|
پشت خطوط دشمن
|
اشاره: نیروهای یگان فنی و جهاد، بخصوص رانندههای لودر و بولدوزر، جزو نیروهای خط شکن جبهه بودند. یعنی کنار بقیه بچه هایی که راه را برای عملیات هموار می کردند، به دل خطوط دشمن می زدند. همیشه قبل از شروع عملیات، نیروهای فنی باید به جلو می رفتند و مسیرهایی را انتخاب می کردند که در حین عملیات بتوانند در اسرع وقت خودشان را به مناطق سوق الجیشی برسانند و خاکریزهای عملیات را بزنند. به همین جهت از دو یا سه شب قبل از عملیات، مسیرهایی که توسط نیروهای اطلاعات عملیات مشخص می شدند، به نیروهای مهندسی داده می شد و نیروهای مهندسی مسیرها را بررسی می کردند و اگر لازم می دیدند، چند دستگاه لودر یا بولدوزر مامور می کردند که خودشان را از مسیرهایی که دشمن نمی توانست ردیابی کند به منطقه عملیاتی برسانند و لا به لای خطوط دشمن، در جای دنج مخفی بشوند تا در شب عملیات وارد عمل بشوند. یعنی نیروهای خودی زمانی وارد کار می شدند که نیروهای یگان فنی چند ساعت یا حتی یکی دو روز قبل از آن، در خطوط دشمن منتظر آنها بودند. عملیات که شروع می شد و بچه ها حمله می کردند، نیروهای مهندسی در دل دشمن شروع به زدن خاکریز می کردند. وقتی نیروهای خودی به نیروهای مهندسی می رسیدند، خاکریز زده شده بود. ساختن خاکریز یعنی تثبیت و رسمیت تسخیر منطقه به دست نیروهای ما. عراق معمولا بعد از هر عقب نشینی، نیروهای خودش را در یک فاصله مناسب سازماندهی می کرد و شروع می کرد به ریختن آتش روی ما و پاتک زدن و همیشه دنبال یک خلا یا جای خالی در خاکریزها می گشت. خاطرات این خط شکن های بی اسلحه، جدا از اینکه خیلی جذاب و شنیدنی هستند، خاطرات بکری هستند که کمتر به آنها توجه شده است. اهمیت خاطرات آنها آنجا بیشتر می شود که می فهمیم نیروهای فنی و منهدسی جنگ، جزو اولین نیروهایی بودند که در عملیاتهای جنگی ما علیه عراق، به همراه نیروهای خط شکن، به دل خطوط دشمن می زدند. آن هم بی اسلحه! آنچه در ادامه می خوانیم، خاطره ای است از سید سعید میربابایی که با لباس نیروهای فنی مهندسی جهاد، سالها بر روی بولدوزر علیه عراق جنگید:
دو سه متر خلاء در خاکریز برای عراق حکم دروازه ورودی را داشت. یعنی با آتش سنگین خودش کاری می کرد که این دو سه متر به ده متر تبدیل می شد. بعد وقتی بین نیروها فاصله می انداخت و ارتباط بچه ها از هم قطع می شد، عراق سعی می کرد از همان نقطه وارد خاکریز ما بشود و آن موقع بود که احتمال سقوط بچه ها زیاد می شد. بعضی از بچه های یگان فنی واقعا جسور بودند. مثلا در مهران یکی از بچه ها بود – به اسم جعفرقیدرلو که بعدا توی عملیات کربلای 5 شهید شد - که وقتی دید دشمن خیلی دارد جسارت می کند و خاکریز هر آن دارد بازتر می شود، بولدوزرش را از خاکریزی که سرتاسر زیر آتش بود رد کرد و رفت آن طرف خاکریز و پشت به دشمن شروع به جمع کردن و بستن فاصله بین خاکریز ها کرد. فرمانده های ما مانده بودند این پسر چه کار دارد می کند. اولش هم واقعاً عصبانی شدند که وقتی دو سه تا نیروی فنی و راننده بولدوزر بیشتر نداریم، چرا این کار را می کند. اما بعد که کار تمام شد و خاکریز بسته شد، همه فرمانده ها ریختند دور و برش و با او روبوسی کردند. یادم می آید که روز اول عملیات کربلای یک بود و با اینکه عملیات از اوایل شب شروع