آخرین رجل از نسل آریستوکراتها
معرفی علی امینی به عنوان آخرین یا یکی از آخرین بازماندگان نسل رجال آریستوکرات ایران معاصر، هم تعریفی غریب است، هم شاید از جهاتی ثقیل؛ بالاخص با توجه به تصویری که از او در تاریخ معاصر ایران ترسیم شده، در عین حال و به شرحی که خواهیم دید، این تعریف خیلی هم نادرست نیست. امینی صرفاً به واسطه «خون» تعلق به آریستوکراسی و اشرافیت ایران نداشت، او نوه دختری مظفرالدین شاه (خانم فخرالدوله مادر وی دختر مظفرالدین شاه و پدرش میرزا علی خان امینالدوله صدراعظم مظفرالدین شاه بود)، اما بیش از «خون» و «وراثت» علی امینی ویژگیهای مهم و به تعبیری «منش»ی داشت که خیلی بیشتر از «خون» و «وراثت» او را یک «اشرافزاده» و «آریستوکرات» میکرد. بسیاری از رجال قاجار همعصر علی امینی بودند که خون اشرافیت داشتند اما فاقد آن «منش» یا به تعبیر امروزه «کلاس» علی امینی بودند. عده کمی از آریستوکراسی قاجار را میتوان سراغ گرفت که به تعبیری دارای «اصالت»، «شخصیت» و از آن روحیه «بلندمرتبهگی» امینی برخوردار بودند. به همین خاطر است که در بالا گفتم تعریفی که از امینی کردهام شاید برای بسیاری ثقیل به نظر برسد. اما معتقدم در این «نسل» عنصر و ویژگی بود که آنان را یک سر و گردن از سایر اشراف و آریستوکراسی قاجار و پهلوی متمایز میکرد. اعضای دیگر این نسل از آریستوکراسی ایران شامل رجالی همچون سیدضیاءالدین طباطبایی، احمد قوامالسلطنه، ذکاءالملک فروغی و دکتر محمد مصدق میشود. مهمترین ویژگی آنان در رابطه با ساختار قدرت و حاکمیت سیاسی، بالاخص در رابطه با محمدرضا پهلوی مطرح میشود. آنان آخرین افراد آریستوکراسی ایران بودند که در برابر شخص اول مملکت، به قول خود امینی «نه خبردار که با قامتی استوار میایستادند.» به بیان دیگر، آنان ضمن آنکه به اعلیحضرت بیحرمتی و بیاحترامی نمیکردند، اما و در عین حال نه در برابرش تعظیم و تکریم و تا کمر خم میشدند، نه مرتب بله قربان میگفتند؛ نه اعلیحضرت را «سیاستمداری تاریخی»، «بیهمتا»، «نابغه»، «بینظیر»، «دورانساز»، «کبیر» و «الگو و سرمشقی برای کشورها، تمدنها و ملتهای دیگر» توصیف میکردند. برعکس و عنداللزوم و خیلی محترمانه اولا به «اعلیحضرت خدایگان شاهنشاه آریامهر» (لقب شاه در سالهای آخر زمامداریاش) یادآوری میکردند که کشور قانون اساسی دارد و قانون اساسی کلیات اختیارات وی را تعریف کرده و تصمیمات و قوانین اعلیحضرت نبایستی فراتر از اختیارات قانونیشان باشد. با اعلیحضرت خیلی محترمانه، اما درعین حال صریح و روشن مخالفت میکردند و در برابر تصمیمات غلط وی میایستادند و زیر بار نمیرفتند. زیر بار توصیهها، ارشادات، نظرات و پیشنهادات مشارالیه صرفاً چون از ناحیه شخص اول مملکت صادر شده، نمیرفتند. در یک کلام مستقل بودند. جای این نسل را که دکتر علی امینی آخرین بازماندهشان بود نسلی گرفت که از جهت رفتار و منش سیاسی در رابطه با شاه، درست در نقطه مقابل نسل فعلی بود. نسل حسنعلی منصور، امیراسدالله علم، دکتر منوچهر اقبال، امیرعباس هویدا، هوشنگ انصاری، عبدالله ریاضی، جعفر شریفامامی، جمشید آموزگار و... دهها چهره و شخصیت که به تدریج از اوایل دهه 1340 شاه را احاطه کردند. برخلاف نسل امینی ، نسل جدید همان بود که شاه میخواست و میطلبید. همان که دیکتاتورها در طول تاریخ به آن تمایل دارند. نسلی که نه تنها هیچ ضعف، کاستی، کمبود، خبط و خطا در آرا، اندیشهها، سیاستها، جهانبینی، تصمیمات و نظرات اعلیحضرت نمیدید، بلکه آنها را حقیقت مطلق و مطلق حقیقت