تاریخ شفاهی موزاییک مسجد خوزان
|
اشاره بیستم بهمن ماه سال 89 از آقای علیرضا کمرهای و به نمایندگی از یکی دو نهاد فرهنگی فعّال دعوت کردیم تا در جمع دوستانی که به کار گردآوری خاطرات دوران انقلاب و جنگ مشغول هستند صحبت کنند و به سئوالات ما پاسخ دهند. این نشست از صبح تا عصر به درازا کشید و در انتها فرصتی فراهم شد تا با آقای کمرهای در کوچه محلات قدیمی خوزان قدم بزنیم. وقت نماز به مسجد محل خوزان رفتیم و موزائیکفرش حیاط مسجد برای ایشان محل سؤال و تعجب شد. نقشی که بر این موزائیکفرش ملاحظه میکنید در تمام ایران بیسابقه است و نمونه و نظیر ندارد. از همان جا آقای کمرهای از من خواست تا چگونگی و چرایی ساخت این موزائیک را از سازنده و بنّا و دیگر عوامل این کار جویا شوم. شاید این پرسش و پیگیری نمونهای از کارهایی باشد که از طریق گفتوگو در تاریخ شفاهی تعقیب میشود. مدتی طول کشید تا این کار به انجام رسید و من موفق شدم با طراح و سازندهی این موزائیک و بنّایی که آن را کف حیاط مسجد کار کرده است گفتوگو کنم. شاید این پرسش و پاسخ و دقت به چیزهایی که ما هر روز به آنها نگاه میکنیم، اما توجه عمیق نداریم یادآور تأکیدی باشد که در کار گردآوری خاطرات بهویژه تاریخ شفاهی به ما گوشزد میشود. این که چشم و گوش حساس داشته باشیم و بتوانیم اشیا، مکانها و رویدادهای دوربرمان را ـ که ظاهراً ساکت هستند ـ گویا کنیم و به حرف زدن سوق بدهیم. حالا شما ماجرای چگونگی ساخت و نصب موزائیکفرش مسجد ولی عصر خوزان را که سالهاست زیر پای نمازگزاران به آنان خوشآمد میگوید از خلال این گفتوگو مطالعه خواهید کرد.
محمدحسین باقری
***
مصاحبه با آقای عباس شیروی خوزانی، طراح و سازنده موزاييکهاي مسجد وليعصر خوزان شهرستان خمينيشهر
آقای عباس شيروي در حال حاضر راننده روزمزد اداره بهداشت است. برای انجام مصاحبه به محل کارش رفتم و پس از پرس و جو، مدتي منتظر شدم تا برگردد. وقتي رسيد خسته بود اما با چهرهاي بشاش پذيراي سؤالاتم شد. او البته از قديم مرا ميشناسد و به من اعتماد کامل دارد. |
خودتان را معرفي ميکنيد؟ عباس شيروي خوزاني متولد 1331 و از نمازگزاران مسجد ولي عصر خوزان هستم.
ظاهراً طراح و مجري موزاييکهاي «مرگ بر آمريکا» مسجد ولي عصر خوزان شما هستيد. چطور شد که به اين فکر افتاديد و اين کار را انجام داديد؟ اين مسجد قبلاً اسمش مسجد «آقا قاسم» بود که چهارمين شهيد محراب، آيتاله آقا عطا اشرفي خوزاني ـ که بعداً مشهور شد به اصفهاني ـ در آن نماز ميخواند. فکر کنم حوالي سال 1354 بود که با کمک مردم مسجد را بازسازي کردند، مراسم جشني گرفتند و در نيمه شعبان همان سال اسمش را تغيير دادند و شد مسجد ولي عصر خوزان. در همان سال هم کتابخانه مسجد را راهاندازي کردند و کمکم اينجا کانون انقلابي مهمي شد و شد يکي از مساجد و شايد مهمترين مسجد انقلاب در خمينيشهر. تعداد زيادي از بچهها هم در اين مسجد جمع ميشدند و فعاليت ديني و انقلابي ميکردند. مثلاً اولين راهپيمايي ضد رژيم در عيد غدير سال 57 از در همين مسجد شروع شد و يک شهيد هم داد. این مسجد کانون مهم امنيت محلي در زمان کميتهها هم بود. انتخابات شوراهاي شهر و روستاي شهر در اين مسجد برگزار شد. خوزان سه تا محله دارد. «فتح آباد» که مرکزيتاش همين مسجد است و صد و ده شهيد تقديم انقلاب کرده، «شمسآباد» و «سکه الزر» که در مجموع نزديک 350 شهيد دادهاند، طبق آمار کل الآن میگویند در خميني شهر از هر نود نفر يکي شهيد شده. بچههاي زيادي به اين مسجد ميآمدند که خيلي از آنها شهيد شدهاند. من هم جبهه بودم، وقتي برگشتم ديدم کف مسجد را ميخواهند موزاييک کنند.