شده بود، ولی چون تجهیزات و امکانات عراقی ها در منطقه مهران فوق العاده سنگین بود و در مسیر چند تا میدان مین، جلوی خط شکنی ما را گرفته بود، عملا ساعت شش صبح بود که وارد عملیات شدیم. یعنی شروع به کار ما با طلوع آفتاب همراه بود. سیزده چهارده دستگاه لودر و بولدوزر بودیم که از طرف امام زاده حسن مهران به سمت قلاویزان شروع به کار کردیم. از دشمن هم همینطور نیرو بود که اسیر می شد و به عقب منتقل می شد. اول ارتفاعات قلاویزان بود که نیروهای ایران مستقر شدند و ما سریعاً باید خاکریزها را می زدیم. بچه ها سریع پخش شدند و شروع به خاکریز زدن کردند. حالا ساعت شش صبح بود و عراقی ها کاملاً به ما دید داشتند. ما باید حدود یک الی یک و نیم کیلومتر خاکریز توی دشت مهران، از سمت چپ جنوب امام زاده حسن(ع) و رودخانه گاوی مهران احداث می کردیم که رودخانه خیلی گود و عریضی هم هست. ولی هنوز یک متر از این خاکریز را نساخته بودیم که دیدیم تانکهای دشمن دارند مستقیم به سمت دستگاههای ما می آیند. نیروهای سپاه و بسیج هم که تازه از عملیات فارغ شده بودند و پراکنده بودند. با دستور فرمانده ها همین تتمه نیروها به سمت تانکها رفتند و شروع کردند به شلیک کردن. حالا مهماتهای آنها هم بیشتر در عملیات تمام شده بود و نیرو و مهمات پشتیبانی هم برای آنها نرسیده بود. بعضی از نیروهای ما فقط پنج شش تا گلوله آر پی جی داشتند که هرچقدر می گفتیم شلیک کنید، به حرف ما گوش نمی دادند و می گفتند باید زمانی شلیک کنیم که از خوردن گلوله به هدف مطمئن شویم. و الا گلوله ها هدر می روند و ما مجبوریم با کلاشینکف و ژ-3 نارنجک جلوی آنها بایستیم. دشمن می خواست با تانکهای خودش نیروهای مهندسی ما را دوره کند. تانکهای دشمن خیلی به خاکریز نزدیک شده بودند که یکی از بچه های مهندسی به نام جواد موحدی پور که خیلی خبره و تر و فرز بود، آر پی جی یکی از بچه ها را برداشت و با بولدوزر به سمت تانک رفت و عملا جنگ تانک و بولدوزر شروع شد که اتفاقا توی یکی از برنامه های روایت فتح هم نشانش دادند. فاصله اش که با تانک به کمتر از ده متر رسید، از بولدوزر پیاده شد و گلوله آر پی جی را از بغل به تانک کوبید. من آن لحظه داشتم از بالای خاکریز با بی سیم بچه های مهندسی را هدایت می کردم و کاملاً مشرف به این صحنه بودم و دیدم که با زدن این تانک، حدود 36 تا تانک مسیر خودشان را عوض کردند و به سمت رودخانه رفتند. همه آمده بودند در دشت و با آرایش منظم داشتند به سمت خاکریز ما می آمدند که با این حرکت کلاً مسیرشان را عوض کردند. به محض وقوع این اتفاق، شهید دستواره که فرمانده عملیات ما بود با یک جیپ 106 افتادند دنبال تانک های در حال فرار و نیروهای آنها را به رگبار بستند. چند تای آنها را به غنیمت گرفتند. یادم کی آید که یکی از عراقی ها داشت لنگان لنگان با پای تیر خورده فرار می کرد و بچه ها او را هدف گرفته بودند که دلم سوخت و نگذاشتم بزنندش. در همان لحظه بود که شهید جعفر قیدرلو تصمیم گرفت برود پشت خاکریز و پشت به دشمن خاکریز بزند. چون دیگر بچه های لشگر ثار الله به ما رسیده بودند و ساعت حدود 10 صبح بود که باید کم کم خط را با خاکریز تثبیت می کردیم. توی همین درگیری بود که شهید مهدی تهرانی فرمانده مهندسی ما به شهادت رسید. عراقی ها یکی از تانک های