بخش پایانی:
آيا در ادارههاي مجلس سنا كارمندان خانم هم به كار مشغول بودند؟
آن اوايل نه. نخستين كارمند خانم در كتابخانه مجلس شوراي ملي كار ميكرد. اما مجلس شوراي ملي نماينده خانم نداشت. تا اين كه در زمان رياست تقيزاده در مجلس سنا، كارمند خانم استخدام كردند. او با استخدام يك خانم موافقت كرد. آن موقع عباس زرياب خويي رئيس كتابخانه (مجلس سناي سابق) بود. اتاق هيئت رئيسه روبهروي راهرو قرار داشت. به طوري كه وقتي از ماشين پياده ميشد، از پلهها بالا ميرفت و از راهرو عبور ميكرد و به اتاق خود ميرفت. يك روز تقيزاده كه ميخواست به اتاقش برود، متوجه حضور 7 ـ 8 ـ 10 خانم در راهرو شد. همه به او سلام كردند و تقيزاده هم متقابلاً سلام كرد و سرش را پايين انداخت و به اتاق خود رفت. من در آن محل حضور داشتم. از مرحوم عباس زرياب خويي پرسيد اينها چه ميگويند؟ ايشان گفتند: هيچي. چون به آنها اطلاع دادند كه مجلس سنا استخدام ميكند، آمدهاند. او گفت: نه نه ما اينجا اصلاً خانم استخدام نميكنيم. بگوييد همه بروند.
تا اين كه مجلس سنا به كاخ قديمي و سه طبقه شاهپور عليرضا منتقل شد. اتاق كارمندان و آبدارخانه در زيرزمين آنجا قرار داشت. طبقه اول اتاق كميسيونها بود و در طبقه دوم داخل سالن بزرگي جلسه تشكيل ميشد. يك اتاق بزرگ نيز در جنب سالن جلسه علني بود كه جلسههاي غيرعلني آنجا تشكيل ميشد. آن اتاق با يك در به پشت محل تشكيل جلسه علني راه داشت و پشت آن يك اتاق به كتابخانه اختصاص داده بودند. پس از پايان ساخت و ساز در بخشي از آن، پارلمان و در بخش ديگر ادارات مستقر شدند. در طبقه دوم همين قسمت يك سالن وسيع به كتابخانه اختصاص يافت و اين دو بخش پارلمان و اداري، به وسيله يك پل با هم در ارتباط و رفت و آمد بودند. از آن موقع خانمها در مجلس سنا استخدام شدند. چون يك خانم را روي پل ميديدم كه به مجلس سنا رفت و آمد ميكرد. گفتند آقاي دامغاني با عدهاي از دانشجويان علوم قضايي، اداره فني قوانين را تأسيس كردند. اما ما از ابتدا تا آخر متوجه نشديم كه آنا در آن اداره چه فعاليتي انجام ميدادند. فقط اطلاع داريم كه آنها خلاصه قوانيني را كه از مجلس ميگذشت، تهيه ميكردند. آقاي دامغاني بلافاصله پس از تأسيس اداره فني قوانين از مجلس رفت. پس از آن 3 ـ 4 سناتور خانم به مجلس راه يافتند. يكي از آن دانشجويان حقوقي كه با آقاي دامغاني به مجلس آمده بودند، در مجلس ماند و بقيه رفتند. آنها هم در رشته فضا ادامه تحصيل دادند. وقتي متوجه شدند كه كار در مجلس به دردشان نميخورد و در آنجا فسيل ميشوند، رفتند. فقط دو الي سه نفر به نامهاي قرهباغي و حبيبالله شاملو و اصفهاني در آنجا ماندند. آقاي اصفهاني نيز بعدها از آنجا رفت. فقط يك خانم به نام وهابي همراه اين دانشجويان بود، كه او هم رفت. پس از او خانم اسدنيا در بايگاني به كار مشغول شد. خانم ليلي سرودي كارمند ديگري بود كه استخدام شد. از آن به بعد سناتورهاي خانم به مجلس سنا وارد شدند. به تدريج تعداد كارمندان خانم بيشتر شد. يك ساختمان را به كتابخانه و سالن مطالعه اختصاص دادند. سناتور سيدجلالالدين شادمان دخترش را جهت سر و سامان دادن به امور تخصصي كتابخانه به آنجا معرفي كرد. او داراي دكتري زبان و ادبيات فرانسه از دانشگاه سوربون و فوقليسانس كتابداري بود. او هفتهاي يك روز در كتابخانه حضور داشت. با نظارت و سرپرستي دكتر زهرا شادمان، چند خانم متخصص كتابداري در آنجا استخدام شدند. در واقع در آن سالها بيشتر، خانمها كارمند كتابخانه بودند. وقتي هما، دخترم ديپلم گرفت و تازه دانشجو شده بود، از خانم شادمان خواهش كردم او را در كتابخانه استخدام كنند. هما پس از پذيرفته شدن در آزمون استخدام، در اسفند سال 1353 در كتابخانه مجلس سنا به كار مشغول شد. او همزمان با اشتغال در كتابخانه، در رشته كتابداري ادامه تحصيل داد.