شما کي رفتيد جبهه؟ من اولين تاريخ اعزامم به جبهه سال 1360 بود. پنج ـ شش روز بعد از عيد رفتيم غرب کشور. تو اين اعزام (شهيد) قدرتاله عموشاهي، شير محمد شيروي، اصغر طاهري، و حسين سبحاني ـ هماني که الان رئيس تاکسيراني شهرداري است ـ و پسر حاج برات ابراهيمي ترشيفروش که بعداً شهيد شد، با هم بوديم. پسر حاج برات را تقسيم کردند رفت تپّه رحمان و من هم رفتم تپّه مهدي. غرب که بوديم من زخمي شدم و ترکش خورد به پايم ولي نميرفتم مرخصي. تا اينکه قاسم برادرم آمد آنجا و مرا پانزده روزي آورد خمينيشهر و دوباره رفتم جنوب. زمان شهادت (سردار) شهيد اسماعيل لري من غرب و جبهه ميمک بودم. بعد از خداحافظي از بچهها براي مرخصي و در راه برگشت از تپّه رحمان او را زدند. بعد از لري اصغر عموشاهي شد فرمانده جبهه ميمک. وقتي برگشتم مرخصي فرداش آمدم مسجد نماز بخوانم ديدم کف مسجد را کندهاند و مقداري از خاکهايش را ريختهاند بالا. گفتم چه خبر است؟ گفتند ميخواهيم کف مسجد را موزاييک کنيم.
در مجموع چقدر جبهه بوديد؟ بعد از غرب رفتيم جنوب و من در عمليات خيبر دوبار شيميايي شدم. يکبار در جزيره مجنون و يکبار هم موقع برگشت. در عمليات محرم هم دچار موج انفجار شدم. يعني توي سنگر نشسته بودم که گلوله توپ زدند و موج انفجار گرفتم و پرده گوش راستم پاره شد. الآن هم جانبازي مرا فقط شيميايي زدهاند. در مجموع بيست و شش ماه جبهه بودم. همهاش را بصورت بسيجي رفتم و هيچوقت هم عضو سپاه نشدم. الان هم يک بسيجي ساده هستم.
گفتيد که آمديد مسجد و متوجه شديد ميخواهند کف مسجد را موزاييک کنند. بله. مرحوم حاج عبدالرحيم فاتحي (پدر شهيد حسن فاتحي) هم باني اين کار خير شده بود و گفته بود من پولش را ميدهم. آن زمان حسن فاتحي تازه در عمليات بيتالمقدس شهيد شده بود. آن سالها بنده کارگاه موزاييکزني داشتم. آن زمان خمينيشهر در مجموع دوازده تا کارگاه موزاييکزني بيشتر نداشت و من از نظر زمان تأسيس و سابقه، آخري اينها بودم. کارگاه ما نزديک خيابان کهندژ، اسلام آباد، کوچه قنات بود. اين کارگاه قبل از انقلاب بصورت شراکتي مال دو برادرم علي و مرحوم حاج مهدي و فردي به نام زهتاب بود. بعد من وارد اين کار شدم و کارگاه را بصورت نصف ـ نصف با حاج مهدي از زهتاب و علي خريديم. يعني من از قبل انقلاب تو کار موزاييکزني بودم و بعد هم همان کارگاه را از برادرم حاج مهدي خريدم. وقتي هم رفتم جبهه باز کارگاه تعطيل نشد و با کارگرهايش هماهنگ بودم و کار ميکرد. آن زمان که ميخواستند کف مسجد را موزاييک کنند من با برادرم شريک بودم و از طرف مسجد آمدند کارگاه و طرحهاي مختلف موزاييکها را ديدند که يکي را انتخاب کنند. ولي من گفتم بگذاريد يک قالب جديد براي مسجد بزنم و تا چند روز ديگر براي شما بياورم و به شما نشان ميدهم. به ذهنم رسيد حالا که آنقدر آمريکا با مردم ما دشمني ميکند و از صدام هم حمايت همهجانبه ميکند و جوانهاي دسته گل ما را در جبههها ميکشند طرح «مرگ بر آمريکا» را روي موزاييک کار کنم.