میپنداشت. نسلی که به تدریج از اوایل دهه 1340 شاه را بر این باور رسانید که ایران را زیر و رو کرده، ترقی، پیشرفت و دستاوردهایی که برای ایران به دست آورده در طول 2500 سال تاریخ کشور بینظیر بوده و همتا و مشابه نداشته است. نسلی که باز به تعبیر امینی در ماههای آخر رژیم شاه، این باور را با همه وجود در شاه القا کرده بودند که ملت و مردم و کشور ایران خوشبختترین ملتها هستند که از چنان پادشاه فداکار، عالم، آگاه به مسائل اقتصادی، سیاسی، اجتماعی، تاریخی و بینالمللی برخوردار بودند. نسل بعد از امینی ظرف قریب به دو دهه آن چنان شاه را احاطه کرده بودند، آن چنان القائات گزاف، سترگ و باورنکردنی در شاه ایجاد کرده بودند که در یکی، دو سال آخر رژیم شاه، یکی از مسائلی که مرتب در کشور گفته میشد این بود که ایران حاضر است تجربیات تاریخی، عظیم، بینظیر و باورنکردنی را که در سایه «اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر» به دست آورده در اختیار کشورهای دیگر قرار دهد تا آنها هم همچون ایران بتوانند «یکشبه ره صد ساله را در پیشرفت و ترقی اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و سیاسی کشورهایشان طی کنند.» فیالواقع تقدیس، تعریف و تمجید و ستایش از شاه به حدی رسیده بود که بسیاری از مطبوعات، رادیو و تلویزیون و رجال کشور مدعی بودند که «آن تجربیات تاریخی و بینظیری که ایران را از یک کشور عقب مانده و جهان سومی ظرف 15 سال (از اوایل دهه 1340) به سطح یک کشور توسعه یافته تغییر داده، نه تنها برای کشورهای در حال توسعه که برای کشورهای توسعه یافته غربی هم کارکرد و نکاتی بسیار برای فراگیری و الگوبرداری دربر دارد.» (صادق زیباکلام، مقدمهای بر انقلاب اسلامی، انتشارات روزنه، چاپ پنجم، تهران 1388)
***
اینکه رژیم شاه در سالهای مقارن با انقلاب اسلامی آنقدر «فروتنانه» به خود مینگریسته که اعلام میداشته حاضر است تجربیات خود را حتی در اختیار کشورهای غربی برای رفع مشکلاتشان قرار دهد، همه پارادوکس و وضعیت کمدی ـ تراژیک آن رژیم نبود. بخش دیگر تصاویر آن کمدی ـ تراژدی در آمدن و رفتن امینی و نسل وی از کنار شاه است. در یک تصویر که تعلق به اوایل دهه 1340 دارد امینی سرخورده و ناامید بعد از استعفا دارد از پلههای کاخ شاه خارج میشود. اما این همه تصویر نیست. به موازات امینی که دارد از «پلهها پایین میآید»، عدهای دیگر دارند از «پلهها بالا میروند.» علم، اقبال، منصور، هویدا و... دارند از پلهها بالا میروند. در تصویر بعدی که تعلق به قریب دو دهه بعد دارد، این بار علم، اقبال، منصور، هویدا و... هستند که دارند از «پلههای دربار پایین میآیند» و در مقابل مرحوم دکتر غلامحسین صدیقی، شاهپور بختیار، دکتر علی امینی، دکتر کریم سنجابی و احسان نراقی دارند «از پلههای دربار بالا میروند.» همه آنها، به علاوه اعلیحضرت نزدیک به دو دهه مسنتر شدهاند. در تصویر سوم نه کسی دارد از پلههای دربار صعود میکند و نه کسی دارد پایین میآید. بلکه تصویر یک اثر خطاطی است. گویا شاه از نسل امینی که در سال 1340 کنار گذاشته شدند و در سال 57 مجدداً احضار شدند، میپرسد که چه شد، چرا به یکباره همه چیز در «جزیره ثبات» که یک سال قبلش رئیسجمهور آمریکا جیمیکارتر آنقدر زیبا و شاعرانه آن را توصیف کرده بود، به هم میریزد و چرا «جزیره ثبات» یک شبه بدل میشود به «آتشفشان، زلزله و سیل؟» و گویا نسل امینی پاسخ میدهد که دلیلش آن است که «کسی جرأت نمیکرد به پدرتان دروغ بگوید کسی هم جرأت نمیکرد به شما حقیقت را.»
