|
روزهای انقلاب در یادداشتهای منتشرنشده شاهرخ مسکوب
|
حالا ایران را بیشتر از همیشه میخواهم
دیروز اول محرم بود. پریشب حدود ساعت 30/9، نیمساعتی بعد از منع عبور و مرور، سروصدا و همهمهای شنیدیم. با گیتا رفتیم بالای پشتبام چون صدا از آنجاها میآمد ... بالا که رفتیم همسایهها را دیدم که شعار میدادند. از دور، از سیصد، چهارصد متری هم صدای تیر تفنگ و مسلسل میآمد. شعارها از جمله اینها بود: الله اکبر، لا اله الا الله، ایران کربلا شده+هر روز عاشورا شده. نصر من الله و فتح قریب+ مرگ بر این سلطنت پرفریب. مسجد کرمان را، کتاب قرآن را، مردم مسلمان را+شاه به آتش کشید. تلفن پشت سر هم زنگ میزد: اول «ا ـ ب» بعدش «د ـ ش»، «م ـ ی» ویکی دو نفر دیگر خبرهایی را که از جاهای مختلف شهر داشتند گفتند. از تهرانپارس تا نارمک، دروازه شمیران ـ شاپور، امیریه و سراسر جنوب شاهرضا، امیرآباد وگیشا وعباسآباد و بیست و پنج شهریور، شعار خلقالله است و راه افتادن مردم در خیابان و شکستن منع عبور و مرور. خیلی کشتند. دولت میگوید هفت نفر. امروز هم رادیو میگفت جنگ روانی میکنند، صدای تیر و تفنگ و جمعیت و فریاد را از ضبط صوتهای روی پشتبامها به گوش دیگران میرسانند. اما آنهایی که ما دیدم ضبطصوت نبودند همان همسایههای همیشگی خودمان بودند. در همه شهر همین ماجرا بود. از ساعت 9 به بعد فریاد و شعار و اعتراض روی بامها. به قول گیتا مردم از ناچاری روی بامها جمع شدهاند و داد میزنند که بابا نمیخواهیمت. دست از سر کچلمان بردارد و طرف گوشش بدهکار نیست. انگار نه انگار. گیتا ورد گرفته بود، دائم میگفت خیلی عجیبه، خیلی عجیبه! بعد از چند دقیقه مثل آدمهای رعشهای میلرزید، نمیتوانست بر خودش مسلط باشد. نزدیکهای ساعت یک بود که صداها رفتهرفته کم شد. خواب غلبه میکرد. تا جایی که دیگر کمتر صدایی به گوش میرسید. 15/9/57 دیشب تقریباً همزمان با قطع رفت و آمد شعارهای شبانه شروع شد، از بالای بامها، باران میبارید، برق هم نبود. مردم توی تاریکی فریاد میزدند. حدود ساعت 1 یک بلندگو گفت کسی کنار پنجره نباشد. اگر کسی کنار پنجره باشد شلیک میکنیم. اندکی قبل از آن صدای اتومبیل در آن وقت شب توجه مرا جلب کرده بود. بالای پشتبام نبودم. داشتم چمدان میبستم که به صدای بلندگو رفتم کنار پنجره، آشپزخانه. یک ماشین پلیس بود با آن چراغ قرمز گردان روی طاق و یک کامیون سرباز. بدون برزنت و پوشش. همسایهها با پررویی شعار میدادند، محل نمیگذاشتند. بلندگو گفت اهالی محترم آخر اللهاکبر گفتن چه فایده دارد. اللهاکبر وقتی با نماز باشد درست است. از اللهاکبر بالای پشتبام هیچ کاری برنمیآید. جماعت داد میزدند اللهاکبر. نظامیها خوب میدانستند این اللهاکبر یعنی چه. شاید هم نمیدانستند از کجا الکی میگویم خیلی خوب میدانستند. خلاصه چوم مردم ساکت نشدند. چند تا تیرهوایی در کردند، بعد از چند ثانیه باز ده دوازده تای دیگر، درست پشت اطاق خواب توی کوچه. غزاله تازه داشت میخوابید. گیتا وحشتزده دوید و طفلک را بیرون آورد. درست مثل دیوانهها بود، از وحشت. نگاهش نشان میداد که جز ترس، چیزی در وجودش نیست. در یک آن ترس هوش و حواس را غرق کرد. غزاله را بردیم در کتابخانه. زیاد نترسیده بود ولی عصبی شده بود. طرف کوچه را نشان میداد، به عادت خودش و با آن انگشتهای کوچک و پشت سر هم میگفت دق دق. این را وقتی میگوید که چیزی را بیندازد و بشکند. مردم ساکت شده بودند، بلندگو داد میزد و تهدید میکرد. وقتی گذشت. سکوت ادامه یافت. رفتم بالای پشتبام، همه جا تاریک بود و خاموشی. مثل اینکه تاریکی تمام شهر را در خودش فرو برده بود. حتی صدای تیر هم نمیآمد. باران بند آمده بود. چند تا ستاره سرد درآسمان دیده میشد. در دوردست چراغ دکل تله تلویزیون چشمکهای سرخ میزد. پشت خمیده تپههای داودیه و عباسآباد در تاریکی تشخیص داده میشد. روبهرو سه چهار تا صنوبر لخت و دست خالی توی حیاط همسایه ایستاده بودند. سکوت شاهانهای روی همه چیز افتاده بود. چند دقیقهای ایستادم، موقع پایین آمدن صدای خفیف خنده زنی میرسید. لابد یکی از همسایههای آتشی بود. از آن سمجها و دلزندهها که هنوز روی بام خانهاش مانده بود. 13/9/57 دیروز به پاریس آمدم. دربرگ درخواست تمدید گذرنامه نوشتم که برای گردش و معالجه میروم. چه گردشی، چه معالجهای! در حقیقت نمیدانم چرا آمد. چون از پیش قرار گذاشته بودیم؟ چون دولت فرانسه دعوت کرده بود؟ چون «ر ـ ت» از مدتی پیش ترتیب کار را داده بود و من هم موافقت کرده بودم؟ به هر حال آمدم ولی تمام هوش و حواسم آنجاست. حالا ایران را بیشتر از همه میخواهم. سابق یعنی دراین ده، بیست سال اخیر، دوستش داشتم. همانطور که فرزندی مادر خطاکارش را دوست دارد محبت من توأم با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سرپا نگه داشته، از سکوتی که من نیز درآن سهیم بودم! همان کینهای را که به خودم داشتم، به وطنم هم داشتم. چه اشتباهی؟ در حقیقت هیچکس نمیدانست در باطن ملت چه دارد میگذرد و چه آتشفشانی زیر خاکستر است. حالا حس دیگری دارم. دلم پیش مادری است که هر روز شهید میشود، هر روز به صلیب میکشندش و هر شب از درد فریاد میکشد. الان صبح روز پانزدهم است. در طبقه بیست و یکم هتل شرایتون هستم. از پنجره مونپارناس قدیم و این جعبههای غول پیکر جدید را (که خودم هم توی یکیش هستم) میبینم. ولی در هر حال قدیم و جدید این شهر زیباست. لابد زیباترین شهری است که من دیدهام. حتا از اصفهان جوانی من هم زیباتر است. برای گردش و معالجه! یعنی که کشک! آمدهام چون سفر مجانی است، چون پول نمیدهم (لااقل برای سه، چهار روزی) چون این شهر را به شکل دردناکی دوست دارم. چون در چنین تهران قیامتی و در چنین کشوری که در باطنش قیامت کبری است، بیکاره مانده بودم و به تماشا و ثبت وقایع دل خوش کرده بودم. چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار. 17/9/59 در کمیته چهار کنفرانس ملی آمایش سرزمین نشستهام. در کاخ جوانان و فرهنگ شهر ویشی. جای پتن خالی است. چون اصل قضیه این است که اولاً چگونه کارهای خودمان را بهرغم همسایگان سامان بدهیم و ثانیاً چگونه با همسایگان اروپایی به ضدبقیه دنیا کنار بیاییم. آخر این کمیته یعنی مخصوص بررسی آمایش سرزمین در چارچوب بینالمللی است و اجداد رومی هم مدتها پیش گفتهاند که انسان گرگ انسان است ... 19/9/57 چقدر بد است که یک چنین روزی در تهران نیستم. یک عمر از این شهر زشت، آشفته و جنگل مولا بدم آمده و حرص خوردهام. اقلاً در این ده پانزده سال اخیر همیشه همین احساس را داشتهام. ولی امروز که روز شکوه و بزرگی، روز طهارت و پاکشدن این شهر است من از آن دورم. امروز تاسوعاست و روز تظاهرات و راهپیمایی درشهر است. با دلخوری از خواب بیدار شدم. دراین سفر از پاریس لذتی نمیبردم. کما اینکه هنوز به خیابانگردی و پرسهزدن همیشگی در شهر هم نپرداختهام، کاری که همیشه بزرگترین لذت من بود دراین شهر. آیا در آن شهر چه هنگامهایست. اول بار است که احساس میکنم آن شهر چقدر باشکوهتر از این شهر است، در چنین روزی و در روزهایی از سال گذشته. حالا شبهای تهران، دست کم برای مدتی کوتاه، از شبهای پاریس زیباتر است. زندهتر و زیستنیتر است؛ حالا که مردم شهری، از ساعت 9 به بعد زندانی میشوند هر کسی در خانه خود زندانی است.شهر تاریک است و زندانیها روی بام زندانها فریاد میکشند، خدا را فرا میخوانند تا به دادشان برسند، دستشان را به آسمان بلند میکنند تا پایشان روی زمین استوار شود و خودشان را بازبیابند و غبار تحقیر چندین ساله را که بر سر و رویشان نشسته بشویند! چه تهران خوبی. چه سعادتی است اگر بتوانم با شهر خودم آشتی کنم و دوستانهتر در آن به سر برم، بدون کینه و با خشمی کمتر. به شکل عجیبی دلم آنجاست. پیش گیتا و غزاله و همه آنهای دیگر، پیش آنها که در خیابانها به طرف میدان شهیاد سرازیرند. پیاده، موتورسوار، شعار به دست، زن و مرد و بچه. گبر و مسلمان و ارمنی، همه آنهایی که از ظلم و تحقیر به تنگ آمدهاند. چند لحظه پیش رادیو میگفت بین یک میلیون و نیم تا دو میلیون نفر در خیابانهای تهران هستند و به ضد شاه تظاهر میکنند. گمان میکنم این جواب آن است که میگفت هرکس نمیخواهد گذرنامهاش را بگیرد و برود هزارتومانش را هم میبخشیم. یا