روحیه جهاد و مبارزه علیه دشمن در جوانان این مرز و بوم حماسه بینظیری را در تاریخ کشور رقم زد. در طول دوران دفاع مقدس رزمندگان و قهرمانان بسیاری از جان و زندگی خود گذشتند تا آینده میهنشان به دست بیگانه نیفتد. در جنگ نابرابر و خصمانه عراق علیه ایران رزمندگان بسیاری به شهادت رسیدند یا به اسارت دشمن بعثی درآمدند. آنان که شهید شدند به قرب الهی نایل آمدند، اما کسانی که به اسارت درآمدند بهترین سالهای زندگیشان را با روحیه صبر و استقامت در برابر ناملایمات و سختگیریهای دشمن گذراندند. برای اغلب اسرای ایرانی این اتفاق افتاده بود که بعد از اسارت کسی از آنها خبر نداشت، چون صلیب سرخ نام و مشخصاتی از اسرای ایرانی را هنوز به ثبت نرسانده بود. به خاطر همین بیخبری و بیاطلاعی بسیاری از اسرا را مفقودالاثر اعلام میکردند و خانوادههای آنها برای عزیزان خود مجالس ترحیم و عزارداری برگزار میکردند، حتی کوچه و خیابان به نام آنها میشد.
«علی اصغر رباط جزی»، از فعالان و مبارزان و جانبازان پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و از اسرای جانباز دوران دفاع مقدس نیز یکی از همان کسانی بود که خانوادهاش تا مدتها بعد از اسارت از او بیخبر بود و او مفقودالاثر اعلام شده بود. وی ساکن تهران و در مدارس مربی پرورشی بود و در کنار آن در مساجد به تدریس امور عقیدتی و سیاسی مشغول بود. تا شروع جنگ تحمیلی نیز در این حرفه فعالیت داشت. با اینکه بیشتر از سه ماه از ازدواجش نگذشته بود، عزم رفتن به جبهه کرد و در برخی از عملیاتها با مسوولیتهای مختلفی حضور داشت، تا اینکه در سال 61 در عملیات زینالعابدین عملیاتی در ادامه عملیات محرم به اسارت رژیم بعثی درآمد. همزمان با بیست و چهارمین روز بازگشت آزادگان به میهن عزیزمان در 26 مرداد سال 1369، با علیاصغر رباط جزی، آزاده جانباز دوران دفاع مقدس گفتگویی درباره خاطرات دوران اسارت داشتیم که در پی آمده است. وی در دوران اسارت به اسرای ایرانی که تعدادی از آنها از شاگردانش بودند امور عقیدتی درس میداد، در حقیقت در فضای اسارت از امور تعلیم و تربیت باز نماند و تا آنجا که میتوانست در آن امر کوشا بود.
از عملیات محرم و نحوه اسارت خود بگویید.
عملیات شب آغاز شد و تا صبح ادامه یافت صبح روز بعد آتش دشمن تا حدودی فروكش كرد، این عملیات قرار بوده در انتها به فتح شهر مندلی بیانجامد. من و برخی از همرزمانم نیز در این عملیات مجروح شده بوديم، مجروحيتم از سه ناحيه بود يكي انگشت پاي راست، در حالی که به صورت دراز کشیده به سمت دشمن تیراندازی میکردم از پشت تيري به پایم اصابت کرد و اعصباش از كار افتاد و تركشي هم به ران پایم خورده بود، همچنین تركشهاي ريز دیگری هم به نقاط مختلف بدنم از جمله كتفم اصابت کرده بود. شدت مجروحیت به حدی بود که توان جسمیام را گرفته بود، اما روحیهام در حالتی میان یاس و امید سیر میکرد. و در حقیقت در چنین شرایطی است که امید و هراس معنا پیدا میکند. از طرفی به شدت مجروح بودیم و از طرف دیگر در محاصره دشمن گرفتار شده بودیم. احساس ميكرديم همه چيز تمام شده است، اما هنوز نور توکل و ایمان به خدا در دلمان روشن بود. قبل از این عملیات قرار بود شهر مندلی از دشمن گرفته شود، حتی عکس امام(ره) بر در و دیوار شهر و پرچم کشورمان در آن نصب شده بود، با جراحتی که داشتیم به همراه