امینی و نسلش، صرفنظر از آنکه چه نظری پیرامون کارنامهشان داشته باشیم، هنرشان و هنر بزرگشان آن بود که جرأت میکردند حقیقت را بگویند. شاید این خیلی «هنر» به نظر نرسد که امینی جرأت میکرد و حقیقت را به شاه میگفت. شاید گفته شود که این حداقل انتظار، وظیفه و رسالت یک رجل سیاسی است اما جامعهمان را فراموش نکنیم. فراموش نکنیم که علی امینی در کدام جامعه و در کدام فرهنگ سیاسی حقیقت را به شاه میگفت. در جامعهای که شاه «خدایگان» بود، «آریامهر» (فرزند نور) بود، «فرمانده کبیر» بود، «ناجی کبیر ایران» بود، «شاه شاهان» بود، «حلول کوروش کبیر، داریوش بزرگ و انوشیروان عادل در یک جسم» بود و «سیاستهایش احیا کننده مجد و عظمت تمدن ایران زمین بزرگ» شده بود. گفتن حقیقت به اوباما، رجب طیب اردوغان، نیکلای سارکوزی، دیوید کامرون (نخستوزیر انگلیس)، آنگلا مرکل، لولاداسیلوا (رئیس جمهور برزیل) خیلی هنر نیست. اما گفتن حقیقت به صدام حسین و «فرزند نور» که سیاستهایش «ایران را ظرف 15 سال از مدار عقبماندگی به یک کشور توسعه یافته مدرن» تبدیل کرده بود، گفتن حقیقت به رهبری که «نبوغ و تواناییهای بینظیرش سبب شده بود تا راهی که کشورهای پیشرفته غربی باید در یک مدت زمانی یکصد ساله بپیمایند ایران او در قریب به یک دهه بپیماید»، پادشاهی که «برنامههای انقلابی او برای توسعه و پیشرفت، از برنامههای غربیها هم پیشرفتهتر و کاملتر بود چون معایب و تنگناهای الگوی توسعه غربی را نداشت»، کار سادهای نبود.
معذالک امینی و آن نسل حقیقت را به اعلیحضرت گفتند و به همین خاطر بود که در تمامی دوران پهلوی، امینی، سیدضیاء، مصدق، قوامالسلطنه و همنسلانشان مورد غضب بودند. نامی از آنان نبود و انگار نه انگار که آنان در مقاطعی جزء شخصیتها و چهرههای تاریخی کشور بودهاند. سعی میشد اینگونه القا شود که آنان مخالف اعلیحضرت بودهاند و مخالفت آنان با شخص اول مملکت از روی امیال و اغراض شخصی بوده، اما اینگونه نبود. البته شاه مخالفین زیادی داشت. پس از سقوط رضاشاه و پایان استبداد و دیکتاتوریاش، کم نبودند رجال و اعضای آریستوکراسی که یکی پس از دیگری از گوشه عزلت به درآمده و خواهان جبران مافات بودند. عباس قبادیان، سردار فاخر حکمت، جمال امامی، خسرو قشقایی، محسن صدرالاشراف، محمدولی فرمانفرماییان، صولت قشقایی، آیتالله حاج سیداحمد بهبهانی، آسید یعقوب انوار، علی دشتی، مرتضی قلی خان بیات (سهامالسلطنه) و بسیاری دیگر از اعیان و اشراف که در زمان رضاشاه وادار به سکوت شده یا بدتر مورد تعرض قرار گرفته بودند، در برابر دربار پهلوی و پادشاه جوان صفآرایی کردند. برخی از آنان به تدریج جذب و جلب شدند و در کنار شاه قرار