اینکه میگفت دم مخالفان را میگیریم و مثل موش بیرون میاندازیم. آن روز که سید محسن «ط» به شدت در اتاق سازمان را باز کرد و هور دود کشید تو. یک صفحه کاغذ دستش بود: داد زد: افتخار دارم که مطابق فرمان شاهنشاه اسم اعضای مدیریت را برای حزب رستاخیز ثبت کنم. چیزی از این قبیل میگفت و چنان میگفت که انگار شاهنشاه به خود ایشان فرمان داده بود. مثل کرگدن دیوانه به اتاق هجوم آورده بود. اسم همه ماها روی کاغذش ماشین شده بود. مثل بچههای یتیم و گرسنهای که کتکش زده باشند، سرمان پایین بود و ساکت بودیم. من و «ف» و «س» با خانم «ق» توی اتاق بودیم. نگاه دزدیده و بیچارهای به هم کردیم و هر کدام جلو اسممان یک امضا گذاشتیم. یارو که رفت «س» دچار یک بحران عصبی شد، اول شانههایش میلرزید. هرچه میکرد نمیتوانست جلو خودش را بگیرد. بغض گلویش را گرفته بود، نفسش درنمیآمد. در عوض از ته سینهاش صدایی مثل سکسکه دراز و بیوقفه بیرون میزد. انگار ریههایش تکه تکه کنده میشود. بعد از مدتی گریه آمد. در حقیقت نجات پیدا کرد، تازه راحت شد. چه گریهای میکرد؛ دردناک و خجالتزده. سعی کردیم آرامش کنیم. حرفهای احمقانه میزدیم که: مهم نیست، اسم همه مردم هست، این هم مثل شناسنامه است و چیزهای دیگر، حرفهای آدمهای جاکش و عیالوار که در هر حال دسته هر عملی را درمیکنند و توجیهی برای هر کاری دست و پا میکنند. اقلاً بیست و پنج، شش سال همینجوری با یک ملتی تا کردند. آدم دائم احساس میکرد که توی چشمش نگاه میکنند و با تفاخر به صورتش تف میکنند. آن روز که خبرمرگ مرتضی و دیگران را در روزنامه خواندم. در خیابان سی متری، ته منیریه، دم غروب. کیهان را گرفتم و پیش از آنکه خبر را بخوانم آن را دیدم؛ خبر را: عکس تیربارانشدگان، با چشم بسته، بدن طنابپیچ و سر فروافتاده، با خداحافظی دور، دل گرفته و سرزنش آمیز، سرزنشی در همه چیز، سرزنش ما که مانده بودیم و تماشا میکردیم. در تمام طول خیابان منیریه مثل ابر بهار گریه میکردم. الان ـ ساعت 12 ـ رادیو گفت دو میلیون نفر در خیابانهای تهران هستند، طول تظاهرات 12 کیلومتر است. گاه به گاه مردم میایستند، شعارهایی به سود آیتالله خمینی و به ضد شاه میدهند. در تمام شهرهای ایران تظاهراتی شبیه به این در جریان است. در خلاصه اخبار ساعت یازده از اصفهان، مشهد، قم و شیراز اسم برد و ... افسوس که نیستم تا در سیل جمعیت محو شوم، شسته شوم و پاک و طاهر بیرون بیایم. غسل تعمید. به پاکی و بیگناهی غزاله، یعنی آرزوی محال، ولی به جای همه اینها، اینجا پیش «ف» هستم و اخبار و مقالات مربوط به ایران را میبلعم: نوول لیترر هفت، هشت صفحه، همینطور لوموند دیپلماتیک، لوموند روزانه، نوول ابسرواتور و حتی I’aurore کثافت، ایرانشهر و پست ایران و غیره. تمام وقتم به کاویدن این روزنامهها میگذرد. آمدهام پاریس برای روزنامهخوانی. بعد از دوسال این یعنی «استراحت» بنده. گاهی هم بیاختیار میگویم خدایا نسل این مرتیکه را از روی زمین وردار. «ف» هم آمینش را میگوید. صدای «ادیت پیاف» میآید. از رادیو، چه صدایی: یاغی، آزاده. صدای nostalgique او از آن سوی تاریکی، حسرت همه چیزهای دوستداشتنی پاریس را، پاریس انقلاب، پاریس نور و رایحه قهوه و عشقهای پرتظاهر و اکثراً نمایشی و آلامد. باران و شبزندهداری، پرسهزدنهای بیقیدانه و کتاب و شراب، خیابانهای خویش برخورد، درختهای بلوط و برگهای ریخته پاییز را در آدم بیدار میکند. آخر شب است. با گیتا صحبت کردم. گفت جمعیت بیش از دو میلیون نفر بود. چون همه آمده بودند، لابد اقلاً سه میلیون نفر بودند. از تهران نو تا شهیاد مردم ایستاده بودند. امکان راهپیمایی نبود. میگفت سنجابی و طالقانی هم بودند و مردم خوشحال بودند که اتفاقی نیفتاده. درباره فردا پرسیدم گفت مثل امروز خواهد بود. خواهش کردم هر چه را که امروز دیده و فردا میبیند یادداشت کند، برای من. لازم دارم، همه جزئیات را حیف، چه روزی را از دست دادم! راستی یادم رفت بنویسم. بعد از ظهر بود ـ حدود ساعت چهار تهران ـ «ف» از روی کنجکاوی رادیو تهران را گرفت. یکی وعظ میکرد. از بختالنصر و دانیال نبی و خوابش حرف میزد. قصه میگفت، برای کی؟ خدا میداند. چون مردم تهران و شهرهای دیگر که آمده بودند در خیابانها تا بگویند چقدر بختالنصرشان را میخواهند! مملکت قیامت کبراست و اینها در خواب خرگوشی خودشان از خوابهای کهن حرف میزنند، چه کسی صدای آنها را میشنود؟ 20/9/57 ... آنچه رخ داده و همچنان در حال تکوین است نظیری ندارد، نه در تاریخ ما و نه در جاهای دیگر. البته نمیخواهم بگویم که از هر واقعه دیگری که در هرجا رخ داده اهمیت بیشتری دارد. ابداً! ولی میخواهم بگویم که شکل، سرشت و خصلتی ویژه و از آن خود دارد. باید با چشمهای باز نگاهش کرد و به دنبال الگوهای دیگر و گرتهبرداری از روی آنها نگشت. برای فهم و تفسیر آن تئوریهای انقلابی حاضر آماده و کلاسیک «مارکسیست»ها به کاری نمیآید. آنها همچنان باید بر سر مسافرت «هواکوئوفونگ» نخستوزیر چین به ایران توی سر و مغز هم بزنند، انشعاب کنند و از این کارهای ثمربخش، آن هم در چنین هنگامهای. شنیدهام که گروهی از «انقلابیون» ایرانی در فرنگ و مخصوصاً در پاریس فعلاً مشغولند. آخر مذهب ارتجاعی است، با سلطنت هم که کاری ندارند. میماند «مائو» و «هواکو» ... 22/9/57 راجع به سیدمحسن یادم رفت بنویسم (مربوط به یادداشت 19/9/57 است) که بعداً یک نواله جلوش انداختند تا نشخوار کند. خودش را از طرف جنوب فراگیر کاندید تهران کرد تا انتخاب نشود. چون انتخاب نشد. بعد گفتند حالا که انتخاب نشدی برو رئیس فلان شرکت دولتی بشو. رفت و شد و به جای سه هزار تومان ماهی ده هزار تومان حقوق گرفت. بعداز مدتی از کار ورش داشتند. سرگردان و ویلان شد. مدتی دنبال یکی از معاونهای سازمان برنامه. دنبال یکی بهتر از خودش ـ گر چه پیدا کم میشود ـ موس موس میکرد تا گذاشتندش یک جای ده هزار تومانی دیگر. وقتی خودش را نامزد تهران کرده بود، ما بهش میگفتیم انتخاب نخواهی شد چون حتی در حزب رستاخیز هم کلاه خدمتگزاران دلسوز، پس معرکه است. میگفت انتخاب میشوم. همسایهمان در تهرانپارس یک سرهنگ سازمان امنیت است. اسمم را که در روزنامه دید یک دسته گل فرستاد در خانه. خیال میکنید بیخودی فرستاده یک روز من «س» و «ق» دستش انداخته بودیم و دو سه ساعتی با او تفریح کردیم. امروز با گیتا صحبت کردم. دلم برای او و غزاله خیلی تنگ شده. رشتهای بر گردنم افکنده دوست ... از او خواهش کرده بودم که در تاسوعا و عاشورای تهران هر چه دید، همه را با جزئیات بنویسد، احتیاج دارم. امروز گفت برایم بیشتر از بیست صفحه کتاب نوشته است که فردا میدهد گلی بیاورد. بعد هم گفت کتاب مرا به اسم خودت چاپ نزنیها! گفتم اگر چاپ شد عزاداریش مال توست. بعدش یک کتاب بنویس چگونه شاعر و نویسنده شدم. پریروز «س ـ ی» تلفن کرد ـ روز عاشورا ـ احوالم را پرسید، گفتم حواسم تهران است. گفت نه. انعکاس حوادث اینجا در خارج شدیدتر است. زیاد نگران نباش، خبری نیست. البته برای آسودگی خیال من میگفت ولی از طرف دیگر همیشه سعی میکند واقعه را دست کم بگیرد. نمونه آنهایی است که راه خودشان را مشخص کردهاند، هیچ دلشان نمیخواهد عوضش کنند ولی این رستاخیز ضربتهای هولناک به وجدانشان میزند، به سکوتی که کردهاند و به تماشایی که میکنند و آسوده بر کنار ایستادهاند. برای اینکه درگیر نشوند حصاری از نفی و انکار دور خودشان کشیدهاند و تا آنجا که بتواند سعی میکنند نبینند. اینها به هر دری میزنند تا اصالت جریان را نفی کنند. اولها میگفتند حادثه تبریز و تظاهرت شهر دست خود سازمان امنیت است. وقتی میپرسیدی چه نتیجهای میخواهند بگیرند میگفتند نمیدانیم بعداً لابد روشن میشود [...] از تهران بیخبرم. دلم برای گیتا و غزاله تنگ شده. خوشبختانه اردشیر را فردا میبینم قرار است بیاید. ولی نگرانم، دیشب نتوانستم خوب بخوابم. نفت نیست، برق وگاز نیست. نمیدانم با سرما چه میکنند، میترسم از روزی که نان هم نباشد. کاش خدا زودتر این سایهاش را که مثل بختک روی ما انداخته، بردارد. این روزها نیوزویک و تابم و گاردین و اشپیگل هم به مطبوعات قبلی اضافه شده. بیاختیار اینها را میخوانم و زیر رو میکنم ... 