بخش نخست و دوم را درشماره های پیش خواندیم. بخش پایانی در ادامه می آید:
پايگاه يك ماشين پيكاپ داشت كه همه در آن جا نمي شدند. از ميراث استان خواستيم ماشين ديگري در اختيارمان بگذارند که حاضر به همكاري نشدند. چون نميخواستم خودم رانندگي كنم ماشين خودم كه يكRD يشمي بود را به آقاي رضايي كه ليسانس حسابداري بود و امور حسابداري پايگاه را انجام مي داد سپردم تا امكان جابجايي مهمانان را داشته باشيم.
در فرودگاه فهميدم كارشناس خانم گلآسا تگين است. پس از معرفي و احوالپرسي مختصري با مهمانان از فرودگاه به هتل رفتيم. تا مهمانان ساكهايشان را در هتل بگذارند و به بيستون برويم. در لابي هتل بودم كه شهردار بيستون آقاي افشين رحيمي زنگ زد و پرسيد: «كجا هستيد؟» گفتم: «در هتل. چند دقيقه ديگر به سمت بيستون مي آييم.» گفت اگر ميتوانيد مهمانان را معطل كنيد، چون بسيج مانوري در سراب بيستون برگزار ميكند. تعجب كردم و گفتم: «در طول 10 سالي كه بيستون هستم، هيچ مانوري آنجا برگزار نشده، چرا براي اولين بار، آن هم در اين شرايط؟» جوابي نداشت كه بدهد. او هم مثل من بياطلاع بود. به شهردار گفتم: «دوستانه بخواهيد از آنجا بروند. بگوييد براي حفظ آبروي كشور آنجا ترك كنند. گفت قبلاً اين كار را كرده ام، مي گويند نميرويم.» وحشتزده به فرمانداري هرسين زنگ زدم تا با فرماندار صحبت كنم. گفتند: «نيست!» با معاون سياسي فرماندار ميخواستم صحبت كنم، گفتند: «جلسه دارد!» مسئله را با رئيس دفتر فرماندار در ميان نهادم. پس از يك ربع ساعت گفت كاري نميتواند بكند. با رئيس ميراث استان آقاي بيرانوند تلفني صحبت كردم. او گفت حل ميكنم و نكرد. در نهايت به آقاي مهندس بهشتي رياست سازمان زنگ زدم وخواستم با استاندار كرمانشاه مذاكره كند.
آقاي دكتر شاكرمي از من پرسيد: «چرا نگراني؟!» شرح ماوقع گفتم. گفت: «چه كار ميخواهي بكني؟» گفتم: «زمان ميخواهم كه بسيجيها بروند.» گفت: «نگران نباش. اول كنار پل خسرو كه نرسيده به بيستون است ميرويم. من آنجا توضيحهاتم را طولاني ميكنم تا مشكل رفع شود.» با شهردار تلفني در ارتباط بودم. بالاخره پيگيريها جواب داد و ساعت 11 بسيجيان عزم رفتن كردند. چون خروجشان كند بود، قرار شد در ديدرس كارشناس يونسكو قرار نگيرند. به پايگاه كه رسيديم آقاي بيرانوند چند دقيقه قبل از من رسيده بود. مهندس بهشتي به او سپرده كه مشكل را حل كند. وقتي به من رسيد، گفت: «من بسيجي در محوطه نميبينم. شما زيادي سخت گرفتيد. من هم چون مسئله حل شده و در ضمن نميخواستم در مقابل مهمانان اين مسئله را توضيح بدهم، با لبخند گفتم: «بله، حل شد!»
نهار را در پايگاه خورديم. پس از نهار به خانم تگين گزارشي از فعاليتهاي پايگاه داديم. آقاي دكتر شاكرمي از مهندسيهاي موجود در دشت بيستون گفتند، آقاي چگيني از باستانشناسي و ارزشهاي تاريخي محوطه، و من هم به شرح اقدامات پرداختم. پس از پايان توضيحات براي ديدن آثار از نزديك رفتیم.
