33 سال است منتظر به خدمتم
اشاره:
در این سالها بسیاری با نام «نوشیروان کیهانیزاده» را مصادف با آلبوم تاریخ دیدهاند. او اکنون متخصص این است که بگوید در این روز چه اتفاقاتی در عالم رخ داده است. اما نوشیروان کیهانیزاده که از کرمان به تهران آمده بود تا رشته مهندسی را در دانشکده مخابرات، پیگیری میکند، به عشق روزنامهنگاری، با مهندسی خداحافظی میکند و سر در پی کاری میگذارد که سالهای سال، همچنان عاشقانه آن را دنبال میکند. در این مصاحبه، اگر چه او روایت خود را از زندگیش بیان میکند اما میتوان از لابهلای آن سخنان به تشکیلات روزنامه اطلاعات، تأثیری که داشت و نیز وسعت کار آن پی برد. او از روزهایی سخن میگوید که تیراژ اطلاعات تا مرز یک میلیون پیش رفته بود یا از تعداد صفحات آن که تا مرز 120 صفحه افزایش یافته بود. از آن اطلاعات، امروز تنها نامی مانده که ماندگاری این نام، به همت محمود دعایی مدیرعاملی فعلی اطلاعات است وگرنه معلوم نبود که اگر آقای دعایی نیز بر سریر اطلاعات نمینشست، امروز حتی نام آن نیز نمانده بود.
انگیزههای اولیهای که باعث شد به روزنامهنگاری علاقهمند شوید، چه بود؟
من کرمانیام. تا سال 1334 در کرمان در دبیرستان بودم. آن دوران مصادف با حکومت دکتر مصدق بود. در آن ایام توجه به ادبیات کم بود و من به این رشته علاقهمند بودم. در مدرسه، من یک روزنامه دیواری درمیآوردم. برای همین برخی از دوستان و فامیل من را «کیهان و اطلاعات» صدا میکردند. آن موقعچون دولت پول نداشت که به دبیران حقوق بدهد، افسران ارتش سرآسیاب هفت کرمان، به دانشآموزان رایگان درس میدادند. اغلب آنها کمونیست بودند و نظر ما را به کار و تولید جلب کردند. پدر من ساختمانسازی میکرد و در واقع معمار بود. لذا وضع مالی ما خوب بود اما خیلی از ادبیات و تاریخ خوشش نمیآمد و میگفت که اینها مفتخوری است و آدم باید کار کند. یعنی درسی بخواند که بتواند از کنار آن کاری انجام دهد. مثل مهندسی و پزشکی. هر کاری جز تولید را مفتخوری میدانست. پس میخواست که مهندس بشوم. من نیز به رغم علاقهام، به رشته ریاضی رفتم.
چه زمانی؟
بعد از 28 مرداد بود. جو تهران خیلی مناسبت نبود. اگر جوانی در خیابان سبیل داشت او را میگرفتند. باید ثابت میکرد که تودهای نیست. من به تهران رفتم که مهندسی مخابرات بخوانم.
هزینههای زندگی در تهران از کجا تأمین میشد؟
خب پدرم به عشق اینکه من دارم مهندسی میخوانم، هزینههای من را تأمین میکرد. آن زمان که حقوق یک معلم 384 تومان بود، پدرم برای من 340 تومان در ماه میفرستاد. وقتی که آمدم تهران یک دوچرخه خریدم و با آن تردد میکردم. بعد در دانشکد مهندسی مخابرات، مشغول تحصیل شدم. اما به آن علاقه نداشتم. اصلاً به همین خاطر در سال اول در تمام درسها نمره منفی گرفتم و دولت نیز 540 تومان جریمهام کرد. همزمان روزنامه اطلاعات نیز یک آگهی چاپ کرده بود که حاکی از برگزاری اولین دوره آموزش روزنامهنگاری ایران بود. دیپلمه میخواستند. کنکورش نیز توسط دانشگاه یوتای آمریکا با کمک دانشگاه تهران برگزار میشد و قرار بود که مؤسسه روزنامه اطلاعات آن را برگزار کند. میدانید که تنها رشتهای که در آمریکا حتی در حال حاضر، کنکور دارد، رشته روزنامهنگاری است. بقیه رشتهها کنکور ندارند، برای اینکه روزنامهنگار باید استعداد و ذوق این کار را داشته باشد.
