نام رحیم در هیچ فهرستی از صلیب سرخ نبود
اشاره:
«رحیم قمیشی»، زاده خوزستان و معاون گردان کربلا، که از نخستین روزهای جنگ، داوطلبانه و با عضویت رسمی در سپاه پاسداران عازم دفاع از وطن شد، چهار دی سال 1365 و در آغاز عملیات کربلای چهار به اسارت نیروهای عراقی درآمد. جملات نخستین او، یادآوری لحظاتی پیش از اسارت است. دشوارترین لحظهها...
«به محض شروع شلیک عراقیها، نیروهایی که جلوتر بودند گرفتار و اکثراً شهید شدند و ما که عقبتر بودیم، شروع به جمع کردن مجروحان کردیم. سروش حیدری مجروح شده بود، او را در بغل گرفتم و تا چند متری بردم ولی دیدم که خودم در حال افتادن هستم. او را در پناهگاهی قرار دادم. صداهای لحظه آخرش در طول اسارت با من بود که فریاد میزد دوست ندارم اینجا بمانم و اسیر شوم. دیگر هیچ اثری از او پیدا نشد. 20 متر آن طرفتر ابراهیم صمدی تیر خورده بود. او را هم تا 15 متری عقب آوردم و دیدم که چشمانش سیاهی میرود و او را هم در پناهگاهی گذاشتم و رفتم که بقیه نیروها را سازماندهی کنم. رفتنی که دیگر برگشتنی نداشت...»
قمیشی که در نیمههای جنگ، تحصیل در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه صنعتی شریف را شروع کرده بود، پس از آزادی، علوم سیاسی را ترجیح داد و با رتبه اول و بدون استفاده از سهمیه ایثارگری در دانشگاه تهران پذیرفته شد و تحصیل خود را تا فوقلیسانس ادامه داد.
«چراهایم را در علوم سیاسی پیدا میکردم. اما بعد از آزادی دیدم که انگار ما را به یک کشور دیگری آوردهاند. ما سال 65 در کشوری به نام جمهوری اسلامی ایران اسیر شده بودیم. امروز هم همان زمین، همان خاک، همان جغرافیا بود اما کشور دیگری بود. برای آن کشور سال 65 اشک میریختم. بارها آرزو کردم که کاش راهی برای بازگشت به همان اردوگاه وجود داشت. کاش بیشتر میماندیم و مزه زندگی را بیشتر حس میکردیم.»
بعد از درس برای رحیم قمیشی، فارغالتحصیل علوم سیاسی از دانشگاه تهران، بازار کاری وجود نداشت. امروز، رحیم قمیشی، بازنشسته سپاه و «انسانی است که برای انسانیت زندگی میکند و میخواهد آزاده بماند...»
«چهار نفر بودیم. نیم ساعت در مقابل سپاه هفتم عراقیها مقاومت کردیم. بعد از نیم ساعت، فشنگمان تمام شد. اسلحهها را زمین گذاشتیم و دستهایمان را بالا بردیم.»
اولین لحظه اسارت، حافظه جان میدهد؛ انگار از ترس. هر چند که امروز با لبخند به یاد آورده میشود.
«مارا از سنگر بیرون آوردند وسینه خاکریز گذاشتند و کلاشینکف را مسلح و شروع به تیراندازی کردند. مسعود و جعفر تیر خوردند. یک تیر هم به قمقمه نادر خورد و آب قمقمه که به من پاشید فکر کردم خون خودم است و دارم میمیرم. چشمم را بسته بودم و فکر کردم که آدم این موقع باید اشهد بگوید. شروع کردم؛ اشهد ان لا اله الاالله، اشهد ان محمد رسول الله. اشهد ان علی ولیالله. حی علیالصلاه. حی علیالفلا. حی علی خیرالعمل. قد قامت صلاه... که به خودم آمدم و گفتم چکار میکنم؟ مگر میخواهم نماز بخوانم؟ باید همان سه تا را میگفتم...»
«رحیم قمیشی» کد اسارت نداشت. عکس یادگاری هم نگرفت. تاریخی که پشت عکسهای دوربین 136 خورده، دو مقطع زمانی را ثبت کرده است. سال 65،سال 69. انگار که چهار سال از دنیا و زندگی حذف شده بود. در فاصله 22 تا 26 سالگی، بعد از چهار سال که از اردوگاه تکریت 18 بیرون آمد، شده بود یک مرد پیر. موهای سرش ریخته بود و چشمهایش پر از خستگی بود.
