گفتوگویی منتشر نشده با نعمتالله جهانبانویی (1388 ـ 1301) مدیر مجله فردوسی
اشاره:
مجله فردوسی به مدیریت جهانبانویی طی سالهای 1328 الی 1353 منتشر میشد. دوره دوم فردوسی از 17 مهر 57 شروع شد و تا 26 تیر 1358 ادامه یافت و در مجموع 36 شماره انتشار یافت. مرکز بررسی اسناد تاریخی نیز در کتابی درباره مجله فردوسی، به شکلگیری و مجوز به کار این مجله با روش سیاسی، اجتماعی، خبری، ادبی و علمی به صاحبامتیازی اشرف جهانبانویی و مدیرمسؤولی نعمتالله جهانبانویی و سردبیری فرجالله نوحی، محمود عنایت، مرتضی لاجوردی و عباس پهلوان به شکل هفتگی در سال 1328 اشاره کرده و آورده است: این مجله حدود 30 سال به شکل مجله، روزنامه و ماهنامه انتشار یافت. این مجله بارها توقیف شد اما این توقیفها به دلایل مختلف از جمله سختگیریهای نهادهای مسوول از جمله ساواک بود. چرا که آنها حتی حاضر نبودند در مطبوعات از مسؤولین درجه چندم رژیم نیز مطالب انتقادی چاپ شود. در یکی از اسناد ساواک در تاریخ 21/7/1334 در رابطه شخص نعمتالله جهانبانویی آمده است: «وی مدیر مجله سیاسی فردوسی از طرفداران جدی دکتر مصدق و نهضت مقاومت ملی بوده که طبق سوابق موجود از طریق انتشار مجله علیه مقام شامخ سلطنت مقالاتی درج و از حکومت مصدق تجلیل و پشتیبانی کرده است. مدیر این مجله همچنان عقیده خود را حفظ کرده و تمثال شاهنشاه را منتشر نکرده است. سوابق نشان میدهد که مجله مذکور را غیر از عدهای از اشخاص منحرف و مخالف کسی مطالعه نمیکند.»
آخرین بار که پیرمرد را دیدم چشمانش به اشک نشسته بود. میگویند سن و سال که بالا میرود آدمی نازکدل شده و مثل بچه بهانه میگیرد. سن و سال او هم بالا بود و به بهانه مرور خاطرات قدیم و یاد همکاران و دوستان در گذشته گاه و بیگاه در تنهایی خود اشک میریخت. چند باری به بهانه مرور همین خاطرات قدیمی و انتشار مجله فردوسی با هم به گفتوگو نشستیم اما هر بار که بحثمان داغ شد به یاد یک دوست قدیمی از دست رفته، حال و احوالش به هم میریخت و گفتوگو به فرصتی دیگر میافتاد. نعمتالله جهانبانویی، مدیر و صاحب امتیاز مجله پر سر و صدا و به اصطلاح آوانگارد دهه چهل و پنجاه شمسی که هزار و صد و هشتاد و یک شماره از سال 1328 تا 1353 منتشر و توقیف شد تا سال 1357 که یک بار دیگر منتشر و پس از 36 شماره برای همیشه تعطیل شد. به بهانه انتشار این 1217 شماره مجله گفتوگویی کامل با او انجام شد که تا به حال در جایی به چاپ نرسیده است.
چرا شما هر بار که عکس مادرتان را نگاه میکنید، به گریه میافتید؟
برای اینکه یاد دوران سخت زندگی قدیم میافتم که مادرم با فقر مرا بزرگ کرد و به اینجا رساند. من در هفت سالگی پدرم را از دست دادم و با مادر و دو خواهرم زندگی میکردیم. یادمه یک بار گرفتار بیماری سختی شدم که پزشک معالج یا حکیم آن زمان به مادرم گفت باید به بچهات هندوانه بدهی. هندوانه میوه گرانی بود. مادرم با هزار بدبختی پولی جور کرد و یک هندوانه خرید. هندوانهای که شل بود. وقتی آن را به دو نصف کرد یک مزه ترشی داشت، نمیتوانستم بخورم. بنده خدا مانده بود چکار کند آخرش گفت نان بزن داخلش و بخور. آن موقعها فقر این ریختی بود. به خاطر این خاطرات گریه میکنم.