گرفتند. اما برخی همچنان به عنوان مخالف باقی ماندند، اما مخالفتهای امینی، مصدق، سیدضیاء، قوامالسلطنه یا فروغی با شاه به واسطه آن نبود که به آنان احجاف رفته بود یا مشکل شخصی بر سر قدرت با شاه پیدا کرده بودند. فروغی به عنوان مثال، با اینکه بیشترین خدمت را به رضاشاه کرده بودند و به رغم آنکه رضاشاه دامادش سردار اسدی را در جریان واقعه مسجد گوهرشاد به دلیل سهلانگاری، ترک مسوولیت و تبانی اعدام کرده بود و خود وی نیز سالها مورد غضب شاه و خانه نشین شده بود، معذالک بیشترین سهم را در تثبیت محمدرضا شاه برعهده داشت. در حالیکه انگلستان و اتحاد شوروی سابق که ایران را اشغال کرده بودند پس از عزل رضاشاه خواهان ایجاد جمهوری بودند، اما تلاشهای فروغی در جلوگیری از جمهوری شدن ایران و باقی ماندن سلطنت در خاندان پهلوی سهم بسزایی داشت. فروغی نه تنها به دنبال گرفتن انتقام از پهلویها نبود، بلکه بیشترین نقش را در هموار کردن مسیر قدرت برای شاه جوان داشت.
***
ویژگی دیگر نسل امینی دوری از فساد بود. همه آنان از جمله مصدق و امینی زندگی مالی سالمی داشتند. چه زمانی که در قدرت بودند و چه بعد از آن هیچ اتهامی علیهشان مطرح نشد. امینی نه تنها از مسائل مالی به دور بود بلکه پس از آغاز نخستوزیریاش در اردیبهشت 1340، یکی از اهداف جدی، مهم و گسترده دولتش مبارزه با فساد بود. بعد از کودتای 28 مرداد همه قدرت عملاً در دست شاه متمرکز میشود. در جریان برنامه هفت ساله توسعه کشور که از سال 1333 آغاز میشد بسیاری از پروژهها با موافقت شاه برای اجرا به نظامیان واگذار میشود. جدای از نظامیها،بسیاری از پیمانکاران و مسوولین دولتی طی برنامه 7 ساله سوءاستفادههای فراوانی کرده بودند. امینی که به لحاظ مالی پاک و منزه بود برخی از چهرههای سیاسی همچون فرود و رشیدیان را که هر دو نقش مهمی در اجرای کودتای 28 مرداد داشتند به جرم فساد بازداشت کند. سناتور مسعودی شخصیت نزدیک به شاه از دیگر بازداشتیها به اتهام رشوهخواری و فساد بود. اما مهمترین بخش از مبارزه وی با فساد، بازداشت نظامیان نزدیک به شاه بود. سپهبد حاجعلی کیا، سرلشکر ضرغام، تیمور بختیار، تیمسار هدایت از جمله اصحاب قدرت بودند که امینی توانست علیه سوءاستفادههای گسترده مالی آنان تشکیل پرونده دهد. از بابت مبارزه با نظامیهای طرفدار شاه که در عین حال از سوءاستفادههای مالی هم بری نبودند، سرنوشت امینی و دکتر مصدق شباهتهایی با هم پیدا میکنند. همه این دست نظامیان به شدت با دکتر مصدق مخالفت میکردند و نهایتاً هم زمینههای کودتا علیه وی را فراهم آوردند. امینی هم گرفتار همین نیروها شد و نظامیان نزدیک به شاه از جمله سرسختترین مخالفین وی شدند.