27/9/57 امروز اردشیر از بُستن آمد. در فرودگاه منتظرش بودم. به خوبی همیشه است و خوبتر. دیدار دوست نعمت ناشناختهایست. تا عصر باهم بودیم و گپ زدیم و بعد رفت پیش «ن» طبعاً صحبت سیاست و بازی کثیف آمریکاییها و تب و تاب دانشجویان ایرانی در آمریکا. امروز دو بار تلفن کردم ولی هنوز نتوانستهام با گیتا صحبت کنم. در خانه نبود. دلم برای هر دوشان خیلی تنگ شده. در اینجا هیجان من برای خواندن روزنامهها و مجلات تا اندازهای فروکش کرده. اگر میخواست با همان شدت و با همان آهنگ ادامه پیدا کند کارم به تیمارستان میکشید. شرح ماجرا تاسوعا و عاشورا برایم رسید. از گیتا خواسته بودم آنچه را که دیده است بیکم و کاست بنویسد. نوشته است و بسیار هم خوب نوشته است. خود ماجرا هم بسیار عجیب بود. باورنکردنی است. حیف که نبودم و ندیدم. 29/9/57 دیروز با اردشیر مفصل صحبت کردیم. جای افلاطون خالی. اگر بود از همین گفتوگو رسالهای فلسفی درمیآمد که در عین حال نشاندهنده وضع روحی و نگرانیهای فکری و اجتماعی بسیاری از مردم ما میبود. اما چون من افلاطون نیستم از این چند سطر که مینویسم چیزی درنمیآید. روی هم رفته حرف اردشیر این بود که آیا در این شرایط در خارج ماندن و تماشا کردن درست است. مردم دارند میسوزند و ما از دور هم دستی بر آتش نداریم. از طرف دیگر درس هم نمیتوانم بخوانم. خیلی از بچهها برگشتهاند به ایران، برای فعالیت در سازمانی دست چپی، نمیدانم چه سازمانی و به طور دقیق با چه هدفهایی. من دلم میخواهد برگردم و با آنها تماس بگیرم و در سازمانشان عضو شوم و فعالیت کنم و در عمل ببینم چه میخواهند و چه میکنند. جواب من این بود که حال تو را حس میکنم. من که پنجاه و چند سالهام آرام ندارم تا چه رسد به تو که جوان جوانی. نمیتوانم تو را منع کنم و نصایح پدرانه به خوردت بدهم. گفت چون از این کارها نمیکنی درست به همین علت من هم با تو مشورت میکنم. گفتم فقط میتوانم تجربه خودم را برایت بگویم. گفت همین را میخواهم. سال 1327 بود. لیسانس حقوق را گرفته بودم. دکتر ـ عمویم ـ وحشتزده بود که تودهای شده و فعال هم هستی. میخواست مرا از محیط دور کند. اصرار داشت که خرج تحصیل مرا بدهد و من بروم فرانسه. قرض بدهد و وقتی برگشتم پس بدهم، به تدریج. مامان هم از ترس خطر با پیشنهاد عمو موافقت کرده بود. به حزب گفتم، جواب دادند که سنگر را ترک میکنی. نکردم، ماندم و پشیمان نشدم. تا سال 34 که به زندان افتادم و در زندان چیزهایی فراوان دیدم و چشم و گوشم باز شد. اما برای آشنایی با فرهنگ غرب برای الفبای فلسفه و ادبیات و برای تته پته و کورمال کردن در زبانهای دیگر تاوان سنگینی پرداختم و هنوز دارم میپردازم. حزب توده هم در کارهایش نزدیکبین بود. نمیتوانست چند سالی از تعداد محدودی کادر که در وضع من بودند چشم بپوشد و بعد آنها را آگاه پس بگیرد. برای آدم شریف سیاست، کار سادهای نیست و دانایی میخواهد. گذشت و فداکاری به تنهایی کافی نیست. همان احساس مسوولیت آدم باشرف را زیروزبر میکند. اردشیر گفت من اساساً از Politics بیزارم و قصد پرداختن به سیاست را ندارد، میخواهم در این مبارزه شریک باشم وبعدش هم میروم دنبال کارم. گفتم پس چرا هر سازمانی چپگرا، بیا و یکی از مبارزان باش. یکی چون دیگران که در درستی هدفشان تردید هم نیست: سرنگونی ظلم! گفت افزوده شدن یک نفر به یک ملت اثر چندانی ندارد. در این صورت درس نخواند من، از نظر اجتماع هم که نگاه کنیم، ضررش بیشتر از فایده شرکت در مبارزه است و میخواهم کار اساسیتری را شروع کنم. گفتم کار اساسیتر دانایی میخواهد. نه اینکه اول «دانشمند» بشوی و بعد شروع کنی. ولی به هر تقدیر باید بدانی چه میخواهی و چه جوری و از چه راه، وانگهی اگر برای کار اساسیتری دورخیز میکنی که آن، با سرنگونی این دستگاه تمام نمیشود که تو بعد بروی دنبال کارت. تازه اول کار است و سالها مبارزههای دیگر که ظریفتر و از جهت فکری شاید دشوارتر است، زیرا با حریفی دیگر است نه با این بیآبرو. از اینها گذشته کسی که پا در سازمانی مینهد همچنانکه خود سازمان مییابد با اولین فعالیت خود سازمانهنده نیز میشود. اگر این مسوولیت را میپذیری باید بدانی که چه