بخشی از خاطرات جواد مجابی درباره روزهای بعد از کودتای 28 مرداد
اشاره:
تکهای از تاریخ شفاهی به روایت جواد مجابی که چند سالی است منتظر مجوز مانده. با آنکه سی صفحهای از آن مشمول حذف شده باز هم رخصت نیافته تا در پیشخوان کتاب ظاهر شود. روزگار، خواستار روایتهای گوناگون و مستند نسلی است که حاصل تجربهها، دیدهها و شنیدههایش را صادقانه ارائه کند و نبود این آگاهیها، جهالت ما را نسبت به پیرامون بیشتر خواهد کرد. این گفتوگو را علی شروقی انجام داده است.
ـ حوالی 28 مرداد 32 در چه سنی بودید و چه دیدید؟
من متولد 1318 هستم و در مرداد 32 حدود چهارده سال داشتم و دبیرستان میرفتم. از 10 سالگی در جریان زندگی شهری قرار گرفتم. یادم است همان موقع روزنامة «توفیق» و «حاجی بابا» را میخواندم که نشریات فکاهی بودند، همینطور نشریات سیاسی مثل «شورش» کریم پور شیرازی را میخواندم که در بعضی از اینها کاریکاتور به حد کفایت وجود داشت و من از روی کاریکاتورها سعی میکردم که چهرة شاه و مصدق و اینها را تقلید کننم که وسیلهای بود برای خودنمایی بین بچهها. تصویری که بعضی همکلاسیهایم از من در آن دوران دارند، آدمی است که سریع میتواند چهرههای سیاسی آن دوره را کاریکاتوری کند. بعد علاقهمند شدم به دکتر مصدق و نهضت ملی. یادم هست که مرتب در میتینگها شرکت میکردم به عنوان تماشاگر و شنونده و هیجانزده. هنوز ربط امور را به گونهای احساساتی و قهرمانی حس میکردم. دو خاطرة کوتاه از ماجرای 30 تیر در قزوین به یادم مانده:
در سبزه میدان مقابل عمارت قاجاری پست و تلگراف، یک مغازة الکتریکی قرار داشت که صاحب آن آقای مرتضوی سرش بوی قرمهسبزی میداد و تماسهای انقلابیون با تهران ـ به جای اینکه به طور سنتی از طریق تلگرافخانه برقرار شود ـ از طریق این مغازه برقرار میشد چون هم رادیو داشت هم تلفن و همین برای تماس با ستاد رهبر(1) کافی بود. گاهی که میتینگها دچار کمجمعیتی یا اختلال میشد بلندگویی که بالای مغازة الکتریکی نصب بود نطقهای مستمر را قطع میکرد تا به اطلاع همشهریان مبارز برساند که هماکنون با تهران تماس گرفتهایم و رهبر ضمن قدردانی، فرمودند مردم شریف قزوین به مقاومت خود ادامه بدهند.
خاطرة دیگر برمیگردد به روز 29 تیر. بالای یک گاراژ (در خیابان پهلوی) که ایوانی دراز و سراسری به خیابان داشت بلندگویی نصب شده بود که لحظه به لحظه خبرهای مقاومت پایتخت را از طریق الکتریکی مرتضوی به سمع مردم میرساند. پس از شعرخوانی حزب ایرانیها و نطقهای آتشین تودهایها، ناگهان غلغلهای برخاست. کفنپوشهایی که با یک کامیون از کرمانشاه رسیده و عازم پایتخت بودند و میخواستند با چند دقیقه حضور خود اهالی غیور را به ادامة مبارزه دلگرم کنند. یکی از آنها سراپا کفنپوش ـ عین قمهزنهای روز عاشورا ـ آمد روی ایوان و مدتی در نطق آتشیناش به خواهران شاه و درباریان فاسد اشارات عنیفی کرد. مردم حرفهایش را با کف زدنهای پر شور تأیید کردند. گفت ما برای نجات مصدق قهرمان کفن پوشیدهایم. و تا پای جان آمادهایم. (کف پر شور) در آخر صحبت کشدارش گفت: حالا همه با هم. زنده و پاینده باد اعلیحضرت همایونی. (که باز هم کف پر شور). بعدها معلوم شد که کامیون آنها حاوی بزرگترین محمولة قاچاق تریاک تا آن روز بوده است و این را از زبان خیلیها شنیدم.
