آنچه در ذیل ميخوانيد قسمتي از متن تنظيم شدة چهار جلسه گفت وگو با آخرين همسر رضاشاه است كه در سال هاي 1373 و 1374 ــ نخستين گفت وگو در 13 خرداد 1373 و مصاحبههاي بعدي به ترتيب در 21 آبان و 2 آذر 1373 و 31 ارديبهشت 1374 چند ماه قبل از فوت او ــ در محل سكونت نامبرده انجام گرفته است.
□ خانم دولتشاهي با تشكر از سركار كه در اين گفت وگو شركت كرديد، لطفاً در مورد سوابق خانوادگي خودتان مطالبي كه به ياد داريد بيان كنيد.
من در سال 1284 خورشيدي به دنيا آمدم. پدربزرگم ملقب به مشكوهالدوله از طايفة قاجار بود، به همين مناسبت هم در دورة قاجاريه سمتهاي درباري داشت. پدرم غلامعلي ميرزا مجللالدوله در زمان سلطنت رضاشاه رئيس تشريفات دربار بود، به همين جهت الفت خاصي ميان او و رضاشاه برقرار بود.
يكي از عموهايم محمدعلي دولتشاهي (مشكوهالدوله) 1 وزير پست و تلگراف بود. يك روز هنگامي كه مستخدم اداره براي او چاي برده بود متوجه ميشود پشت ميز افتاده و مرده است. عموي ديگرم ابوالفتح دولتشاهي نام داشت. هر سه برادر در اثر بيماري قلبي فوت كردند.
مادرم هم گوهرملك نام داشت: او مدت كوتاهي پس از به دنيا آوردن آخرين فرزندش در اثر بي توجهي پزشكان و نبودن امكانات پزشكي در شهرستان ملاير در جواني فوت كرد و در قم به خاك سپرده شد. برادر او حسامالسلطنه پيشكار ناصرالدين شاه و از استادان طراز اول موسيقي سنتي در ايران بود. او ضمن آشنايي با همة سازهاي ايراني در نواختن ويلن استاد بود. مدتي معلم موسيقي محمدحسن ميرزا وليعهد بود. از حسامالسلطنه يك پسر به نام فريدون باقي است كه حالا در بلژيك زندگي ميكند. مادر حسامالسلطنه خانم ابتهاجالسلطنه نام داشت و خوش خط بود.
دو خواهر و دو برادر داشتم. خواهر بزرگترم اشرفالسلطنه همسر سرهنگ پاشاخان مبشر، در سفر به موريس با من همراه بود. خواهر ديگرم عزت كوچكتر از من بود و خيلي دوست داشت به عقد پسرعمويش درآيد. دو برادرم احمد ميرزا و عباس ميرزا را رضاشاه براي تحصيل به خارج فرستاد. يكي در دانشگاه وست مينستر انگلستان و ديگري در سن سير فرانسه تحصيل كرد. وقتي كه به ايران برگشتند متاسفانه هيچ كدام عاقبت به خير نشدند و در نتيجة اعتياد به ترياك و الكل درگذشتند. يك روز كه براي ديدن احمدميرزا رفته بودم، با آه و ناله گفت: « ببين چه ريختي شدم!» عباس ميرزا هم كه ترياك را در عرق حل ميكرد و ميخورد، كبدش عيب پيدا كرد و مدتي در بيمارستان شهرباني بستري شد. هر دو جوان با آنكه تحصيلكرده بودند، دستي دستي خودشان را به كشتن دادند.
□ چگونه با رضاخان آشنا شديد و چطور شد او شما را به همسري انتخاب كرد؟
موقعي كه 13 يا 14 ساله بودم خواستگاران زيادي داشتم كه يكي از آنها سردارسپه بود. خواستگاري او از من از طريق كريم آقا بوذرجمهري و خواهرزاده و همسر برادر سردارسپه انجام گرفت. پدرم هم به جهت روابط صميمانهاي كه با سردارسپه داشت مايل بود از ميان خواستگاران متعدد با او ازدواج كنم.