متولد چه سالی هستید؟
من متولد سال 1301 در تهران هستم. گفتم که هفت سالم بود که پدرم فوت کرد. پدرم جزو گروه نگهبانی شمسالعماره بود و گهگاه با او به محل کارش در کاخ گلستان میرفتم و لابهلای درختان آن بازی میکردم. این آرامش خاطر را تا زمانی که پدر بود داشتم اما پس از مرگ او در یک دورهای مجبور به ترک تحصیل شدم تا در یک آهنگری کار کرده و خرج خانوادهام را بدهم.
اما ظاهراً بعدها تحصیلات خود را کامل کردید؟
یکی از دوستان پدرم در محله امیریه که محل زندگیمان بود به نام آخوند سهیلی بود که کمکم کرد تا شبانه درس بخوانم. بعد از مرگ آخوند سهیلی من تحصیلات را ول نکرده و تا دیپلم را در کلاسهای آزاد خواندم.
یک ایرادی که به شما گرفته میشود بابت همین مدرک و تحصیلات دانشگاهی است؟
اتفلاقاً خودم میخواستم بگویم. بعدها که مطبوعات صاحب سندیکا شد از طریق همکاری سندیکا و دانشگاه تهران در دوره کارشناسی روزنامهنگاری مشغول به تحصیل شدم که این دانشگاه در پایان به ما مدرک معادل لیسانس داد که هنوز هم آن را دارم اما باید بگویم که روزنامهنگاری به تحصیل و این حرفها نیست که تحصیلات آکادمیک داشته باشی، روزنامهنگاری ژنی است شما فکر میکنید مرحوم ذبیحالله منصوری تاریخ تمام جهان را خوانده بود، نه اینطور نبود. او به صورت ذاتی یک روزنامهنگار و مترجم بود و بلد بود که خواننده را با خود همراه کند.
قصد ندارم زیاد وارد جزئیات زندگی کودکی و جوانی شما شوم و میخواهم مستقیم سر انتشار مجله فردوسی برویم، ایده انتشار این مجله از کجا پیدا شد؟
من خیلی اتفاقی وارد این عرصه شدم. گفتم که از همان کودکی در آهنگری کار میکردم و همانجا توسط استاد کارم به تشکیلات کارگاههای فلزکاری امیرشرفی بدر معرفی شدم. این خانواده بدر همان بدری است که در تهران چند مدرسه و دبیرستان ساخته و در کارهای خیر بودند. تا دوران سربازی در فروشگاه تخت خوابسازی و تختخواب فروشی بودم و بعد هم رفتم سربازی. بعد از دوران سربازی بود که به بهانه پیدا کردن کاری جدید وارد تشکیلات روزنامه اقدام عباس خلیلی، پدر همین خانم سیمین بهبهانی شاعره شدم.
از قبل شناختی درباره این روزنامه یا روزنامهنگاری داشتید؟
راستش را بخواهید هیچ آشنایی با این کار نداشتم. جوان بودم و جویای شغل و با اشتغال در اقدام
متوجه شدم که روزنامهنگاری هم یک شغل است و میتوان با آن صاحب درآمد شد.
چکار کردید؟
بعد از مدتی که در اقدام بودم صبح تا شب افتاده بود توی سرم که خودم یک تشکیلات مستقل مطبوعاتی راه بیاندازم. آن موقعها دفاتر اکثر نشریات نزدیک کیهان و اطلاعات در توپخانه بود و برای همین بیشتر آنها مانند تهران مصور، ترقی و چند روزنامه و مجله دیگر در لالهزار دفتر داشتند. لالهزاری که پاتوق تئاتر و سینما هم بود. یک روز با آقایی به نام وثیقی آشنا شدم که صاحب تشکیلات تئاتر فردوسی بود و میخواست با تئاتر تهران و مجله آنها تهران مصور رقابت کند. بابت همین، پیشنهاد و انتشار فردوسی را با سرمایه او دادم که قبول کرد و بدینترتیب مجله فردوسی متولد شد.
برای کادر تحریریه و نویسندگان مجله چکار کردید؟
من از همان اول کار، بیشتر دنبال کارهای مدیریتی بودم. برای تحریریه فرجاله نوحی را از روزنامه اقدام آوردم که اولین سردبیر فردوسی شد.
آیا توانستید با تهران مصور تئاتر دهقان رقابت کنید؟
وثیقی صاحب امتیاز بود و من مدیر مسؤول و قرار شد او دخالتی در مشی مجله جز حمایت مالی نداشته باشد. یک سری بلیت تئاتر و یک اتاثق برای تشکیلات مجله در همان تئاتر فردوسی در اختیارمان گذاشت که ما شمارههای این بلیتها را در مجله زده و به عنوان جایزه به خریداران و خوانندگان مجله میدادیم. اگر اولین دورههای فردوسی را ورق بزنید، این شمارهها را میبینید. بعد هم در صفحه آخر میزدیم مجله فردوسی در ساختمان تئاتر فردوسی و چاپخانه فردوسی منتشر میشود که این آدرس تأثیر زیادی روی خواننده داشت که اینها چه تشکیلاتی دارند.