اختلاف نظر مصدق و امینی با شاه فقط محدود به نظامیان وابسته به شاه و دربار یا آنان که سوءاستفاده مالی میکردند، نبود. هر دو رجل ملی، با شاه اختلاف نظر بنیادی پیرامون نقش، جایگاه و تعریف نیروهای مسلحه کشور پیدا کردند. شاه اصرار، تمایل و اعتقاد بیمارگونهای به گسترش ارتش داشت. اصرار و اعتقادی که نهایتاً سبب شد تا ایران بدل به نیرومندترین نیروی نظامی در منطقه خلیجفارس شود و ارتش ایران در پایان رژیم شاه تبدیل به یکی از بزرگترین و مدرنترین ارتشهای جهان شود. هم مصدق و هم امینی با این گرایش شاه به شدت مخالف بودند. با این تفاوت که در زمان دکتر مصدق نه شاه اختیارات و قدرت زیادی پیدا کرده بود که بتواند سیاست نظامی کردن ایران را پیش ببرد، و نه اساساً کشور درآمدی داشت که شاه بتواند آن را خرج امور نظامی و خرید تسلیحات پیشرفته کند. اما در زمان امینی هر دو این عوامل تغییر یافته بودند. هم شاه قدرت بلامنازعی به دست آورده بود، هم کمکهای نظامی ـ اقتصادی آمریکاییها به علاوه افزایش درآمدهای نفتی کشور برای شاه این امکان را فراهم آورده بود تا بتواند به رؤیاها و آرزوهای دیرینهاش در جهت گسترش بیمارگونه توان نظامی کشور تحقق بخشد. جدای از اختلافات دیگر با شاه، رویارویی بر سر بودجه نظامی کشور نهایتاً عامل به بنبست رسیدن نخستوزیری علی امینی در تابستان 1341 شد. شاه به گونهای بیچون و چرا و با همه وجود خواهان تخصیص دادن هرچه بیشتر بودجه کشور به ارتش و افزایش توان نیروهای مسلحه کشور بود. اما امینی به شدت مخالف بود. او به شاه میگوید: «برای وزارت بهداری، کشور به جز حقوق کارمندان، بودجه دیگری ندارد، آن وقت در چنین شرایطی چگونه بگذاریم بودجه وزارت جنگ افزایش پیدا کند؟» در برابر اصرار شاه میگوید: «به عنوان نخستوزیر و مسوول دولت نمیتوانم با افزایش بودجه وزارت جنگ موافقت کنم، وضع اقتصادی مملکت اجازه نمیدهد... الان اولویت مملکت بهداشت، کشاورزی، فرهنگ، آموزش و پرورش و اینهاست...» شاه هم همچون همیشه همان استدلال «وجود کشورها و همسایگان دشمن» را مطرح میکند. امینی در پاسخ به شاه میگوید: «آخر ما با کی جنگ داریم (که این همه خرج ارتش کنیم)» و شاه هم پاسخ میدهد: «عراق برای ما تهدید جدی است.» اما امینی این استدلال شاه را نپذیرفته و میگوید: «عراق نمیتواند با ما وارد جنگ شود چون به نفعش نیست (شکست میخورد) و دیگران (قدرتهای بزرگ) هم نمیگذارند. اگر هم گسترش ارتش برای جلوگيری از شوروی باشد که ما هر قدر هم ارتشمان توانمند باشد نمیتوانیم جلوی شوروی بایستیم. آن کشور با یک فوت ما را میبرد. بنابراین هزینه زیاد برای قوای مسلحه صرفاً جلوی پیشرفت ما را در زمینههای دیگر میگیرد و هیچ فایده دیگری ندارد.» اما شاه نمیپذیرد و خواهان تخصیص اعتبارات لازم برای نیروهای مسلحه میشود. امینی هم نمیپذیرد و استعفا میدهد (خاطرات شفاهی علی امینی، تاریخ شفاهی مرکز مطالعات خاورمیانه دانشگاه هاروارد، نشر صفحه سفید، تیر 83، صص 148 ـ 147) این رفتار امینی و ایستادگیاش در برابر شاه را میتوان مقایسه کرد با نسل بعد از امینی، با هویدا، علم، اقبال و...