خب! چي شد به ذهنت رسيد که اين طرح را روي موزاييک کار کني؟ راستش يادم هست وقتي ما ميرفتيم توي پادگان شهيد موذني براي آموزش قبل از اعزام، آنجا ماشاءاله ابراهيمي هنگام آموزش نظامي شعارهايي ميداد و جمعيت هم جوابش را ميداد. يکي از شعارهاي اصلي ايشان اين بود که با صدای بلند شعار میداد: بسيجي ميگه؟ و جمعيت ميگفت «مرگ بر آمريکا»، بعد دوباره داد میزد: امام ميگه؟ و جمعيت دوباره جواب ميداد و اينقدر اين شعار را تکرار میکرد که ميرسيد به تکتک بچهها و او هم اسم بچهها را يکييکي ميبرد و بچهها هم جواب ميدادند مرگ بر آمريکا. يعني این شعار ملکه ذهن ما شده بود. تازه امام هم که گفته بود «امريکا هيچ غلطي نميتواند بکند» اين ديگر خيلي به ما انرژي ميداد. به قول معروف ما را شير کرده بود. ما اصلاً حساب و کتابِ عدد و رقم قدرت امريکا را نميکرديم. به اين حرف امام ايمان داشتيم. مطمئن بوديم امريکا هيچ غلطي نميتواند بکند. مطمئنِ مطمئنها. خلاصه اين در ذهنم نقش بسته بود. مرتب اين شعار توي ذهنم ميآمد.
طرح را داديد به طراح يا خوشنويسي که آن را براي شما بزند يا خودتان طرح زديد؟ نه بابا. از اين خبرها نبود. شب نشستم و چند تا طرح براي خودم و به سليقه خودم روي کاغذ کشيدم و فرداش بلند شدم رفتم وِيلون (از رهنان به سمت خيابان شهيدان). آنجا فردي به نام آقاي خاني مغازه قالبسازي داشت که با هم رفيق بوديم و براي کارگاه ما قالب ميزد. وقتي طرح را ديد اول نگاهي کرد و گفت اين ديگه چيه؟ گفتم مرگ بر آمريکا. گفت تا حالا جايي اين طرح را نديدهام. اين طرح را براي کجا ميخواهي؟ مطمئني خريدار دارد؟ گفتم شما بزن بقيهاش با من. گفت برو دو روز ديگر بيا. گفتم «بابا من عجله دارم و اين طرح را براي کف مسجد ميخواهم و اگر زود نجنبم از دست ميره. چون ممکن است بروند از جاي ديگري موزاييک بردارند و نشود اين طرح را کار کنيم.» او هم ميدانست من اهل جبهه و انقلابيام. گفت باشه، فردا بيا. فرداش صبح زودتر رفتم و ساعت ده صبح درب مغازهاش بودم. ديدم طرح را زده است. خلاصه قالب را آوردم کارگاه و قالب کلاف را مخصوص مسجد زدم.
چقدر از اين طرح موزاييک توليد کرديد؟ براي جاي ديگري هم فرستاديد؟ يا دنبال اين نبوديد که آن را جاهاي ديگر کار کنيد؟ آن زمان من اين قالب را برای حدود 150 تا 160 متر موزاييک زدم که تقریباً 130 تا 140 متر آن را در کف حیاط مسجد کار کرديم و اضافه را هر ماشيني ميآمد و ميخواست برود جنوب ميگفتم اين چند تا طرح را ببر براي مساجد يا ادارات به عنوان علامت مبارزه با آمريکا. چون بعضيها هم خوششان ميآمد و ميگفتند يادگاري چند تايي بده و من ميدادم. قالبش را هم چهار يا پنج سالي نگه داشتم و بعد از بين رفت. آن زمان قالب را آقاي خاني ـ سال 62 ـ هفت هزار تومان از من پول گرفت و با چُدن براي ما ساخت. يعني قالب و کلاف و صفحه هفت هزار تومان شد. آن زمان پول کارگر ساده هشت تا نُه هزار تومان بود. موزاييک هم آن زمان متري سي تا سي و پنج تومان بود. خلاصه طرح را زدم. وقتي حاج مهدي برادرم طرح را ديد خوشش آمد و خودش ايستاد بالاي سر کار. چون توي محل نفوذ زيادي داشت، حرفش هم خريدار داشت حرفش را به کرسي نشاند و اين موزاييکها کف مسجد کار شد. خدا رحمتش کند برادرم اواخر سال 62 تصادف کرد و فوت شد.