ماجرای ثبتنام در کنکور روزنامهنگاری چه شد؟
صدها نفر ثبتنام کردند.
چه سالی؟
سال 1334 بود.
نحوه برگزاری امتحان چگونه بود؟
تا چندین محله آن طرفتر صندلی گذاشته بودند و امتحان میگرفتند. مثلاً چند کاریکاتور میکشیدند و میپرسیدند که در 30 ثانیه بگویید کدام یک از اینها شبیه هم هستند. آنها امتحان هوش میگرفتند.
چقدر ظرفیت داشتند؟
گفتند که اگر همه قبول شوند، جا برای آنها داریم. اما فقط 13 نفر قبول شدند که یکی از آنها من بودم. دیگری غلامحسین صالحیار بود. یکی دیگر آقای ر ـ اعتمادی بود. آقای صالحیار، بعدها سردبیر اطلاعات شد و در زمان او روزنامه به تیراژ بسیار بالایی رسید تا جایی که برخی میگفتند تیراژ آن به مرز یک میلیون رسیده است و در دهه 1970 میلادی، به عنوان یکی از 10 روزنامهنگار طراز اول دنیا معرفی شد. آقای ر ـ اعتمادی نیز در دهه 60 به عنوان یکی از روزنامهنگاران ردیف اول دنیا معرفی شد. برای اینکه ایشان تنها روزنامهنگار افشاگری بود که دنبال برخی از مسائل را میگرفت و با افشای آنها، سرمنشأ برخی اتفاقات دیگر میشد. مثلاً ایشان خانمی را به نام نور آفاق کشف کرد. این خانم مقابل دبیرستانهای دخترانه جنوب شهر میرفت و به صید دختران یتیم و کسانی که مشکل داشتند، میپرداخت. آنها را وعده و وعید میداد و به باغی در زعفرانیه میبرد و در اختیار رجال بزرگ مملکت قرار میداد. پیگیری این موضوع و گزارش باعث تغییر رئیس مجلس و چند تن از مسؤولان مملکتی شد. البته دولت نیز آقای ر ـ اعتمادی را تنبیه کرد تا دیگر این اخبار را پیگیری نکند و او را از اطلاعات منتقل کردند به مجله جوانان که بیشتر از 7 هزار تا تیراژ نداشت. اما ایشان ظرف 2 ماه تیراژ مجله را به 450 هزار تا رساند.
شما نیز جزو آن 13 نفر بودید. بعد از قبولی چه اتفاقی افتاد؟
کلاس با چند استاد غربی و ایرانی تشکیل شد. ما صبحها و عصرها درس میخواندیم.