«در طول آن چهار سال اسارت، آیینهای نبود که خودمان را ببینیم. بعد از آزادی، تا ماهها جرأت نمیکردم خودم را در آیینه نگاه کنم. اولینبار، خودم را نشناختم؛ خودم را باور نکردم.»
چهار سال فراموش شد و بیخبر ماند و «مفقودالاثر» لقب گرفت. امروز تلاش میکند از یادآوری بسیاری از مشاهداتش فرار کند.
«وقتی ما را به پشت خط عراقیها آوردند، پشت خط، دنیای دیگری بود. چهره سربازهایشان شکسته و چین و چروک خورده و بالای 40 سال. انگار داشتیم با پدرهایمان میجنگیدیم... در هر کامیون آیفا، پنج یا شش اسیر دست بسته سوار کردند و یک صف 50 ماشینی درست کردند و بردند بصره. مردم بصره، جشن شکست دادن ما را گرفته بودند و سنگ و میوه گندیده به طرفمان پرتاب میکردند. اشکی که از چشمهایمان میآمد از تلخی اسارت نبود؛ به خاطر مظلومیت جمهوری اسلامی گریه میکردیم.»
معاون گردان کربلا تا آخرین روز زنده بودنش آنچه را که در اولین لحظات اسارت دیده، از یاد نمیبرد.
«وقتی ماشاءالله ابراهیم را اسیر گرفتند لباس آرمدار سپاه به تن داشت. پایش خونریزی شدید داشت. او را یک گوشه گذاشتند و آنقدر ماند تا از شدت خونریزی شهید شد... یک اسیر زخمی کنار من بود و آنقدر ماء ماء گفت و به او آب ندادند که از تشنگی شهید شد... نگاهشان به ما نگاه یک انسان نبود. آن طور که با حیوانات رفتار میکردند با ما هم رفتار میکردند... اسرای مجروح را در یک کمپرسی جا داده بودند. وقتی خواستند پیادهشان کنند. یکی از بعثیها به راننده گفت که جک کمپرسی را بالا بزند. در عقب کمپرسی باز شد و کمپرسی بالا رفت و بچههای مجروح انگار که بار آجر خالی میشود، پشت سر هم، زمین افتادند طوری که وقتی ما بدنشان را از روی همدیگر برمیداشتیم، دو، سه نفرشان زیر مانده و از خفگی و بیهوایی شهید شده بودند... توجهی به تشنگی و گرسنگی ما نداشتند و ما را مجوس خطاب میکردند.»
اسرای کربلای چهار، پنج روز در بصره زندانی هستند و هر وقت طلب غذا یا آب میکنند کتک میخورند تا زمانی که به سلولهای اداره استخبارات عراق منتقل میشوند و دو روز در آنجا میمانند و با مردانی مواجه میشوند كه خیلی کم شبیه انسان بودند و ظاهراً شغلشان شکنجه بود.
انگار که از دنیای غیرواقعی تعریف میکند. تعریفهایش از آن روزها در باور «انسان»جا نمیگیرد. مردمی که چنین کارهایی را بر آنها تحمیل کردند امروز زندهاند و مشغول زندگی.
«یک سطل برای قضای حاجت داده بودند. این سطل پر شد. تشنه بودیم و آب میخواستیم. گفتند همان سطل را خالی کنید و حالا پر آب کنید و ببرید. اجازه شست و شوی سطل را خواستیم. کتکمان زدند و اجازه ندادند.»
قمیشی به یاد دارد که عراق از عملیات کربلای چهار، 400 اسیر گرفت. تا زمان انتقال به اردوگاه، او فقط با 27 نفر همراه بود و از سرنوشت باقی اسرا خبر نداشت.
«ما را به سلولهای زندان الرشید بردند. سلولهای 10 متری. وقتی رسیدیم. 16 نفر در آن سلول بودند و شدیم 43 نفر. جایی برای خوابیدن نبود و ایستاده به زور جا شده بودیم. شبها، 23 نفر دور تا دور سر پا میایستادیم که بقیه بتوانند چسبیده به هم بخوابند. نیمههای شب، آن تعداد که خوابیده بودند بیدار میشدند و میایستادند و نوبت خواب ما بود. 45 روز در همان سلول بودیم. بعضیها دو سال در همان سلولها مانده بودند.»
اغلب اسرا مجروح هستند. در زندان الرشید هیچ پزشکی حضور ندارد.