میکنی. زیاد صحبت کردیم، در تردید خود مانده بود و مثل من راه روشنی نمییافت. بعداً خسرو و رامین هم آمدند. شراب خوردیم و گپ زدیم و سیاست بافتیم تا آخر شب. 1/10/57 اردشیر پکر و دلخور است. گیتا از تهران تلفن کرد. سرما هست و نفت نیست. تاریکی هست و برق نیست. زندگی روزانه در آنجا سخت است. اما گمان نمیکنم سخت از گذشته باشد که هم سخت بود و هم کثیف و لزج مثل لجن، انگار توی مرداب راه میرفتیم. به هر حال گیتا گفت که غزاله خوب است. دلم برای هردوشان تنگ شده. حواسم آنجاست. روی هم رفته سفر خوبی نبود. هنوز به کتابخانهها سری نزدهام. نمایشگاه و تئاتری نرفتهام. فقط چند تا فیلم دیدهام (از برگمان، آلنرنه، وودی آلن و ...) که اگر نمیدیدم هم به جایی برنمیخورد. بیشتر بازیهای روانشناسی بود. مرض کندوکاو آدمی بدجوری گریبان اینها را گرفته است؛ همانطور که با ماشین طبیعت را میکاوند، همانطور که دالانهای معدنی را میکاوند. از دیدن اردشیر که بگذریم، این سفر دیگر ثمری نداشت. 3/10/57 دیروز «ت ـ م» را دیدم. معاون سابق و اسبق هویدا. آشنایی در حد سلام و علیکی بیمعناست. ولی دیروز گویا تنها مانده بود. چند قدمی باهم راه رفتیم. گفتم از خمین برای آقا نان و ماست فرستاده بودند به تهران، او هم آورد به پاریس و به آقا رساند. کمی در وصف آقا گفت. گفت آقا را دو بار در جمع دیده و یکبار هم ملاقات خصوصی داشته. 6/10/57 در هواپیما هستم. دیروقت شب است. روزهای آخر دیگر دلم نمیخواست در پاریس بمانم. غزاله از پاریس زیباتر است. دلم میخواست پیش گیتا باشم. اگر به خاطر اردشیر نبود اقلاً 10 روز پیش برگشته بودم... امروز عصر دو به دو باهم نشسته بودیم و گپ میزدیم. در مونپارناس، در کافهای کنار شیشه، باران میبارید. همچنان صحبت از ماجرای خودمان بود و بازی روزگار، چیزی که همه، حسابها را وارونه میکند و راهی جلو پای اجتماع میگذارد که به خاطر کسی خطور هم نمیکرد و به عقل کسی نمیرسید، «نیرنگ عقل». بگذرم. دلم میخواهد زودتر برسم، خوابم نمیبرد. هر چند چشمهایم بسیار خسته است. منتظرم که زودتر گیتا و غزاله را ببینم و با فراز و نشیب زندگی همه مخلوط بشوم، یکی بشوم، هم نگرانم و هم مشتاق. آیا جز خطر، جز سرما و تاریکی چه در انتظار من است؟ آزادی؟ آزادی توقع زیادی است. همینقدر که بتوان نفس ذرهای کشید، باید شکر خدا را کرد. 7/10/57 دیروز صبح رسیدم. سرد بود و هوا گرگ و میش بود. مدتی در هواپیما معطل ماندیم. گفتند منتظر پله هستیم. بعداً فهمیدیم اعتصاب است. به زحمت از باند به سالن رسیدیم. گیتا منتظرم بود. از دیدنش حظ کردم. از همیشه زیباتر بود. چشمهای دلواپس و منتظری داشت. بیرون محوطه گمرگ خودش را به میلهها فشار میداد. اینجوری انگار نزدیکتر میشد. شهر خلوت، افسرده و خسته به نظر میرسید؛ صفهای دراز دم پمپهای بنزین و نانواییها. شهر دلمشغول اما خشمگین بود و انتظار میکشید. سری به خانه زدیم. مثل یخچال بود. یخچال حاج صمد، پشت سه راه امین حضور که من بچگیها میرفتم از آنجا یخ میخریدم. چمدانی بستیم و به خانه پدر گیتا کوچ کردیم و در طبقه زیر ساکن شدیم، همانجا که اولها گیتا را میدیدم. اینجا اقلاً گرم است. فعلاً شوفاژ کار میکند. 8/10/57 امروز زدم به خیابان. باز از یوسفآباد راه افتادم. همه جا بسته بود. مردم چند تا چندتا در پیادهرو ایستاده بودند و باهم حرف میزدند. گرچه اجتماع بیش از دو نفر ممنوع است ولی کسی گوشش به مقررات حکومت نظامی که برای حفظ جان و مال و دفاع از آسایش همشهریان عزیز وضع شده بدهکار نیست. هر چه دولت بیشتر در فکر مردم است, مردم کمتر به فکر خودشان هستند! سربازها در شهر ولو بودند، گیج و بیهدف با تظاهر به مراقبت و حرفهایها، بیشترشان حدود سی ساله، چهار شانه و نره خر، با نگاههای بیرحم و قلبهای بسته. «رنجر» و کماندو و گروهبان و غیره که شکمشان را با غذاهای مقوی و حریص پر میکنند، با نوالههای درشت و سنگین تا گیراشوند. سینمای رادیوسیتی با تیغه آجری سر در و پیشانی بلند، بسیار بلند و ذغال سنگی، سیاه سوخته که در بالا به خاکستری میزد و جوی گلآلود و کثیف با کاغذ پاره و زباله