پدرتان خبردار شدند که تغییر رشته دادهاید؟
اصلاً. من به او نگفتم. فکر میکرد که همچنان مشغول تحصیل در رشته مهندسی هستم. او خبرنگاری را مفتخوری میدانست. در حالی که روزنامهنگار، آموزگار مردم است. تا دو سه سال به او نگفتم. بعد از آن گفتم. من همزمان باید در روزنامه فعالیت عملی هم میداشتم. به همین خاطر به سرویس اقتصادی رفتم که دبیر آن نیز آقای مهدی بهرهمند بود. دنبال خبر از این طرف به آن طرف میرفتیم. دنبال ثبت شرکتها میرفتیم تا ببینیم چه کسانی در شرکتی که ثبت شده، هستند. پیشینه آنها چیست، چه کار میکردند و چرا میخواهند این شرکت را ثبت کنند و هدف آنها چیست. یکی از خبرهایی که خودم آن را دنبال کردم این بود که قیمت نمک در تهران 20 برابر شده بود. فهمیدم که شخصی، در کوچه روزنامه کیهان یک شرکت معدن نمک داشت. این فرد، به تمام معدنداران نمک پول داده بود که آنها در معادن خود را ببندند و نمک استخراج نکنند. بعد خودش، تنها معدنی بود که نمک را عرضه میکرد و قیمت را بالا برده بود. مدیر این شرکت آمد روزنامه. با مجید دوامی که سردبیر روزنامه اطلاعات بود، صحبت کردند و همینطور با آقای مهدی بهرهمند. آنها از من دفاع کردند . با این حال آنها ماجرا را رها نکردند. یک روز زنگ زدند روزنامه و با من صحبت کردند و گفتند که بیا دفتر تا برایت ماجرا را توضیح بدهیم. من هم به بالاخانه شرکت آنها رفتم. اما دیدم به جای مدیر، دو تا آدم جاهل منتظر من نشستند. من هیچ راهی برای فرار نداشتم. آنها هم قصد داشتند کتکم بزنند. من ترسیدم. دیدم پنجره باز است. آنها که از جایشان بلند شدند، من به سمت پنجره رفتم و از آنجا خودم را پرت کردم پایین. ارتفاع حدود 5 متر بود. اما شانس آوردم که زیر پنجره، یک چهارچرخی بود که در آن پر از گوجهفرنگی بود و فردی داشت گوجه میفروخت. افتادم وسط چرخ. پای راستم آسیب دید. لنگلنگان به بیمارستان سینا رفتم. بعد هم که آمدم روزنامه اطلاعات، هیچ چیز نگفتم. چون ترسیدم که مسعودی مدیر روزنامه، اخراجم کند که چرا رفتی.
خاطره دیگری که از آن دوران دارم این است که کارخانه فیات ایتالیا در سال 1336 امتیاز مونتاژ فیات را گرفت و در خیابان تهراننو، یک کارخانه تأسیس کرد. سه برادر که فامیلی آنها کاشانچی بود، صاحب کارخانه بودند و یک نمایشگاه نیز در دروازه دولت داشتند. فیاتی که آنها مونتاژ میکردند، یک فیات کوچک بود که 10 هزار و 600 تومان قیمت داشت؛ یعنی 1500 دلار. همزمان آقایی به نام لطفالله حیّ، نمایندگی فورد و کرایسلر آمریکا را داشت. این آقای حیّ، آمد با اطلاعات مصاحبه کرد و گفت که به ابتکار من، کارخانه فورد، ماشینی درست کرده با چرخهای بزرگ و متناسب با آب و هوای ایران. من با این فرد مصاحبه کردم و عکس و تفصیلات خبر را در صفحه گذاشتیم. برادران کاشانچی، رفتند شکایت کردند که هدف از این مصاحبه، کوبیدن فیات است. چون چرخهای آن کوچک است. آنها به آقای مسعودی مدیر روزنامه شکایت بردند و بعد پیش شریف امامی که آن زمان وزیر صنایع بود رفتند و به او نیز شکایت بردند. در واقع از اطلاعات شکایت کرده بودند که چرا ما نوشتهایم چرخ فورد بزرگ است و متناسب ایران. شکایت به شورای نویسندگان اطلاعات کشیده شد. من را محاکمه کردند. من گفتم که این حرفهای آنها بود. به من چه ربطی دارد. اگر از من ناراحت هستید، من را عوض کنید. آنها نیز از خدا خواسته، من را از سرویس اقتصادی برداشتند و در سرویس حوادث که تازه تأسیس شده بود، گذاشتند. به آن فرد نیز گفتند که کیهانیزاده را اخراج کردیم.
