هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 83    |    25 مرداد 1391

   


 



خاطرات اسیر شماره 5522

صفحه نخست شماره 83

روحیه جهاد و مبارزه علیه دشمن در جوانان این مرز و بوم حماسه بی‏نظیری را در تاریخ کشور رقم زد. در طول دوران دفاع مقدس رزمندگان و قهرمانان بسیاری از جان و زندگی خود گذشتند تا آینده میهن‏شان به دست بیگانه نیفتد. در جنگ نابرابر و خصمانه عراق علیه ایران رزمندگان بسیاری به شهادت رسیدند یا به اسارت دشمن بعثی درآمدند. آنان که شهید شدند به قرب الهی نایل آمدند، اما کسانی که به اسارت درآمدند بهترین سال‏های زندگی‏شان را با روحیه صبر و استقامت در برابر ناملایمات و سختگیری‏های دشمن گذراندند. برای اغلب اسرای ایرانی این اتفاق افتاده بود که بعد از اسارت کسی از آنها خبر نداشت، چون صلیب سرخ نام و مشخصاتی از اسرای ایرانی را هنوز به ثبت نرسانده بود. به خاطر همین بی‏خبری و بی‏اطلاعی بسیاری از اسرا را مفقودالاثر اعلام می‏کردند و خانواده‏های آنها برای عزیزان خود مجالس ترحیم و عزارداری برگزار می‏کردند، حتی کوچه و خیابان به نام آنها می‏شد.

«علی اصغر رباط جزی»، از فعالان و مبارزان و جانبازان پیش از پیروزی انقلاب اسلامی و از اسرای جانباز دوران دفاع مقدس نیز یکی از همان کسانی بود که خانواده‏اش تا مدت‏ها بعد از اسارت از او بی‏خبر بود و او مفقودالاثر اعلام شده بود. وی ساکن تهران و در مدارس مربی پرورشی بود و در کنار آن در مساجد به تدریس امور عقیدتی و سیاسی مشغول بود. تا شروع جنگ تحمیلی نیز در این حرفه فعالیت داشت. با اینکه بیشتر از سه ماه از ازدواجش نگذشته بود، عزم رفتن به جبهه کرد و در برخی از عملیات‏ها با مسوولیت‏های مختلفی حضور داشت، تا اینکه در سال 61 در عملیات زین‏العابدین عملیاتی در ادامه عملیات محرم به اسارت رژیم بعثی درآمد. همزمان با بیست و چهارمین روز بازگشت آزادگان به میهن عزیزمان در 26 مرداد سال 1369، با علی‏اصغر رباط جزی، آزاده جانباز دوران دفاع مقدس گفتگویی درباره خاطرات دوران اسارت داشتیم که در پی آمده است. وی در دوران اسارت به اسرای ایرانی که تعدادی از آنها از شاگردانش بودند امور عقیدتی درس می‏داد، در حقیقت در فضای اسارت از امور تعلیم و تربیت باز نماند و تا آنجا که می‏توانست در آن امر کوشا بود.

 