ـ آیا 28 مرداد در قزوین بودید؟
از زمانی که نصیری رفته بود دم خانة دکتر مصدق و کودتای شاه افشا شده بود قزوین به سختی ملتهب بود. میتینگها در سبزه میدان و آخرین بار جلوی شهربانی (عالیقاپو) و پیش چشم پلیسها برگزار میشد. حالا همه با هم و همسو بودند حتی پانایرانیستها که دائم با تودهایها درگیر بودند و همدیگر را کتک میزدند، در کنار هم شعارهای خودشان را میدادند و پلیس هم که دشمن هر دو بود ضمن تحمل بدوبیراههایی که نصیب دربار فاسد میشد سکوت کرده بود؛ میتینگ 27 مرداد تا اوایل شب ادامه یافت. قرار شد که میتینگ فردا در سبزه میدان برگزار شود. در گرمای بعد از ظهر از منزلمان در خیابان سپه رو به سبزه میدان میرفتم تا در میتینگی که قرار بود برگزار شود شرکت کنم. نزدیک شهربانی مغازهای صدای رادیو را بلند کرده بود و خبر ساعت دو پخش میشد. ایستادم و شنیدم که مصدق سقوط کرد. زاهدی و میراشرافی و خائنانی که سالها کاریکاتورشان را در بدترین وضعیتها دیده و کشیده بودم فاتحانه از رادیو صحبت میکردند. خبر برایم خیلی زجرآور بود. احساس کردم که چیز شریفی از دست رفته و لطمة بزرگی خورده به همه ما. اگرچه این لطمه بیشتر عاطفی بود و هنوز در سنی از آگاهی نبودم که واقعیت سهمگین را از قصههای حماسی و قهرمانبازیها تشخیص بدهم، اما این تلخکامی شاید اولین ضربه به ذهن خوابآلودة نوجوان خیالاتی بود و دیواری از بیاعتمادی به عدالت و آزادی در کشور را پیش چشمم بالا برد. البته من و مانندان من در آن نهضت چندان فعال نبودیم که شکست آن نهضت ما را از پا در بیاورد، بلکه یأس ما بیشتر حالتی عاطفی داشت. ولی کسانی که توی آن نهضت به عنوان فرد فعال سیاسی و فرهنگی شرکت مؤثر داشتند بسیار آسیب دیدند و میدانید که هر کس که دلبستگی شدید بدان نهضت داشت بعد در سالهای تحمل شکست و ناکامی، به گونهای غیرعقلانی به انتحاری تدریجی راه پیدا کرد.
ـ آیا در دوران نوجوانی، الگویی برای شخصیت فردی یا جهانبینی داشتید؟
قزوین موقعیت خاصی داشته است. با اینکه چهار راه ارتباطی بین شهرها بود، اما بیتأثیر از مدنیت شهرهای پیرامون، مانده و به نظر من شهر بستهای شده بود و مردم آن به شیوهای خاص زندگی میکردند. البته این وصف مال موقعی است که شهرها مال مردم خودشان بودند نه حالا که هیچ کس اهل هیچ کجا نیست. من این قضایا را در مقالهای شرح دادهام. مخلص کلام، مردم قزوین بیشتر از طریق باغداری زندگی میکردند و باغداری در واقع به باران بستگی دارد، اگر سالهایی باران کم بیاید محصول کم میشود و فقر عمومی زیاد. مردم چون سالهای قحطی را بیشتر میدیدند درآمد سالهای پرباران را خرج نمیکردند. یک اقتصاد بسته و یک نوع خست، شاید هم یک آیندهنگری شدید در قزوینیها هست که موجب یک نوع انقباض رفتاری شده، کسی که زندگیاش به باد و باران و اینها وابسته است طبیعتاً محافظهکار و قضا و قدری میشود. نوعی عبوس بودن و پرخاشگری هم به آن اضافه میشود و این وضعیت فرق دارد با شهری که کنار دریا یا در موقعیتی تجاری است. قزوین به عنوان شهر مهم تاریخی، روزگاری پادگان اعراب بوده. از آنجا حمله میکردند به دیلمیان و کفار.