وضعیت در سرویس حوادث چگونه بود؟
یکی از اعضای آن عنایتالله گلستانی بود، الآن نیز در رادیو مشغول کار است. این سرویس را تازه راه انداخته بودند. ایشان حادثهنویس تهران بود و خبرهای حادثه در صفحات مختلف پراکنده چاپ میشد. آقای انور خامهای نیز سردبیر صفحات لایی روزنامه اطلاعات بود. آقای انور خامهای هم از افتخارات ایران و روزنامهنگاری است. ایشان صفحه گزارش روز را راهاندازی کرده بود. راهاندازی صفحه حوادث نیز به ابتکار آقای انور خامهای در روزنامه اطلاعات بود. این را نیز بگویم که روزنامه اطلاعات مثل الآن نبود. گاهی تا 128 صفحه هم منتشر میشد. احمد سروش، داستاننویس معروفی بود که ایشان را آوردند و به سمت دبیر بخش حوادث گذاشتند. در آن زمان، یک نفر بود که ادعا میکرد داروی سرطان را کشف کرده است. مردی بود که با داروهای گیاهی، مردم زیادی را به خودش جذب کرده و طرفدارانی نیز داشت. روزانه افراد زیادی مقابل مغازه این آقا صف میکشیدند تا داروی او را بخرند. این آقا را انور خامهای کشف کرد و گزارشی درباره او چاپ کرد و این گزارشها آنقدر ادامه یافت تا بالاخره، دولت مجبور شد که یک اتاقی در بیمارستان لقمان به این فرد بدهد. من که خبرنگار حوادث شدم، روزها میرفتم بیمارستان لقمان تا هم خبر بگیرم و از چند و چون ماجرای این آقا باخبر شوم. آنجا آقای محمد بلوری را که خبرنگار حوادث روزنامه کیهان بود، دیدم. سابقه من بیشتر از او بود. سال 1336 بود. بالاخره، بعد از مدتی، تعدادی از کسانی که از داروهای این آقا استفاده میکردند، مردند و دولت اعلام کرد که این داروها دیگر مؤثر نیست.
در بیمارستان لقمان، برخی از افرادی را که خودکشی کرده بودند، یا نفت خورده بودند یا مرگ موش یا داروهای شیمیایی میآوردند. من فهمیدم که این افراد، حرفهای بسیار جالبی برای گفتن دارند. چون کسی که از جانش بگذرد، حتماً خیلی حرف برای گفتن دارد. من با چند نفر از این افراد، مصاحبه کردم. یک خانمی در بیمارستان کار میکرد که آن زمان پرستار ارشد بود. به همین خاطر، این خانم به راحتی اجازه نمیداد که خبرنگاری با کسانی که خودکشی کردهاند، صحبت کند. ما باید از او اجازه بگیریم. گزارشهای من که از این افراد چاپ شد، سر و کله آقای بلوری و چند خبرنگار دیگر نیز پیدا شد. آنها نیز میخواستند با این بیماران و کسانی که خودکشی کردند، مصاحبه کنند. آن خانم نیز به هیچ کس اجازه نمیداد. من به همین خاطر تلاش کردم با این خانم دوست شوم تا در واقع محمد بلوری را شکست بدهم و یواش یواش، این ابزار علاقه منجر به ازدواج با این خانم شد.
شما چند سال داشتید؟
من 20 سال داشتم و این خانم 37 سال داشت. شوهرخواهرش قاضی دیوان عالی کشور بود و پدرش نیز میرزای شیرازی بود که همین خیابان را به نام او نامگذاری کردند. 50 هزار تومان مهریه این خانم بود. تمام اختیارات را نیز به او دادم.
به خانواده نیز اطلاع دادید؟
نه. اصلاً. به آنها تا مدتی نگفتم. به همین خاطر من دیگر آزاد شدم و راحت میرفتم و مصاحبه میکردم. به همین خاطر درخشیدم. ضمن اینکه دیگر آقای محمد بلوری را راه نمیدادیم. اما این آقای بلوری ول کن نبود. یک کاری کردم که مدیر مریضخانه با بلوری دعوا کرد. وقتی دعوا شد، مصباحزاده مداخله کرد. کار بالا گرفت و مدیر بیمارستان لج کرد و دیگر تحت هیچ شرایطی خبرنگار کیهان را راه نمیدادند.