سئوالهاي او را قرار بود خانم مؤمنزاده براي من ترجمه كند و جواب من را براي او ولي از عهده آن بر نميآمد. خواهرم برايم گفتههاي خانم آسا تگين را ترجمه ميكرد. چون مؤمنزاده پاسخهاي من را به خوبي انتقال نمي داد. آقاي دكتر شاكرمي گفت: «من اجازه دارم بعنوان مشاور علمي پروژه صحبت كنم؟» من هم تشكر كردم كه زحمت مرا ميكشد. در نتيجه بعد از آن شرح علمي مطالب را ايشان بعهده گرفت. در دلم گفتم دعوت از كميته راهبردي كار عاقلانهاي بود. در توجيه علمي مهندسي كهن و اقدامات انجام شده، آقاي دكتر شاكرمي سنگ تمام گذاشت. علمي و وزين توضيح داد. همان موقع فهميدم بخش عمدهاي ازنظر مثبت خانم تگين به دست آمد.
بازديد را از كتيبه شروع كرديم از داربستها بالا رفتيم. پائيز بيستون دلرباست. تركيب رنگ زرد وسبز و خاكي و قهوهاي زمينهاي كشاوزري دشت مقابل كتيبه، با تركيب آبي آسمان و نسيم خنك چشمانداز بينظیري پيش روي ما گذاشته بود. اين موضوع سبب شد تا نماينده يونسكو اظهار كند: «بهتر است ثبت طبيعي اثر نيز پيشنهادت شود!»
از كتيبه پايين آمديم و به سمت فرهادتراش راه افتاديم. در بين راه، مهندسيِ سنگهاي تراش خورده دامنه كوه را آقاي دكتر شاكرمي توضيح داد. آقاي چگيني هم قصه شيرين و فرهاد را شرح داد و آقاي دكتر شاهكرمي ادامه داد. خانم تگين گفت او اهل تركيه است و اين قصه در كشور آنها نيز هست. او داشت قصه تركي شيرين و فرهاد ميگفت و ما تفاوتهاي آن را با نسخه ايرانياش مي سنجيديم كه ناگهان انفجاري در ضلع جنوب شرقي دشت در كنار پتروشیمي زمين را لرزاند و سنگريزههاي دامنه فرهادتراش شروع به ريزش كرد. خانم تگين پرسيد: «انفجار براي چه بود؟» من گفتم: «پتروشیمي!» اما دكتر شاكرمي گفت: «راهسازي!» ساعتي بعد پرسيدم چرا گفتيد: «راهسازي؟!» گفت: «راهسازي قابل پذيرشتر از پتروشيمي است!» دعا ميكردم اين روز تمام شود و همه چيز به خير و خوشي بگذرد.
كاروانسرا صفوي را بازديد كرديم و موقع برگشت كاخ ناتمام خسرو و كاروانسراي ايلخاني را هم ديدیم. به طرف پايگاه كه بر ميگشتيم آقاي دكتر شاهكرمي نظر خانم تگين را پرسيد. ايشان گفتند: «بيشك سايت ارزشمندي است، حجم زيادي كار انجام گرفته كه قابل ستايش است.» رو به من كرد و گفت: «من ميدانم چقدر تلاش ميخواهد تا اين كارها انجام بگيرد بخصوص در كشورهاي ما، و اگر يك زن باشي، تلاش مضاعف ميخواهد. خيلي زحمت كشيدي ولي در پرونده نشان داده نشده است.» بعد گفت: «ما يه ضربالمثل تركي داريم كه ميگويد آب هست، شكر هست، روغن هست اما حلوا نيست. براي اينكه اثر ثبت شود بايد حلوا تحويل بدهيد. پس پرونده اول را كامل كنيد و بفرستيد. همه اقدامات انجام شده را بنويس. ميدانم فروتنانه درباره كارها صحبت ميكني ولي در پرونده همه كارها را گزارش كن.» قبل از آن، نيروهاي گارد حفاظت فيزيكی محوطه را معرفي كردم. گفت: «اگر يك سرباز هم به نيروها اضافه كردي، بنويس. چون از نظر كارشناسان يونسكو تاثير دارد.»
از خانم تگين خواهش كردم پيشنهادات را مشخص، خلاصه و مكتوب بدهد. خانم مؤمنزاده گفت: «من شب توي هتل مي نويسم، فردا در اختيارتان ميگذارم.» البته من خودم هم نت بر ميداشتم. ميخواستم طبق نظر او پرونده را كامل كنم. كارشناسان به تهران برگشتند.
