|
دفترچه سیاه
|
روزی که فرانسواموریاک روزنامهنگار، نویسنده و شاعر فرانسوی و برنده نوبل ادبی سال 1952 از دنیا رفت، ژان کوکتو نمایشنامهنویس و کارگردان معروف، یادداشت کوتاهی در یکی از روزنامههای عصر «بوردو» زادگاه فرانسوا منتشر کرد که آخرین جملهاش این بود: «موریاک بیچاره! میتوان دربارهاش گفت همه چیز را داشت، مگر همه چیز را!» شاید خیلیها این حرف را به حساب کنایه و تمسخر گذاشتند اما آنهایی که فرانسوا را از نزدیک میشناختند، میدانستند که ژان در نوشتهاش اشاره ظریفی به نوه موریاک داشته که خود او نام آئولا که در زبان یونانی معنی «همه چیز» میدهد، برایش انتخاب کرده بود. آئولا تنها نوه فرانسوا موریاک، دختر زیبا و دوست داشتنیای بود که پنج سال قبل از مرگ فرانسوا و در حالی که فقط بیست و چهار سال داشت به همراه پدر و مادرش در حادثه آتشسوزی تالار پروفسور ملنیک دانشگاه بوردو کشته شد. آتشسوزی ساعتی پس از آغاز مراسم فارغالتحصیلی دوره ششم رشته فیزیک کوانتوم، شروع شد و به سرعت لاسن کنفرانس دانشگاه را فراگرفت. بیش از دویست و هشتاد نفر از حاضران در مراسم توانستند خود را به موقع نجات دهند یا نهایتاً دچار جراحت شدند اما در این واقعه، سی و دو نفر از جمله شش تن از اعضای هیأت علمی دانشگاه، جان خود را از دست دادند. علت آتشسوزی، نقص در سیستم برق سالن بود که فاجعه بزرگی را به دنبال آورد. سوزانا و پترو، دختر و داماد موریاک هم در این حادثه کشته شدند و موریاک نیز به دلیل آن که انسانی عمیق و معتقد بود، توانست با مرگ آنها کنار بیاید اما به خاطر دلبستگی عجیبی که به نوهاش آئولا داشت، دچار افسردگی شدیدی شد و پس از آن حادثه فقط یک متن کوتاه در روزنامه فیگارو منتشر کرد و با تشکر از کسانی که با او هم دردی کرده بودند اعلام داشت که قلمش را به همراه آئولای زیبا به خاک سپرده و دیگر هیچ وقت نخواهد نوشت. موریاک یک بار دیگر هم قلم به دست گرفت و آن زمانی بود که وصیتنامهاش را نوشت که خطاب به ژراردو سانسیرا نامزد آئولا و فرزند پائولو سانسیرا، دوست خانوادگی دخترش بود. ژراردو روزی که آتشسوزی دانشگاه بوردو اتفاق افتاد، به خاطر حمله قلبی پدرش به بیمارستان رفته بود و نتوانست در مراسم جشن فارغالتحصیلی شرکت کند. موریاک ضمن آن که همه ثروت و حق انتشار تمام نوشتههایش را به ژراردو بخشید، وصیت کرد در همه برنامههای ترحیم، تنها از عکسهایی استفاده کنند که همراه با نوهاش آئولا انداخته است. مرگ موریاک در روز اول سپتامبر 1970 بسیاری از علاقهمندان آثار او را در سراسر دنیا متأثر کرد. آکادمی ملی فرانسه که موریاک از اعضای برجسته آن بود، با صدور بیانیهای فرانسوا را خالق جاودانهترین رمانهای تاریخ فرانسه خواند و مرگ او را پایان سمبلیک عصر طلایی متفکران و نویسندگان مطرح دنیا مثل رولان بارت، سیمون دوبووار، ساموئل بکت، آندره برتون، ژاک دریدا، ژان پل سارتر و همچنین تعدادی از مقامات دولتی حضور داشتند. در برنامهای که مرکز ادبیات آکادمی ملی فرانسه در یادبود فرانسوا موریاک برگزار کرد، ژراردو سانسیرا وارث قانونی موریاک اعلام کرد تمام آثار او در یک مجموعه بیست و یک جلدی عرضه خواهد شد و برخی یادداشتهای پراکنده فرانسوا نیز که تا به حال هیچجا چاپ نشده، به زودی و به صورت روزانه در روزنامه فیگارو منتشر میشود. فرانسوا موریاک از جهات بسیار نویسندهای