«کف دست حسین سلطانی تیر خورده بود. دستش را با یک تکه پارچه بسته بود. بوی عفونت دستش توی سلول پیچیده بود. یک روز گفت رحیم، من احساس میکنم که انگشتم دارد از جا درمیآید. یکی از انگشتهایش را گرفت و کشید و انگشت جلو آمد. گفتم حسین چکار میکنی؟ گفت نه. ببین همهشان در آمدهاند چون از شدت عفونت فاسد شدهاند. پنج انگشت دستش را جلوی چشم من از زیر پارچه کند و دور انداخت.»
نیمی از مجروحان در همان سلول از شدت جراحت و ضعف شهید میشوند.
«شاید اعتقادی به این نداشتند که ما باید زنده بمانیم.»
قمیشی هم مثل تمام اسرای ایرانی و در ابتدای ورود به اردوگاه با تونل مرگ مورد استقبال قرار گرفته است.
«از داخل اتوبوس میدیدیم که سربازهای عراقی به سمت اتوبوس میدوند و نبشی آهن و دسته کلنگ و بیل به دست دارند. تونل مرگ تشکیل شده بود.»
50 سرباز با کابل و چوب و بافتههایی از سیم خاردار، صفی تشکیل دادند و جلوی اتوبوس ایستادند. 25 نفر در هر طرف صف و هر اسیر باید به تنهایی از این مسیر رد میشد. یادش میآید که مجروحان؛ بیشتر از آنها که سالم بودند، کتک خوردند... اردوگاه تکریت 11 اولین اردوگاه اسرای مفقود بود. اسرایی که محکوم به فراموش شدن بودند.
«درد بزرگ ما مفقودها بیخبری بود. هر روز منتظر بودیم که یک نامه برای ایران بدهیم و بگوییم ما زندهایم. هفته دیگر، ماه دیگر، امسال تمام شد، سال دیگر. تا روزی که آزاد شدیم، خانواده ما نمیدانست که زندهایم و اسیریم و ما هم از آنها بیخبر بودیم. وقتی آزاد شدم و برگشتم گفتند پدرت سه سال و نیم قبل فوت کرد. برگشتم و با یک قبر کهنه مواجه شدم که نوشتههایش هم در حال پاک شدن بود.»
عراقیها در گوش اسرای مفقود این زمزمه دایمی را سر میدهند که «هر لحظه اراده کنیم، میکشیم و لازم هم نیست که به صلیب سرخ گزارش دهیم چون شما آماری نزد صلیب سرخ ندارید.»
تکریت 11، یک محوطه خاکی است که چهار بند در میان دیوارهای سیم خاردار متصل به شبکه برق گرفتار شدهاند.
هر بند سه آسایشگاه دارد و هر آسایشگاه، یک اتاق صد متری است که 130 نفر در آن زندانی هستند. تعداد اسرای تکریت 11 هزار و 500 نفر است.
«در سه ردیف ورودی زمین و شانه به شانه هم میخوابیدیم و جای هر نفر، یک وجب و چهار انگشت بود. هر کدام یک پتوی سربازی داشتیم که بعدها شد دو پتو.»
در تکریت 11، هر هفته یک اسیر شهید شد. ظرف سه ماه اول تمام مجروحان شهید میشوند. غذای اسرا در هر وعده، کمتر از هشت قاشق برنج با یک و نیم تکه نان زمخت عراقی است.
«هرگز طعم سیری را نچشیدیم. غذا به اندازهای بود که فقط از گرسنگی مفرط نجات پیدا کنیم.»
گرسنگی، تشنگی، هراس از مرگ و کتکهای روزانه به هنگام هر نوبت سرشماری از ذهن قمیشی پاک نمیشود.
«انگار هر روز سهممان این بود که کتک بخوریم.»
اسرا، چهار سال، روز و شب را همراه با تحقیر سپری کردند. عراقیها انگار که برای تحقیر آنها از ماهها و روزها قبل از اسیر کردنشان برنامهریزی کردهاند.
«در هر بند بیش از 300 نفر بودند. دو نوبت در روز و به مدت یک ساعت اجازه داشتیم از آسایشگاه بیرون بیاییم. ساعت هشت تا 9 صبح و ساعت چهار تا پنج بعدازظهر. در بقیه ساعتها در آسایشگاه به رویمان بسته میشد. در هر بند، شش دستشویی و چهار حمام بود. تصور کنید که 300 نفر از ساعت پنج عصر روز قبل در اتاقی زندانی بودهاند که دستشویی ندارد. حالا همه میخواهند بروند دستشویی. هر نفر 30 ثانیه وقت داشت. و به هر نفر در روز، یک بار نوبت رفتن به دستشویی میرسید. رد طول آن چهار سال این شکنجه دایمی ما بود.»