ـ برگردیم به بحث اصلی، داشتید از خاطرات دانشجویی (40 ـ 36) حرف میزدید، از همکلاسیها و رفقای آن سالها بگویید، نوع نگاهها و فعالیتها چگونه بود؟
موقع کنکور حقوق با «اردشیر محصص» آشنا شدم و بعد همکلاس شدیم، او یکی از بزرگترین کاریکاتوریستهای ایران، بعد از نامآوران کارتون جهان شد. سال دوم بودم که سیمین بهبهانی و سپانلو آمدند دانشگاه حقوق. با حمید مصدق از همان موقع کم و بیش آشنا شدم. دانشجو بودم که برای نخستینبار، «شاملو» را توی اتوبوس دیدم. آن موقع، شاملو چهرة شناخته شدهای بود؛ البته این ملاقات یادم رفته بود و همیشه فکر میکردم که از دوره «خوشه» شاملو را دیدهام یعنی سال 46، ولی او گفت که نه، تو قبل از سال 40 بود که یک بار در اتوبوس، آمدی پیش من و گفتی که شعرهایی دارم و میخواهم برای تو، بخوانم و نگاه کنی ببینی این شعرها ایرادی دارد یا...
ـ یعنی، او یادش بود؟
به من گفت چهرة تو در اتوبوس، دقیقاً یادم است، چهرة آدمی که میشود بهش اعتماد کرد و اشاره کرد یک روشنی در صورت تو بود، صداقت یا برافروختگی صمیمانهای که من خوشم آمد. یادم آمد که گفته بود خب شعرهایت را بیار و آدرسی هم داد. من به خاطر حجب شهرستانی و اینکه مزاحم وقتش شدم. از نیمة دوم سال 40 بود که با شعرا و نویسندگان، دوستی بیشتری پیدا کردم. آن موقع کتاب شعرم را چاپ کرده بودم و از این طریق، با گروه «طرفه» آشنا شدم. سپانلو و نوری علا و احمدرضا احمدی و معزی مقدم و خیلیهای دیگر آنجا بودند و میرفتیم آنجا و در جلسات، شعر میخواندیم و حرف میزدیم. بعد رفتم مجله «جهان نو» یعنی در سال 46. از این مقطع است که کار روزنامهنویسی و کار ادبیات من جدی شد. راجع به آن، خواهم گفت. همدانشکدهای دیگرم اکبر افسری بود که الآن، مترجم متنهای فلسفی مخصوصاً لو کاچ است. با هم در یک اتاق زندگی میکردیم. اتاقهای کوی دانشگاه، از یک نفره بود تا سه نفره. اول من، در ساختمان سیاسی بودم که اتاق تکی بود. سال دوم یک اتاق سه تخته به ما دادند در ساختمان خوزستانیها که اتاق آبیرنگی بود با سه تخت و میز و صندلی و کمد آبی رنگ. نفر سوم ما که خدابندهلو بود خانه در شهر داشت و نیامد؛ من و تیمارچی که اهل شیراز بود و علایق ادبی داشت در آن اتاق زندگی میکردیم اتاق ما پاتوق بچههای اهل ادب و میهمانها بود. افسری هم مدتی با ما بود.