از عملیات محرم و نحوه اسارت خود بگویید.
عملیات شب آغاز شد و تا صبح ادامه یافت صبح روز بعد آتش دشمن تا حدودی فروكش كرد، این عملیات قرار بوده در انتها به فتح شهر مندلی بیانجامد. من و برخی از همرزمانم نیز در این عملیات مجروح شده بوديم، مجروحيتم از سه ناحيه بود يكي انگشت پاي راست، در حالی که به صورت دراز کشیده به سمت دشمن تیراندازی می‏کردم از پشت تيري به پایم اصابت کرد و اعصباش از كار افتاد و تركشي هم به ران پایم خورده بود، همچنین تركش‏هاي ريز دیگری هم به نقاط مختلف بدنم از جمله كتفم اصابت کرده بود. شدت مجروحیت به حدی بود که توان جسمی‏ام را گرفته بود، اما روحیه‏ام در حالتی میان یاس و امید سیر می‏کرد. و در حقیقت در چنین شرایطی است که امید و هراس معنا پیدا می‏کند. از طرفی به شدت مجروح بودیم و از طرف دیگر در محاصره دشمن گرفتار شده بودیم. احساس مي‌كرديم همه چيز تمام شده است، اما هنوز نور توکل و ایمان به خدا در دلمان روشن بود. قبل از این عملیات قرار بود شهر مندلی از دشمن گرفته شود، حتی عکس امام(ره)‏‏ بر در و دیوار شهر و پرچم کشورمان در آن نصب شده بود، با جراحتی که داشتیم به همراه تعدادی از دوستان با توجه به اینکه پرچم ایرانی که به چشم می‏خورد، گمان می‏کردیم نیرو‏های ایرانی پیش از ما به شهر مندلی رسیده‏اند و آنجا را از دشمن گرفتند و با خوشحالی از اینکه نیرو‏های ایرانی در این شهر مستقر هستند، به یکدیگر نگاه می‏کردیم و تصمیم گرفتیم به سمت منطقه حرکت کنیم. حتي يكي دو نفر از بچه‏ها گفتند: «حالا بذارید كمي نزديكتر بريم كه یه موقع عراقی نباشند و اشتباه كرده باشيم» در تاریکی مسیر را طی کردیم و زمانی که به منطقه رسیدیم، هوا روشن شده بود. حدود 12 نفر بوديم كه 5 تا 6 نفر شديداً مجروح شده بودند و بقيه هم سالم بودند. دو نفر را برای شناسایی فرستاديم. 200 متري رفتند جلوتر و مشکلی نبود و تایید کردند نیروهای خودی هستند. با اوضاع و احوالی که داشتیم جراحت و خستگي و كوفتگي و اميد و هراس و دلهره و اضطراب و با همه اينها خودمان را به آنجا رساندیم. قبل از اينكه به آن منطقه برسيم در يک بلندی بركه‌ای دیدم، همه تشنه و زخمی، دل سیر آب خورديم و رفع عطش کردیم. تعدادی از افراد در آن منطقه شروع کردند به شادی و ساز و دهل زدن، این خوشحالي كردن برایمان عجیب بود اما گمان می‏کردیم، نيروهاي مخالف صدام هستند كه آنجا مستقرند و پرچم کشور ما را زده‏اند. يعني خوش خيالي ما تا اين حد بود، به خاطر اينكه موقع برخورد با ما به قدري هلهله و شادي به پا کردند، ما فكر كرديم عراقي‌های مبارز علیه صدام هستند، حتي يكي دو نفرشان آمد و با بچه‌هاي ما مصافحه هم كردند، یهو متوجه شدیم اینها نیروهای عراقی‏اند و ما به اسارت دشمن درآمده ایم. ما را به طرف سنگر‏هایشان بردند. افسر عراقی با حالتی تند و خشونت‏آمیز شروع به صحبت کرد و همان جا متوجه شدیم فکر نیروهای خودی و خوشحالی‏ها رویایی بود و همان جا به اسارت درآمدیم و با چک و لگد افتادند به جان ما و سوال پیچمان کردند.
بعد از اینکه ما را در سنگر رها کردند اولین چیزی که به ذهنمان رسید این بود که هر چه مدارک شناسایی مانند کارت سپاه و بسیج داشتیم از بین ببریم چون ممکن بود در شکنجه‏های عراقی مزید بر علت شود، به بچه‏ها تاکید می‏کردیم با این عراقی‏ها با تندی و عصبانیت برخورد نکنید که ممکن است با ما لج کنند. اما آنها با الفاظ رکیک و زشت و تندی با ما صحبت می‏کردند. از خودشان تعریف و تمجید می‏کردند و ما را زیر سوال می‏بردند و تحقیر می‏کردند. چند ساعتی را در سنگر بودیم، از آنها در خواست آب و غذا می‏کردیم، یکی دو سرباز بودند که زمانی که چشم افسران عراقی یا همان مافوقشان را دور می‏دیدند، از لحاظ پذیرایی و دادن آب و غذا دریغ نمی‏‏کردند. در پی این رفت و آمد افسران و رسیدگی سربازهای عراقی به ما، یکی از آنها درباره آمدن ما به جبهه و جنگیدن سوال کرد و ما از اعتقاداتمان از اینکه تکلیفی که امام(ره)‏‏ بر دوش یکایک ما نهاده تا از کشورمان دفاع کنیم، برایش گفتیم. به سربازان عراقی گفتیم برای کشورگشایی نیامدیم بر حسب تکلیف جلوی بیگانه‏ای که به سرزمین ما تجاوز کرده ایستادیم و تا پای جان مقاومت خواهیم کرد. گفتم شما سربازان عراقی هم مظلوم واقع شدید، چرا که تحت امر یک حکومت مزدور به جنگ آمدید و منش و رفتار و خوی آنها را برداشتید. با حرف‏هایی که بین ما و سربازان عراقی رد و بدل شد، کمی نرم شده بودند، اما همین که افسر مافوقشان وارد سنگر می‏شد شروع می‏کرد به کتک زدن و دشنام دادن و بد و بیراه گفتن.