آن زمان چقدر درآمد داشتید؟
سؤال جالبی است. آن موقع اطلاعات یک حقوق ثابت میداد و یک پول حقالتحریر. یعنی سردبیر خبرهایی را که چاپ میشد قیمت میگذاشت و آن را به دبیر بخش مربوطه میداد. او نیز اسم خبرنگار را روی آن خبر مینوشت و به حسابداری میداد. هر 15 روز یک بار نیز روزنامه اطلاعات حقوق خبرنگارها را میداد.
چرا؟
چون سیستم آمریکایی بود. در آمریکا نیز هر 15 روز یک بار حقوق میدهند. این کار باعث میشد هم خبرنگاران تلاش بیشتری بکنند، هم خبرهای داغ پیدا کنند تا پول بیشتری بگیرند. مردم نیز به علت انتشار اخبار داغ، روزنامه را میخریدند.
آن موقع شما چقدر میگرفتید؟
سیصد تومان میگرفتم. این پوئن یا امتیاز را نیز داشتیم و حقوق من تا 500 تومان و بلکه بیشتر نیز میرسید. با این حال بعد از مدتی ماشین قسطی خریدم. به همین خاطر نیز به یک مجله رفتم و آنجا مشغول کار شدم.
در روزنامه اطلاعات در بخش حوادث اتفاق خاص دیگری رخ نداد؟
چرا. یک روز من چند خبر مختلف را تنظیم کردم و در صفحه گذاشتم. یک خبر حاکی از این بود که در فلان محل یک قمهکش چندین نفر را کشته. خبر دیگر نشان میداد که در فلان قسمت شهر به خانمی تجاوز شده است. خلاصه چندین خبر بود که ماحصل آنها نشان میداد که شهر ناامن است. این خبرها را انگار شاه، خوانده بود از فرمانده ژاندارمری توضیح خواسته بود که این چه وضعی است که شهر ناامن است. من را خواستند. نصیری فرمانده ژاندارمری بود. رفتم به دفترش. توهین کرد و گفت که اینها چیست که نوشتی؟ گفتم من چکار کنم. این خبرها اتفاق افتاده دیگر. گفت ادبت میکنم. بعد دستور داد که من را به زیرزمین ببرند و کتک بزنند. بعد از آن نیز سرم را با ماشین تراشیدند. سرم زخم شد. من هم با همان وضع بلند شدم و رفتم خبرگزاری فرانسه و گفتم که این اتاق رخ داده. از آنجا به خبرگزاری آسوشیتدپرس رفتم و ماجرا را شرح دادم و گفتم که ژاندارمری با من خبرنگار ببینید چکار کرده. بعد رفتم خبرگزاری رویترز همین جور به تمام خبرگزاریها رفتم. بعد از آن نیز رفتم اطلاعات. این اتفاق مثل بمب ترکید. خبرنگاران تصمیم گرفتند که اعتصاب کنند. آقای مسعودی نیز اعلام کرد که ما اطلاعات را منتشر نمیکنیم. بچههای کیهان نیز آمدند و همه تصمیم گرفتیم که روز بعد اعتصاب کنیم. آقای نصرتالله معینیان، معاون نخستوزیر و سرپرست انتشارات مرد پاکدامن و خوبی بود. ایشان آمد روزنامه که اعتصاب نکنید. مملکت رئیس دارد. دادگستری دارد. برای چی میخواهید اعتصاب کنید. اول شکایت کنید. اگر رسیدگی نکردند، دو، سه روز بعد اعتصاب کنید. این آقای کیهانیزاده شرح ماوقع را یا برای من یا برای شاه بنویسد. خود من هم پیگیری میکنم و از شاه میخواهم که نصیری را تنبیه کند. اگر شاه او را تنبیه نکرد، اعتصاب کنید و من هم با شما خواهم بود. آقای معینیان ساعت حدود 12 شب بود که به منزل شاه رفت. منزل شاه در کاخ مرمر که الآن در خیابان پاستور است، بود. گفتند که شاه خواب است. گفت اتفاق مهمی رخ داده است. شاه را میبیند و اتفاقات را توضیح میدهد. شاه زیر نامه، مینویسد که اگر نصیری از این فرد عذرخواهی نکند و جلب رضایت نکند، سپهبد خسروانی، رئیس دادرسی ارتش، او را باید تعقیب قضایی کند. معینیان نامه را آورد و نشان داد. این مسأله باعث شد که اول ما اعتصاب نکنیم و بعد نیز نصیری مجبور به عذرخواهی از ما شد.