تعدادی از دوستان با توجه به اینکه پرچم ایرانی که به چشم میخورد، گمان میکردیم نیروهای ایرانی پیش از ما به شهر مندلی رسیدهاند و آنجا را از دشمن گرفتند و با خوشحالی از اینکه نیروهای ایرانی در این شهر مستقر هستند، به یکدیگر نگاه میکردیم و تصمیم گرفتیم به سمت منطقه حرکت کنیم. حتي يكي دو نفر از بچهها گفتند: «حالا بذارید كمي نزديكتر بريم كه یه موقع عراقی نباشند و اشتباه كرده باشيم» در تاریکی مسیر را طی کردیم و زمانی که به منطقه رسیدیم، هوا روشن شده بود. حدود 12 نفر بوديم كه 5 تا 6 نفر شديداً مجروح شده بودند و بقيه هم سالم بودند. دو نفر را برای شناسایی فرستاديم. 200 متري رفتند جلوتر و مشکلی نبود و تایید کردند نیروهای خودی هستند. با اوضاع و احوالی که داشتیم جراحت و خستگي و كوفتگي و اميد و هراس و دلهره و اضطراب و با همه اينها خودمان را به آنجا رساندیم. قبل از اينكه به آن منطقه برسيم در يک بلندی بركهای دیدم، همه تشنه و زخمی، دل سیر آب خورديم و رفع عطش کردیم. تعدادی از افراد در آن منطقه شروع کردند به شادی و ساز و دهل زدن، این خوشحالي كردن برایمان عجیب بود اما گمان میکردیم، نيروهاي مخالف صدام هستند كه آنجا مستقرند و پرچم کشور ما را زدهاند. يعني خوش خيالي ما تا اين حد بود، به خاطر اينكه موقع برخورد با ما به قدري هلهله و شادي به پا کردند، ما فكر كرديم عراقيهای مبارز علیه صدام هستند، حتي يكي دو نفرشان آمد و با بچههاي ما مصافحه هم كردند، یهو متوجه شدیم اینها نیروهای عراقیاند و ما به اسارت دشمن درآمده ایم. ما را به طرف سنگرهایشان بردند. افسر عراقی با حالتی تند و خشونتآمیز شروع به صحبت کرد و همان جا متوجه شدیم فکر نیروهای خودی و خوشحالیها رویایی بود و همان جا به اسارت درآمدیم و با چک و لگد افتادند به جان ما و سوال پیچمان کردند.
بعد از اینکه ما را در سنگر رها کردند اولین چیزی که به ذهنمان رسید این بود که هر چه مدارک شناسایی مانند کارت سپاه و بسیج داشتیم از بین ببریم چون ممکن بود در شکنجههای عراقی مزید بر علت شود، به بچهها تاکید میکردیم با این عراقیها با تندی و عصبانیت برخورد نکنید که ممکن است با ما لج کنند. اما آنها با الفاظ رکیک و زشت و تندی با ما صحبت میکردند. از خودشان تعریف و تمجید میکردند و ما را زیر سوال میبردند و تحقیر میکردند. چند ساعتی را در سنگر بودیم، از آنها در خواست آب و غذا میکردیم، یکی دو سرباز بودند که زمانی که چشم افسران عراقی یا همان مافوقشان را دور میدیدند، از لحاظ پذیرایی و دادن آب و غذا دریغ نمیکردند. در پی این رفت و آمد افسران و رسیدگی سربازهای عراقی به ما، یکی از آنها درباره آمدن ما به جبهه و جنگیدن سوال کرد و ما از اعتقاداتمان از اینکه تکلیفی که امام(ره) بر دوش یکایک ما نهاده تا از کشورمان دفاع کنیم، برایش گفتیم. به سربازان عراقی گفتیم برای کشورگشایی نیامدیم بر حسب تکلیف جلوی بیگانهای که به سرزمین ما تجاوز کرده ایستادیم و تا پای جان مقاومت خواهیم کرد. گفتم شما سربازان عراقی هم مظلوم واقع شدید، چرا که تحت امر یک حکومت مزدور به جنگ آمدید و منش و رفتار و خوی آنها را برداشتید. با حرفهایی که بین ما و سربازان عراقی رد و بدل شد، کمی نرم شده بودند، اما همین که افسر مافوقشان وارد سنگر میشد شروع میکرد به کتک زدن و دشنام دادن و بد و بیراه گفتن.