هفته بعد جلسهاي در دفتر مهندس بهشتي با حضور من، آقاي وطن دوست و خانم مؤمنزاده برگزار شد. خانم مؤمنزاده كه از عهده انتقال مطالب بر نيامده بود، با گلايه به مهندس بهشتي گفت: «آقاي دكتر شاكرمي خودش را بعنوان مشاور علمي پايگاه معرفي كرده و اختيار امور را در دست گرفته است.» به مهندس بهشتي توضيح دادم كه من از ايشان خواهش كردم. گزارشي كه خانم مؤمنزاده براي مهندس بهشتي تهيه نمود، بسيار كمتر از گزارشي بود كه خودم تهيه كرده بودم. اما گزارش او ده بار از بخشهاي مختلف سازمان براي من ارسال گرديد. دو ماه وقت داشتيم تا پرونده تكميلي را بفرستيم. آقاي وطندوست براي اينكه كار پرونده به نام بخش آنها ثبت شود. اصلاح پرونده را شروع كرده بود به اين گمان كه از عهده كار برميآيند. اما پس از يك ماه به اين نتيجه رسيده بودند كه كار پيچيده تر از آن است كه بتوانند انجام دهند. خانم مؤمنزاده زنگ زد و گفت: «پرونده را مي خواهيم كامل كنيم. چند روزي به ما كمك كنيد.» يك هفته ماموريت اداري گرفتم. به تهران آمدم و تمام مستندات را هم باخودم آوردم.
سازمان ميراث فرهنگي براي آقاياني كه از شهرستان به تهران ميآمدند مهمانسرایي در كاخ سعدآباد داشت. اما براي خانمها هيچ امكاني نداشت. خانمها بايد هتل ميرفتند. ذيحسابها هزينههاي هتل و رفت وآمد را پرداخت نمي كردند. هزينهاي كه براي ماموريت در نظر ميگرفتند 13 هزار تومان در روز بود. ولي هزينه اقامت در يك هتل درجه سه، شبي 37 هزار تومان بود. براي همين وقتي تهران ميآمدم. پيش دوستانم اطراق ميكردم. اقامت در تهران برايم خيلي سخت بود. من ميخواستم كار زودتر انجام گيرد. ارتباطم با پروژه از طريق موبايل بود كه شخصي بود وهزينهاش را خودم پرداخت ميكردم.
صبحها راس ساعت 8 در پژوهشكده حاضر مي شدم. اما مؤمنزاده 10 ميآمد. تا دو دونيم كار مي كرديم. براي نهار هم يك ساعت وقفه ميافتاد. گاهي اوقات او برای جلسات اداري ميرفت و من معطل مي ماندم. فشار زيادي را تحمل مي كردم. هم از اين بابت كه مديريت پروژه از راه دور سخت بود و هم مزاحم دوستانم بودم و هم وقت زيادي در روز تلف ميشد. به اين شيوه كار عادت نداشتم. در بيستون، صبح ساعت هفت نيم به سمت بيستون حركت ميكردم و به ندرت ساعت پايان وقت اداري خانه بودم. گاهي تا ساعت ده شب در پايگاه بودم و گرسنگي يادم میآورد كه ناهار و شام را هنوز نخوردهام. آنجا فهميدم كساني كه در مركز هستند كمتر از ما كار ميكنند و بيشتر از ما تبليغ ميكنند و وقتي به شهرستان ميآيند زحمات ما را ناديده مي گيرند.