از جنابعالي خواهش ميكنم اگر از زندگي روزمره خودتان خاطرهاي به ياد داريد تعريف بفرماييد.
وقتي در نجاري كار ميكردم برادران اكبري (حاج حسين، ابراهيم، محمد و محسن) هر كدام در شاهآباد سابق يك مغازه مستقل آهنگري و حلبيسازي داشتند. چون آنها مذهبي و مسلمان حقيقي بودند، من بيشتر با آنها ارتباط داشتم و در واقع دوستان صميمي هم بوديم. اما هر اتفاقي در ايران رخ ميداد، از جمله ترور و... آنها را بازداشت ميكردند. آنها در منزلشان كه در اولين كوچه خيابان خواجه نظامالملك، پشت مسجد امام حسين در ميدان امام حسين ـ فوزيه سابق ـ قرار داشت، جلسه برگزار ميكردند. من هم چون به آموزش مسائل ديني علاقه داشتم در جلسههاي مذهبي شركت ميكردم. در آن موقع چند نفر از كسبه و بازاري خيابان شاهآباد سابق از جمله آقاي خسروي كه ساعتسازي داشت، حسينعلي آرايش صاحب آرايشگاه مردانه و حريرچيان ـ برادر فطنالسلطنه مجد ـ در خانههايشان جلسه داشتند. آقاي خندقآبادي در آن جلسهها سخنراني ميكرد. به آن جلسهها علاقمند بودم. به منزل برادر مجد (فطنالسلطنه) كه در خيابان اميريه سابق پل اميربهادر بود، هم ميرفتم. اما چون با شأن بانيان آن جلسات متفاوت بودم مستمع آزاد در آن جلسهها شركت ميكردم. وقتي به مجلس سنا رفتم با عدهاي از كاركنان و به خصوص خدمتگزاران مجلس سنا براي آنكه پنجشنبه شب ما بيهوده نگذرد، براي برگزاري جلسههاي مذهبي هفتگي، گروه تشكيل ميداديم و يك سخنران دعوت ميكرديم. هر جلسه به نوبت در منزل يكي از ما برگزار ميشد. اما اگر هر كدام از ما تمايل داشتيم دو سه جلسه پيدرپي در منزلمان تشكيل ميشد. قرآن و رحل را در يك جعبه چوبي كه دستگيره داشت و خودم آن را ساخته بودم، ميگذاشتيم. پنجشنبه ظهر به منزل ميرفتيم و يك پرچم بالاي در خانه نصب ميكرديم، آقايان با رحل و قرآن وارد جلسه ميشدند. نخستين سخنراني را كه دعوت كرديم، معمم نبود و با لباس شخصي به جلسه ميآمد. اما پس از مدتي ماجرايي اتفاق افتاد كه ما متوجه شديم او نميتواند پاسخگوي جلسههاي ما باشد. من چون به برادران اكبري علاقه داشتم، يك روحاني به نام سيدمهدي ميردامادي را كه از بستگان آنها بود براي سخنراني در جلسه دعوت كردم. ما در هر جلسه فقط يك صفحه از قرآن را قرائت ميكرديم. به طوري كه يكي از كساني كه در جلسهها شركت ميكرد و كمسواد بود، به همين روش كلمهها را زمزمه و تكرار كرد تا بالاخره قرآنخوان شد.