شب را در همان سنگر گذراندید، بعد چه شد؟
هوا که تاریک شد، عراقیها به داخل سنگر آمدند تا ما را ببرند، گمان میکردیم به اردوگاه و یا آسایشگاهی میبرند و نفس راحتی از دست آزار و اذیت ناجوانمردانه این عراقیها میکشیم. ما و چند نفري را كه به شدت مجروح بوديم سالم و مجروح داخل یک ریو نشاندند و حرکت کردند، هر5-10متري که ماشین میرفت راننده میزد روی ترمز، حساب كنيد همه مجروح و مصدوم چه حالتي بهشون دست ميداد همه میافتادند روي هم وآه و ناله اي بود که از بچهها بلند میشد، دوتا از بچهها از شدت جراحت بیهوش شدند.
ما را چند ساعتی با این ماشین گرداندند و راننده انگار وظیفه داشت اینطور رانندگی کند تا مجروحان اذیت شوند. بعد از چند ساعت به کاروانسرایی رسیدیم. بیحال و بیرمق، واقعاً در آن شرایط فقط روحمان قدرت و توانایی راه رفتن و تحمل این آزار و اذیتها را میداد، چرا که جسممان به خاطر جراحتهایی که داشت توان تحمل این برخوردها را نداشت. از طرفی به بالا بودن روحیه معنوی بچهها هم بستگی داشت و الحق خوب مقاومت کردند. بعد از جابه جا شدن، شروع به بازجویی کردند. در بین ما اسرایی بودند که 14-15 سال بیشتر نداشتند، گرسنگی و تشنگی بدجوری به آنها فشار آورده بود، عراقیها هم مخصوصاً جلوی ما آب و ساندویچ و غیره ... میخوردند.
در بازجویی نوبت من که رسید سرباز قدبلندی از من پرسید: «تو برای چی به جبهه آمدی؟» سرم پايين بود، بعد كه ديد جواب ندادم مشت محكمي هم بهم زد. بعد از این سوال و جوابها ما را به سولهای در اردوگاه دیگری منتقل کردند. تعدادی از اسرا از قبل آنجا بودند، افسر عراقی که انصافاً مرد شیرپاک خوردهای بود، تا زمانی که ما در سوله اردوگاه بودیم، با چای و کیک از ما خوب پذیرایی کرد، به ما سفارش میکرد با آقایانی که از شما سوال میکنند، بحث نکنید، یه جورایی میخواست که مقاومت نکنیم. تا صبح آنجا بودیم، فضای تنگ با تعداد بسیار افراد که در میانشان تعدادی مجروح و بیرمق بودند. صبح با همان وضعیت ما را بردند به سمت اردوگاه و خوشحال بودیم از اینکه شاید در آنجا بتوانیم نفس راحتی بکشیم. ما را به استخبارات عراق بردند، زندانی در بغداد که همه نوع مجرم در آنجا بود. آنجا هم بازجویی کردند، به من که رسیدند به خاطر ظاهرم فکر میکردند فرمانده گروه و دستهای هستم، پرسیدند: «شما چکاره هستید؟» گفتم: «معلم هستم» گفت: «دروغ میگی» و فندکی گرفت زیرریشهای من و آنها را سوزاند بعد طوری مرا زد که از صندلی پرت شدم و فشار شدیدی به خاطر مجروحیت به من وارد شد. ...
چند سال اسير بودید؟
نزدیک نه سال.
بعد از استخبارات اولين اردوگاهي كه رفتيد کجا بود؟
ما را با چشمان بسته اول بغداد، بعد کوفه و در آخر به اردوگاه موصل2 بردند. فردای آن روز وارد اردوگاه شدیم. عراق نیرویهای چریکی خود را درپشت بام اردوگاه مستقر کرده بود، قریب هزار نیرو بود. زمانی که بچهها برای نماز جماعت آمدند، تعدادی از آنها مجروح بودند، نیروهای بعثی بیرحمانه اسرای ایرانی مجروح را تا جایی که میتوانستند کتک زدند. تا جایی که چند شهید هم آنجا دادیم. مدتی را به این ترتیب در موصل2 گذراندیم و بعد به موصل4 رفتیم.