در دو نوبت 18 روزه و10 روزه در تهران ماندم تا پرونده را تكميل كنم. بخشي از كارها هم در استان انجام ميگرفت. به هم چسباندن فايلهاي نقشههاي فتوگرامتري بيستون در شركت طرح و نقشه باختر انجام گرفت. 10 شيت نقشه در كرمانشاه منسجم شد و پلات آن تهيه گرديد. چون وقت نداشتيم به اتوبوسهايي كه شبانه از كرمانشاه ميآمدند، سيديها و پلاتها را دادند، اما اتوبوس تصادف كرده بود و مدارك به دست ما نرسيد. مجبور شدند دوباره مدارك را ارسال کنند. همه اين اتفاقات در سه چهار روز مانده به پايان مهلت ارسال پرونده اتفاق ميافتاد. استرس زيادي را تحمل مي كردم. آخرين ساعات آخرين روز يعني ساعت 12 شب آقاي وطن دوست هم كنار ما نشسته بود تا اگر نياز به ترجمه بود كار سريعتر انجام شود. خانم مؤمنزاده نسخه پاياني را براي چاپ آماده كرد. گفتيم قبل از چاپ نهايي يك دور سريع چك كنيم كه مطالب به هم نريخته باشد. رنگ از چهره مؤمنزاده پريد. گفت: «جديدترين ويرايشها ذخیره نشده است!» معني اين جمله هشت ساعت كار نفسگير ديگر بود كه شبانه بايد انجام ميگرفت. چون تا فردا ظهر بايد پروندهها آماده مي بود و گرنه به يونسكو نميرسيد. ما همزمان كار ميكرديم يعني من به اطلاعات شفاهي و به كمك حافظهام ميدادم و ايشان تايپ ميكرد. به نظرم يك فاجعه بود. با خويشتنداري نگاهي به دكتر وطندوست انداختم و لبخندي از سر غصه زدم. چون مؤمنزاده براي احتياط فايل را در يك حافظه جانبي هم نگهداري ميكرد، به ذهنم رسيد شايد تغييرات را آنجا اعمال كرده باشد. به او گفتم: «شايد جايي ديگر ذخیره كرده باشی؟» سريع كنترل كرد و مشخص شد در فايلي كه حافظه جانبي بوده اعمال شده است. نيم ساعت ديگر كار طول كشيد تا پرونده كامل شد. موقعي كه ميخواستند در مورد تهيه كننده پرونده ثبت بنويسند، خانم مؤمنزاده رو به دكتر وطندوست گفت: «اسم كي را بنويسيم؟» و همان موقع گفت: «دكتر، شما بعنوان سرپرست،...» نظرش اين بود که نفر دوم خودش باشد و من هم نفر سوم باشم. اعتراض كردم و گفتم در اين پرونده خيليها زحمت كشيدند. در واقع پرونده اول به سرپرستي من، بعد آقاي عدل، خانم روحاني و آقاي موسوي ارسال شده بود. تنها كاري كه در پرونده دوم انجام شده بود، 20 صفحه ترجمه اضافه شده بود و بقيه اطلاعات هم كه پايگاه آماده داشت و جاي داده شده بودند. منهم اين را گفتم و اعلام كردم بايد اسمهاي قبلي باشند به اضافه آقاي چگيني كه در تنظيم پلان مديريت پروژه چند ساعتي وقت گذاشتند. بيانصافي مطلق بود كه به اسم وطندوست برود. در نهايت گفتند: «فردا اسمها را جاي مي دهيم.» بعدها در پرونده ديدم اسم من اول آمده، بعد وطندوست و بعد مؤمنزاده و اسم بقيه را هم آورده بودند. فردا صبح پرونده در سه نسخه چاپ شد. همزمان با پرونده بيستون پرونده كليساها هم براي پيشنهاد سال بعد از بيستون آماده شده بود. كار آنها هم در دقيقه نود داشت آماده مي شد. چون ميترسيدند پروندهها با پست دير برسد قرار شد دكتر وطندوست شخصاً پروندهها را به پاريس ببرد. تا ساعت 12 چاپها گرفته و جلد شد و به همراه ده شيت نقشه آماده ارائه به دفتر يونسكو بود. همان موقع درخواست كردم يك نسخه هم براي پايگاه چاپ شود. گفتند: «بعداً در اختيارتان مي گذاريم.» كه بعد از ثبت جهاني يعني نزديك به دوسال بعد با اصرار و نامهنگاري تا سطح رئيس سازمان یک سيدي از پرونده را در اختيار پايگاه قرار دادند. خيلي خشمگين بودم. زيرا تمام كارها را ما انجام داده بوديم ولي آنها پرونده را انحصاري خود ميدانستند. پرونده قرار بود فروردين آن سال 85 بررسي شود ولي به تيرماه 85 (صبح روز 13 ژوئن 2006مطابق با 22 تير ماه سال1385) موكول شد. قبل از جلسه فروردين، يونسكو طي نامهاي از ايران درخواست فيلم يك دقيقهاي از كتيبه كرد. طبق معمول وقت كم بود ميخواستيم از فيلمهاي قبلي استفاده كنيم.