این اتفاق باعث شد که آن زمان ما به فکر یک تشکیلاتی بیافتیم تا از خبرنگاران حمایت کند. در واقع آن اعتصاب پایه اول تشکیل سندیکا بود. همان جمع آن شب به این نتیجه رسیدیم که اگر از این پس چنین اتفاقی رخ داد، سندیکا از خبرنگاران حمایت کند. معینیان نیز از ما حمایت کرد تا سندیکا تشکیل شود.
شما همچنان در اطلاعات ماندگار شدید؟
بله. سال 1345، صالحیار سردبیر اطلاعات و من دبیر حوادث شدم. حسین شمس که دبیر حوادث بود نیز معاون صالحیار شد. در آن زمان دانشگاه تهران نیز دوره روزنامهنگاری گذاشته بود و فارغالتحصیلان آن، خیلی فخر میفروختند. اما من میگفتم که روزنامهنگاری به مدرک نیست، به استعداد است. اگر کسی راننده باشد ولی استعداد روزنامهنگاری داشته باشد، و در مسیر درست قرار بگیرد، حتماً خبرنگار خوبی میشود. بهروز بهزادی آن موقع اولین فارغالتحصیل دانشگاه تهران بود. من گفتم حالا شما ببینید که آنها که فارغالتحصیل هستند، بهترند یا آن کسی که من میگویم. یک راننده در اطلاعات داشتیم. علاقه داشت و استعداد. او را آوردم در سرویس و مشغول به کار کردم. واقعاً خبرنگار دست اولی شد و بسیار نامآور. اسم او را نمیبرم. شاید رضایت نداشته باشد که کسی پیشینه او را بداند. همین خبرنگار سال 47، خبر آورد که به سگ اسدالله اعلم زهر دادهاند و سگ مرده و لاشه آن را آوردهاند پزشکی قانونی. من صفحه را بسته بودم. با این خبر، صفحه را عوض کردم. خبر که چاپ شد، جیغ اعلم در آمد که این خبر را چرا چاپ کردهاید. بعد گفت که سگ من را مأمورین «ک گ ب» کشتهاند. میخواستند بیایند مرا بکشند. اما دیگران میگفتند که اعلم با شاه، شبها میرفته خوشگذرانی و دیروقت به خانه میآمده، به همین خاطر، زن اعلم این سگ را آورده بود توی اتاق تا وقتی که اعلم میآید، پارس کند. اعلم از زنش حساب میبرد. برای همین به خاطر اینکه از شر سگ رها شود، به او سم میدهد و او را میکشد. این خبر باعث شد که اعلم فشار زیادی به من بیاورد. اول میخواستند که مرا بزنند اما چون سندیکا تشکیل شده بود، نتوانستند لذا من را ممنوعالقلم کردند.
تا چه مدتی؟
از 7 مهر تا 12 دی سال 47.