اسرای تکریت 11 مثل 30 هزار نفر از اسرای مفقود، پنهان میمانند و بنا نیست که کسی از «زنده» بودن آنها باخبر شود. مثل غمانگیزترین قصه دنیا. تنها چند کیلومتر آن طرفتر، نمایندگان صلیب سرخ از اردوگاههایی که عراقیها وانمود میکنند «فقط همینهاست». بازدید میکنند و برای اسرای ایرانی کارت و شماره اسارت صادر میشود و خانوادهها خبر میشوند که عزیزشان زنده است و صلیب سرخ برایشان نامه و عکس میبرد و فقط چند کیلومتر این طرفتر، زندانهای مرگ برپاست که قرار نیست توجهی را جلب کند و ساکنان این زندانها از حداقلهای زنده بودن هم محروم هستند. در طول آن چهار سال، هیچ نمایندهای از صلیب سرخ به تکریت 11 نمیآید و آنها هم به هیچ جا معرفی نمیشوند و حتی از دیدن یک روزنامه عراقی هم محروم هستند. امید و آرزوها و رؤیاها زنده نگاهشان میدارد. تکریت 11، یکی از بیشمار اردوگاههای مفقودین بود که تا مرداد 69 هیچ کس از وجودش باخبر نشد.
«یکی از آرزوهایم در آن سالهایاسارت این بود که یک روز پای پیاده، به چهارراهی برسم، کمی به راست بروم و بعد تصمیمم را عوض کنم و به چپ برگردم.
چه لذتی بالاتر از اینکه خودم تصمیم بگیرم که کمی به راست و کمی به چپ بروم. در آن سالها، رؤیای من دیدن یک آسمان پر ستاره بود چون پنجرههای آسایشگاه را مسدود کرده بودند و ما چهار سال آسمان شب را ندیدیم.»
قمیشی مثل یک نوار ضبط صوت، بیوقفه و بیسکوت حرف میزند. معلوم است که فقط میخواهد به نقطه پایان برسد که دیگر چیزی برای گفتن از آن چه که «میخواهد» بگوید. میان بعضی تعریفها فقط، اضافه میکند که «نمیتوانم جزییاتش را بگویم.» و این جزییات همانها هستند که در لحظهای، تمامیت مردانی را که برای «دفاع» رفته بودند، درهم شکستند.
«یک روز عراقیها ما را به صف کردند و دو به دو مقابل هم قرار دادند. گفتند هر کدام باید به نفر روبهرو یک سیلی بزنید. اگر محکم زدید که هیچ. اگر آرام زدید هر دو نفر را تنبیه میکنیم. شش یا هفت نفر اول صف گفتند نمیزنیم. عراقیها هم هر دو نفر را با کابل و لگد میزدند. ما که نگاه میکردیم، میگفتیم کاش میزدند. یک سیلی که اشکالی ندارد. خودمان بزنیم درد ندارد. عراقی ما را بزند درد دارد. بعد از آن شروع کردیم به زدن و خیلی هم محکم میزدیم و عراقیها هم آفرین میگفتند چون تصورشان این بود که با این سیلی، چه کینهای در دل ما نسبت به رفیقمان کاشته میشود. من و یکی از دوستانم که او هم معاون گردان بود توانستیم پنهانی جای خودمان را با دو پیرمرد عوض کنیم که آن دو نفر روبهروی هم باشند. من تنها راهی که توانستم به دوست صمیمیام یک سیلی محکم بزنم این بود که در ذهنم گفتم که این نادر نتوانست گردان را به خوبی هدایت کند و ما اسیر شدیم و حقش یک سیلی است و یک سیلی محکم زدم طوری که دلم به حالش سوخت. در دلم میگفتم خدا کند نادر هم محکم بزند. نادر یک سیلی به من زد ه فکر کنم دو یا سه دور، دور خودم چرخیدم. دو نفر دیگری که روبهروی هم بودند، یک معلم، عبدالمحمد و شاگرد کلاسش، احد، یک پسربچه 12 ساله بود. به عبدالمحمد گفتم چطور دلت آمد به احد سیلی بزنی. گفت من فکر کردم این یک شاگرد تنبل و درس نخوان است که مشقش را ننوشته و به کلاس آمده و پررویی هم میکند. به احد گفتم تو چطور سیلی زدی. گفت من مشقم را نوشته بودم ولی معلم زد توی گوشم من هم به او سیلی زدم. بعد از تمام شدن این نمایش. تا یک ساعت بعد فقط صدای گریه بچهها شنیده میشد که همدیگر را در آغوش گرفته بودند. آن دو پیرمردی که روبهروی هم بودند، شهید فاطمی و آقا ماشاءالله، در آغوش هم گریه میکردند و از هم حلالیت میطلبیدند.»