درباره روزهای آخر اسارت بعد از پذیرش قطعنامه 598 و شنیدن زمزمههای آزادی بگویید، فضای اردوگاه اسرای ایرانی آن روزها چطور بود؟
زمانی که زمزمه پذیرش قطعنامه 598 در فضای اردوگاه پیچید، حالتی پر از شور و شعف در میان بچههای اردوگاه ایجاد کرد. روزی نبود که بچهها درباره این قطعنامه با یکدیگر حرف نزنند. روزنامههای عراق (الثوره و الجمهوریه) هم نیز آب و تاب خاصی به این موضوع میدادند. مدتی گذشت و اقدامی انجام نشد. به مرور قطعنامه 598 هم سوهان روح بچهها شده بود. تا جایی که بچهها نسبت به کلمه قطعنامه 598 آلرژی و تنفر پیدا کرده بودند، تا کسی میگفت قطعنامه 598 بچهها در اردوگاه دنبالش میکردند. این قرارداد طولانی شد، به جایی رسید که عدو سبب خیر شد، هجوم عراق به کویت، زمینه اجرایی شدن قرار داد 598 را فراهم کرد و به تدریج گفتگوها میان رئیسجمهور ایران و عراق جدیتر شد. روزنههایی از امید در دل بچهها روشن شد تا اینکه بار آخری که صلیب آمد نشانههایی از آزادی دیده میشد. ما اسرا بنا به گفته امام(ره) که ممکن است این جنگ 20 سال طول بکشد، برای خودمان 20 سال اسارت را ترسیم کرده بودیم. اما اتفاقات طوری برنامهریزی شد که به سمت و سوی آزادی پیش رفتیم. اینکه میگویم آزادی باید تصور کنید انسان را در جایی زندانی کردند و همه نوع امکاناتی را هم در اختیارش گذاشتهاند و فقط اجازه نمیدهند از زندان بیرون بیاید و خانواده و کسانی را که دوستشان دارد ببیند. این انسان بعد از یک هفته که آزاد شود چه حالتی خواهد داشت .حال این یک هفته را معادل 8، 9 و یا 10 سال به حساب بیاورید که این اسرا چه کشیدند و در بدترین شرایط بدون امکانات و در زیر شکنجه سخت و نفسگیر عراقیها روزگار سپری کردند.
بارها آمدند و گفتند که آزاد میشوید، اما برای ما غیرقابل باور بود. من آزادی را در خواب دیده بودم و برایم باور پذیر شده بود. در ثبت نام صلیب برای آزادی هم باورمان نمیشد. از موصل یک عدهای رفته بودند. با همه اینها تا زمانی که پا به خاک وطن نگذاشته بودیم تصور آزادی را نمیکردیم. شور و شوق آزادی وصف ناپذیر است. عراقیها نمیگذاشتند چیزی با خود مان بیاوریم اما من آلبوم عکس و تبرکهایی از حرم امام(ره) حسین(ع) را با خودمان آوردم بدون اینکه آنها مقاومت کنند لحظات باورنکردنی و هیجان انگیزی برای ما بود. وارد مرز خسروی شدیم پاسداران به استقبال آزادهها آمده بودند و بچهها خاک میهن را به دیده منت گذاشتند.
چه احساسی داشتید لحظه یی که وارد خاک میهن شدید؟
احساس امنیت و آرامش عجیبی داشتم همیشه از خدا میخواستم یک بار دیگر در عمرم ماههای رمضان و محرم را در ایران ببینم. و پدر و مادرم را زیارت کنم و در آن شرایط حس میکردم این آرزوهایم برآورده شده است و خوشحال بودم، نمیتوانم بگویم در آن لحظه حسی بیش از اینها داشتم چرا که اهل ریا و اغراق نیستم.
روزآزادی از خانواده کسی به استقبال تان آمده بود؟
در مرز خسروی نه، اما در تهران چرا، زمانی که به تهران رسیدم نسل تغییر کرده بود، بچههای کوچکی که به یاد داشتم، برای خودشان جوانی شده بودند، نمیتوانستم آنها را بشناسم. صحنههای دید و بازدید به یادماندنی از یادم نمیرود. بسیاری از آن روزها هرگز فراموش نمیکنم.