آبانماه سال 80 فيلمسازي به نام آقاي مقدم همراه يك گروه براي تهيه فيلمي به بيستون آمده بودند. تهيه كننده فيلم خانم تبريزي بود. آقاي مظاهريپور و آقاي كاظم شهبازي هم همراه آنها بودند. يكروز تمام در سرما و برف كار انجام دادند. چون زمان كمي داشتيم من پيشنهاد كردم از فيلمهاي آنها به اندازه يك دقيقه گلچين كنيم و ارسال نماييم. با آقاي مقدم تماس گرفتم. ايشان هم لطف كردند و پذيرفتند فيلمها را در اختيار ما بگذارند. در تهران براي دريافت فيلمها به منزل ايشان رفتم. چند بخش از فيلمها را انتخاب كردم. چون وقت كم بود اصل فيلمهايشان را در اختيارم گذاشتند. من هم كاست فيلمها را گرفتم به آقاي خادمزاده مسئول دبيرخانه پايگاهها دادم تا آن را به يك فيلمساز بدهند تا تدوين كند. بعد آقاي خادمزاده گفت كه فيلمسازي كه مد نظر ايشان است ميگويند انجام اين كار سختتر از تهيه فيلم است. قراردادي را با آقاي هرمز امامي منعقد گرديد و فيلم يك دقيقهاي ساخته شد. فيلمهاي آقاي مقدم ازرش سندي خوبي داشتند چون زماني بود كه انبوه داربستها آنجا بودند. داربستها كه برداشته شده بودند، دیگر سند و مدركي از آنها نداشتيم. وقتي از آقاي خادمزاده فيلمهاي آقاي مقدم را خواستم، گفت آنها را گم كرده است. از آن زمان هر بار ياد آقاي مقدم مي افتم هميشه از لطف بيدريغ او و بيتعهدي آقاي خادمزاده متاثر ميشوم. بالاخره در تاريخ 18/3/85 فیلم ارسال شد.
به طور معمول مدير پايگاه هم در اجلاس ثبت جهاني حضور مييافت. در مورد بم و پاسارگارد این اتفاق افتاده بود. من هم آرزوي حضور درجلسه را داشتم. منتظر بودم از من گذرنامهام را بخواهند؛ اما خبري نبود! يك هفته قبل در تهران براي انجام كارهاي اداري با آقاي خادمزاده كه جلسه داشتم پرسيدم: «چه كساني ميروند؟» گفت: «آقاي مشايي، وطندوست، طههاشمي وموسوي كوهپر» كه دو هفته بود كه از دانشگاه تربيت مدرس مامور در ميراث و بعنوان معاون پژوهشي پژوهشگاه انتخاب شده بود. هيچ چيز نگفتم. كساني كه ميرفتند هيچ اطلاعي از بيستون نداشتند. البته خادمزاده خيلي شاكي بود. چون اسم او را خط زده و بجاي او موسوي را ميبردند. ناراحت شدم، كسي نامي از من نميبرد. نگران بودم اگر سئوالي بپرسند كه اينها جوابش را ندانند چه اتفاقي مي افتد؟ اين اولين پرسشي بود كه به ذهنم رسيد. به خادمزاده گفتم اميدوارم مشكلي پيش نيايد و بيستون ثبت جهاني شود. گفت: «اميدوارم ثبت نشود، ما زحمتش را كشيديم ديگران بهره برداري ميكنند.» با خودم گفتم من بعد از ده سال تلاش بيوقفه و با دست و پنجه نرم كردن با مشكلات اين ادعا را ندارم كه زحمتم را ديگران ميبرند. اما اينها با انجام مقدار اندكي از آن كار سهمخواهي بسيار دارند. از دعايي كه كرد خوشم نيامد براي من مهم ثبت بيستون است نه نامي كه بر پرونده زده شود.