شب را در همان سنگر گذراندید، بعد چه شد؟
هوا که تاریک شد، عراقی‏ها به داخل سنگر آمدند تا ما را ببرند، گمان می‏کردیم به اردوگاه و یا آسایشگاهی می‏برند و نفس راحتی از دست آزار و اذیت ناجوانمردانه این عراقی‏ها می‏کشیم. ما و چند نفري را كه به شدت مجروح بوديم سالم و مجروح داخل یک ریو نشاندند و حرکت کردند، هر5-10متري که ماشین می‏رفت راننده می‏زد روی ترمز، حساب كنيد همه مجروح و مصدوم چه حالتي بهشون دست مي‌داد همه می‏افتادند روي هم وآه و ناله اي بود که از بچه‏ها بلند می‏شد، دوتا از بچه‌ها از شدت جراحت بیهوش شدند.
ما را چند ساعتی با این ماشین گرداندند و راننده انگار وظیفه داشت اینطور رانندگی کند تا مجروحان اذیت شوند. بعد از چند ساعت به کاروانسرایی رسیدیم. بی‏حال و بی‏رمق، واقعاً در آن شرایط فقط روحمان قدرت و توانایی راه رفتن و تحمل این آزار و اذیت‏ها را می‏داد، چرا که جسممان به خاطر جراحت‏هایی که داشت توان تحمل این برخورد‏ها را نداشت. از طرفی به بالا بودن روحیه معنوی بچه‏ها هم بستگی داشت و الحق خوب مقاومت کردند. بعد از جابه جا شدن، شروع به بازجویی کردند. در بین ما اسرایی بودند که 14-15 سال بیشتر نداشتند، گرسنگی و تشنگی بدجوری به آنها فشار آورده بود، عراقی‏ها هم مخصوصاً جلوی ما آب و ساندویچ و غیره ... می‏خوردند.
در بازجویی نوبت من که رسید سرباز قدبلندی از من پرسید: «تو برای چی به جبهه آمدی؟» سرم پايين بود، بعد كه ديد جواب ندادم مشت محكمي هم بهم زد. بعد از این سوال و جواب‏ها ما را به سوله‏ای در اردوگاه دیگری منتقل کردند. تعدادی از اسرا از قبل آنجا بودند، افسر عراقی که انصافاً مرد شیرپاک خورده‏ای بود، تا زمانی که ما در سوله اردوگاه بودیم، با چای و کیک از ما خوب پذیرایی کرد، به ما سفارش می‏کرد با آقایانی که از شما سوال می‏کنند، بحث نکنید، یه جورایی می‏خواست که مقاومت نکنیم. تا صبح آنجا بودیم، فضای تنگ با تعداد بسیار افراد که در میانشان تعدادی مجروح و بی‏رمق بودند. صبح با همان وضعیت ما را بردند به سمت اردوگاه و خوشحال بودیم از اینکه شاید در آنجا بتوانیم نفس راحتی بکشیم. ما را به استخبارات عراق بردند، زندانی در بغداد که همه نوع مجرم در آنجا بود. آنجا هم بازجویی کردند، به من که رسیدند به خاطر ظاهرم فکر می‏کردند فرمانده گروه و دسته‏ای هستم، پرسیدند: «شما چکاره هستید؟» گفتم: «معلم هستم» گفت: «دروغ می‏گی» و فندکی گرفت زیرریش‏های من و آنها را سوزاند بعد طوری مرا زد که از صندلی پرت شدم و فشار شدیدی به خاطر مجروحیت به من وارد شد. ...