نخستین بار بعد آزادی زمانی که همسرتان را دید، چه احساسی داشتید؟
اولین بار که در قصر فیروزه3 روز قرنطینه بودیم، همسرم با مادرم آمد، در دیدار اولیه به هم نگاه کردیم، کسی که 8-9 سال با عکس من زندگی کرده بود، اجری که خدا بخواهد به من بدهد باید چندین برابر آن را به همسرم بدهد، غرورم اجازه نمیداد اشکی بریزم، اما از درون اشک میریختم، همسرم نیز بیاختیار تا من را دید نتوانست خودش را کنترل کند و به گریه افتاد. بعد از احوالپرسی فقط به او گفتم چند سالی رفتیم مهمانی و حالا برگشتیم؛ سعی کردم خودم را کنترل کنم. این حرفی بود که در دیدار اول بین مان رد و بدل شد.
عکسها ونامههایی که از همسرتان ارسال میشد، به دستتان میرسید؟
در چند ماه اول نه، بعدها نامهها میرسید و شاید از کسانی که بیشترین نامهها را داشت من بودم، نامههایی از دوستان، خانواده، همسرم. نامههای همسرم اعتقادی و آرامشبخش بود، با صلابت حرف میزد و خیلی کم از دلتنگیها میگفت، یکبار که در نامهای از او دلتنگیهایش را حس کردم، در جوابش وصیتی از خودم نوشتم که برحسب تکلیف به میدان آمدیم و تا پای جان ایستاده ایم، حال من تکلیف را از روی دوش شما برداشتم. آزادید و میتوانید دوباره ازدواج کنید. در نامه بعدی در جواب به شدت از حرف من ابراز ناراحتی کرد و گفت برای همیشه به پای تو خواهم نشست و یک بیت شعر برایم گفت:
«اندکی با تو بگفتم غم دل ترسیدم/ که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است»
در حقیقت نامه در آن سالها نقش ارتباطی زیبایی را ایفا میکرد. در غربت به روح انسان انرژی میبخشید. نامههای همسرم چون اعتقادی بودند برایم بسیار ارزشمند بودند. هنوز نتوانستهام آن روح معنوی همسرم را درک کنم.
زمان اسارت شما همسرتان مشغول چه کاری بودند؟
معلم بود، در عین حال بعد از رفتن من به جبهه به همراه دوستانشان به جبهه رفت در امر پشتیبانی جبهه فعالیت میکرد، واقعا روحیه جهاد داشت و در توان خودش حرکت کرد، همسرم یک قهرمان بود.
هر سال روز 26 مرداد سالروز بازگشت اسرا به کشور چه حس و حالی دارید؟
چند چیز هیچ وقت برای ما تکراری نیست. یکی قطعنامه 598 و زجرهایی که کشیدیم تا اجرایی شود، دیگری شماره کارت اسارت 5522، و دیگری 26 مرداد که اسرا آزاد میشوند، تمام خاطرات در ذهن ما مجسم میشود، گویی دیروز بود که صلیب سرخ آمد و ثبت نام کرد و گفت هر آن چیزی که میتوانید بردارید. لباسهایی دادند که سه برابر خودمان بود، کفشهایی که از پای ما جلوتر حرکت میکرد. هیچ کدام از این خاطرات از ذهن من تا زمانی که آلزایمر نگیرم پاک نخواهد شد.
هرچند 26 مردادی که متولیان نتوانستند، آن طور که باید و شاید قدر این بچهها را بدانند، کاری کردند که مردم به مرور زمان به دیده تحقیر به بچهها نگاه کردند. باعث کمرنگ شدن ارزشها و بیحرمتی برخیها شدند، کاری نکردند که مردم زمانی که نام آزاده را میشنوند دلشان بسوزد. شخصیت، صلابت و ارزشمندی آزادگان را کمتر به تصویر کشیدند. البته اخیراً با تاکید مقام معظم رهبری کار رسیدگی به امور آزادهها بهتر از گذشته شده که من تشکر میکنم.
خاطرات علی اصغر رباط جزی مدتی است در دفتر ادبیات هنر و مقاومت توسط جواد کامور بخشایش در حال تدوین است و به زودی روانه بازار خواهد شد. بخش دوم این گفتگو با محوریت سیر تدوین کتاب خاطرات رباط جزیی از دوران اسارت با جواد کامور بخشایش، نویسنده اثر انجام شده که خواندنی است و در شماره آینده هفته نامه سایت تاریخ شفاهی ایران خواهد آمد.
گفتگو: فاطمه نوروند