مگر با اين موزاييکها مخالفت هم شد وقتي اينها را برديد مسجد؟ بالاخره طرحش جديد بود. وقتي اين موزاييکها را بار زديم و برديم مسجد عدهاي مخالفت کردند. آن زمان از سال 1360 که آيتاله اشرفي را در نمازجمعه کرمانشاه منافقين شهيد کردند بچههايش خيلي نيامدند چراغ مسجد بابا را روشن نگهدارند. حاج آقا محمد که دوره دوم و سوم نماينده کرمانشاه در مجلس بود، حاج آقا حسين هم مدت کوتاهي ماند و بعد رفت تهران سه راهي تهرانپارس مسجد سيدالشهدا امام جماعت شد. مدتي نمازهاي جماعت مسجد تق و لق بود تا اينکه هيأت امنا و مردم رفتند و حاج آقا نصر، داماد مرحوم آيتاله مشکوه را آوردند مسجد وليعصر. آن زمان حاج آقا نصر هم ـ خدا رحمتش کند ـ آدمي بود که در ادبيات عرب خيلي استاد بود ولي اهل سياست نبود و در مجموع با مردم خيلي اهل تواضع و احترام بود و در امور مسجد دخالت نميکرد. عجيب متواضع بود. خادم مسجد هم پيرمردي بود به اسم (مرحوم) عمو علي کريميان که دو تا عصا زير بغل داشت و شبها توي مسجد ميخوابيد و در اين امور هم چيزي به عقلش نميرسيد که بگويد و اگر هم ميگفت جوانها به حرفش گوش نميکردند. کلاً مسجد دست جوانهاي انقلابي بود. يکي از اعضاي هيأت امنا به نام حاج غلامرضا کريميان که مسلمان سنتي و مقلد امام و کارمند ذوب آهن بود و دفتر حساب کتابهاي مسجد دستش بود و خوش صدا هم بود و توي مسجد دعا ميخواند بر خلاف برادرانش اهل جبهه نبود، مخالف زدن اين طرح کف مسجد بود. ميگفت اسم کشورها را نبايد زير پا له کنيم. چون مردم هر کشوري اسم کشور خودشان را دوست دارند و مردم آمريکا از اين کار ناراحت ميشوند. شما خوشتان ميآيد که اسم «ايران» را بزنند روي موزاييک يا آسفالت کشور ديگري و مردم موقع تردد آن را له کنند؟ لگدمال کنند؟ ما ميگفتيم آمريکا که از اين ادب و شعورها ندارد. به تعبير حضرت امام آمريکا «شيطان بزرگ» است. از آن سر دنيا آمده مملکت ما را و جوانهاي ما را داغون کرده آن وقت تو نگران له نشدن اسمش هستي؟ او ميگفت اين که کسي کار بدي بکند دليل نميشود ما هم کار بد بکنيم. خباثت آمريکا سر جايش ولي اين کار هم غلط است و در فرهنگ اسلامي ما هم درست نيست که توهين کنيم به ديگران. عدهاي از نمازگزاران هم که سن و سال بيشتري داشتند ميگفتند اصلاً اسم اين مسجد «آ قاسم» است و قطعاً واقف آن راضي نيست شما اين طرحهاي سياسي را توي مسجد کار کنيد. چون آن مرحوم اينجا را وقف کرده که مردم نماز بخوانند نه اينکه مرتب توش شعار سياسي و فحش سياسي بدهند و ما را با ديگر کشورهاي دنيا به جنگ بيندازند و با اين شعارها جوانها را به کشتن بدهند. واقف قطعاً روز قيامت جلوي شما را ميگيرد. چون اين کار اشکال شرعي دارد. اما ما گوش نميکرديم به اين حرفها. مطلقاً گوش نميکرديم. چون طرف ما هم پيرمردها بودند ترجيح ميداديم با آنها وارد بحث هم نشويم. بعد که ميديدند حرفشان اثر ندارد دست آخر ما را ميترساندند و ميگفتند شما جوانيد، سرد و گرم روزگار را نچشيدهايد. پشت سر عراق و صدام، آمريکا ايستاده است. اگر ما در جنگ شکست بخوريم اينها ميآيند و جد اندر جدّ شما را پيدا ميکنند و ميگيرند و ميکشند. آمريکاييها که انصاف ندارند. عدهاي هم ميگفتند اين جمله را اصلاً غلط نوشتهايد. اين موزاييکها در مخالفت با ايدئولوژي «مرگ بر آمريکا»ست. چون مردم با راه رفتن روي «مرگ بر آمريکا» آن را له ميکنند و غلط است. شما هدفتان شکستن ابهت شيطان بزرگ است ولي کلمه «مرگ» را بايد حذف ميکرديد.
خب چرا عوضش نکرديد؟ آن زمان اصلاً جاي عوض کردن کار هم نبود. چون ميترسيديم تا ما برويم قالب را عوض کنيم و طرح را تغيير بدهيم کار از کار بگذرد، گوش نکرديم و گفتيم هر کس اين طرح را ببيند منظور ما را ميفهمد. نيازي به تغيير نيست. بعد گفتند «آ» اشتباه نوشته شده است و اين را جمع کنيد و پاکش کنيد. چون آي کلاهدار، کلاهش برعکس خورده بود. من هم گفتم شما به کلاه «آ» چه کار داريد؟ معنياش مهم است. من کمسواد اينها را زدهام و و سفت و محکم ايستادهام که کار کنم.