يك بار از طريق يكي از زنان پير فاميل به من پيغام فرستاد كه تو خواستگاران زيادي داري اما سردار سپه از همه با قدرتتر است و بهتر است با ايشان ازدواج كنيد. اتفاقاً در همان زمان پدرم حاكم ملاير شده بود. ما هم به ملاير رفتيم و در آن شهر بود كه مادرم دارفاني را وداع گفت. موقعي كه به تهران برگشتيم. گفتم: « ما عزاداريم و من فعلاً نميتوانم ازدواج كنم»، ولي عدهاي از نزديكان از قبيل زن عمويم (مشكوهالدوله) و ديگران اصرار كردند كه حتماً بايد قبول كني. در وضعي بودم كه از ازدواج ميترسيدم. من حتي يك عكس هم از سردارسپه نديده بودم و نميدانستم آيا او هم مرا ديده بود يا نه؟ ولي چون پدرم خيلي از رضاخان تعريف ميكرد و مي گفت او مرد با استعداد و خوبي است، من هم نتوانستم حرفي بزنم و توصية او را گوش كردم...
□ عكسالعمل تاجالملوك (همسر ديگر رضاخان) 2 نسبت به اين ازدواج چگونه بود؟
اتفاقاً شب عروسي، او دم در حياط ايستاده بود و چون از موضوع خيلي ناراحت بود، مرتب فحش ميداد و جيغ ميكشيد: او نمي خواست هوو داشته باشد. چند نفر را هم با خود آورده بود تا به نحوي مجلس عروسي را به هم بزنند، اما سردار سپه متوجه شد و به چند سرباز دستور داد او را از مجلس خارج كنند و به خانهاش ببرند...
□ همانطور كه اطلاع داريد كشف حجاب زماني اجرا شد كه شما همسر شاه بوديد، چه خاطراتي از اين موضوع داريد؟
در آن زمان كلية طبقات مردم پايبند به اصول اخلاقي خاصي بودند. خانمها در كوچه و خيابان كمتر رفت و آمد مي كردند. مسئله چادر نبود و بيشتر زنان در آن روزگار چاقچور داشتند كه نوعي روبنده بود. در چنان اوضاع و احوالي، يك دفعه با زور و اعمال قدرت، دستور رفع حجاب داده شد. به همين جهت هم با عكسالعمل شديد مردم روبه رو شد. يادم ميآيد ما حتي موقعي كه در اتومبيل نشسته بوديم و حجاب نداشتيم از ديدن عابرين خجالت ميكشيديم. اين موضوع مربوط به طبقة خاصي نبود و عموم مردم از اين دستور بدون مطالعه در رنج و عذاب بودند. رضاشاه دستور داده بود كه همة ما بايد بيحجاب باشيم. اين كار اول بسيار مشكل بود، خجالت ميكشيديم و خيلي ناراحت بوديم. اوايل كلاه پوست سرمان ميگذاشتيم و پالتو پوست با يقه بلند ميپوشيديم. سعي ميكرديم كمتر در انظار ظاهر شويم و به همين جهت اغلب به بيرون شهر ميرفتيم. يادم ميآيد در آن روزها معمولاً به باغ حسامالسلطنه در اكبرآباد مي رفتم تا ناچار نباشم در انظار عموم مردم بيحجاب باشم. چون از خودمان اختيار نداشتيم مجبور به اطاعت از دستور شده بوديم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. غلامعلي دولتشاهي كه در 29 آذر 1304 به رياست تشريفات داخلي دربار پهلوي تعيين شده بود، در 16 آبان 1311 در 55 سالگي در اثر سكتة قلبي درگذشت. برادرش محمدعلي دولتشاهي نيز كه در 26 شهريور 1312 در دولت محمدعلي فروغي به سمت وزير پست و تلگراف منصوب شده بود، در 27 تير ماه 1313 به علت سكتة قلبي درگذشت. (م. ر)
2. تاجالملوك در خاطرات خود مدعي است كه رضاخان با اجازة او تجديد فراش كرد. در اين مورد ميگويد: « بعداً كه رضا با اجازة من تجديد فراش كرد من اجازه ندادم عصمت و توران را به سعدآباد بياورد.» بنگريد به خاطرات ملكه پهلوي مصاحبهكنندگان: دكتر مليحه خسروداد، تورج انصاري، مهندس محمودعلي باتمانقليچ. زير نظر هيئت امنا: مديرعامل: دكتر اميرحاتم فرمانفرمائيان. بنياد تاريخ شفاهي (معاصر) ايران، به آفرين، 1380، ص 275.
گفتگو : مرتضي رسولي پور
منبع: موسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران (تاريخ شفاهي)