در روز آخر ماه رمضان در مسجد فاطميون، ابتداي اميريه كه اكنون جزو خيابان وليعصر شده است، قرار ميگذاشتيم و نماز ظهر و عصر را به جماعت ميخوانديم. سپس يك اتوبوس دربست كه به آن تهران ترانسفورد ميگفتند، كرايه ميكرديم و در شمسالعماره سوار اتوبوس ميشدم و به قم ميرفتيم. پس از رؤيت ماه در آسمان قم، افطار ميكرديم. يك اتاق براي اقامت در قم اجاره ميكرديم، و فردا صبح نماز عيد فطر را با اقتدا به آيتالله نجفي مرعشي اقامه ميكرديم. يك سال پس از نماز عيد به همكارانم گفتم كه قصد دارم براي ديدار با آيتالله بروجردي (ره) به منزل ايشان بروم. اما چون بعضي از آنها تصميم گرفته بودند به بازار بروند، با ما نيامدند. ما دو، سه نفري براي رفتن آماده شديم. سراغ بيت آيتالله بروجردي (ره) را گرفتيم و به آنجا رفتيم. نايبهاي ايشان كه در بيروني بيت نشسته بودند، گفتند اگر سؤالي داريد بپرسيد، ما پاسخ ميدهيم. گفتم: نه، من فقط قصد دارم ايشان را زيارت كنم. گفتند: پس سؤال، بيسؤال. من هم پذيرفتم. وقتي نايبها از ايشان كسب تكليف كردند و ايشان اجازه دادند، من براي زيارت ايشان به اندروني رفتم و دستشان را بوسيدم و از اتاق بيرون آمدم.
جنابعالي در چه سالي ازدواج كرديد؟
در سال 1329 ازدواج كردم. ثمره ازدواج ما سه پسر و يك دختر به نامهاي حميد، هما، مجيد و سعيد است. همسرم در سال 1371 و پسر دومام در سال 1382 فوت كردند. من در حال حاضر به طور مستقل در طبقه اول ساختماني كه دو فرزندم در طبقههاي دوم و سوم آنجا ساكن هستند، زندگي ميكنم.
لطفاً علاوه بر اطلاعاتي كه درباره مجلس سنا ارائه فرموديد، اگر از ساير وقايع تاريخي از جمله جنگ جهاني دوم خاطرهاي به ياد داريد، بيان بفرماييد.
يكي از وقايع دوران كودكي من، جنگ جهاني دوم بود. اما چون سن من كم بود، در كارهاي سياسي حضور نداشتم. رضا شاه كه طرفدار آلمانها بود، در ظاهر بيطرفي ايران را در جنگ اعلام كرد. در حالي كه او پس از بازگشت از آلمان، دستور داد خيابانهاي شاهآباد و سپه سابقه تهران را كه خاكي بودند، به تقليد از آن كشور سنگفرش كنند. به طوري كه زمين را كندند و سنگهايي در قطعات 10 در 20 و با قطر نسبتاً زياد داخل آن گذاشتند و دور آن را ماسه ريختند. با اين كار آن سنگها غيرقابل كندن بود. در حال حاضر در صورت حفاري خيابانها، آن سنگفرشها قابل مشاهدهاند. در آن موقع انگليس چندان مطرح نبود. شوروي سابق (روسيه) از شمال، و انگلستان از جنوب به ايران وارد شدند. روسها و پيشهوري و غلام يحيي از شمال تا قزوين دولت تشكيل دادند. با پايان جنگ انگليسيها و لهستانيها ايران را براي بازسازي كشور خود، تخليه كردند. علاوه بر آنها، سربازان هندي هم كه كشورشان مستعمره انگليس بود و اغلب به زبان انگليسي صحبت ميكردند، خاك ايران را ترك كردند. انگليسيها رضاشاه را از سلطنت عزل كردند و محمدرضا دستنشانده خود را به تخت سلطنت نشاندند. روسيه بلشويك (اتحاد جماهير شوروي سابق) در حالي كه چند تن طلا و جواهر را كه ذخيره ارزي بانك مركزي به شمار ميرفت، به يغما برده بود، از تخليه شمال ايران سرباز زد. كوششهاي دكتر محمد مصدق در اين زمينه بينتيجه بود. تا اين كه احمد قوام ـ قوامالسلطنه، برادر وثوقالدوله ـ به نخستوزيري رسيد و چند نفر از تودهايها را در مقام وزراي كابينهاش انتخاب كرد. با اين عمل در ظاهر اتحاد خود را به روسها اعلام كرد و به آنها گفت: بعد از اين هم هر دو كشور با هم در ارتباط و رفت و آمد هستيم. ايران را كشور خود بدانيد. از آنها خواست تا خاك ايران را تخليه كنند. روسها پذيرفتند و جواهرات را به ايران پس دادند و خاك ايران را ترك كردند. به دستور قوامالسلطنه تودهايها را بازداشت كردند. روسها كه غافلگير شده بودند، فريبكاري قوامالسلطنه را به او گوشزد كردند و او اين موضوع را پذيرفت. اما چون روسها طلا و جواهرات را به ايران پس داده بودند، به دستور قوامالسلطنه يك شب افراد تودهاي از جمله دكتر كشاورز، يزدي، رضا روستا، نوشين و... را از زندان فراري دادند و مردم اعتراض كردند. اما به تدريج سر و صداها خوابيد.