اسرای مفقود به مرداد 1369 نزدیک میشوند. جمعی از اسرای تکریت 11، به جرم برگزاری مراسم عزاداری برای ارتحال امام خمینی (ره) به اردوگاه تکریت 18، تبعید شدهاند که تعدادی از مقامات ایران هم در آن اردوگاه و پنهان از چشم سایر اسرا اسیر هستند. دولت ایران سرنخهایی در دست دارد و به صلیب سرخ و سازمان ملل اعتراض میکند که اسرای مفقود باید هرچه زودتر آزاد شوند. عراق به نیروهای خود که در ایران اسیر هستند نیاز دارد و میپذیرد و آمار مفقودین اعلام میشود. 30 هزار اسیر ایرانی، پنهان در اردوگاههایی که صلیب سرخ توان تصور شرایط آن را هم ندارد.
«قرار بود روز پنجشنبه آزاد شویم. صبح که نمایندگان صلیب سرخ آمدند که اسممان را بنویسند و سوار اتوبوس شویم، به آنها گفتیم تا وقتی عراق مقامات ایرانی را آزاد نکند ما سوار اتوبوس نمیشویم. عراقیها انکار کردند و گفتند هیچ اسیری غیر از ما در اردوگاه نیست. با اصرار صلیب سرخ، مقامات را از بندهای مخفی بیرون آوردند و آنها سوار اتوبوس شدند و رفتند. نوبت ما افتاد به صبح روز بعد. ما آخرین گروه بودیم. شب، دعای کمیل گذاشتیم و بچهها گفتند بیا دعا کن. میدانستم که فردا صبح میرویم. گفتم خدایا، ما اسارت کشیدیم ولی قرار است برگردیم به ایران و معنایش این است که تو ما ر ا بخشیدهای و ما را پاک دانستی ولی اگر ما پاک نشدهایم آزادی نمیخواهیم. بچهها هم الهی آمین گفتند. فردا صبح، هشت اتوبوس سوار شدیم و رفتیم. شش اتوبوس به سمت مرز رفتند و دو اتوبوس که ما بودیم و اعتراض به اسارت مقامات داشتیم، به سمت عراق برگشت. حدود 80 نفر بودیم. در روزنامهها اعلام شد که تبادل تمام شده و ما هنوز در عراق مانده بودیم. ما را به اردوگاه رمادی بردند. شب که شد، بچهها به سراغ من آمدند و گفتند تو دیشب چه دعایی کردی؟ آن شب جشن پتویی برگزار شد و من کتک مفصلی خوردم. همان وقت فهمیدم که نباید با خدا شوخی کرد.»
بازگشت بسیاری از اسرا با ماههای محرم و صفر مصادف میشود. قمیشی به یاد میآورد که یکی از اسرا برای او خاطرهای از بازگشتنش تعریف کرده است.
«یکی از بچهها تعریف میکرد که شب بازگشت او با شب اربعین مصادف شده بود. اهالی روستا هم نمیدانستند چه کنند. عزاداری کنند یا جشن بگیرند. شور کرده بودند که فردا اربعین است اما آزادهمان هم برمیگردد و در نهایت گفته بودند یا امام حسین، هزار و 300 سال برای تو عزاداری کردیم، اجازه بده که یک سال هم برای آزادهمان جشن و شادی داشته باشیم.»
رحیم قمیشی و 79 اسیر همراهش، روز 30 آبان 69، در ازای آزادی چند نفر از سران عراقی که در ایران اسیر بودند، تبادل شدند.
«من دوبار خنده واقعی مردم را با چشم خودم دیدم. وقتی خرمشهر آزاد شد و دیدم که مردم و رزمندهها در خیابانها میرقصیدند. زمان تبادل اسرا هم رقص و شادمانی واقعی مردم را دیدم و هر که ما را میدید لبخند بر لبخش بود. این مردم برای همیشه من را شرمنده خودشان کردند.»
بنفشه سامگیس
منبع: شرق، ویژه نامه جنگ، شنبه 29 مرداد 1390، ص27