گفتن و نوشتن از بهار، رسم پیشینه داری است. همه آن بزرگانی که ذوق و حکمتشان، اینک سرمایه فرهنگی این مرزوبوم است، درباره بهار چه ها که نسروده و ننوشته اند. ما نیز از کودکی از دوره دبستان وادار شده بودیم از بهار بنویسیم و نمره بگیریم. حال که در نیمه دوم قرن زندگی دست و پا می زنم از من می خواهند که درباره این فصل بگویم. در این کشاکش روزگار، دیگر از آن طراوت معصوم و دست نخورده عاطفه خبری نمی توان گرفت. علقه های دروغین و بدلی به اندازه ای زیاد هستند که چشم دل را برای دیدن بهار کور کرده اند. من از بهار چه می توانم بگویم؟ مگر می شود از این چارچوب سیمانی که چشم اندازش ایستگاه خودروهاست، و صدایش موتورهای روشن پرگاز، از بهار گفت. سهم من از زایش دوباره زمین، از اعجاز آفرینش، از رویش دگربار زندگی، دوسه گلدان است که فریاد زردشان از حسرت ندیدن آفتاب بلند است. شهر، ماشین، کلسترول و صرافی، از آن عاطفه چیزی باقی نگذاشته اند.
بهار می آید سالی یک بار می آید. اما آن چه دارد می رود و خیال بازگشت ندارد، بهار دل هاست، آبادی قلبهاست، اخلاق و کرامت و مردانگی است. آن چه دارد می آید و خیال رفتن ندارد، چکهای برگشتی، دودره های سیاسی، و سلطان سلیمان قانونی! است.
شاید سالی یک بار بتوانم درخت سپیداری پیدا کنم، کنارش بنشینم، تا بادی بیاید و دستان برگها را به هم بکوبد و مرا ببرد به دوره معصومیت عاطفه. فریاد زردم بلند و آفتابم آرزوست.
هدایت الله بهبودی