی: تصویری که از آن محله در ذهن شما وجود دارد، احتمالا دستمایه شما برای درک تجدد نیز شده است که ممکن است در آثارتان نهفته باشد. از آن محله بیشتر برای ما بگویید.
گفتم این محله از قدیمیترین مناطق شهر در نزدیکی ارگ تبریز بود که با باز شدن ادامه خیابانی که شهناز نام داشت و نام فعلی آن را به خاطر نمیآورم، اهمیت خود را از دست داد. حضور مسالمت آمیز اقشار و طبقات مختلف اجتماعی در این محله از همه چیز بیشتر به چشم میآمد. من با عمویم عصرها به آن مغازه میرفتیم که کانون گرد آمدن برخی از بازرگانان تبریز بود و محفل بحث و گفتوگو درباره قیمت عمده فروشی شکر، برنج و… و البته بحث سیاسی و تبادل اطلاعات درباره وضع جهان. صورت و سیرت چند نفر از آنها به دلایلی هنوز پس از نزدیک به ۶۰ سال از نظرم محو نشده است. یکی از این افراد معتبر و مورد احترام این محله سیدجواد ولوی بود که بازرگانی بسیار متشخص و خوش لباس و خوش سخن و مطلع بود. در نظر کودکی مثل من، او به نوعی مظهر تجدد به شمار میآمد، یعنی این طور حس میکردم نه اینکه دقیقا بفهمم متجدد یعنی چه. او ترکی را چنان زیبا صحبت میکرد که انگار دوگل دارد فرانسوی صحبت میکند. حاجی بازاری و بازرگانی سنتی بود، اما هرگز او را بی کراوات ندیدم. بعدها که بزرگتر شدم و به مدرسه رفتم متوجه شدم که چه مرد جالبی بوده است. از این حیث از او نام بردم که به یک مطلب دیگر اشاره کنم. او از یک خانواده ملاک تبریزی بود و دو برادر دیگر داشت که یکی از آنها در همان طرف اعیان نشین که گفتم خانه داشت. یک برادر دیگرش روحانی محترمی بود. در واقع آیتاللهی بود که چند بار دیده بودم وقتی از خیابان رد میشود، همه به احترام او تمامقد میایستند و سلام میکنند. این شخص حاج سید مرتضی نام داشت و همانطور که گفتم از روحانیون بلندمرتبه تبریز بود که در نجف نزد آیتالله خویی و… تحصیل کرده بود. در اواسط دبیرستان که تا حدی مقدمات را یاد گرفته بودم از عمویم خواستم که مرا برای تحصیل فقه و اصول پیش او بفرستد. تصور نمیکردم در تبریز استاد خوب حکمت وجود داشته باشد. گفته بود بیاید ببینم میخواهد چه کند. اولین بار که رفتم، با حدود سی نفر درس تفسیر داشت. چند ملا و طلبه و نیز حدود ده نفر از اهل فضل تبریز. بعد از درس اندک صحبتی شد و رفت اندرون و گفت بر میگردد، چون درس دیگری دارد. اما گفت که فقه درس نمیدهد، ولی شاید بتواند به خاطر عمویم ارفاقی قائل شود. وقتی برگشت جمعیتی دیگر آمده بودند و با حیرت دیدم که همه منظومه حاجی را در دست دارند. گفتم حاج آقا منظورم از فقه همان فلسفه بود، من شاگرد فلسفهام. درس به اواخر امور عامه رسیده بود. از همان جا شروع کردم، بسیار مسلط بود، اما آنچه نظر مرا جلب میکرد عربی فصیح او بود که با لهجه حجاز صحبت میکرد. میدانید که آذری زبانها عربی را بسیار بد تلفظ میکنند، اما او ابیات عربی منظومه را بسیار زیبا میخواند و به ترکی توضیح میداد.