هرچه به جلسه ثبت جهاني نزديك شديم، نگرانيام بيشتر ميشد. كميته ثبت جهاني روز سه شنبه 20 تير شروع بكار ميكرد. اول گفتند كه پرونده بيستون چهارشنبه به رأي گذاشته ميشود. چهارشنبه گذشت. از دفتر خادم زاده پرسيدم، گفتند پنج شنبه بررسي ميشود. شماره تلفني از كساني كه آنجا بودند نداشتم.
من و خواهرم پنج شنبه صبح با نگراني به پايگاه آمديم. تنها آقاي رضايي حسابدار آمد اضطراب همه وجودم را پر كرده بود. هيچ كاري انجام نميدادم. پشت پنجره داشتم به سراب بيستون نگاه ميكردم و خاطرات سالهايي كه كار كرده بودم، مرور ميكردم. خانم زهرا كشوري از خبرگزاري ميراث زنگ زد. گفت: «چه خبر؟!» گفتم: «نمي دانم. از هيچ كدام شمارهاي ندارم. سازمان در تهران هم تعطيل است.» گفت: «من شماره طههاشمي و وطندوست را دارم. زنگ ميزنم و خبرت ميكنم.» نيم ساعت بعد زنگ زد و گفت: «بعد يك اثر از چين، در حال بررسي است. بعد از آن بيستون بررسي مي شود.» يكساعت بعد زنگ زد و گفت: «با طههاشمي صحبت كردم. بيستون به اتفاق آراء بدون هيچ رأي مخالف ثبت شده است. اعضاي كميته بعد از شنيدن گزارش كارشناس يونسكو و ديدن فيلم يك دقيقهاي به اتفاق آرا رأي دادند. اين تنها پروندهاي از ايران بوده كه بدون هيچ نقصي ارسال شده و به همين دليل هم از ايران تشكر كردند.» خواهرم وارد اتاق شد. گفت: «نتيجه چه شد؟» گفتم: «ثبت شد!» بياختيار همديگر را درآغوش گرفتيم و گريستيم. شرم حضور آقاي رضايي نگذاشت از شادي فرياد بزنيم با متانت به آقاي رضايي اعلام كردم بيستون ثبت جهاني شد. ساعت 12 بود. پايگاه را تعطيل كردم و به خانه آمديم تا در جمع خانواده به شادي بپردازیم.
طههاشمي ذوقزده بعد از جلسه اعلام كرد كه جشني ملي برا ي ثبت جهاني بيستون خواهيم گرفت. اين اولين بار بود كه براي ثبت يك اثر جشن ملي ميگرفتند. اين چنين بود كه تلاشهاي من از سال 1370 با مطالعه بر روي كتيبه داريوش تا سال 85 به ثمر نشست و کتیبه و نقش برجسته داریوش در 22 تیر ماه 1385 در شهر ویلنیوس لیتوانی و به شماره 1222 به ثبت جهانی رسید.
به اولين كسي كه ثبت جهاني بيستون را تبريك گفتم مهندس شيرازي بود. غروب به به منزلشان زنگ زدم (چون موبايل نداشت و از موبايل هم خوشش نمي آمد.) همسرش گوشي را برداشت. خودم را معرفي كردم. گوشي را به مهندس شيرازي داد. گفتم: «آقاي مهندس، بيستون ثبت جهاني شد. بهتان تبريك مي گويم. در سايه حمايت شما اين اتفاق افتاد.» گفت: «به خودت تبريك بگو.حاصل تلاش تو بود...» و آرزوي موفقيت برايم كرد.
بيستون جهاني شده بود نظر رسانهها به بيستون جلب شد. كم بودند خبرنگاراني كه پايگاه را بشناسند يا شماره پايگاه را داشته باشند. براي همين با روابط عمومي ميراث استان تماس ميگرفتند. روابط عمومي كارشناسان استاني معرفي ميكرد. مدير و كارشناسان استان مثل عليرضا مرادي، اكبر رضايي در برنامه كردي راديويي و بيراوند مدير ميراث استان در برنامههاي سيما و صداي استان ظاهر شدند و راجع به بيستون و پرونده ثبت جهاني آن داد سخن ميدادند. كسي هم سراغ مرا نگرفت. يك شب در برنامه شبكه استاني زاگرس، مدير ميراث استان داشت از چگونگي تهيه و ارسال پرونده بيستون صحبت ميكرد. البته برا ساس مصاحبههاي من با خبرگزاري ميراث! نگاه مي كردم. نا خودآگاه غمگين شده بودم. چون نه تنها ميراث استان در طي اين سالها با من همكاري نكرده بود، كه در برخي شرايط نيز كارشكن هم بود، اما اينجا با آب وتاب از تلاشهايشان سخن ميگفتند.