شتابزده از کنار کنده درختها در سرازیری میدوید! روبهرو یکی دو تا ظرف آشغال بود. از آنها که شهرداری در کنار پیادهروهای خیابانهای شیک فرو کرده تا خدای نکرده کسی خردهپارهای به زمین نریزد. روی یکیشان نوشته بودند: آرامگاه رضاشاه کبیر. کنار پیادهرو تا کتابفروش دورهگرد بساط کرده بودند. یکی چند کتابی از شریعتی داشت و بقیه کتابهای چپگرا: بشر دوستان ژندهپوش، چگونه فولاد آبدیده شد، زبانشناسی استالین، مقالات طبری، جامعهشناسی احمد قاسمی، گورکی و لنین و غیره، بیشترشان ترجمههای سی سال پیش، همان سالها که ادبیات دست سوم و چهارم، مارکسیسم مسخ شده استالینی را با دستپاچگی میبلعیدیم. کتابهای دومی تقریباً همه از شریعتی بود. به اضافه چندتایی از دیگران و آداب و فلسفه نماز و روزه. شلوغ بود، بیشتر تماشا میکردند و گاه و بیگاه هم میخریدند. به جز نانوایی و نفت و سبزیفروشی انگار تنها کاسبی همینها به راه بود. چهارراه پهلوی ناآرام و متشنج بود. کاملاً دیده میشد. توی هوا حس میشد. چیز مبهم، تهدیدآمیز اما نه ترسناک، منفجر شونده و هراسان مثل باد توی هوا موج میزد. اتومبیلهای ارتش و شهربانی راه به طرف دانشگاه را بسته بودند و نظامیان با تفنگ و مسلسل، پشت به تانک و زرهپوش شجاعانه رو به عابرین ایستاده بودند. زاویه جنوب شرقی چهارراه جلو تئاتر شهر مجسمه برنزی بزرگی بود، مجسمهای دراز و بیصورتی که روی یک پا ایستاده، پای دیگر را بالا آورده و روی اولی خم کرده بود. یعنی که دارد میرقصد، فلوتی را هم با دو دست جلو صورت بیصورتش گرفته است. نیزن رقاص؛ یک تیر و دو نشان هنری، دلقکی مدرن که گویی ناگهان به میان سربازان میدانی پریده است. در دست یکی از درجهداران این میدان بلندگویی بود که هی داد میزد متفرق شین، زودتر، زودتر! و زودترها را خیلی آمرانه میگفت اما کسی نمیشنید. لابد به اندازه کافی آمرانه نبود. پای دکه روزنامهفروش جمع شده بودند. نگاه میکردند و نمیخریدند. چیز خریدنیای هم نبود. دو، سه تا روزنامه اعتصابشکن خبرهایی داشتند که مردم هم تازهتر و هم جنجالیترش را داشتند. یکی ساعتی قبل از رادیو پاریس شنیده بود که قرار است شاه همین امروز برود. پسر شانزده، هفده، سالهای با چشمهای خالی و قیافهای بُله پرسید شاهنشاه. یارو جواب نداد و دیگری گفت مادرش با سگ و گربه دربار از آمریکا سردرآورد. گوشه چهارراه ناگهان یک دسته، هفتاد نفری جمع شدند، بلنگو داد زد متفرق شین، شعار دادند، تیر درکردند، پخش شدند. از چهارراه پهلوی به میدان بیست و چهار اسفند راه ماشینها را بسته بودند. شاهرضا خلوت بود. تنها عابران کنجکاو، رامنشدنی و چموش مانده بودند. بیشترشان شاد و خندان در دستههای سه، چهارتایی گرم صحبت میگذشتند و همه چیز را میپاییدند. جابهجا گروههای ده، پانزده نفری کنار دیوار ایستاده بودند. اعلامیه خمینی، جبهه ملی یا دیگران را میخواندند. دیوارها پر از شعارهای «ضد قانون اساسی» بود. چون روی همهشان رنگ زده بودند. ولی جابهجا این اشعار به چشم میخورد: «ننگ با رنگ پاک نمیشود.» من این روزها خیلی از قحطی میترسیدم. از پاریس همن فکر آزارم میداد که آریامهر و ارتش جنگاور و دلیرش برای به زانو درآوردن مردم آنها را از گرسنگی و تشنگی بکشند. از این فاتحان سوم شهریو و دستپروردگان فاتحان ویتنام چنین تاکتیکهای مدرن و بشردوستانهای بعید نیست. 9/10/57 بعد از صدیقی، بختیار مأمور تشکیل کابینه شد ... امروز صبح رفتم سازمان سر و گوشی آب بدهم. گفتند روز چهارشنبه (امروز یکشنبه است) مردم خانهای را در کوچه مهتاب خیابان بهار آتش زدند. خانه سه طبقه است. دو طبقه مسکونی بود و زیرزمین سراسری شکنجهگاه بود با تمام آلات و ابزار شکنجه از تخت آهنی سه طبقه برای گرم کردن شکنجه شونده تا دستگاههای ناخنکشی، شوک برقی، دستبند و ... خانه خانم «ز» یک کوچه بالاتر است. گفت از چهارشنبه تا حالا مردم دسته دسته میروند تماشا. خودش هم دیروز با چند نفر از همکاران سازمان رفته بود. بچهها علاقهمند شدند که این «موزه» را ببینند. میگفت خانه، اثاث، و دو ماشین جناب سرهنگ را آتش زدند. ولی وسایل زیرزمین برای عبرت