بعد که خودتان صاحبامتیاز و مدیرمسوول شدید هزینهها از کجا تأمین میشد؟
تئاتر فردوسی که از رونق افتاد وثیقی قصد تعطیلی مجله را داشت که من امتیاز را خریدم. طبق قرارداد محضری چون سن و سالم اجازه نمیداد امتیاز را به نام خواهرم زدم و بعد از یک سال که به سن و سال قانونی سی سال رسیدم امتیاز را به نام خودم برگردانده و کار را ادامه دادیم. آگهی میگرفتیم و وضعمان روبهراه بود. تکفروشی هم جای خود را داشت. آن موقعها پخش جراید تهران دست یک آقایی بود به نام حاج سقا که تشکیلاتش داخل کوچه کلیسا یا نمیدانم یکی از کوچههای لالهزار بود. همانجا تسویه حساب میکرد و اگر مجله اضافی میخواست میفرستادیم. این حاج سقا اول صبح قابلمه آبگوشت را بار میگذاشت و با اضافه شدن هر میهمان یک کاسه آب داخلش میریخت. یک وقت میدیدی موقع ناهار بیست نفر سر سفرهاش نشستهاند. اکثر قدیمیها سقای خدابیامرز را میشناسند.
یک زمانی بحث بود که اکثر شاعران شعر نو کارشان را با فردوسی شروع کردهاند؟
همینطور است. مرحوم فرجاله نوحی خیلی کمک میکرد. از فروغ فرخزاد تا نصرت رحمانی و کارو همه با فردوسی شروع کردند. شهرت مجله به جایی رسیده بود که دانشجویان خرید آن را افتخار میدانستند. یک جور کلاس شده بود و میخریدند و لوله شده داخل جیب میکردند تا مثلاً بعداً بخوانند.
ظاهراً شما و دکتر علی بهزادی سپید و سیاه و چند روزنامه دیگر جزو اولین بنیانگذاران سندیکای روزنامهنگاری هستید؟
مرحوم رحمت مصطفوی (روشنفکر)، برادر هاشمی (اتحاد ملی)، علیاکبر صفیپور (امید ایران) و سردبیر ما در آن زمان هوشنگ عسگری که بعدها مجله خوشه را منتشر کرد هم بودند که با همفکری هم سندیکا را تأسیس کردیم جالب اینجا بود که این سندیکا اداره نداشت و برای جلسات هفتگی در خانه همدیگر جمع میشدیم.
بعد از فرجاله نوحی چند سردبیر دیگر با شما کار کردند؟
متأسفانه زمانی که از وثیقی جدا شدیم تا مستقل کار کنیم در دومین ماه همکاری مرحوم نوحی دچار عارضه سرطان خون شد که برای درمان به فرانسه رفت و همانجا هم درگذشت. بعد یکی از نویسندگان مجله آقای ایرج مستعان سردبیر شد و بعد از او من دنبال دکتر عسگری رفتم که با عنوان سردبیر خواندنیها برای تحصیل به فرانسه رفت اما دندانپزشکی خواند و برگشت. یک مدت هم دکتر عسگری با ما بود تا اینکه خودش مجله خوشه را منتشر کرد و رفت. بعد دکتر محمود عنایت آمد که او هم عاقبتبخیر شد و با مجله خودش نگین از ما جدا شد.
اما ظاهراً با دکتر عنایت دچار مشکل شدید؟
برای اینکه مدام دنبال مطالب ادبی، سنگین و خشک بود. یک دفعه دیدیم که تیراژ افتاد. ما اول کار با پنج هزار تیراژ کارمان را شروع و به بیست هزار تا رسیده بودیم اما یک دفعه احساس کردم مردم و خوانندگان سابق مجله دیگر روی خوش نشان نمیدهند. این در دوره اوایل دهه چهل بود که شرایط اقتصادی مملکت هم خراب بود. وضع جوری شد که مجبور به تعطیلی شدم. شش ماه تعطیل کردیم تا بعد با پیشنهاد دوست عزیزی ناصر نیرمحمدی مجله را به صورت روزنامه هفتگی در قطع روزنامه معمولی دوباره چاپ کردیم. یک مدت با نیرمحمدی بودیم تا دوباره عنایت آمد. البته بگویم که نیرمحمدی به عنوان وابسته فرهنگی به هند رفت و عنایت بدون آنکه اشتباهات سابق را تکرار کند دوباره همه چیز را به شکل سابق در آورد و مجله دوباره در شکل و شمایل قبلی منتشر شد.