بناي کار کي بود؟ بنايي که موزاييکها را کار کرد هم استاد قدير، پسر حسن شمر بود (مرحوم حاج حسن کسي بود که تو محله در تعزيهخواني محرم نقش شمر را بازي ميکرد و به حسن شمر معروف شده بود با اينکه هميشه چهره خندان و دل مهرباني داشت و مؤمن و اهل نماز و مسجد بود) که الان سر ميدان شهدا کنار قرضالحسنه امام باقر(ع) برادرش مغازه خياطي دارد. وسط حياط مسجد هم اول حوض کوچکي بود که آمدند حوض را عوض کردند. مسجد هم مقداري گود بود و آمدند خاک ريختند و کف حيات را آوردند بالا و الان زير همين موزاييکهاي مرگ بر آمريکا موزاييکهاي ساده ديگري هم وجود دارد.
بنا و کارگر هم پول گرفتند؟ بناها نوعاً پول ميگرفتند ولي کارگرها نه. هميشه چند روز قبل از آغاز کار بنايي معمولاً توي مسجد بين دو نماز يا بعد نماز اعلام ميکردند که ميخواهيم بنايي کنيم و هر کس نذري دارد بيايد کارگري خانه خدا و نوکري خدا و مزدش را هم از خدا بگيرد. برخي نمازگزاران هم نذري، نيتي ميکردند و ميآمدند و مجاني کار ميکردند. البته حدود سال 56 بود فکر کنم که سقف شبستان را تعدادي از بناها مثل آقاي شيخي و شهيد استاد محمد مجيري و برادرش حاج ابولقاسم آمدند و مجاني کار کردند و آن موقع هم من يک ماشين وانت گرفته بودم و مصالح را برايشان ميآوردم و تقريباً همه کارها آن موقع مجاني انجام شد.
از جاهاي ديگر نيامدند ببينند؟ اين کار شما انعکاسي در شهر نداشت؟ بالاخره مسجد ولي عصر پايگاه حزباله خوزان و يکي از مراکز انقلاب در خمينيشهر بود. اولين راهپيمايي ضد رژيم در روز عيد غدير از مسجد وليعصر شروع شد و يک شهيد هم داشت (شهيد رجايي) و همهی اهالی شهر اين مسجد را ميشناختند. بعد از اينکه موزاييکها کار شد مسجد ما موزه شده بود و بچهها از همديگر ميشنيدند و ميآمدند کف حيات را ميديدند و از بسيجها و مساجد ديگر بويژه زياد ميآمدند و تشکر هم ميکردند و خدا قوتي ميگفتند. واقعاً هم روحيه ميداد. اصلاً ابهت آمريکا را در ذهن بچهها ميشکاند. بچهها اوايل به شوخي و جدي روي موزاييکها بالا و پايين ميپريدند به نشانه غيظشان از آمريکا. تعدادي هم اطراف مسجد به اين کارها بدبين بودند ولي ما سوار کار بوديم و مسجد دست ما جوانها بود. جوانهاي انقلابي طرفدار امام و جبهه بُرو که هر چند وقت يک نفرمان هم شهيد ميشد و ديگر کسي جرأت نميکرد به ما مستقيماً چيزي بگويد. يکبار هم يک نفر که براي خريد موزاييک از کردستان آمده بود کارگاه ما، موزاييک را ديد و پسنديد و آن را ميخواست که من نداشتم. بعد هم اصرار کرد که اگر قالبش را داري بده که آن را هم نداشتم و فقط چند تا موزاييک بهش دادم برد.
از پدر شهيد فاتحي هم پول گرفتيد؟ ما در مجموع حدود 130 تا 140 متر موزاييک کف مسجد کار کرديم و متري ده تومان هم به پدر شهيد فاتحي تخفيف داديم. يعني عملاً کاسبي نکرديم. ميخواستيم حرفمان که ثبت فکر «مرگ بر آمريکا» بود کف حيات نقش ببندد که شد و خيلي هم خوشحال بوديم و به خودمان افتخار ميکرديم.
الان چي؟ به نظرت کار درستي کرديد؟ صد در صد بله. اگر الان هم باشد همين کار را ميکنم. مگر آمريکا عوض شده؟ نکند شيطان پير توبه کرده و ما خبر نداريم؟
آيا ميدانيد که اين تنها مسجدي است که در کل ايران موزاييکهاي کفش منقش به «مرگ بر آمريکا» شده است؟ نه. از کجا بدانم؟ خدا را شکر که اين مانده است. اي کاش خرابش نکنند.