***
ویژگی دیگر امینی که با مصدق و همنسلانش مشترک بود اعتقاد به مشروطه و درستتر گفته باشیم، حاکمیت قانون است. فروغی، قوامالسلطنه، مصدق و امینی البته با درجات متفاوت اعتقاد به مشروطه، قانون اساسی و حاکمیت قانون داشتند. برای این اعتقاد مصدق مدال طلا، امینی نقره و قوامالسلطنه برنز میگیرند. اگرچه آنان در قبال به کارگیری رفتارهای فراقانونی در قبال مخالفانشان رفتارهای یکسان نداشتند، اما هر سه، بالاخص امینی و مصدق به هیچ روی اعتقادی در به کارگیری رفتارهای فراقانونی یا درستتر گفته باشیم، غیرقانونی در رویارویی با مخالفینشان نداشتند. مصدق حاضر نبود مخالفین و منتقدینش را تحت فشار قرار دهد، چه رسد به اینکه بازداشت کرده و به زندان بیاندازد. این رویکرد حتی شامل حزب توده میشد که مصدق و جبهه ملی را علناً و رسما متهم به وابستگی به امپریالیسم آمریکا و استعمار انگلیس میکرد، علیه آن منظماً اعتصابات کارگری به راه انداخته و تظاهرات خیابانی میکرد. اما مصدق نه تنها حاضر نبود جلوی فعالیتهای حزب توده را بگیرد یا محدودیتهایی برای فعالیتهای آن اتخاذ کند، بلکه حتی حاضر نبود محدودیتی برای مطبوعات قائل شود که مملو از حمله به مصدق و دولتش بودند امینی هم در 15 ماه نخستوزیریاش َ(41 ـ 40) تلاش کرد تا آزادی سیاسی نسبی در کشور ایجاد شود. اعضای جبهه ملی و سایر اپوزیسیون در آن 15 ماه به تدریج آغاز به از سرگیری تماس با یکدیگر کرده و یک درجهای از تغییر در فضای مطبوعاتی کشور هم ایجاد شده بود. فضای سیاسی کشور که بعد از کودتای 28 مرداد 1332 در خفقان کامل بود، با شروع نخستوزیری علی امینی حالت پایان زمستان و آغاز بهار را به خود گرفته بود. در دانشگاهها پس از هفت سال سکوت و اختناق جنب و جوش تازهای به راه افتاده بود. بازار و مسجد هدایت تهران کانونهای دیگری بودند که بعد از 7 سال مجدداً به تحریک در آمده بودند. «سازمان دانشجویان جبهه ملی» اعلامیه رسمی داد و همراه با جبهه ملی، بازار و دیگران خواهان بزرگداشت سالروز قیام ملی 30 تیر شدند. به دعوت جبهه ملی بیش از یکصد هزار تن از مردم تهران در میدان جلالیه (انتهای بلوار کشاورز فعلی) تجمع کردند و شماری از اعضا و طرفداران جبهه ملی از جمله دکتر عباس شیبانی به سخنرانی پرداختند. امینی برای رهبران جبهه ملی پیغام فرستاد که در اصلاحاتش از جمله اصلاحات ارضی و مبارزه با فساد جدی است و دست یاری به طرف آنان دراز کرد. برخی از یاران سابق مصدق و و رهبران جبهه ملی را وارد کابینهاش کرد. غلامحسین فریور وزیر صنایع و محمد درخشش وزیر آموزش و پرورش کابینه امینی از جمله همکاران سابق دولت مصدق بودند. برای مبارزه با فساد و اصلاح دادگستری او نورالدین الموتی که یکی از پاکترین و برجستهترین قضات بلندپایه دادگستری کشور بود را به وزارت دادگستری منصوب کرد و برای مبارزه با فساد و اعمال قانون در کشور به وی اختیارات تام داد. انتصاب بسیار مهم دیگر او حسن ارسنجانی به عنوان وزیر کشاورزی و رئیس سازمان تازه تأسیس شده اصلاحات ارضی بود.
اگر باز شدن فضای سیاسی و مبارزه با فساد دو محور اصلی دولت امینی بود، سومین پایه و محور مهم آن اصلاحات اصلاحات ارضی بود. انجام اصلاحات ارضی، یعنی تقسیم یا واگذاری زمینها و روستاهای خوانین و ملاکین بزرگ در میان رعایای آنان یکی از امیال و آروزهای اصلاحطبان از زمان مشروطه بود. این ایده با آشنایی با افکار و عقاید سوسیالیستی و چپگرایانه که از جانب انقلابیون و فعالین جنبشهای چپ یا سوسیال دموکراسی که از قفقاز و از طریق مشروطهخواهان گیلان و آذربایجان وارد ایران شد، تقویت شد. اما به دلایل مختلف نه در مشروطه و نه بعد از آن امکان برداشتن هیچ گامی در این جهت فراهم نیامد.