پدرم به من گفت: «چرا غمگيني؟» گفتم: «چه راحت كار ديگران را به نام خود ثبت ميكنند.» و رفتم توي اتاقم. تا پايان برنامه ننشستم. يك ساعت بعد پدرم يك ورق كاغذ تحويلم داد كه اين شعر روي آن نوشته شده بود.
اي دختر عزيزم گله مكن ز مشكل
گر مدعي به حيلت رنجت نموده زايل
اهريمن ار زماني بر بيستون قدم زد
داستان برديا وكمبوجيه رقم زد
شيرين فريب خسرو، خسرو فريب فرهاد
بيداد سروري كرد نامي نماند از داد
ار عشق بيستون كند فرهاد شهرتش برد
با باد فيض گل رفت ورنج بلبلي مرد
تاريخ نقش مي بست در دل، چو خوب وبد را
اكنون دهد گواهي، نيكويي يا حسد را
گر قدرناشناسند وبي هنر ستايند
يا حق ديگران را برسود خود ربايند
اندوه مخور سرانجام روشن شود حقايق
كي رو سياه باشد كي سرخ چون شقايق
اميدوار وكوشا هم چون هميشه پر كار
اجرت دهد خداوند دست خدا نگه دار
اشكم جاري شد. با خودم گفتم من نعمت بزرگي دارم كه آن هم خانوادهام است. آنها قدر مرا ميدانند كافي است و آرام شدم. به كارم ادامه دادم، مثل هميشه پركار وكوشا.
البته مسئله به همين اشخاص ختم نشد. طههاشمي اعلام كرد به خاطر سخنراني آقاي مشايي در روز اول اجلاس كتيبه ثبت شد. يكي از دوستان اعلام فرمودند بيستون آنقدر بزرگ بود كه ثبت شود. آقاي وطندوست ثبت را ماحصل ارائه پروندهاي ميدانست كه از بخش ايشان ارسال شده بود. ولي وقتي پرونده كليساهاي ايران كه همراه پرونده بيستون ارسال شد در سال بعد از دبيرخانه كميته ثبت جهاني گذر نكرد و ايران سهميه آن سالش را از دست داد، كسي نگفت سخنراني ما كارگر نيافتاد يا ما نتوانستيم پروندهاي خوب ارسال كنيم تا كليساها ثبت شوند. يا كليساهاي ايران ارزش ثبت نداشتند چون همان كليساها در سال 2008 در فهرست ميراث جهاني ثبت شدند. هيچ كس نگفت بيستون از سال 1840ميلادي بارمزگشايي راولينسون شهرت جهاني يافت ولي درسال 2006 با مديريت يك زن در فهرست ميراث جهاني ثبت شد. حتي مجرياني هم كه با پايگاه قرارداد داشتند هم ادعا كردند كه ثبت جهاني بيستون به خاطر آنها صورت گرفته است. در سال 89 كه با خانه كرمانشاه (انجمن كرمانشاهيان مقيم تهران) در تهران آشنا شدم، وقتي گفتم من مدير پايگاه بيستون بودهام، يكي از اعضا گفت: «همانكه كارهاي آقاي دكتر ذوالفقاري آن را در فهرست ميراث جهاني ثبت كرده است؟!» بعد روبه من گفت: «دكتر ذوالفقاري اينجا يك سخنراني داشت و گفت به خاطر نقشههايي كه تهيه كرد، بيستون در فهرست ميراث جهاني ثبت شده است.» شايد سرنوشت بيستون است كه هر كه در آنجا كار ميکند به نام ديگري ثبت ميشود.
رنج گل بلبل كشيد و فيض گل را باد برد / بيستون را عشق كند و شهرتش فرهاد برد
حسین روحانی صدر