***
مصاحبه با استاد قدير هاشمزاده
مصاحبه با استاد قدير هاشمزاده در ايام دهه فجر 1391 و بعد از نماز مغرب و عشا در منزل ايشان انجام شده است. استاد قدير از اينکه سالها بعد از جنگ دربارهی موزاييکهای مسجد خوزان سؤال ميکردم دچار تعجب و ترديد زيادي شد اما به دليل شناختی که از من داشت به سؤالاتم پاسخ داد. او بعد از مصاحبه، تلفنی با آقای شیروی صحبت کرد و مطمئن شد که این گفتوگو مشکلی برایش ایجاد نخواهد کرد. نگرانی او اين بود که نکند قرار است در رابطه ايران و آمريکا تغييري بوجود بيايد و اين موزاييکها براي سازنده و بنّا مشکلي ايجاد کند! |
استاد قدير متولد چه سالي هستيد؟ بنده متولد نهم مهر 1341 هستم. البته سن من بيشتر است. چون پدرم آمد خدمتي به من بکند برعکس شد! پدرم حساب خودش را کرد و گفت بگذار من شصت ساله که شدم، بعد شما برو خدمت اجباري. در نتيجه شناسنامه مرا کوچک گرفت و من چهار-پنج سال از شناسنامهام بزرگترم. اين کار باعث شد زمان جنگ با دو تا بچه کوچک بروم سربازي، آن هم کردستان. سواد چنداني ندارم و چند سالي رفتهام اکابر.
کي رفتيد بنايي؟ حدود چهارده سالگي رفتم شاگرد بنا شدم و پنج سال شاگرد بودم. شاگرد حاج برات شيخي بودم. در آن زمان استاد محمد مجيري شاگرد برادرش مرحوم استاد ابولقاسم مجيري بود. بعد از پنج سال شاگردي به عنوان استاد رفتم سر کار. من با غلامرضا کريميان خيلي رفيق بودم. با عباس شيروي هم، هم محلي و رفيق بودم و با هم مسجد هم ميرفتيم. وقتي ميخواستند کف مسجد را موزاييک کنند گفتند بيا تو موزاييک کن.
با اين حساب با شهيد مجيري تفاوت سني چنداني هم نداشتيد. نه زياد. آن موقع اين سؤالات را از هم نميپرسيديم. ولي آدم خيلي خوبي بود. خانوادهاش و پدرش هم خوب بودند. ريشهدار بودند. آن زمان چند ساختمان هم با استاد محمد با هم کار کرديم. استاد محمد انقلابي بود و رک و راست به شاه بد و بيراه ميگفت. البته من چون زود ازدواج کردم و درگير زندگي شدم زياد تو اين جريانات نبودم. يادم هست عروسيام زمان حکومت نظامي بود. شب آمديم با ماشين عروس را ببريم، پيرمردها گفتند مواظب باشيد ترقه نزنيد و کسي هم «مرگ بر شاه» نگويد که عروس و داماد را ميبرند تو شهرباني و زشت است. رجبعلي(قنبر) طاهري و چند نفر ديگر دور ما را گرفتند و با ماشين راه افتاديم. خلاصه توي خيابان به هر راهي که ميرفتيم با اينکه معلوم بود عروس ميبريم، جلوي ما را ميگرفتند و ميگفتند مگر نميدانيد حکومت نظامي اعلام شده؟ ميگفتيم عروس ميبريم. ميگفتند نميشه. برويد توي کوچهها و برويد. خلاصه با اصرار رفتيم تا ميدان امام (ميدان شاه سابق) دوري زديم و بچهها وقتي رسيدند روبروي کوچه درب محکمه و نزديک خانه خان آن روز شهر (مرحوم رحمان مسيبي) مرگ بر شاهي راه انداختند. ما هم ترسيديم. ولي خلاصه اتفاقي نيفتاد و به هر صورتي بود آمديم خانه.
پس کي سربازي رفتيد؟ کميتهها که تشکيل شد من مدتي مثل بقيه مردم شبها نگهباني ميدادم. بعدش سرباز شدم و با ارتش رفتم سربازي. سه ماه صِفرْ پنج کرمان بودم و بعد منتقل شدم تهران، نيرو هوايي پادگان جي. آنجا پانزده روزي تعليم دادند و ما را فرستادند کردستان. يعني با دو تا بچه از اول تا آخر خدمتم را کردستان خدمت کردم. خيلي سخت بود. توي کردستان نگهباني ميدادم، مدتي کمين جاده بوديم و... خلاصه همهاش نظامي بود. اصلاً کار ساخت و سازي هم نبود که بکنم براي ارتش. شهرهاي مختلف سقز و بانه و بوکان و سردشت و جاهايي مثل کلهقندي هم نگهباني دادهام. يکبار يادم هست بين سقز و سردشت بوديم. يک شب سرهنگ شيرازي نامي بود. ستون بچهها را راه انداخت که برويم گشت بزنيم. آن شب نميدانم کوملهها بودند يا دموکراتها که همه را به رگبار بستند و بيشتر بچهها که سرباز بودند را پرپر کردند و ريختند روي زمين. خدا لعنت کند آن گروههاي خبيث را. بگو سرباز چه گناهي کرده آخر؟
دقيقاً يادتان هست کي رفتيد سرکار مسجد؟ يادم هست، داشتم مغازههاي قاسميها را توي خيابان کهندژ براي مرحوم حاج مهدي شيروي کار ميکردم که عباس شيروي آمد پيشم. گفت بيا کف مسجد را موزاييک کن، ما هم گفتيم باشد و يکي دو روز بعدش رفتيم. کار ما حدود سه تا چهار روز طول کشيد. چون مسجد گود بود و بايد خاک ماکادون ميريختند و با کار خاکريزي و اينها چهار روز شد حدوداً. استاد قربان برادر حاج برات با ماشينش ميرفت موزاييکها را ميآورد.