ـ جو روشنفکری آن دورانی که به تهران آمدید و تأثیرپذیری شما از آن جو، چگونه بود؟
آن موقع به هر حال، دو سه چیز شکل گرفته بود. یکی شهرنشینی جدید بود که کمکم با الگوپذیری از دنیای مدرن جا میافتاد. یعنی، جامعه از سال 32 و آن شکستها و بحرانها دور شده بود، چون در دهه 40، وضع مالی مملکت، رو به بهبود بود. در نیمه دوم این دهه با ترقی بهای نفت، بر اثر دلارهای نفتی، تهران از یک شهر کوچک، به سرعت ظاهراً تبدیل شد به کلانشهر، و امکنات رفاهی برای طبقه متوسط فراهم آمد؛ کشوری که پول نداشت برای جلوگیری از مرگ و میر ناشی از وبا و تیفوس دارو بخرد و دولت کم انسان دوستانه از آمریکا خواسته و او نداده بود حالا به انگلیس و فرانسه وام میداد. با شکوفایی اقتصادی و رفاه نسبی طبقه متوسط که حامی و پدیدآورنده بدنه فرهنگ نو است، قضایای فرهنگی هم، اهمیت پیدا کرد. در این گسترش فضای فرهنگی طبیعتاً عوامل زیادی دخیل بود. یکی اینکه از مشروطه به این طرف، زمینه تجدد فراهم شده بود و جو روشنفکری ایران از 1320 شکل خاصی گرفت. چپگرایان تنها به دلیل وابستگی خود به یک حزب جهانی، یک جوری خود را روشنفکر هم تلقی میکردند بدون اینکه خیلیشان کار روشنفکرانه کرده باشند. روشنفکران فرهنگی ـ سیاسی با نشریات حزبی و غیر آن راه و رسم شکلگیری ادبیات و هنر نو و هدفهای آرمانی آن را تبلیغ میکردند. با این نگرش که ادبیات باید در خدمت آگاهی تودهها باشد و هنر امری نیست که به حسب و حال فردی بپردازد و از عشق و احساسات و قضایای احساساتی بگوید. این نظریه مدافعان پر شوری پیدا کرد چه بین آفرینندگان، چه بین مخاطبان که بر زمینهای مشترک قادر به گفتوگو باشند و سوسیالیسم آن سکوی مشترک بود و ادبیات و هنر روی این وجه مشترک ایجاد رابطه میکرد و حرکت خلاف این آرمان انسانی، شخص آفریننده را منزوی میکرد و قدیمی جلوه میداد. به نحوی که میبینیم شاملو و بعد سایه در شعرهای آن زمان اعتراف میکنند که تا حالا شعرشان درگیر عوالم عاشقانه بوده و حالا دیگر هنگامه رهایی و مبارزه فرا رسیده است. انگ بورژوایی به هر اثر هنری از نقاشی مدرن، سینما و تئاتر میخورد یا تمایلات رفرمیستی که در هر اثر دیده میشد حسابش پاک بود. در حقیقت محور عدالتجویی و قانونگرایی که از مشروطه شروع شده بود از 1320 تا دهه 60 در ایران جایش را داد به محور مبارزه با حکومت با هدف سقوط دیکتاتور و ا یجاد آرمانشهر مردمی. طی 40 سال تا انقلاب، انقلابیگری محور رایج سیاسی و فرهنگی بود و بعد از آن هم تجربه آن آرمان تا دوره اصلاحطلبی و قانونگرایی دیگر. شک نیست که ادبیات و هنر عموماً حول این محور شکل میگرفت.
ـ شما خودتان هم، به آن محور و زمینه مبارزهجویی و ستیز گرایش داشتید، مگر نه؟
الآن، خدمتتان میگویم. در آن فضا یک فرهنگ رسمی یا دولتی بود، که ادبیات و هنر ایستا و قدیمی و بیخطر را تبلیغ میکرد (از خانلری تا علی دشتی و مستعان و حجازی). در جوار آن بخش مستقلی از ادبیات و هنر بود که به کار سیاست و مبارزه، کاری نداشت که خودش، دو بخش بود: بخش اول، متمایل به نو بود ولی خیلی ضعیف و محدود مانده بود، نمایندگانش در ادبیات کمتر بودند حالا بگیریم آدمهایی مثل سهراب سپهری یا بیژن جلالی و غیره اما در هنرهای کاربردی چون سینما و تئاتر و نقاشی این غیرسیاسیها در اکثریت بودند. بخش دوم انجمنهای ادبی (نمونه عالیاش شهریار و رهی) و هنرمندان گرایشهای سنتی بودند، مثل مینیاتوریستها و کلاسیکسازان. رسانهها به رغم سختگیری و نظارت دولت، تحت سیطره انقلابیون چپ یا معترضان ملیگرا بودند که منادی فکر و جامعه نو بودند و جوانان با طیف وسیع گرایشهای انقلابی ضداستبدادی از هر رسانه حتی دولتی پیام خود را میرساندند. جامعه ناگزیر در نوشتن به هر پیام آرمانگرا، رغبت نشان میدادم.