همزمان با جنگ جهاني دوم، از ميدان ژاله سابق تا قصر فيروزه (محل سپاه پاسداران فعلي) بيابان بود. در آن اطراف مردم با ساروج كه مخلوطي از خاكستر و آهك بود، يخچالهاي طبيعي ميساختند. ساروج مانع خروج آب از حوض و آبانبار ميشد. يخچالها گودالهايي بودند كه 15 ـ 16 ـ 20 پله داشتند. در اطراف محلههاي تهران از جمله در محله سرچشمه، چشمههاي فراواني وجود داشت. از آغاز پاييز، از برج آبان آب را داخل چردا ميانداختد. در شبهاي زمستان روي آبهاي يخزده آب ميريختند. وقتي يخها سخت و ضخيم ميشدند، يخها را ميشكستند و گودال را پر از يخ ميكردند. در يخچالهاي طبيعي بزرگ را براي اين كه هوا نفوذ نكند، گل ميگرفتند. با فرارسيدن فصل بهار و تابستان و گرماي هوا، در آنها را باز ميكردند و يخها را ميشكستند و روي كولشان ميانداختند و در گاري ميگذاشتند و آنها را براي فروش به مغازهها، بستنيفروشيها و آبميوهفروشيها ميبردند. بعضي وقتها بار يخ را روي الاغ ميگذاشتند و در كوچهها فرياد ميزدند يخيه... يخي... و ما از دم در يخ ميخريديم. در آن موقع يخ را در خمرههاي شيشهاي كه دور آن را حصير (بوريا) بافته بودند، ميريختيم. مثل سماور كه در لوله وسط آن ذغال ميريختند چون يخها آلوده به گرد و خاك و... بودند، براي رعايت بهداشت از لوله سفال در ليوان آب ميريختيم و ميخورديم. اما بعضي از مردم يخ را داخل ظرفي انداخته و آشغالها را فوت ميكردند و كنار ميزدند و مصرف ميكردند.
به ياد دارم كه سربازان هندي و لهستاني در سراسر خيابان پيروزي كه بياباني بود چادر زده بودند. بعضي از آنها پارچههايي دور سر خود پيچيده بودند كه به آنها هندي ميگفتند. لهستانيها هم سفيدپوست بودند. در همان موقع نانواييها شلوغ شد. آرد نبود و نان سنگك به روش معمول پخته نميشد. نميدانم آرد آن چه بود. خمير را به صورت گرده روي ريگ ميانداختند و به دست مردم ميدادند. البته در آن زمان نان ماشينياي به نام نان سيلو درست ميكردند. اين نانها كه شبيه لاكپشت بود بين نانواييها توزيع ميشد. نان قطوري بود كه وقتي آن را ميبريدند، در لابهلاي آن همه چيز پيدا ميشد. بعضيها با خوردن آن گيج ميشدند. آن موقع مردم مانند امروز نبودند كه در صف بايستند و به نوبت نان تهيه كنند. هر كه پرزور و قلدر بود زودتر نان ميگرفت.
بيگانگان كه در ايران امكاناتي نداشتند با خودفروشي به خواستهها و نيازهاي خود دست مييافتند و از آنجايي كه در ايران بهداشت رعايت نميشد، با حضور لهستانيها بيماري تيفوس كه واگير داشت شيوع پيدا كرد. تهران كوچك بود و فقط چهار محله به نامهاي سنگلج، عودلاجان، بازار و چالهميدان داشت. سنگلج كه بياباني و تپه خاك بود. پارك شهر هنوز ساخته نشده بود، محلهاي اعياننشين بود و منزل رضا شاه (قزاق) پيش از آنكه به پادشاهي برسد آنجا بود. در خيابان جنوبي سنگلج درمانگاهي به نام دريفوس وجود داشت كه تيفوسيها را معالجه ميكرد. بعضي از بيماران مداوا ميشدند. اما چون تيفوس بيماري كشندهاي بود، بسياري از كساني كه به آن بيماري مبتلا ميشدند ميمردند. اما علاوه بر آن، بيماري ديگري كه گريبانگير مردم ميشد، سل بود. بيمارستان مخصوص افراد مسلول در ناحيه خوش آب و هواي دارآباد شميران در انتهاي نياوران ساخته شد. اما چون دارو وجود نداشت، بسياري از بيماران مسلول جان خود را از دست دادند. دخترخالهام يكي از آنها بود كه با وجود بستري در بيمارستان، فوت شد. در واقع مردم در آن سالها به دليل فقر و گرسنگي و رعايت نكردن بهداشت فردي به بيماري مبتلا و فوت ميشدند.