آن زمان موزاييک چند بود؟ مزد استاد بنا روزي چقدر بود ؟ يادتان هست؟ قيمت موزاييک را يادم نيست، ولي مزد استاد روزي پنج هزار تومان بود. ولي من بابت کار در مسجد يک ريال هم پول نگرفتم. کارگرم هم نگرفت.
کارگري که براي موزاييک زدن مسجد استفاده کرديد کي بود؟ کارگرم مرحوم حاج حسين طاهري پدر شهيد ولياله طاهري بود. چون آن زمان رسم بود که وقتي مسجد بنايي داشت بين دو نماز ظهر يا شب اعلام ميکردند و ميگفتند هر کسي نذري دارد يا ميخواهد کمک کند و مثلاً ما به اين مقدار شن و اين تعداد سيمان و اينقدر متر موزاييک و دو تا کارگر و يک بنا نياز داريم. هر کس ميخواهد باني اين کار خير شود برود پيش فلاني و اعلان کند. خب شبهاي بعدش هم ميگفتند که فلاني براي مثلاً سيمانش باني شده به نيت خيرات براي مرحوم پدرش و يک فاتحه هم براي پدرش چاق ميکردند و همه فاتحه ميخواندند و ديگران هم تشويق ميشدند که وارد اين کار خير شوند. حاج حسين طاهري هم پيرمردي بود که مسجد ميآمد، ولي آن زمان پسرش هنوز شهيد نشده بود. تا يادم نرفته بگويم که ولياله طاهري چون پدرش گاهي پيش من کار ميکرد، آمد پيش من و التماس کرد که فلاني پدرم راضي نميشود من بروم جبهه. شما راضياش کن. من بهش ميگفتم شما آخر سن و سالات کم است ولي او اصرار ميکرد. بالاخره من باباش را راضي کردم و خودش يک برگه آورد. باباش امضا کرد و منم امضا کردم و رفت جبهه. حدود بيست روز بعدش هم خبر آوردند که شهيد شده. بهمراه شهيدان تقي طاهري و رجبعلي طاهري اعزام شده بود. خدا رحمتش کند.
به محتواي نوشته شده روي موزاييکها حساس نشدي که بگويي اينها ديگر چيست نوشتهايد؟ من تا لحظهاي که ميخواستم کار کنم خبر نداشتم. موزاييکها را عباس شيروي توي کارگاه خودش زده بود و آورده بود. اولش گفتم اينها ديگر چه جور موزاييکيست؟ چرا اينها را نوشتهاي؟ گفت بگذار مردم هر چي ميآيند نماز بخوانند شيطان بزرگ را زير دست و پا لهاش کنند. خدا لعنتشان کند اين آمريکاييها را. اگر آمريکا نبود صدام جرأت حمله به ما را نداشت. خب راست ميگفت ديگر. من بهش گفتم اينها را اجازه گرفتيد و داريد ميزنيد؟ يکبار نيايند گير بدهند؟ خطري نداشته باشد؟ عباس خنديد و گفت بزن، خطرش با من. بعد يک عده ميآمدند به شوخي و جدي حرفهايي ميزدند و ميگفتند اين کار را نکن. اين موزاييکها را کار نکن. بالاخره آمريکاييها يک روز ميآيند تو را ميگيرند و ميبرند. واي به آن روزي که بيايند تو را ببرند. اينها که دين و ايمان ندارند ديگر معلوم نيست چه بلاهايي سرت بياورند، ولي تو حساب کار خودت را بکن. يکي هم آمد گفت با اين وضع بد سيمان آمريکاييها ميآيند اينها را از بين ميبرند و اين همه سيمان را شما هدر ندهيد! چون سيمان زمان جنگ وضعش بد بود و کيسهاي شش تا هفت تومان بود ولي گير نميآمد. چون دولتي بود و کم هم بود.
چه کساني اين حرفها را ميزدند؟ خيلي گذشته، يادم نيست. ولي ما جدي نميگرفتيم. داغ بوديم!