ما را زده بودند و شهید تهرانی با کمک یکی از بچه ها راننده تانک را در حال سوختن از لای لاشه بیرون کشیده بود. توی همین درگیری، گلوله خورد به باک هیدرولیک لودری که شهید تهرانی از بالای آن داشت بچه ها را هدایت می کرد. راننده به یک گوشه پرت شد و زنده ماند، اما شهید تهرانی درجه به شهادت رسید. حجم آتش آنقدر زیاد بود که نیروهای زرهی ما را هم زمین گیر کرد. ما خیلی جلوتر از آنها، پشت خاکریز مانده بودیم و نیروهای زرهی ما پانصد ششصد متر عقب تر از ما داشتند زیر آتش به سمت ما می آمدند. ساعت10 و 30 دقیقه شده بود و ما دیگر داشتیم خاکریز را تثبیت می کردیم. هنوز مهمات نرسیده بود و فقط یک نقطه خیلی کوچکی حدود 10 متر بین لشگر ثارالله و لشگر حضرت رسول مانده بود که مثل یک شیار خالی مانده بود. این شیار جایی بود که خاک زیادی نداشت و بچه ها نمی توانستند به سرعت این شیار را پر کنند. به اینجا که رسیدیم، شهید ملا آقایی (شهید حجت الله ملا آقایی، فرماندهی مهندسی جنگ جهاد تهران) باقی بچه ها را فرستاد که بروند و فقط من ماندم و او. بچه های تعمیرات هم زیر آن پاتک سنگین شروع کردند به تعمیر دستگاههایی که تیر و ترکش خورده بودند. آنجا هم که تیر و ترکش و خمپاره فراوان بود. ساعت حدود یازده بود که شهید ملاآقایی احساس کرد که یک جای کار می لنگد و احتمال دارد عراق از این شیار 10 متری نفوذ کند. راننده ها هم که یک خط عقب تر رفته بودند. من خودم بالای بولدوزر رفتم و خیلی آرام رفتم به سمت شیار و شروع کردم به بستن فاصله بین دوتا خاکریز. توی همان حین بود که دیدم یک هلی کوپتر عراقی آمد، درست روی محور خاکریز ما و بعد امتداد محور را گرفت و همینطور رفت و بعد در امتداد محور خاکریز لشگر ثار الله و بعد رفت از بالای ارتفاعات قلاویزان دور زد و برگشت به سمت نیروهای خودشان. نه شلیکی، نه گلوله ای. با تعجب به شهید ملاآقایی اشاره کردم که چه بود؟ شهید ملا آقایی گفت که این هلی کوپتر برای گرفتن گرای ما آمده بود. حرف از دهان شهید ملا آقایی بیرون نیامده بود که دیدم آتش به سمت من سنگین شد. من خیلی گاز هم نمی دادم که دود بولدوزرم معلوم نشود. پشت خاکریز را هم گود کرده بودم که زیاد توی خطر نباشم. بی خبر از اینکه دو سه تا تانک را مامور از بین بردن من و خاکریز کرده بودند. از اینطرف من توی گودی پشت خاکریز، خاک می ریختم روی خاکریز و از طرف دیگر، گلوله تانک بود که می خورد به خاکریز و هرچه من جمع می کردم را پخش می کرد. یک لحظه دیدم از بالای سرم همینطور گلوله تانک است که رد می شود. بیل بولدوزر را که بالا بردم تا خاک را تقویت کنم، چند تا گلوله دوشگا به آن خورد و کمانه کرد. عقب که رفتم تا باز خاک جمع کنم، یک گلوله تانک افتاد درست سر جای قبلی من، وسط خاکریز. اینجا بود که شهید ملا آقایی به من گفت که بولدوزر را ده متر جا به جا کنم. چون گرای من را توی خاکریز گرفته بودند و احتمال گلوله خوردنم خیلی زیاد بود. من دیدم که طول این شیار به ارتفاع یک متر بالا آمده و بچه ها دیگر می توانستند خمیده از آن رد بشوند، کار را رها کردم. بولدوزر را توی یک جان پناه قایم کردم و خودم را با موتور به عقب رساندم. یعنی حتی امکان آن هم نبود که پیاده یا با خود بولدوزر برگردم عقب. بسکه آتش سنگین بود.
احمدرضا امیری سامانی
|