بعد از شهریو 1320 و سقوط رضاشاه و از میان رفتن فضای رعب و وحشت سیاسی که در حکومت رضاشاه در کشور ایجاد شده بود، فضای بالنسبه باز و آزادی در ایران به وجود آمد. از گفتمانهای سیاسی مهمی که در فضای بالنسبه آزاد بعد از شهریور 1320 در ایران ظهور کرد، چپ در قالب حزب توده ایران بود. یکی از خواستههای حزب توده انجام اصلاحات ارضی بود. جدای از حزب توده، شماری از نخبگان سیاسی هم که تمایلات چپگرایانه و آزادیخواهانه داشتند، اما ارتباطی با حزب توده نداشتند نیز خواهان تغییر و تحولی در نظام ارباب و رعیتی ایران بودند که از بسیاری جهات دربرگیرنده مناسبات ناعادلانه تولیدی و ظالمانه بود. یکی از این نخبگان سیاسی دکتر حسن ارسنجانی بود که از نزدیکان و دستیاران احمد قوامالسلطنه بود. همانند سایر این دست نخبگان، ارسنجانی که در عین حال روزنامهنگار قابلی هم بود، بعد از کودتای 28 مرداد مجبور به سکوت شد.
با شناختی که امینی از افکار و تمایلات دکتر ارسنجانی داشت او را وارد کابینهاش کرد تا برنامه اصلاحات ارضی را به عنوان یکی از مهمترین برنامههای دولتش به اجرا درآورد. ارسنجانی هم از فرصت پیش آمده نهایت بهرهبرداری کرد و طرح اصلاحات ارضی را با توان و پیگیری به پیش برد. بعد از استعفای امینی، شاه ارسنجانی را تا چند وقتی نگه داشت تا نشان دهد که او خود مبتکر اصلاحات ارضی بوده و با رفتن امینی این طرح همچنان ادامه خواهد داشت، اما بعد از مدتی ارسنجانی را هم از جریان طرح کنار گذاشت و او را به عنوان سفیر ایران به اسپانیا فرستاد.
***
میرسیم به دشوارترین بخش این یادداشت؛ اگر دکتر علی امینی واقعاً همانی بود که در این یادداشت ترسیم شد، چرا اپوزیسیون رژیم شاه، چرا جبهه ملی، دانشجویان، روشنفکران و نخبگان سیاسی مخالف و منتقد رژیم شاه حاضر به همکاری با وی نشدند؟ اگر امینی حسب روایت این یادداشت، شخصیتی بود اصلاحطلب، طرفدار مشروطه و معتقد به این اصل که شاه باید سلطنت کند نه حکومت، به جد به مبارزه با فساد پرداخت، به دنبال اصلاحات ارضی و رفرم اجتماعی بود، به آزادی اعتقاد داشت، به مطبوعات فضا داد و ملیون به تدریج داشتند وارد یک فضای آزاد میشدند، پس چرا مخالفین شاه حاضر نشدند با علی امینی همکاری کنند؟ در اینجا دو پاسخ وجود دارد: پاسخ من بسیار کوتاه است، ملیون اشتباه کردند، اشتباه فاحشی کردند که با امینی حاضر به همکاری نشدند.