جای دیگری هم کار میکردید؟
رادیو هم بود. همان زمان، من برنامهای داشتم. یک شب خبر آمد که در مراکش ارتش کودتا کرده است. محمود جعفریان که معاون سازمان رادیو و تلویزیون بود، یادداشت نوشت که خبرهای کودتا را یا نخوانید یا اگر میخوانید در حد 2 خط بیشتر نباشد. اما من این خبر را به مدت 5 دقیقه پخش کردم. جعفریان آمد و همه تیم خبری را احضار کرد که چرا این خبر را خواندهاید. این خبر باعث تحریک ارتش میشود و شاه نیز از پخش این اخبار گلهمند است. او یک سیلی نیز به محمد قربانی که مدیر پخش بود زد تا ناراحتی خودش را کم کند.
من البته بعد از ممنوعالقلمی، در اطلاعات حضور داشتم و بعد از آن نیز گزارشهایی را در صفحه گزارش درباره آموزش و پرورش مینوشتم و آرام آرام شدم کارشناس آموزش و پرورش. البته همین مسأله نیز مجدداً به ممنوعالقلمی من منجر شد. زیرا من از یکی، دو سیاست آموزش و پرورش انتقاد کردم و فشارها بیشتر شد. با این حال سندیکا ایستادگی کرد و مشکل حل شد.
سال 55، مدیران روزنامه اطلاعات، برای دفتر نمایندگی خارج از کشور خود که در آمریکا بود، تصمیم گرفتند یک نفر را بفرستند. توی قرعهکشی من برنده شدم و از طرف اطلاعات به سانفرانسیسکو رفتم. در آن ایام از همسرم جدا شده بودم و لی بچههایم را با خودم بردم. یک سال آنجا ماندم و دکترای مطالعات خاورمیانه گرفتم. بعد آمدم ایران و معاون سردبیر اطلاعات و سرپرست اخبار خارجه شدم.
فضای اعتراضات همزمان افزایش یافته بود. 15 آبان 57 همگی اعتصاب کردیم و دیگر روزنامه را چاپ نکردیم تا روزی که شاپور بختیار نخستوزیر شد. با این حال کش و قوس ادامه داشت تا انقلاب پیروز شد. بعد از پیروزی انقلاب، یکسر رفتم رادیو. اما جلوی در، اجازه ورود ندادند. گفتند که اگر داخل شوی، اعدام میشوی. چون کمونیستها تلویزیون و رادیو را گرفتهاند. دروغ میگفتند. اما من را راه ندادند. بعد از آن نیز دیگر کسی من را راه نداد.
همزمان از خبرگزاری ایران (پارس) نیز یک نامه به منزل ما آمد که شما دیگر در آنجا هیچ سمتی ندارید.
لذا فقط روزنامه اطلاعات برایم مانده بود. البته به علت حضور نیروهای انقلابی در اطلاعات دیگر معاون سردبیر نبودم. روزنامه نیز به 12 صفحه تقلیل پیدا کرده بود و شورایی اداره میشد.
در 15 مرداد 58 روزنامه اطلاعات کلاً از سوی بنیاد مستضعفان مصادره شد. حسین بنکدار که فردی بازاری بود، سردبیر و مدیر روزنامه اطلاعات شد. او یک لیست برای اخراج نیروهای اطلاعات داشت. نام من نیز در آن لیست وجود داشت. کارکنان اعتصاب کردند که این گونه نمیتوان با روزنامهنگاران برخورد کرد. آیتالله بهشتی از جریان باخبر شد و نگذاشت این اتفاق صورت بگیرد. بلافاصله بنکدار را عوض کردند و آقای پور کاشف از همان بنیاد مستضعفان مدیر اطلاعات شد. او البته افراد درون لیست را اخراج نکرد. ولی همه افراد را منتظر به خدمت کرد. گفت که شرایط فعلاً اینگونه است. وضعیت که عادی شد، شما را صدا میکنیم تا به اطلاعات برگردید. البته توضیح داد که حقوق شما، خیلی زیاد است و الان روزنامه نه آگهی دارد و نه درآمد. به همین خاطر باید منتظر بمانید. از آن زمان تاکنون ما منتظر به خدمت هستیم.