چند سال اسير بودید؟
نزدیک نه سال.

 بعد از استخبارات اولين اردوگاهي كه رفتيد کجا بود؟
ما را با چشمان بسته اول بغداد، بعد کوفه و در آخر به اردوگاه موصل2 بردند. فردای آن روز وارد اردوگاه شدیم. عراق نیروی‏های چریکی خود را درپشت بام اردوگاه مستقر کرده بود، قریب هزار نیرو بود. زمانی که بچه‏ها برای نماز جماعت آمدند، تعدادی از آنها مجروح بودند، نیرو‏های بعثی بی‏رحمانه اسرای ایرانی مجروح را تا جایی که می‏توانستند کتک زدند. تا جایی که چند شهید هم آنجا دادیم. مدتی را به این ترتیب در موصل2 گذراندیم و بعد به موصل4 رفتیم.

درباره روز‏های آخر اسارت بعد از پذیرش قطعنامه 598 و شنیدن زمزمه‏های آزادی بگویید، فضای اردوگاه اسرای ایرانی آن روزها چطور بود؟
زمانی که زمزمه پذیرش قطعنامه 598 در فضای اردوگاه پیچید، حالتی پر از شور و شعف در میان بچه‏های اردوگاه ایجاد کرد. روزی نبود که بچه‏ها درباره این قطعنامه با یکدیگر حرف نزنند. روزنامه‏های عراق (الثوره و الجمهوریه) هم نیز آب و تاب خاصی به این موضوع می‏دادند. مدتی گذشت و اقدامی انجام نشد. به مرور قطعنامه 598 هم سوهان روح بچه‏ها شده بود. تا جایی که بچه‏ها نسبت به کلمه قطعنامه 598 آلرژی و تنفر پیدا کرده بودند، تا کسی می‏گفت قطعنامه 598 بچه‏ها در اردوگاه دنبالش می‏کردند. این قرارداد طولانی شد، به جایی رسید که عدو سبب خیر شد، هجوم عراق به کویت، زمینه اجرایی شدن قرار داد 598 را فراهم کرد و به تدریج گفتگو‏ها میان رئیس‏جمهور ایران و عراق جدی‏تر شد. روزنه‏هایی از امید در دل بچه‏ها روشن شد تا اینکه بار آخری که صلیب آمد نشانه‏هایی از آزادی دیده می‏شد. ما اسرا بنا به گفته امام(ره)‏‏ که ممکن است این جنگ 20 سال طول بکشد، برای خودمان 20 سال اسارت را ترسیم کرده بودیم. اما اتفاقات طوری برنامه‏ریزی شد که به سمت و سوی آزادی پیش رفتیم. اینکه می‏گویم آزادی باید تصور کنید انسان را در جایی زندانی کردند و همه نوع امکاناتی را هم در اختیارش گذاشته‏اند و فقط اجازه نمی‏‏دهند از زندان بیرون بیاید و خانواده و کسانی را که دوستشان دارد ببیند. این انسان بعد از یک هفته که آزاد شود چه حالتی خواهد داشت .حال این یک هفته را معادل 8، 9 و یا 10 سال به حساب بیاورید که این اسرا چه کشیدند و در بدترین شرایط بدون امکانات و در زیر شکنجه سخت و نفسگیر عراقی‏ها روزگار سپری کردند.
بارها آمدند و گفتند که آزاد می‏شوید، اما برای ما غیرقابل باور بود. من آزادی را در خواب دیده بودم و برایم باور پذیر شده بود. در ثبت نام صلیب برای آزادی هم باورمان نمی‏‏شد. از موصل یک عده‏ای رفته بودند. با همه اینها تا زمانی که پا به خاک وطن نگذاشته بودیم تصور آزادی را نمی‏‏کردیم. شور و شوق آزادی وصف ناپذیر است. عراقی‏ها نمی‏‏گذاشتند چیزی با خود مان بیاوریم اما من آلبوم عکس و تبرک‏هایی از حرم امام(ره)‏‏ حسین(ع) را با خودمان آوردم بدون اینکه آنها مقاومت کنند لحظات باورنکردنی و هیجان انگیزی برای ما بود. وارد مرز خسروی شدیم پاسداران به استقبال آزاده‏ها آمده بودند و بچه‏ها خاک میهن را به دیده منت گذاشتند.