متفاوت بود. یکی از این تفاوتها علایق مذهبیاش بود که او را از بسیاری نویسندگان دوره خود جدا میکرد. منتقدان او را رماننویس کاتولیک نامیده بودند اما او در جواب آنها گفته بود: «به آقایان بگویید من رماننویس کاتولیک نیستم، کاتولیکی هستم که رمان هم مینویسد.» اما بدون شک عمده شهرت فرانسوا موریاک به خاطر آخرین رمانش یعنی «دفترچه سیاه» است که بعد از مرگ او منتشر شد. پنج سال پس از مرگ موریاک، ژراردو خانه قدیمی او را به اداره آثار فرهنگی و تاریخی فرانسه فروخت تا آنها بتوانند آن جا را به صورت موزه در آورده و امکان بازدید عمومی فراهم شود. روزی که قرار بود خانه موریاک در اختیار اداره آثار فرهنگی و تاریخی فرانسه قرار گیرد، سه نفر از کارکنان آن جا به همراه ژراردو وارد خانه شدند تا از وسایل شخصی موریاک که در خانه میماند صورتبرداری کنند. این کار از طبقه دوم شروع شد؛ جایی که اتاق کار فرانسوا موریاک آن جا بود: یک کتابخانه بزرگ که در آن کتابهای باارزش و کمیابی نگهداری میشد: یک آینه کوچک با قاب فلزی، میز کار بزرگی که تعدادی کتاب، یک خودنویس گرانقیمت، چند کاغذ سفید و یک پیپ اشرافی از شاخ گوزن روی آن قرار داشت و در نهایت چند صندلی و یک تخت با ملافههای آبی. در اتاقهای دیگر هم مقداری وسایل شخصی و اسباب و اثاثیه معمول یک خانه دیده میشد. از کنار آشپزخانه یک راهپله کوچک به زیرزمین میرفت. جایی که از آن بیشتر به عنوان انبار استفاده میشد و ژراردو عنوان کرد به خاطر نور کم و به هم ریختگی، هیچ وقت به آن جا نرفته است. یکی از کارمندان اداره آثار فرهنگی و تاریخی به همراه خود چراغ قوهای داشت که با آن توانست نور بیشتری ایجاد کند تا آنها بتوانند وسایل زیرزمین را هم ببینند و صورتبرداری کنند. چند قفسه شکسته با وسایل قدیمی و بلااستفاده همراه با مقدار زیادی روزنامه و کتاب، یک رادیوی قدیمی، مقداری لباس و یک صندلی چوبی، وسایلی بودند که در آن جا قرار داشت. تنها چیزی که توجه ژراردو و بقیه را به خود جلب کرد، دفترچهای بود که روی صندلی قرار داشت و خودنویس سیاه رنگی لای صفحات آن قرار گرفته بود. ژراردو دفترچه را برداشت و آن را از همان جایی که خودنویس قرار داشت، باز کرد. به نظر میرسید دست خط فرانسوا موریاک باشد. کارمندی که چراغ قوه را در دست داشت آن را به سمت دفترچه گرفت تا ژراردو بهتر بتواند ببیند. ژراردو به دشواری صفحهای را که باز شده بود خواند: «تگرگها مثل دیوانهها بودند. حالا به تنهایی پیرمرد، شعلههای آتش هم اضافه شده بود تا خوابهایش پریشان شود...» ژراردو بعد از خواندن چند جمله ترجیح داد دفترچه را با خود ببرد و در فرصتی مناسب و با دقت بیشتر مطالعه کند. به نظر میرسید اینها هم بخشی از یادداشتهای روزانه موریاک باشد و احتمالاً متعلق به زمانی بعد از حادثه آتشسوزی دانشگاه بوردو و مرگ آئولا و پدر و مادرش بود. او بلافاصله پس از صورتبرداری وسایل و تحویل کامل خانه موریاک، به آپارتمانش برگشت تا با دقت بیشتری دفترچه پیدا شده را بررسی کند. وقتی نوشتههای دفترچه را خواند متوجه شد که یک داستان بلند است و نه یادداشت روزانه. بلافاصله نگاهی به انتهای متن دفترچه انداخت تا مطمئن شود آن چه پیدا کرده یک رمان کامل است و یک داستان ناقص و کنار گذاشته شده نیست. وقتی انتهای نوشتههای دفترچه، کلمه «پایان» و امضای موریاک را دید، مطمئن