ما به عنوان خواننده و بعد به عنوان کسی که علاقهمند به کار ادبیات است، در جوی قرار گرفتیم که محور اصلیاش مبارزه سیاسی ـ فرهنگی بود و نامآورترین آدمها، در این عرصه، قلم میزدند و کمابیش به عنوان مبنای فکری، سوسیالیسم را تنها گزینه میدانستند. خب، البته جسته و گریخته آدمهایی بودند که خودشان را از این قضیه کنار کشیده بودند چه در نقاشی، چه در شعر، چه در قصه، مثلاً ابراهیم گلستان و بهمن محصص. آنها هم کار میکردند ولی از توجه و اقبال مردم، بیبهره بودند.
عامل مهمتر شاید فضای دگرگون کننده و هدایتگر دانشگاه تهران آن سالها (دهه 40) بود. دانشگاه ـ نه حالا که در اوج کارکرد جنبش دانشجویی است بلکه در دهه 60 ـ به روزی افتاد که انگار، امتداد دبیرستان است، در آن سالها یعنی در آغاز دهه 40، دانشگاه یک محیط متفاوت بود که انسان با ورود به آن، انگار وارد یک دنیای نسبتاً آرمانی میشد. ضرورت آگاه شدن و جمعگرایی، خود را در خدمت جامعه قرار دادن، به آینده، به انقلابی که همه چیز را متحول خواهد کرد اندیشیدن، زمینهای بود که تشکلهای سیاسی دانشجویی آن را به وجود آورده و استمرار میبخشیدند. همه اینها فضای پرجوش و خروش جنبشی عمومی را به وجود آورده بود که الآن اوج آن منحنی را در جنبش دانشجویی حاضر میبینیم، بیآنکه آن فضای لازم برای حیات طبیعیاش را داشته باشد. آن موقع در ابتدای این جنبش، بیشتر فضا بود که هدایت میکرد تا آگاهی و تجربه سیاسی و اجتماعی. آدمها با آمدن به دانشگاه، پوست میانداختند و محیط فکری و علمی دانشگاه، در حدی بود که آدمها خود را کاملاً در یک دوره و جایگاه متحولی حس میکردند. حالا هر کس بنا به سلیقه خودش، میتوانست از این فضای تغییر یابنده و دگرگون ساز بهرهبرداری کند. مثلاً برای کسانی چون ما در ادبیات و هنر مترقی متجلی شد و برای عده بیشتری در کارهای سیاسی که طبیعتاً فرق میکرد. شاید منحصر و محدود بودن آموزش عالی به دانشگاه تهران و سابقه درخشان سیاسی و فرهنگی آن با توجه به استقلال و آسیبناپذیری نسبیاش، توهم رسالتی دگرگون کننده و تاریخساز را در ما برانگیخته بود. دانشگاهی که بر ساخته از فرزندان کوشای ملت و در خدمت ملت و هدفهای آن باید باشد. این جنبش نوپای دانشجویی ادبیات خود را داشت، قهرمانهای خود و خاطرات مبارزاتی خود را داشت. جوان وارد یک فضای از پیش ساخته میشد و در این فضا، ناگزیر، آدمیزاد به شکل مثالی دانشگاه در میآمد.
ـ آیا در فعالیتهای دانشجویی شرکت داشتید؟
اواخر سال 39 و اوایل 40 اعتصابهای مستمر دانشگاه درس خواندن را بیمزهتر کرده بود. با اینکه هیچوقت آدم، سیاسی فعالی نبودهام، اما جو سیاسی آن روزها مجالی به انزوا نمیداد. من بیشتر گرایشی ملتخواه و ایراندوست داشتهام همراه با نوعی انسانگرایی آرمانی بیتعلق به حزب و دستهای. وطن و مردم حزب من بود و طبعاً با این نوع بینش عاطفی، دکتر مصدق برایم الگویی از شرافت و مبارزه ملی بود.