چرا دكتر محمد مصدق در ماجراي ملي شدن نفت مجلس سنا را منحل كرد؟
هنوز در مجلس سنا كار نميكردم كه دكتر مصدق به شاه اعلام كرد همچون ملكه اليزابت ـ پادشاه انگلستان ـ سياست را به مجلس، نخستوزير و وزرا واگذار كند و خود فقط پادشاهي كند. اما با مخالفت شاه سناتورها هم كه نمايندگان او در مجلس سنا بودند، به مخالفت پرداختند. علاوه بر آن در بين نمايندگان مجلس شوراي ملي كه جوانتر بودند، دو دستگي ايجاد شد و با يكديگر به زد و خورد پرداختند. آيتالله كاشاني و دكتر مصدق مخالف شاه بودند. در نتيجه هر دو مجلس را منحل كرد.
آيا جنابعالي از قيام 30 تير 1331 هم خاطرهاي داريد؟
بله، من آن وقع در نجاري كار ميكردم. خيابان شاهآباد سابق، روبهروي بهارستان، ميدان كارزار بود. تودهايها و مخالفان شاه مثل دكتر محمد مصدق و آيتالله كاشاني آنجا گردهمايي داشتند و چوبهاي ضخيم تقريباً نيممتري به دست ميگرفتند و يك پرچم 10 سانتي بالاي آن نصب ميكردند تا در صورت درگيري به وسيله آن از خود دفاع كنند. اما وقتي مأموران كلانتري سوار از اجتماع آنها مطلع ميشدند، سوار بر اسب و باطوم به دست به دنبال آنها ميرفتند و مردم در حال فرار كفشهايشان را در خيابان جا ميگذاشتند. اما روز بعد دوباره در تجمع شركت ميكردند. به ياد دارم يك روز با اكبر، شاگرد مغازه نجاري در حدود يك كيسه بزرگ، از خيابان لنگه كفش جمع كرديم. ما فقط براي تماشاي جمعيت به خيابان رفتيم. وقتي متوجه كشتار شديم، به نجاري برگشتيم و ديگر به خيابان نرفتيم. ابتدا كلانتري سوار در خيابان نايبالسلطنه سابق (خيابان گوته امروزي و محل فعلي چاپخانه افست) قرار داشت، اما به خارج از تهران يعني به ضلع شمال غرب و پشت ساختمان زندان قصر كه سراسر بيابان بود، منتقل شد. علاوه بر كلانتري سوار به خيابان شاهآباد سابق تانك هم ميآوردند. حتي در روز 30 تير دو، سه نفر از مردم زير تانك رفتند و جانشان را از دست دادند. نكته قابل توجه اين است كه به دليل اين كه در آن سالها در خيابان شاهآباد تانك رفت و آمد ميكرد، امروزه در آنجا درخت كهنسال وجود ندارد. در آن كارزار عدهاي از افراد كه در احزابي همچون پانايرانيسم، سونكا و آريا عضو و اجير دربار بودند، لباس رسمي ميپوشيدند و چاقو، قداره، شمشير و ساتور به كمر ميبستند. نميدانم حقوقبگير بودند يا نه. چون هميشه در شاهآباد ول بودند و هرگاه تجمع ميشد، با پنجه بوكس مردم را به قصد كشت ميزدند. چند نفر از آنها از جمله امير موبور، حسن سياه، جعفر، امير و فردي به نام عشقي، در شاهآباد معروف بودند و هميشه آنجا پرسه ميزدند. آنها حقوقبگير دربار بودند. مركز حزب آريا ابتداي خيابان ژاله سابق (مجاهدين فعلي) و مركز حزب سونكا در خيابان صفيعليشاه بود.
آقاي افراسيابي از اين كه وقتتان را در اختيار ما قرار داديد و صادقانه در اين گفتوگو شركت كرديد، صميمانه سپاسگزاريم.
گفتوگو و استخراج: محبوبه میرپور کلایه،کارشناس تاریخ
منبع: فصلنامه اسناد بهارستان، سال اول، شماره اول، بهار 1390، بخش تاریخ شفاهی، ص 382