شد که یک رمان منتشر نشده از موریاک پیدا کرده و بسیار خوشحال شد. انتشار یک رمان تازه، پنج سال پس از مرگ فرانسوا موریاک میتوانست با استقبال زیادی از سوی مخاطبان روبهرو شود. به خصوص این که به نظر میرسید رمان تازه موریاک به نوعی داستان زندگی خودش باشد. اما خوشحالی ژراردو ساعتی بیشتر به طول نینجامید و او هر چه در داستان پیش میرفت متحیرتر و گیجتر میشد. در همین بین تلفن به صدا در آمد. ژراردو در حالی که دفترچه را در دست داشت به سمت تلفن رفت. پشت خط، آلفرد مارلین سردبیر روزنامه فیگارو بود که ظاهراً به وسیله کارکنان اداره آثار فرهنگی و تاریخی از پیدا شدن نوشتههای جدید موریاک مطلع شده و تماس گرفته بود تا حق انتشار یادداشتها را با قیمت مناسبی خریداری کند. ژراردو اما به او توضیح داد که دفترچه پیدا شده شامل یادداشتهای روزانه نیست و در برابر اصرارهای زیاد آلفرد مارلین که علاقه داشت از محتوای نوشتههای تازه پیدا شده سر در بیاورد، تلفن را قطع کرد. ژراردو احساس کرد دیگر نمیتواند روی پاهایش بایستد و دنیا دارد دور سرش میچرخد. این بود که دستش را به لبه میز گرفت تا به صندلی برسد. دفترچه از دستش به زمین افتاد. آرام خم شد و دفترچه را برداشت. به علامت ضربدر بزرگ روی جلد نگاه کرد بعد به قاب عکس نامزد مرحومش روی دیوار. احساس کرد دیگر آئولا مثل همیشه نمیخندد. حس عجیبی سراسر وجودش را فراگرفته بود. با شدت تمام دفترچه را به سمت دیوار پرتاب کرد و چند لحظه بعد خودش هم روی زمین افتاد. ظاهراً زمان نوشتن آخرین رمان موریاک سالهای پایانی عمر بود؛ هنگامی که اعلام کرد دیگر دست به قلم نخواهد برد. رمان، پیرمردی را روایت میکند که سالهای طولانی به زندگی شیرین تنها دخترش که ازدواج کرده و صاحب دخترک زیبایی شده، حسادت می کند. البته پیرمرد تظاهر میکند که دختر، داماد و به خصوص نوهاش را صمیمانه دوست دارد اما در واقع به خاطر کمبودهایی که از گذشته در زندگیاش بوده، هیچ وقت طعم خوشبختی واقعی را نچشیده است و نمیتواند با این وضعیت کنار بیاید. حسادت بیش از حد او زمانی به نفرت تبدیل میشود که دختر و دامادش از او برای شرکت در مراسم فارغالتحصیلی دخترشان دعوت نمیکنند. این موضوع حس انتقام را در درونش شعلهور میکند و در اقدامی جنونآمیز با دستکاری سیمهای برق سالن محل برگزاری مراسم، باعث آتشسوزی بزرگی میشود که در اثر آن تعداد زیادی از شرکتکنندگان و از جمله خانواده دخترش کشته میشوند. بعد از این اتفاق، پیرمرد به شدت دچار افسردگی و عذاب وجدان میشود اما هیچ وقت شجاعت آن را پیدا نمیکند که خودش را به پلیس معرفی نماید. او که حالا دیگر همه چیز زندگی را تمام شده میداند و خوشبختی را کاملاً دور میبیند، منزوی و خانهنشین میشود. در این بین چیزی که بیش از همه پیرمرد را آزار میدهد، دیدن درد و رنج نامزد نوهاش است. پس او را وارث خود میکند. داستان سرانجام با مرگ پیرمرد در صبح یک روز تابستانی به پایان میرسد. پیرمرد در روزهای آخر عمر، با کنار گذاشتن قرصهایی که لازم بوده روزی دو بار برای بازماندن رگهای قلبیش بخورد، زمینه مرگ خود را فراهم میکند و بالاخره نیز براثر حمله قلبی میمیرد. تطابق کامل همه اتفاقات داستان با زندگی واقعی و سرنوشت فرانسوا موریاک، ژراردو را مطمئن کرد که آن نویسنده به ظاهر اخلاقگرا و دوست داشتنی، تنها یک قاتل بیرحم