برای من، دو الگوی مهم در زندگی مطرح بوده است، یکی دکتر مصدق به عنوان سیاستمداری مصلح و یکی هم، دهخدا، به عنوان یک ادیب بزرگ شریف. به هر حال، به دلیل علاقهای که به خود مصدق داشتم نه به جبهه ملی، در آن اعتصابها حضور داشتم. حس میکردم که بازیهای سیاسی در جریان را دقیقاً نمیشناسیم، اما شرکت من در اعتصابات و اعتراضهای جمعی آن سالها، برونفکنی انرژی محبوس بود و اعتراض به کل نظام. باری با دوستان دائم بحثهایی داشتیم تا اینکه در جریان یک عمل سیاسی قرار گرفتم که مثلاً برگردیم به شهر خودمان و به نفع کاندیدایی که عضو جبهه ملی بود، فعالیت کنیم. اول رفتیم پیش دکتر سنجابی به رایزنی و اجازه. او گفت شانس برد کاندیدای شما چقدر است؟ اگر کمتر از سی درصد است اقدام نکنید. ما با اینکه میدانستیم نمیگذارند او انتخاب بشود گفتیم مردم او را میخواهند. دکتر سنجابی این عمل را تأیید کرد. گروهی از دانشجویان را با رهبری تکمیل همایون سازمان دادیم و با افراد سیاسی قزوین تماس گرفتیم و کارها تا حدی پیش رفت. کاندیدای ما یکی از اعضای اصلی جبهه ملی به نام «حاج آقا ضیاء حاج سیدجوادی» بود که از اعضای بسیار شجاع و اصیل جبهه ملی بود و دوره مصدق وکیل قزوین و منشأ خیر برای مردم و مملکتش بود. با او آشنا بودیم و غالباً به خانهاش میرفتیم. اینبار رفتیم و پیشنهاد کردیم که بیاید قزوین و در برابر نماینده دستنشانده شاه، خود را نامزد مجلس کند.
ـ این مربوط به همان سالهای دانشجویی میشود؟
بله، حاج سیدجوادی که مبارزی کاردان بود و شرایط را میشناخت، نخست مؤدبانه خواست به ما جواب منفی بدهد. گفت: ببینید بچههای من، قزوین عینهو یخچال است. یخچاله نمد شد آتش زد. تو این مراسم منه شتر قربانی نکنین، اصرار کردیم. گفت نمیگذارند رأیها خوانده شود وگرنه من میدانم که در برابر جعفری رأی میآورم. گفتیم هدف ما انتخاب شدن شما نیست، لرزه انداختن به این فضای مرده است. با آنکه بخت در آمدن از صندوق صفر بود، هم ما میدانستیم و هم بهتر از ما، او، اما بزرگوارانه برای تحرک بخشیدن به فضا حاضر شد این ریسک بزرگ را بپذیرد. اعلامیه چاپ کردیم و با دانشجویی به قزوین فرستادیم که حریف از ترس گویا اعلامیهها را از شیشه اتوبوس در بیابان پراکنده بود. از شهر مرتب خبر میدادند که همه چیز آماده است، بازاریها، روحانیون، کارمندان و... اتوبوس گرفتیم با جمعی از دانشجویان، رفتیم قزوین و یقین داشتیم گروه زیادی به استقبال حاج سیدجوادی که سخت محبوب مردم بود خواهند آمد. رسیدیم و دیدیم اصلاً در شهر هیچ خبری نیست جز چند اعلامیه به در و دیوار. دریغ از یک نفر استقبالکننده حتی همانها که رابطان ما بودند. راه افتادیم و دستهجمعی رفتیم به مسجد شاه. مردم ما را میدیدند یا چیزی نمیدانستند یا از ترس جرأت نمیکردند جلو بیایند.
رسیدیم به حیات مسجد، در شبستان چند تا پیرمرد در آفتاب نشسته بودند و چند تن آدم مشکوک هم میرفتند و میآمدند که معلوم نبود مأموران خفیه شهربانیاند یا شهروندان محتاط. در حیاط وسیع مسجد هفتاد، هشتاد نفری از دهاتیها جمع شده بودند از مرد و زن که گویا به قصد شکایت از ارباب به گونهای در مسجد تحصن کرده بودند. سیدجوادی با طمأنینه رفت بالای منبر. تا خطبه را خواند دهاتیها آمدند و جمعیتی فراهم شد. سید گفت: اینها که با مناند پیشنهاد کردهاند که باز هم وکیل شما باشم من هفته دیگر میآیم و به مردم خبر بدهید که میخواهم با آنها صحبت کنم. از مسجد که در میآمدیم آدمهای محتاط ترسشان ریخته بود و جمعیتی انبوه به اضافه دهاتیهای معترض، با ما از پلهها بالا آمدند و صلواتگویان خیابان را پیمودیم و این رفتار سالها دیده نشده بود. هفته بعد به قزوین رفتیم. این بار من در ماشین احمد صدر حاج سیدجوادی بودم با سید معمم جوانی که معلوم شد سیدمحمود طالقانی و از دوستان سیدجوادی است. در ماشین دیگر دو روحانی همراه حاج آقا ضیا بودند. رسیدیم به مسجد شاه که این بار مملو از آدم شده بود. شاید مردم اول به اعلامیهها چندان اعتماد نکرده بودند فکر میکردند این یک کار دانشجویی و جوانانه است و وقتی دیدند که سید میآید همت کردند و غلغله شد.
