نوشتاری دربارة کتاب «پا به پای باران» و «سفر به حلبچه»
دوستداشتنیها
اینکه آدم بخواهد، بیتعارف، دربارة کسانی بنویسد که دوستشان دارد، ستایششان میکند، و زیر سایة آرام آنها قد کشیده کار سختی است. میترسد که ندانسته بیانصافی کند. میترسد که ندانسته قدرنشناسی کند. میترسد که حق مطلب را خوب ادا نکند. از آنطرف، میترسد که اغراق کند. میترسد که هیجانزده شود. میترسد که علاقهاش بر آرامشش بچربد.
هدایتالله بهبودی و مرتضی سرهنگی و سعید صادقی برای من چنین آدمهایی هستند. اگر چیزی به نام ادبیات مقاومت در این کشور وجود دارد به همت آن دو نفر اول است و عکاسی جنگ به همت سعید صادقی و چند نفر دیگر در این مملکت به وجود آمد و رشد کرد و ماندگار شد.
این آدمها و کارهاشان بزرگتر از آن است که من راحت بتوانم دربارهشان بنویسم و مدعی باشم معتدل نوشتهام، اما سعیام را خواهم کرد.
دو کتاب بسیار کوچک «سفر به حلبچه» و «پا به پای باران» پیش روی من هستند. اولی نوشتة هدایتالله بهبودی با عکسهای سعید صادقی و دومی نوشتة هدایتالله بهبودی و مرتضی سرهنگی. دربارهشان و دربارة ژورنالیسم جنگ کمی خواهم نوشت.
یادم نرودها
در این دو کتاب جا به جا جملههایی میبینی که انگار نویسنده وقت نداشته بیشتر دربارهشان بنویسد. گويي دفترچه یادداشتهایی هستند که فقط نکتههای اصلی را درشان یادداشت میکنی که بعد تفصیلشان را بنویسی؛ تفصیلی که دیگر فرصت نوشتنش فراهم نمیآید، مثلاً «گفتند که مسئول این مدرسه آقای دهدشتی است و دست چپ خود را در اثر ترکش خمپارهای که به حیاط مدرسه اصابت کرده از دست داده است.» (پا بهپای باران، چاپ هفدهم، ص ۳۳) همین و دیگر هیچ. نه مقدمهای و نه مؤخرهای و من خواننده رها میمانم میان حرفهای قبل و بعد با تصویر این دست ترکشخوردة ازدسترفته.
این به عنوان یک تکنیک و به عنوان یک خصوصیت سبکی نوعی از ایجاز است که بسیار کمیاب و ارجمند است. ایجازی که من خواننده را مطمئن میکند که «حکایت بسی است و گوینده گزیدهگوی.»
آدمیابیها
این دو نویسنده ـ بی اغراق ـ از کساني هستند که کمتر دیدهام کسی به اندازة آنان مشغول «آدم» باشد. بگذار آنان که فحششان «اومانیست» است بفهمند که کسانی مانند بهبودی و سرهنگی به رغم میل آنان دشمنِ نوعِ بشر نیستند و انسان در هر جامه و لباسی برایشان مهم است؛ خواه خانوادهای در ده متری زنبق خرمشهر در خانة پدر شهیدان پورحیدری باشد، خواه در حلبچه در گعده با کامل ابراهیم هفدهساله، خواه کمی آنطرفتر در دیدن دختر و پسر هنوز زنده ماندهای که بمب شیمیایی دارد نابودشان میکند، خواه در کمپ اسرا در گفتوگو با سرتیپ نظیر حسین مصطفی. اینها دنبال درجه و فرمانده و مقام ارشد نیستند، با هر کس مینشینند و او را ـ حتی اگر دشمن ـ آدم میبینند؛ ولو خطاکار. اگر این را ندانی چطور میخواهی دلیلی پیدا کنی که از میان آن همه آدم در خرمشهر سراغ کربلایی حسین تاشکه رفتهاند تا برایشان از زخمهای خرمشهر و سربلندیهایش بگوید!
سلاخی نکردنها
بسیاری وقتی از جنگ مینویسند، برای نشان دادن حقانیت و مظلومیت طرف خودی، برای نشان دادن جدّیت جنگ، برای تأثیر گذاشتن روی مخاطب، برای خرد کردن و له کردن مخاطب زیر چنگال بیرحم کلمههایی که مینویسند، لشکرکشی جراحت راه میاندازند. چشمشان را مانند لولة آندوسکوپی توی زخم هر شهید یا مجروحی فرومیکنند و تمام زوایای زخم را به مخاطب نشان میدهند تا مخاطب را به زانو درآورند. در این دو کتاب انگار نویسندهها به چیزی شبیه «ادب زخم دیدن» مؤدب بودهاند. هیچ زخمی را نمیکاوند. هیچ ضجهای نمیزنند. گاه غم میترکاندشان، اما باز تنها به گفتن یکی دو جملة کوتاه و پوشیده قناعت میکنند. «تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران مرثیهای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.» (سفر به حلبچه، چاپ دوم، ص ۲۶). و در نتیجه وقتی که «یکی از همراهان هقهق گریه میکند، ناخواسته، سرش را روی دوشم میگذارد... بیاختیار قطرات اشک، جواب او را به سکوت میگذراند، اشکی که از لحظة ورودمان به کوچة دخانیات حسرتش را میکشیدم.» (همان، ص ۲۷). آرام و بیصدا میگریند تا ما را بیدلیل و بیش از آنکه لازم است نگریانند.