بوده. ژراردو دو روز از خانه بیرون نرفت و در این باره با هیچ کس صحبت نکرد. نمیدانست با این راز بزرگ چکار کند. پنهان ماندن این راز او را به نابودی میکشاند و یک خیانت تمام عیار در حق عشق پاکش به آئولا بود و افشای آن هم میتوانست ضربه بدی به روند فروش آثار موریاک بزند. از اینها گذشته تنها یک هفته به 11 اکتبر که قرار بود مراسمی هم زمان با نودمین سال تولد فرانسوا موریاک در تالار بزرگ آکادمی ملی فرانسه برگزار شود، مانده بود. ژراردو در نهایت تصمیم گرفت درباره چگونگی برخورد با این موضوع بعد از مراسم نودمین سال چارهاندیشی کند. او در روزهای مانده به برگزاری برنامه به بهانه گرفتاریهای شخصی، همکاری کمی با برگزارکنندگان داشت و روز مراسم هم با نیم ساعت تأخیر رسید. وقتی که از او به عنوان وارث قانونی فرانسوا و ناشر آثارش دعوت شد تا سخنرانی کند، با چند لحظه تأخیر به این درخواست پاسخ داد و وقتی پشت تریبون قرار گرفت تنها به گفتن این جمله ها بسنده کرد: «مرگ برای هنرمندان مسأله مهمی است. گاهی زندگی طولانی، خیانتی است که مرگ در حق آنها میکند... تنها گذشت زمان است که آدمهای حقیر را از آدمهای بزرگ نمایان میکند و بزرگی را تنها به کسی که لایقش بوده میبخشد.» بعد از صحبتهای مبهم ژراردو سانسیرا، همهمهای میان جمعیت سالن در گرفت. ویلیام ماروتزی دبیر انجمن ادبیات معاصر پاریس و مجری مراسم ضمن خواندن سطرهایی از رمان صحرای عشق موریاک گفت: «فکر میکنم آقای سانسیرا در گفتن جملاتشان لغزش کوچکی داشتند و احتمالاً قصد داشتند بگویند که گذشت زمان «آدم های بزرگ» را نمایان میکند. چنان که درباره موریاک بزرگ، هر روز درخشندگی بیشتری را شاهد هستیم. البته بهتر است دوستانی که تنها با ادبیات، نسبتی فامیلی دارند، از گفتن جملات فلسفی و ادبی پرهیز کنند.» ژراردو دیگر نمیتوانست خودش را کنترل کند. بلند شد و فریاد زد: «تا امروز فکر میکردم رذالت و پستی در بین آدمهای اهل ادبیات، نادر و استثنا است ولی امروز فهمیدم که پشت نقاب تمام این آدمها، یک خوک کثیف نفس میکشد.» این جملات ژراردو باعث به هم ریختن مراسم شد. چند نفر در اعتراض به او فریاد کشیدند که: «از این جا بیرونش کنید.» سه چهار نفر از نویسندههای جوانتر هم به ژراردو حمله کردند و کمکم یک نزاع بزرگ شکل گرفت. فشار جمعیت و افرادی که سعی میکردند طرفهای درگیر را از هم جدا کنند، دعوا را به سمت در خروجی سالن کشاند. فریادهای بلند و اعتراضهای پیاپی، اجازه نمیداد صدای مجری مراسم که التماس میکرد حرمت ادبیات و روح پاک موریاک حفظ شود، به گوش کسی برسد. وقتی جمعیت درگیر بیرون سالن رسید، پلیس ژراردو و چند نفر دیگر را بازداشت و جمعیت را پراکنده کرد. مراسم نودمین سال تولد فرانسوا موریاک نیمه تمام ماند. دو روز بعد، ژراردو که در طول مدت بازداشتش باز هم ترجیح داد چیزی درباره راز موریاک نگوید با یک وثیقه دو هزار فرانکی تا زمان برگزاری دادگاه آزاد شد اما در راه برگشت، در حادثه قطار بوردو کشته شد. یک سال پس از مرگ ژراردو، آخرین رمان فرانسوا موریاک با نام «دفترچه سیاه»، یعنی همان اسمی که ژراردو روی جلد دفترچه نوشته بود منتشر شد و با استقبال بینظیری روبهرو گردید. طرح جلد کتاب یک علامت ضربدر بزرگ با ترکیبی از رنگهای قرمز و زرد با پس زمینه سیاه بود.
مرتضی بخشایش
منبع: همشهری / داستان آبان 1390 ش 7
|