طالقانی صحبت نکرد اما آن دو تا آخوند خیلی تند حرف زدند از جمله افشاگری درباره دربار و خواهران شاه. دوستان کار را ادامه دادند و به پایمردی سید و همت بچهها، مردم بیشترین رأی را به کانیدای ما دادند ولی سید از صندوق درنیامد. این را بعداً دانستیم که شاه عصبانی شده و مسوولان شهری را مورد تعرض قرار داده که چرا گذاشتهاند چنین وضعی پیش بیاید. البته عموی من که در شهربانی مقامی داشت و مأمور ویژه سیاسی هم بود به محض ورود به مسجد از دیدن من حیرت کرد. این کارها در فامیل ما بیسابقه و البته قبیح بود. بعد مرا زنهار داد که در اینگونه امور شرکت نکنم. سر آخر آمد خانه ما و چغلی پسر ناخلف سیاسی را به پدر بیمزدهام کرد و میانه پدر ئو پسر موقتاً شکر آب شد. اگرچه در نهایت به خاطر عرق فامیلی نگذاشت پروندهای علیه من در قزوین تشکیل شود. شاید یکی دو بار در این نوع فعالیتهای سیاسی شرکت داشتهام.
سال 40 مبارزه سیاسی و اعتصابات دانشگاه به اوج خودش رسید و کلاسها، تقریباً هفت، هشت ماه از 9 ماه تحصیلی تق و لق شد. آن موقع از دانشجویانی که یا از زندان در میآمدند یا با هر سخنرانی میرفتند زندان، چند تا چهره یادم میآید که یکی از همینها عباس شیبانی است که بعداً نماینده مجلس شد و جزو آدمهایی بود که مرتب به خاطر فعالیتهای سیاسیاش میرفت به زندان و یکی هم، فروهر بود. داریوش فروهر هم جزو کسانی بود که میآمد و در دانشکده حقوق صحبت میکرد. در اعتصابات دانشگاه دو، سه تا دانشکده پیشگام بودند: نخست، دانشکده فنی بود بعد دانشکده حقوق، بعد دانشکده پزشکی. اینها، در واقع سازمان دهنده اعتصاب بودند و بعد دانشکده ادبیات و علوم. تنها جایی که در این قضایا، شرکت نمیکرد دانشکده هنرهای زیبا بود. آن موقع دانشگاه، حریمی داشت و پلیس، حق نداشت بیاید، ولی به هر حال با آتش زدن ماشین دکتر اقبال و قضایای بعد، پلیس به این بهانه وارد دانشگاه شد و کسانی هم که کتک خوردند بیشتر، دانشجویان هنرهای زیبا بودند، آنها در جریان نبودند و فرار نکردند چون فکر میکردند ما که در این قضایا نبودیم. در یکی از این اعتصابها، یادم میآید که ما، شب هم در دانشگاه ماندیم. در سراسر روز ما پشت میلهها رو به خیابان شاهرضا شعار میدادیم. مردم میآمدند و رد میشدند و غالباً حیرت میکردند و کسانی هم همدردی میکردند. گاهی از اتوبوسهای دوطبقه برای ما ساندویچ پرت میکردند و بستههای غذا، کمیته اعتصاب تصمیم گرفت شب را در دانشگاه بمانیم. در تالارهای پایین و بالای دانشکده ادبیات یاعلوم بود که بچهها گله به گله جمع شده بودند و موقعیت اعتصاب را ارزیابی میکردند. زمان به زمان سرود دستهجمعی زیر طاق بلند دانشکده میپیچید سرود ای ایران و سرودهای دیگر. از نمیه شب گذشته بود و دخترها و پسرها گوشه کنار ستونها و دیوارها دراز کشیده و بعضی خوابیده بودند. از خواب به هیاهویی، پریدم عدهای به طرف درها میدویدند. فکر کردیم پلیس حمله کرده. بعد معلوم شد که بختیار آمده است که آن موقع مسوول بخش دانشجویی جبهه ملی بود.