چه احساسی داشتید لحظه یی که وارد خاک میهن شدید؟
احساس امنیت و آرامش عجیبی داشتم همیشه از خدا می‏خواستم یک بار دیگر در عمرم ماه‏های رمضان و محرم را در ایران ببینم. و پدر و مادرم را زیارت کنم و در آن شرایط حس می‏کردم این آرزوهایم برآورده شده است و خوشحال بودم، نمی‏‏توانم بگویم در آن لحظه حسی بیش از اینها داشتم چرا که اهل ریا و اغراق نیستم.

روزآزادی از خانواده کسی به استقبال تان آمده بود؟
در مرز خسروی نه، اما در تهران چرا، زمانی که به تهران رسیدم نسل تغییر کرده بود، بچه‏های کوچکی که به یاد داشتم، برای خودشان جوانی شده بودند، نمی‏‏توانستم آنها را بشناسم. صحنه‏های دید و بازدید به یادماندنی از یادم نمی‏‏رود. بسیاری از آن روزها هرگز فراموش نمی‏‏کنم.

نخستین بار بعد آزادی زمانی که همسرتان را دید، چه احساسی داشتید؟
اولین بار که در قصر فیروزه3 روز قرنطینه بودیم، همسرم با مادرم آمد، در دیدار اولیه به هم نگاه کردیم، کسی که 8-9 سال با عکس من زندگی کرده بود، اجری که خدا بخواهد به من بدهد باید چندین برابر آن را به همسرم بدهد، غرورم اجازه نمی‏‏داد اشکی بریزم، اما از درون اشک می‏ریختم، همسرم نیز بی‏اختیار تا من را دید نتوانست خودش را کنترل کند و به گریه افتاد. بعد از احوالپرسی فقط به او گفتم چند سالی رفتیم مهمانی و حالا برگشتیم؛ سعی کردم خودم را کنترل کنم. این حرفی بود که در دیدار اول بین مان رد و بدل شد.