حالا به نظرت خوب کاري بود که اين موزاييکهاي مرگ بر آمريکا را توي مسجد کار کرديد؟ نميدانم. ما آن موقع داغ بوديم و خيلي کاري به اين حرفها نداشتيم. مردم هم بيشترشان همراهي ميکردند. يک جور سليقه بود ديگر. عباس ذوق کرده بود و اين طرح را زده بود. بد هم نبود. کسي هم جدي نميتوانست مخالف اين کار باشد.
بصورت اختياري جبهه هم رفتيد؟ بله. بعد از سربازي مدتي خانه بودم و فکر کنم آن موقع بود که بچهها ميگفتند امام گفته «صدام اين کشيده آخر است که ميخورد» و ما هم بصورت بسيجي رفتيم سپاه خمينيشهر و بعد سپاه اصفهان و از آنجا به ايلام رفتيم. آن اعزام عزتاله شيروي، يداله صدري (معروف به يداله پهلوان)، حاج مهدي ابراهيمي، حاج احمد طاهري و... بودند. آنجا شکم کوه يک مدرسهاي بود و من بنايي ميکردم. داخل مدرسه اتاقها را با ارتفاع دومتر دومتر ميساختيم و يک نفر ميگفت احتمالاً آسايشگاه موقت زندانيان عراقي است که توي جنگ ميگيرند. اينجا موقتي بود و بعد منتقلشان ميکردند به جاهاي ديگر. همه آجرکارياش را خودم انجام دادم. حدود صد و هشتاد تا اتاق ساختم آنجا و بشنه سيمان ديوارهايش را علي شيروي پسر عباس امنيه انجام داد و کَفَش را هم خودم فرش کردم. آنجا يک مشهدي بود که اسمش يادم نيست، ولي او دستور ميداد که چه کار کنيم. سه ماه جبهه بودم.
باز هم ديگر جبهه رفتيد؟ يکبار ديگر هم سه ماهي رفتم. يک شب آمدم مسجد ولي عصر خودمان. ديدم بسيجيها پشت شيشه نوشتهاند فلاني خودش را معرفي کند براي اعزام به جبهه. اول فکر کردم براي شوخي نوشتهاند. چون بالاخره من سربازيام همهاش زمان جنگ بود. خيلي تعجب کردم و ناراحت هم شدم.
کجا زده بودند؟ خب آن موقع مسجد ولي عصر پايگاه شهيد بهشتي را داشت و بچهها هر شب جمع ميشدند. توي مسجد ولي عصر توي ويترين زده بودند. مسؤول بسيج هم فکر کنم محمد رجبي بود و کارهاي ثبت نامش را هم قدمعلي ابراهيمي انجام ميداد. گفتم بابا من تازه از کردستان آمدهام. گفتند جبهه نيست و ميخواهيم بيمارستان صحرايي بسازيم و مشکلي نيست و نياز است. خلاصه با حاج برات عموشاهي و عزيزاله پورکاظم رفتيم جبهه. رفتيم اهواز و بعد ما را بردند خرمشهر و بردند جلو يک جايي بود. گفتند ميخواهيم يک بيمارستان صحرايي بسازيد. بيمارستانش سه هزار متري بود. يک سولهاي ساختند و آوردند گذاشتند وسط بيابان و با لودر خاکبرداري کردند و با جرثقيل سولهها را نصب کردند و چسباندند بهم و بعد با لودر خاک ريختند روي اينها. ما ديوارهايش را کار کرديم و با بلوک اتاقهايش را براي دکترهاي مختلف و کارهاي مختلف بيمارستان ساختيم و درش را پيچ و خم داديم که اگر خمپارهاي، چيزي خورد وارد بيمارستان نشود. خيلي هم بزرگ بود. حاج برات عموشاهي و غلام خليلي اهل محله سکه الزر براي ما غذا ميآوردند. حدود سي و پنج ـ چهل نفر افغاني هم کارگر من بودند آنجا. بعد کَفَش را ريگ ريختيم و روي ريگها را سيمان کشيديم و بعد بيرونش را هم خيابانبندي کرديم براي هليکوپتر که بتوانند بسيجيهاي زخمي جنگ را سريع بياورند و آنجا پياده کنند. صبح به صبح ما را با کارگرها به محل کار ميبردند و عصرها هم برميگشتيم. پايگاه وسط بيابان بود و نيم ساعتي تا محل استراحت ما فاصله داشت. يک روز هم يک هواپيماي عراقي آمد و دو تا موشک زد که توي خاکها خورد و کسي طوريش نشد. اين کار را ما حدود دي و بهمن و نزديک عيد انجام داديم. بعد که کار تمام شد و آمدم خمينيشهر يک تشويقي به من دادند و گفتند با هواپيما بيا برو مشهد. من هم چون پسرم اصغر خيلي مريض بود و توي بيمارستان بستري بود نتوانستم بروم و نرفتم. والسلام.
|