ـ شاپور بختیار؟
بله، شاپور بختیار آمد و گفت که ما، با دولت صحبت کردیم و شما اعتصابتان را بشکنید دولت قول میدهد به درخواستها رسیدگی شود. بچههایی که چپ بودند و بختیار را قبول نداشتند، میگفتند شما، چه تضمینی میدهید که ما بیاییم بیرون و پلیس ما را نگیرد. آن هم ساعت دو بعد از نیمه شب؟ گفت:من قول میدهم، گفتند: چطور قول میدهی و مطمئن هستی مگر اینکه جزو دولت باشی؟ به هر حال اعتصاب شکسته نشد و البته فردایش بچهها از دانشگاه بیرون آمدند. چون پلیس قول داده بود که راهپیمایی مسالمتآمیز تا بهارستان آزاد باشد. وقتی آخرین نفر از در دانشگاه درآمد و در دانشگاه پشت سر آنها بسته شد بلندگوی پلیس دستور داد متفرق شوید. چند بار اخطار کرد بعد ماشینهای آب پاش رسیدند، زد و خورد خیابانی در گرفت و در این جنگ و گریز که تا نادری و بهارستان ادامه داشت خیلیها دستگیر شدند.
وقتی که ما آمدیم به کوی دانشگاه، دیدیم که مقدار زیادی اسباب پلیسی از کلاه و باتوم را دانشجویان به غنیمت آوردهاند. دیدم کت یک پاسبان را کنده بودند و آورده بودند به کوی و به درخت آویزان کرده بودند. به هر حال دورهای بود که سیاست، بیشتر شکل طغیان جوانی و احساسات بشردوستانه داشت تا یک مبارزه منطقی سازمان یافته. حالا که بعد از 40 سال به جنبش دانشجویی امروز کشورمان و فعالیتها و هدفهایش نگاه میکنم خوشحال میشوم که خردجمعی این همه سنجیده و متعادل عمل میکند.
شاید در آن موقع ما چارهای جز این حرکات پرشور عاطفی با کارکردهای ناشناخته نداشتیم، چرا که از پس شکست سنگین 32 و قدرتیابی ساواک، نسل ما تجربه سیاسی ممتد و رهبری آگاه و پشتوانه مردمی را با خود نداشت.
اعتصابات یک نوع واکنش طبیعی قهرآمیز بود در برابر آن فضای خفقان و سکوت خفهکنندهای که مستولی میشد. نسلی خشمگین با انرژی فورانی برای تغییر اوضاع شتاب داشت. در برابر حرکات محافظهکارانه جبهه ملی و دعوت به زمینهسازی عمومی حزب توده، سازمانهای تندرو به چارهاندیشیهای بنیادی پرداخته بودند که جنگ چریکی ـ مد آن روزهای آمریکای لاتین ـ یکی از آن راهکارها بود که به قضایای «سیاهکل» و آن ماجراها انجامید. هم نهضت ملی ـ مذهبی، هم نهضت سوسیالیستی، فعالیتش را دقیقتر و تشکیلاتش را منسجمتر میکرد و نهانکاری بیشتر میشد.
در سالهای 36 تا 40 که من در دانشگاه بودم کار سیاسی بیشتر شکل عصیان داشت و رنگ احساساتی تا حالت تشکیلاتی. اگرچه در محدودهای، نطفه تشکیلات چریکی همان موقع بسته میشد و کسانی چون ما از آن گفتوگوها و رایزنیها و چارهاندیشیها خبر نداشتیم که برای ما اهل هنر گرایش اگزیستانسیالیستی همطراز با مارکسیسم شمرده میشد و کافی بود. چون یکی از پیامهای اگزیستانسیالیسم، این بود که زندگیات به تو تحمیل شده و این تویی که میتوانی با انتخاب برتر، زندگیات را دگرگون کنی و این تفکر و روش (فردی)، خیلیها را به عصیان علیه آنچه داشتند وادار میکرد و همین راضیشان میکرد.
منبع: تجربه ـ جنگ تجربه (ضمیمه) شماره 3 مرداد 90