عکس‏ها ونامه‏هایی که از همسرتان ارسال می‏شد، به دستتان می‏رسید؟
در چند ماه اول نه، بعدها نامه‏ها می‏رسید و شاید از کسانی که بیشترین نامه‏ها را داشت من بودم، نامه‏هایی از دوستان، خانواده، همسرم. نامه‏های همسرم اعتقادی و آرامش‏بخش بود، با صلابت حرف می‏زد و خیلی کم از دلتنگی‏ها می‏گفت، یکبار که در نامه‏ای از او دلتنگی‏هایش را حس کردم، در جوابش وصیتی از خودم نوشتم که برحسب تکلیف به میدان آمدیم و تا پای جان ایستاده ایم، حال من تکلیف را از روی دوش شما برداشتم. آزادید و می‏توانید دوباره ازدواج کنید. در نامه بعدی در جواب به شدت از حرف من ابراز ناراحتی کرد و گفت برای همیشه به پای تو خواهم نشست و یک بیت شعر برایم گفت:
«اندکی با تو بگفتم غم دل ترسیدم/ که دل آزرده شوی ورنه سخن بسیار است»
در حقیقت نامه در آن سال‏ها نقش ارتباطی زیبایی را ایفا می‏کرد. در غربت به روح انسان انرژی می‏بخشید. نامه‏های همسرم چون اعتقادی بودند برایم بسیار ارزشمند بودند. هنوز نتوانسته‏ام آن روح معنوی همسرم را درک کنم.

زمان اسارت شما همسرتان مشغول چه کاری بودند؟
معلم بود، در عین حال بعد از رفتن من به جبهه به همراه دوستانشان به جبهه رفت در امر پشتیبانی جبهه فعالیت می‏کرد، واقعا روحیه جهاد داشت و در توان خودش حرکت کرد، همسرم یک قهرمان بود.

هر سال روز 26 مرداد سالروز بازگشت اسرا به کشور چه حس و حالی دارید؟
چند چیز هیچ وقت برای ما تکراری نیست. یکی قطعنامه 598 و زجر‏هایی که کشیدیم تا اجرایی شود، دیگری شماره کارت اسارت 5522، و دیگری 26 مرداد که اسرا آزاد می‏شوند، تمام خاطرات در ذهن ما مجسم می‏شود، گویی دیروز بود که صلیب سرخ آمد و ثبت نام کرد و گفت هر آن چیزی که می‏توانید بردارید. لباس‏هایی دادند که سه برابر خودمان بود، کفش‏هایی که از پای ما جلوتر حرکت می‏کرد. هیچ کدام از این خاطرات از ذهن من تا زمانی که آلزایمر نگیرم پاک نخواهد شد.
هرچند 26 مردادی که متولیان نتوانستند، آن طور که باید و شاید قدر این بچه‏ها را بدانند، کاری کردند که مردم به مرور زمان به دیده تحقیر به بچه‏ها نگاه کردند. باعث کمرنگ شدن ارزش‏ها و بی‏حرمتی برخی‏ها شدند، کاری نکردند که مردم زمانی که نام آزاده را می‏شنوند دلشان بسوزد. شخصیت، صلابت و ارزشمندی آزادگان را کمتر به تصویر کشیدند. البته اخیراً با تاکید مقام معظم رهبری کار رسیدگی به امور آزاده‏ها بهتر از گذشته شده که من تشکر می‏کنم.

خاطرات علی اصغر رباط جزی مدتی است در دفتر ادبیات هنر و مقاومت توسط جواد کامور بخشایش در حال تدوین است و به زودی روانه بازار خواهد شد. بخش دوم این گفتگو با محوریت سیر تدوین کتاب خاطرات رباط جزیی از دوران اسارت با جواد کامور بخشایش، نویسنده اثر انجام شده که خواندنی است و در شماره آینده هفته نامه سایت تاریخ شفاهی ایران خواهد آمد.

گفتگو: فاطمه نوروند



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

25 مرداد 1391
همتي
سلام بر شما . گفتگوي صميمانه و خوبي بود . براي دقايقي ياد دوران اسارت كرديم و خاطره هايمان دوباره زنده شد. آقاي رباط جزي خاطره هاي جالبي از دوران اسارت دارند. منتظر مي مانيم خاطرات ايشان كه به قلم نويسنده توانمند كشورمان آقاي كامور بخشايش در حال تدوين است منتشر شود تا بخوانيم و بهره ببريم خسته نباشيد

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.