آیندگان و روندگان موجود است. اسم جناب سرهنگ را پرسیدم گفت «زیبایی». نشانیها را پرسیدم. خودش بود. همان رئیس بازجوهای خودم در لشکر زرهی و قزلقلعه. شش، هفت تایی شدیم و راه افتادیم. بالای کوچه مهتاب سردرآوردیم. از مزینالدوله رفته بودیم. کوچه را محاصره کرده بوند. از هر طرف که نزدیک میشدیم سرباز و تفنگ بود و تهدید. میگفتند نیمساعتی است که سربازها آمدهاند و نمیگذارند کسی به خانه نزدیک شود. عدهای از جوانها با سربازها قایمموشک میکردند. از کوچهای که طرف شمال به مهتاب عمود میشد، نزدیک میشدند، از کنار دیوار، پشت درها و تا سر و کله سربازها پیدا میشد فرار میکردند. مدتی ایستادیم و دودل بودیم. بالاخره گفتیم برویم، نمیشود دید. مردم در همین کوچه بالایی جمع بودند و صحبت همه درباره همان خانه کوچه پایینی بود. یکی گفت آقا همان بهتر که نمیتوانید ببینید. دیدن ندارد مایه دلغشه است. سلانه سلانه آمدیم تا بهار. دیدم پایین خیابان را بستهاند. وسط خیابان هم گُله به گُله لاستیک و زباله آتش زدهاند. وقتی پیچیدیم توی خیابان دیدم ناگهان یک ماشین ارتشی پیچید دم کوچه، یکی مسلسل به دست پرید پایین و با دست به راننده اشاره کرد که پشت سرش برود و صدای تیر بلند شد. پشت سر هم. مثل فیلمهای جنگ دوم و عملیات محیرالعقول کماندویی. ساعت یازده شب صدای تیر میآید. نه یکی و دو تا. تیر درمیکنند. مردم را میکشند. مثل امروز مشهد که صدها نفر را کشتهاند، تانکها را به میان مردم تظاهرکننده راندهاند. خبر و داستان امروز مشهد باورکردنی نیست ولی حقیقت دارد. باز هم صدای تیر میآید. انگار از حوالی خیابان پهلوی است شاید پایینتر از دوراهی.دیگر چه کسی را، کدام ناشناس شناختهای، کدام بیگانه دوست را میکشند؟ تا کی؟ باز هم صدای تیر. چطور میتوان خوابید و خوابهای خونین ندید؟ چطور میتوان بیدار بود و دید؟ از قلب خواب و بیدار تیرخورده و مجروحمان خون میچکد. 10/10/57 دیشب نتوانستم ادامه بدهم. داستان دیروز را یادداشت میکردم. در خیابان بهار یکریز صدای تیر میآمد. یکی میگفت: اشکال نداره پول نفت خودمونه. وسط خیابان جابهجا آشغال و زباله آتش زده بودند. بالای خیابان را هم سربازها بسته بودند. در و دیوار پر از اعلامیه بود، کوتاه با خط خوش و درشت مضمون بیشتر آنها این بود که شاه خائن میخواهد با قحطی مصنوعی مردم را به زانو درآورد یا اگر بنزین برای حمل گازوئیل یا آرد نانواییها نیست پس چطور برای ماشینهای ارتشی و کشتن مردم هست و از این قبیل ... تا آخرهای بهار پشت سر هم صدای تیر میآمد، از کوچههای اطراف، شاید از روزولت و جاده شمیران، روز پیش در همین بهار یک پدر را دو بچهاش را کشتند. من داشتم از سفر پاریسم صحبت میکردم. از مطبوعات آنجا، از هوا، از نگرانی به سبب حوادث ایران، به صدا عادت کرده بودم. دیگر چیزی بود مثل لباس سربازها، مثل اتومبیلهای بیبنزین که در کنار خیابانها چرت میزنند و مغازههای بسته و منتظر. بالای خیابان مهناز یک ماشین گیرم آمد. میخواستم بروم فرمانیه. تاکسی فرودگاه بود. مسافر زده بود و تا تجریش میرفت. زنش کنارش نشسته بود. خوردیم به راهبندان. زن برای شوهرش چایی ریخت. به مسافرها هم تعارف کرد. بعد گفت چیکار کنیم. زخم معده دارم. نهارمان را هم توی ماشین میخوریم. زنش بقچهای را نشان داد. بعد اضافه کرد اگر پول داشتم توی این شلوغی کار نمیکردم، میخوابیدم. یکی از مسافرها گفت مثل اونهایی که پول دارند و رفتهاند و خوابیدهاند. تا تجریش صحبت سیاست بود بالای قلهک یکی سوار شد مرد میانسالی بود با تهریش، موی سر کوتاه، یقه سفید، بد دوخت و بسته، شروع کرد به انتقاد ولی ریختش نه به نظامیها میخورد و نه به درباریها. تعجب کردیم. بعد معلوم شد ایرادش این است که زیاد دست به دست [میکنند]. تیر، تیر است چه در شمال شهر چه در جنوب. چرا دستور نمیدهد مردم بروند به طرف کاخ. گفتیم آقا مگر بیخودی است. گفت آقا انقلاب این چیزها را دارد. دو میلیون نفر کشته میشوند. عوضش آنها که میمانند راحت میشوند. راننده تصدیق کرد و ناگهان به فکر افتاد.
منبع: ماهنامه مهرنامه، ش 21، اردیبهشت 1391، ص 182
|