تلمیحها
تقابل راه دادن و راه ندادن میان ساختمان مسجد و ساختمان کلیسا تصادفاً یا بر اثر ذوق شخصی به متن «پا به پای باران» راه نیافته، همانطور که اشاره به ماجرای آشوربانیپال و جنگ مادها با او در «سفر به حلبچه» داستانی نیست که نویسندة بیخبر از تاریخ برای خود گفته باشد. همانطور که پاراگراف اول آخرین صفحة همین کتاب تصادفاً، با خالی شدن از فعل و قید، ضرباهنگی چنین تند و مؤثر نیافته است، اینها همه نشان از لمحههایی از تاریخ، فرهنگ و ادبیات ایران و جهان دارد که بجا و بهموقع سر و کلّهشان پیدا شده و متن را زیباتر و بارورتر و وسیعبینتر از آن کردهاند که میتوانست باشد.
فاصلة ادبیات و گزارش
گزارش یعنی کارکرد ارجاعی زبان، یعنی متنی که فقط خبر بدهد، بدون هیچ زائدهای و آویزهای. ادبیات نقطة مقابل گزارش است. ادبیات یعنی متن را بهانه کنی، هنجاری را بزدایی یا بیفزایی، و مخاطب را علاقهمند و شگفتزده کنی. گزارش یعنی فقط اطلاع را بگویی و ادبیات یعنی چنان بگویی که خواننده را جذب، یا راضی، یا گیج یا حتی منهدم کنی. گزارش مثل فیلم مستند است و ادبیات مثل فیلم داستانی با صدها جلوة ویژة مسحورکننده؛ «باد صبا»ی آلبر لاموریس در برابر «ماتریکس» واچوفسکیها.
حالا اگر کسی بخواهد گزارش را از روی کازیهها و لای زونکنها بیرون بکشد و بدهد دست مردم که بخوانند، دو راه دارد:
۱. بگوید «هر گزارشی به فراخور اهمیت موضوعش مخاطبان خودش را دارد. گزارشِ واقعة مهمی مانند جنگ نیاز به ادبی کردن ندارد. ادبیات جنگ در همان دوری از ادبیات شکل میگیرد.» من خود به تأسی از کارهای درخشانی از نویسندگان همین دو کتاب پیرو این نظر هستم.
۲. حد معقول و مألوفی از زیبایی ادبی را پیشنهاد کند و با گزارش بیامیزد تا متن گزارشی روزنامهنگارانه یا ژورنالیستی بشود.
این دومی راهی است که نویسندهها در این دو کتاب پیش گرفتهاند. گاه ترکیبهای ادبی ـ خصوصاً در اول هر کتاب ـ تمام متن را پُر کردهاند، مثلاً صفحة اول «پا به پای باران»:
«چشمک ستارهها روی مخمل سرمهای آسمان عادی بود. انگار لشکر ستارهها در پشت خاکریز راهِ شیری سنگر گرفتهاند تا برای همیشه یاد مردانی را، که از روی همین خاک به آسمان راه گشودند، پاس بدارند. لابد آن بالاها غلغلهای است!
حکایت این خاک قصة ناتمامی است که از قَرَن تا رَبَذه خوانده شد و از آنجا به کربلا رسید. امتداد این صحاری مظلوم پای خود را به این خاک پُرستاره رساند تا آفتاب ظهورْ خود نقطة پایانی برای این قصه باشد.
در کنار این بوتة بزرگ عشق ایستادهایم تا رنگ پریدة کاغذ را با نام سرخ شلمچه درآمیزیم. رنگ منظومهای که از یادگار بسیج بر پشت این خاک آرمیده است. (پا به پای باران، ص ۹)
این ترکیبها ـ کسی که نوشته میداند ـ مثل زنجیر لنگر کشتی به هم میچسبند و اگر یکی آمد دیگران نیز در پی او خواهند آمد. به همین دلیل است که وقتی میبینی نویسندهها، آگاهانه، زنجیرة ادبیات را بیپروا میشکنند و مثلاً مینویسند «چرخ بزرگ زندگی در کنار چرخهای سیاه و پایهدار سینگر، که زیر پیادهروهای سقفی اهواز پوتین بچهها را «زیپ»ی میکرد، در حال چرخش بود.» (پا به پای باران، ص 10 ـ 11)، میفهمی که زنجیر لنگر سنگین ادبیات را شکستهاند تا حقیقت سیاه و پایهدار بودن چرخ سینگر را مکتوم نگذارند. این هرولة میان گزارش و ادبیات از خصوصیات دوستداشتنی تلاش نویسندگان این دو کتاب است.
پیشگامیها
هرچند گفتن ندارد، پیشِ روی منی که میخواهم بنویسم دو کتاب آموزشی، دو کولهبار تجربه، و دو سفرة سخاوت گشوده است؛ تنها اگر خواندن بدانم.
کورش علیانی
منبع: نشریه سوره مهر، ش 160 و 161، 1 مهر 1391، ص 16