یک مورد دیگر درباره بعضی از دوستان و همکاران شماست که بعد از تعطیلی مجلهها و نشریاتشان بعد از انقلاب گرفتار فقر شدند. مگر اینها در همان زمان صاحب درآمد و پسانداز نبودند؟
آن موقع اکثر وزرایی که رأس کار میآمدند، حواسشان به مطبوعات بود. با روزنامهنگارها دوستی کرده و گهگاه شغلی هم در حد مشاوره با یک حقوق خوب میدادند. مثلاً همین زمینی که من خانهام را ساختم جزو زمینهایی بود که به سندیکای روزنامهنگاری داده شد و بعد از قوارهبندی بین روزنامهنویسها تقسیم شد. آن موقع این پارک جمشیدیه بیابان بود و خیلی از بچهها غر میزدند که کدام آدم عاقلی میآید اینجا زندگی میکند. بیشتر آنها فروختند و رفتند. من ماندم و مرحوم شهیدی که سردبیر اطلاعات بود. یواش یواش به صورت قرض و قوله دو طبقه ساختیم و زندگی کردیم و الان صاحب این سرپناه هستیم و در روزگار پیری مستأجر نیستیم. یک عده از دوستان هم چون مجرد بودند در بند زندگی نبوده و روز را میگذراندند. حکایت دوم را غنیمت دان بود. شما کتاب شبه خاطرات دوست عزیزم دکتر بهزادی را بخوانید او هرچه درباره رحمت مصطفوی مجله روشنفکر نوشته دست است. پیرمرد در روزهای آخر عمرش فقط دو تا نان باگت برای خوردن داشت. رحمت مصطفوی که با مجله روشنفکر و قلم معروفش در کل ایران شهرت داشت. دکتر بهزادی شاید بیرحمانه نوشته اما درست نوشته است.
شما گفتید در آغاز کار فردوسی به وثیقی که سرمایهگذار بود گفتید حق دخالت ندارد. آیا بعد در دوران انتشار پیش آمد که سردبیری با شما شرط کند که در مطالب دخالت نکنید؟
نه هیچوقت این طور نشد. البته من هم با توجه به شناختی که از سردبیرانم داشتم کمتر در کار آنها دخالت میکردم.
این ماجرای آتش زدن شما به دستور تیمور بختیار، فرماندار نظامی تهران در سال 1332 چیست؟
بعد از کودتای 28 مرداد و پیروزش شاه و دار و دستهاش ما عکس چه گوارا را روی جلد کشیدیم که همین باعث بازداشتم شد. من بودم، پرویز خطیبی و چند روزنامهنویس که در زیرزمین فرماندار نظامی چند روز زندانی شدیم.
یک روز که مرا برای بازجویی پیش تیمور بختیار بردند آمدم دست پیش بگیرم و اعتراض کنم.
با ناراحتی گفتم: تیمسار این چه وضعشه. خسته شدم میخواهم خودم را از دست شما آتش بزنم. بختیار هم معاونش سرهنگ کیایی را صدا زد. یک کبریت به او داد و گفت این جهانبانویی را ببر گوشه حیاط فرمانداری نفت بریز رویش تا خودش را آتش بزند. اینجا بود که فهمیدم کار جدی است، گفتم پس چکار کنم، جواب داد خود سانسور باشید.
و به خاطر همین در مرداد 1353 با چند روزنامه و مجله دیگر تعطیل شدید؟
ما جزو تعطیلیها نبودیم اما بعضی از دوستان و همکارانمان چنان زیر آبمان را زدند که چند روزی بعد از آنها حکم تعطیلی ما هم رسید. یا در همان روزهای 32 و ماجرای فرار شاه تیتر زده بودیم «ظل اله ذلیل اله شد» همین را بردند و نشان نخستوزیری و دربار دادند تا تعطیل شویم. یکی از دوستان در نخستوزیری تعریف میکرد هر روز صحبت تعطیل نشدن شماست که جرا فردوسی تعطیل نشده است. اگر دقت کنید بهانه آن تعطیلیها نداشتن تیتراژ و اخاذی از نخستوزیری به بهانه بودجه است ما هم تیراژ داشتیم، هم آگهی و وضع مجله خوب بود. شنیدم که دوستان آنقدر گفتند تا مسوول مربوطه با عصبانیت یک شماره مجله فردوسی را کوبیده وسط زمین که تعطیلش کنید.