اما پاسخ ملیون و همه نیروهای ترقیخواه دیگر که امینی را تنها گذاردند، پاسخ آنان، پاسخ کلاسیک تاریخ معاصر ایران است: تقلیل تاریخ و شخصیتهای تاریخی به سیاه و سفید، به خادم و خائن. به «فرشته» و اهریمن، به خیر و شر، به نور و ظلمت و... از دید مخالفین، امینی «سیاه»، «خائن»، «شر»، «تاریکی» و «بد» بود. امینی عاقد قرارداد ننگین کنسرسیوم بود که عبد از کودتای 28 مرداد 32 و بازگشت مجدد انگلستان، شرکت نفت و شاه و دربار به عرصه سیاسی کشور، او با بستن قرارداد موسوم به کنسرسیوم با شرکتهای نفتی انگلیسی و آمریکایی همه دستاوردهای ملی شدن صنعت نفت را بر باد داد و نفت را که مصدق ملی کرده بود، مجدداً به انگلستان بازگردانید و چه خیانتی ممکن بود از این بیشتر باشد؟ امینی در کابینه کودتای سرلشکر زاهدی با پذیرش سمت وزارت دارایی پشت میز مذاکره با انگلیسیها و آمریکایی قرار گرفت و آن قرارداد ننگین را بست. امینی که خود روزی در کنار دکتر مصدق و جبهه ملی بود، بعد از کودتا در کنار شاه، زاهدی، آمریکا و انگلستان قرار گرفت. اما از نظر اپوزیسیون این همه «گناه» امینی نبود. او بعد از 10 سال همکاری با زاهدی و دیگران به عنوان سفیر ایران به آمریکا اعزام میشود و مدت 5/2 سال تلاش میکند تا زمینههای همکاری هرچه بیشتر میان آمریکاییها با رژیم شاه را فراهم کند. و بالاخره ملّیون معتقد بودند که امینی به توصیه و زیر فشار آمریکاییها به شاه تحمیل میشود و نخستوزیری او در اردیبهشت 1340 به خواست و اراده آمریکاییها بوده. بنابراین واضح بود که سیاستها، منویات و تصمیمات او در جهت منافع آنان بوده و از آنجا که آمریکا که کودتای 28 مرداد سال 32 را به راه میاندازد و مناسبات نزدیک و همکاری همه جانبه با رژیم شاه بعد از کودتا برقرار میکند و به شاه کمک مالی و نظامی گسترده بعد از کودتا میکند، نمیتوانسته و نمیتواند دوست ملت و کشور ایران محسوب شود. بنابراین امینی به عنوان یک «مهره آمریکا» مطرح بود و حاشا و کلا که نیروهای ملی، وطنپرست، مصدقی و آزادیخواه بتوانند با امینی همکاری کنند. همکاری با امینی یعنی به رسمیت شناختن امپریالیسم آمریکا به عنوان دوست و حامی ملت ایران. چگونه اینها میتوانست امکان داشته باشد؟ بنابراین ملّیون، مخالفین، بازار، دانشجویان و چهرههای ملی و مترقی و مبارز، همکاری با امینی را همکاری با آمریکا و شاه میپنداشتند. از نظر آنان شاه و امینی دو روی یک سکه بودند. برای اثبات «وابستگی امینی به آمریکا»، ملّیون و مخالفین شاه از او میخواستند که انتخابات مجلس را هر چه سریعتر برگزار کنند اما امینی حاضر به برگزاری انتخابات نبود. استدلال وی آن بود که انجام انتخابات آزاد در آن شرایط نه ممکن بود و نه عملی درست و در شرایطی که دربار و شاه مخالف امینی بودند، ایضاً ارتش، خوانین، ملاکین بزرگ و بسیاری از رجال، چهرهها و شخصیتهای سیاسی طرفدار شاه در جبهه مخالف امینی بودند، برگزاری انتخابات ناممکن بود. حاصل انتخابات به نفع شاه و طرفدارانش میشد و مجلس هم به نوبه خود میشد یک مرکز قدرت دیگری برای مخالفت با امینی بالاخص طرح اصلاحات ارضیاش. اما ملّیون زیر بار این استدلال امینی نمیرفتند و اینها را بهانههای نخستوزیری برای فرار از برگزاری یک انتخابات آزاد میدانستند. دانشجویان که پس از 8 ـ 7 سال سرکوب مجدداً در فضای دانشگاه به تظاهرات و تشکیل اجتماعات سیاسی پرداخته بودند، یکسره شعار میدادند «امینی استعفا».
خوانندگانی که در تصورشان این رفتار اشتباه و غیرمنطقی ملّیون نمیگنجد را احاطه میدهم به سالهای 77 و 78 و حملات و برخورد اصلاحطلبان رادیکال با اکبر هاشمی رفسنجانی. اتفاقاً در جامعه توسعه نیافته سیاسی ایران اینگونه برخوردها و رفتارها،خیلی هم غریب و غیرقابل تصور نیست. توسعه نیافتگی سیاسی فقط در فقدان آزادی و دموکراسی متجلی نمیشود. تجربه نخستوزیری امینی و برخورد اصلاحطلبان با هاشمی رفسنجانی ابعاد توسعه نیافتگی سیاسی یک جامه را به نمایش میگذارد؛ با همه تلخیها و ناکامیهایشان.
صادق زیباکلام
استاد علوم سیاسی دانشگاه تهران
منبع: مهرنامه، ش هفتم، آذر 1389، ص 102