باری، گم شده خودم را به تصادف یافته بودم. البته پیشتر بسیار خوانده بودم، اما با نظمی که استاد دنبال میکرد، دانستههایم سامانی پیدا کردند و تازه فهمیدم که فلسفه خواندن یعنی چه؟ کم کم لطفی به من نشان داد و موجب پررویی من شد. روزی گفتم حاج آقا قرار است برای ادامه تحصیل دانشگاه تهران بروم و خیلی علاقهمندم پیش از رفتنم منظومه را تمام کنم، اگر ممکن است یک درس هم از اول منظومه به من بدهید. موافقت کرد. صبحها یک درس را به تنهایی میگرفتم، بعد از ظهرها هم با گروه قبلی پای درس منظومه مینشستم. یکی دو بار وقتی در پایان درس دوم ملا یا طلبهای سوالی از او میپرسید، میگفت من خستهام و با اشاره به من که کمتر از هجده سال داشتم و با کت و شلوار و کراوات و غیره، گفت از این بپرسید! بعدا به من گفت که خیلی خوششان نیامده بوده که یک فکلی به آنها توضیح دهد. اما به خیر گذشت، ولی همین امر موجب پررویی مجدد من شد. دوباره گفتم حاج آقا چون باید به تهران بروم، اگر ممکن است یک درس از آخر منظومه نیز به من بدهید. این بار از بخش نفس منظومه شروع کردیم. هفتهای شش روز و روزی سه درس، یک بار صبح و دو بار بعد از ظهر منظومه را پیش آیتالله میخواندم. در فاصله دو درس بعد از ظهر، ساعتی استراحت میکرد و در همان اثنا من به کلیسا میرفتم و پیش کشیش ارمنی زبان فرانسه میخواندم (با خنده) اینگونه کمی هم به آخرت میرسیدم، چون فلسفه آخرت آدم را بر باد میدهد!
حامد زارع: جناب آقای دکتر! زبان عربی را قبل از اینکه به حلقه درس منظومه راه پیدا کنید، آموخته بودید؟
بله! زبان عربی را در حدی که متنهای فلسفی را بفهمم میدانستم. وقتی حاج سید مرتضی بخشهای عربی منظومه را میخواند من کاملا متوجه میشدم. البته این را هم بگویم که سختترین بخش کلاس برایم همین فهم عبارات عربی بود ـ به ویژه اینکه گفتم او با لهجه عربی میخواند و من عربی ترکی بلد بودم – چون در زمینه فلسفه، کتابهای بسیاری را بیرون از کلاس میخواندم و متوجه موضوع بحث میشدم. وقتی منظومه را تمام کردم، از او خواستم که بخشهایی از اسفار را نیز به من درس دهد. البته چند جلسه بیشتر طول نکشید، زیرا به نظرم آمد که از عهده تدریس اسفار بر نمیآید. من نیز راهی تهران شدم.
حامد زارع: شما اسفار را نزد جواد مصلح خواندید. درست است؟
بله! بعدها که به تهران آمدم و دانشکده حقوق پذیرفته شدم، نزد جواد مصلح شروع به خواندن اسفار و نیز الهیات شفای شیخ الرئیس کردم، معنای واقعی درس فلسفه را فهمیدم. البته حاج سید مرتضی منظومه را به خوبی تدریس میکرد. خودش میگفت چهل بار منظومه را از ابتدا تا انتها تدریس کرده است. سیدجواد ولوی و حاج سید مرتضی برادر دیگری نیز داشتند که پس از اتمام تحصیلات حوزویاش در نجف به ایران بازنگشته بود و داماد آیتالله العظمی خویی بود. دو برادر روحانی خانوادگی مستنبط غروی انتخاب کرده بودند و فکر میکنم آن برادر دیگر در سن شصت سالگی از دنیا رفت.
منصور هاشمی: شما آذری زبان بودید و در مدرسه فارسی را فراگرفتید. آیا تضاد میان آذری اندیشیدن و فارسی سخن گفتن را هیچگاه احساس نکردید؟ قبل از آن بفرمایید که از چه زمانی با زبان فارسی مواجه شدید؟
من در خانواده آذری زبان به دنیا آمدهام و طبیعی است که زبان مادریام آذری باشد. اما به خاطرم میآید که وقتی رادیو را به گوشمان میچسباندیم تا بتوانیم از پس تمام خشها و پارازیتها، برنامه گلها را بشنویم، از نخستین مواقعی بود که با زبان و ادبیات فارسی مواجه میشدیم. عمویم علاقهای به موسیقی ایرانی داشت و شنونده دایمی برنامههای گلها بود. در حاشیه بگویم که با او چند بار آواز خواندن اقبال آذر را بهطور حضوری شنیدم. علاقهای نیز به ظلی داشت که در همان زمان مرده بود اما آواز او را بسیار تعریف میکرد. باری، طبیعی است که تا وقتی در دبستان بودم، چندان فارسی نمیدانستم، اما وقتی وارد دبیرستان شدم بهطور کامل میتوانستم فارسی بخوانم و تا حدی نیز صحبت کنم.
ادامه دارد...
منبع: مهرنامه، شماره 29 تیر ۲۳, ۱۳۹۲