دکتر بهزادی در خاطراتش به شما اشاره کرده که در یک روز سیزده یا چهارده بار عضو حزب رستاخیز شدید.
ماجرای عجیب و غریبی بود. آن روز هنوز جلوی چشمم است. هر کس در سازمان و ادارهای یک دفتر جلوی در گذاشته و از هر ارباب رجوع امضا میگرفتند که مثلاً دارند عضوگیری میکنند. بابت همین اکثر عابران گذری و ارباب رجوع ادارات ناخواسته عضو میشدند. دستور آمده بود باید تکحزبی و تکسیستمی شود و چیز غریبی نبود که شما در یک روز ده، دوازده بار دفتر عضویت را امضا کنید.
عجیب است که شما یک دوستی پنجاه ساله با دکتر بهزادی سپید و سیاه دارید اما نامی از شما در خاطراتش و کتاب شبه خاطرات نیامده است.
علتش را میدانم. اگر خاطرات را ببینید، او ملاحظهکاری کرده که فرد مذکور یا زنده نباشد یا در خارج از کشور ساکن باشد. به هر حال ملاحظه مرا کرده که ناراحت نشوم.
شما در آن روز مرداد 1353 که مجله تعطیل شد کجا بودید؟
آن روز در خانه بودم که عطااله تدین زنگ زد و خبر داد مجله تعطیل شده. گفتم که قرار نبود تعطیل شویم اما تعطیلمان کردند. یادمه تمام روز را نشسته و گریه میکردم. انگار که بچهام را از دست دادهام. این شغل دلخواه ما بود و دیگر حق نداشتیم آن را انجام دهیم.
بعد از آن چکار کردید؟
بعدش از ساواک اخطار دادند که با نشریات خارجی درباره تعطیلی و توقیف حرفی نزنیم. ترسیده بودم. هر وقت که بیرون میرفتم احساس میکردم یک سایه در تعقیبم است. بعد از مدتی برای اینکه از آن حال و شرایط بیرون بیایم خانواده را برداشتم و به چند سفر خارجی رفتیم تا شاید فراموش کنم. ولی نمیشد.
خسارت هم بابت این تعطیلی گرفتید؟
نمیدانم سیصد یا چهارصد هزار تومان آن زمان بود که همه آن را خرج این سفرها کردم تا از لحاظ شرایط روحی ویران نشوم.
به روزنامهنویسها هم دادند؟
بله به هر روزنامهنویسی که بیکار شده بود بسته به نام و سابقه رقمی دادند از صد هزار تا صد و پنجاه هزار تومان. مثلاً یک بار شنیدم که ذبیحاله منصوری با آنکه همچنان در خواندنیها مشغول به کار بود به علت تعطیلی سپید و سیاه و چند مجله دیگر که در آنها پاورقی مینوشت دویست هزار تومان گرفته است.
اشاره به رحمت مصطفوی مجله روشنفکر کردید ظاهراً او خودش مجلهاش را تعطیل کرد؟
بله مصطفوی به خاطر روشنفکر گرفتار قرض شد. گاهی اوقات حقوق و حقالتحریر نویسندههایش عقب میافتاد که باعث ناراحتی آنها شده بود. برای همین یک وامی گرفت و بدهیها را داد و بعد هم تعطیلش کرد. یک مدت هم وابسته فرهنگی در فرانسه شد.
این ماجرای درگیری شاعران نو و صاحب سبکها در فردوسی چه بود؟
آخرین سردبیر ما عباس پهلوان بود که با موج نو این بحثها را به وجود آورد. خواننده هم میخواست و به خاطر همین پروبال دادیم. از رضا براهنی تا نادر نادرپور و احمد شاملو همگی به هم حمله میکردند. البته من بیشتر حواسم به مطالب رضا براهنی بود تا دردسرساز نشود. یک بار هم به متلک به سردبیر گفته بود اینجا تو سردبیری یا مدیر که جوابش را داده بود. این مجله مدیر است و من هم حقوقبگیر او و سردبیر و اینطور براهنی را دست به سر کرد. برخورد این شعرای شعر نو و موج نو، تیراژ مجله را به خوبی بالا برده بود.