در سال بعد از این اتفاق، روزنامه اطلاعات به زیرمجموعه دفتر امام و ولی فقیه رفت. به همین خاطر آقای دعایی مدیر اطلاعات شد. برخی از افراد که منتظر به خدمت بودند، پیش ایشان مراجعه کردند. آقای دعایی آن افراد را در بخشهای مختلف مجدداً استخدام کرد.
من اما قبل از این اتفاق، رفتم وزارت کار و شکایت کردم تا حق و حقوقم را بگیرم. گفتند که شما منتظر به خدمت هستید، اخراج که نشدهاید.
ما یک جمعی شدیم و رفتیم پیش نماینده دولت و ماجرا را توضیح دادیم که آقا ما عاشق روزنامهنگاری هستیم. گفتند که بروید خودتان تقاضای روزنامه بدهید. آقای هادی خسروشاهی نماینده امام در وزارت ارشاد بود. او گفت که به ما امتیاز بدهید. من امتیاز یک روزنامه به نام «سپیده دم» را گرفتم. ساختمانی اجاره کردم و سپس سفارش یک دستگاه «تایپ ستینگ» دادم که دستگاه بسیار مجهزی برای تایپ بود. اما اعلام کردند که شما تحریم هستید. گفتند که بیایید در حراجی بخرید. رفتم ایتالیا. مصادف با سفر من جنگ شروع شد. از آنجا به آمریکا رفتم و 11 سال در آمریکا ماندم. تحصیل کردم و سپس در یک روزنامه محلی نیز مشغول به کار شدم.
سال 70 باخبر شدم که خواهرم در حادثه رانندگی فوت شده است. به ایران برگشتم و دیگر در ایران ماندم. رفتم دنبال راهاندازی روزنامه «سپیده دم» که امتیازش متعلق به خودم بود. گفتم که اوایل که جنگ شروع شد، به ما گفتند تا مدتی به خاطر وقوع جنگ منتشر نکنید، الان میخواهم منتشر کنیم. گفتند که نمیشود. به علت اینکه طبق قانون اگر تا 6 ماه جرایدهای را منتشر نکنید، دیگر نمیتوانید آن را منتشر کنید. گفتند دوباره تقاضا بدهید. تقاضا دادم. اما رد صلاحیت شدم.
مدتی گذشت تا اینکه خبردار شدم، آقای کرباسچی که شهردار تهران بود، میخواهد روزنامهای به نام همشهری منتشر کند. ایشان از تمام روزنامهنگاران قدیمی دعوت کرد و جلسهای با تمام آنها گذاشت و گفت که میخواهم از تجربیات شما استفاده کنم. میخواهم در این روزنامه به مردم بگوییم که چگونه باید زندگی کنید، چگونه درآمد خود را افزایشد بدهید، چرا باید به رفاه بیشتر اندیشید. کلاً! قرار است همشهری یک روزنامه شهری باشد. از حرفهای ایشان خوشم آمد. بعد که همشهری راه افتاد، در صفحه آخر مشغول به کار شدم. ستون «گشتی در دنیا» و ستون «دکتر روز نظر» را راهاندازی کرذدیم و تمام تجربیات خودم را در اختیار آنها قرار دادم. آقای کرباسچی هر روز تقریباً به روزنامه میآمد و بعضاً تا سه نصف شب وقت میگذاشت و برخی مطالب روزنامه را میخواند یا ایدههای جدید میداد و با سردبیر مشغول صحبت میشد. همشهری اولین روزنامهای بود که بعد از انقلاب با آن کار میکردم. بعد از آن به شرق رفتم و سپس در اعتماد نیز ستون تاریخ را برعهده گرفتم و تا امروز که آنها را مینویسم.
گفت و گو: اکبر منتجبی
منبع: ماهنامه تجربه، ش 5، مهر 1390، ص 164