شما هم گرفتار تیراژ بودید؟
تیراژ یکی از اصول کار روزنامهنگاری است. وقتی تو خواننده داشته باشی مطلبت به چشم میآید، وقتی خواننده نباشدتو هم نیستی. داستان تعطیلی را که گفتم.
فردوسی در بین مجلههای همدوره کمتر به سراغ پاورقی رفته است.
برای اینکه بیشتر دنبال مطالب فرهنگی و سیاسی بود و مطالب روز و برای همین صفحهها را با پاورقیهای آبکی پر نمیکردیم. مثلاً در یک دورهای در اواسط دهه چهل بر علیه سیاست آمریکا در جهان و درباره ویتنام مطلب میزدیم که مورد استقبال دانشجویان قرار گرفته بود. وقتی قشر دانشجو خواننده مجله بود پاورقی آبکی و عشقی قبول نمیکرد. مثلاً استاد مهدی بهار یکی از نویسندگان ما بود که درباره استعمار و غارتگری آن مینوشت البته در آن اوایل کار چند پاورقی داشتیم اما قطع شد.
بخش سینمایی مجله هم ظاهراً طرفداران خود را داشت.
دوستان زیادی در این بخش با ما همکاری داشتند. اوایل کار شاءالله ناظریان مینوشت. بعد جمشید ارجمند آمد، پرویز دوایی هم بود که به فردوسی رفت. چند نفر دیگر هم بودند که الان ذهنم یاری نمیدهد.
ماجرای درگیری قلمی شما با علیاصغر امیرانی مجله خواندنیها چه بود ظاهراً مقالات زیادی بر علیه یکدیگر منتشر میکردید؟
به خاطر سردبیری دکتر عسگری در فردوسی بود. گفتم که امیرانی او را با پول خواندنیها به فرانسه فرستاد تا روزنامهنگاری بخواند اما عسگری دندانپزشکی خواند و برگشت. امیرانی بیرونش کرد ما او را به فردوسی بردیم که باعث ناراحتی امیرانی شد و خودش هم اول شروع کرد تهمتهایی زد ما هم جوابش را دادیم.
دوره دوم انتشار فردوسی از چه تاریخی بود؟
شهریور 1357 بود که به خاطر وضعیت سیاسی کشور و وقوع انقلاب اسلامی به ما خبر دادند که میتوانیم مجلات خود را منتشر کنیم. یادمه 26 شهریور 57 بود که سه روزنامه کیهان، اطلاعات و آیندگان خبر دادند که پنج مجله و روزنامه از توقیف آزاد شدند که یکی از آنها فردوسی بود.
دفتر مجله فردوسی در این سالها کجا بود؟
یک مدت در تئاتر فردوسی لالهزار بودیم. بعد به دفتری در خیابان رامسر رفتیم. بعد از انقلاب هم همزمان با دوره دوم به چاپخانه ماز گرافیک در خیابان بهار منتقل شدیم.
در این دوره چند شماره منتشر شد؟
دوره اول که از سال 1328 شروع شد تا سال 1353 چیزی نزدیک به 1181 شماره مجله داشتیم. در دوره دوم هم از سال 1358 تا 1358، 36 شماره بود که بعدش برای همیشه تعطیل شد و خانهنشین شدم.
خاطره خاصی از این همه سال و عمری که در روزنامهنگاری گذشت در ذهن دارید؟
تمام روزهای انتشار فردوسی خاطره بود. یادمه برای دادگاه مصدق، مرگ جهان پهلوان تختی و چند اتفاق دیگر تمام بچههای تحریریه با دل و جان کار میکردند. به هر حال نسل ما دومین نسل تاریخ روزنامهنگاری نوین بعد از نسل بهار و دهخدا و صور اسرافیل بود و حالا شما نسل سوم هستید. هر کدام این دورهها با مشکلات خاص خود و کمبودها این رسالت را انجام داده و به دوره بعد رساند. همینطور که نسل ما این را آورد و تحویل شما روزنامهنگاران جوان داد.
اگر یک بار دیگر به دوران بعد از سربازی برگردید که دنبال شغل میگشتید این راه را میآمدید؟
با دل و جان میآمدم.
چطور شما مثل دوست و همکارتان دکتر بهزادی خاطرات خود را منتشر نمیکنید؟
برای اینکه خیلی دیر شده و دیگر نمیتوانم قلم به دست گرفته و این خاطرات را بنویسم. یادآوری آنها برایم دردناک و اندوهگینانه است و رهایش کردم.
ایرج باباحاجی
منبع: تجربه ش 3 ص 168 مرداد 90