هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 70    |    27 ارديبهشت 1391

   


 



چند بُرش از دفتر خاطرات اندری تارکوفسکی

صفحه نخست شماره 70

زمین چرا نمی‌خواهد آن‌ها را ببلعد؟

«دفتر خاطرات» آندری تارکوفسکی خاطرات 16 سال پایانی زندگی اوست. کارگردان 38 ساله است، تاکنون دو فیلم «کودکی ایوان» (برنده‌ی شیر طلای ونیز) و «آندری روبلف» را در کارنامه دارد، و در آستانه‌ی شروع فیلم‌برداری «سولاریس» است. تارکوفسکی از سال 1970 تصمیم به نوشتن خاطرات خصوصی‌اش می‌گیرد؛ مجموعه‌ای از خاطرات روزمره راجع به زندگی خانوادگی و کار، حجم زیادی از نقل‌قول‌ها، طرح‌ها و نامه‌ها که هیچ‌یک جهت چاپ نوشته نشده‌اند، و از همین‌رو، چیزی که بیش از هر چیز دیگر در این کتاب بارز است و لحظات بسیار زیبایی آفریده، صداقت آن است. در این کتاب، ما با انسانی مواجه می‌شویم که علی‌رغم تمام بزرگی‌اش در عالم هنر، باز دستخوش تناقضاتی در زندگی معمولی می‌گردد که خصیصه‌ی هر موجود انسانی‌ست. «دفتر خاطرات»، بی‌واسطه‌ترین منبع برای درک سینما‌گر (در کنار فیلم‌هایش) است. کتاب حاضر از متن فرانسوی به فارسی برگردانده شده، و به طور کامل با متن انگلیسی کتاب تطبیق یافته. این چاپ (نشر کایه دو سینما) کامل‌ترین نسخه از دفتر خاطرات را با همکاری نزدیک همسر و پسر تارکوفسکی تهیه کرده و با افزوده‌ها و توضیحات بسیاری غنا بخشیده است. از مهم‌ترین ویژگی‌های این چاپ، نحوه‌ی هوشمندانه‌ای تدوین آن است، به طوری که خواننده از آغاز با شخصیت‌هایی همراه می‌شود که تا پایان کتاب حضور دارند و هیچ واقعه یا موضوعی به حال خود رها نمی‌شود، درست مانند یک داستان. کتاب حاضر را «نشر چشمه» راهی بازار می‌کند تا سرانجام این کتاب مهم و مرجع در اختیار علاقه‌مندان فیلم‌ساز قرار بگیرد.


17 ژانویه: فرانسچکو رُسی را  دیدم؛ قول داد با ترومیادوری حرف بزند، کسی که (به گفته‌ی او) حرف‌اش خیلی بُرش دارد. به نظر او من باید نسبت به اتّحاد جماهیر شوروی خیلی وفادار باشم و تا بیشتر‌ین حدّ ممکن با سیاست رفتار کنم. اخبار مسکو: ظاهراً گوسکینو «روبلف» و «آینه» را به جشنواره‌ای در ژاپن فرستاده. اگر خبر درست باشد، بدین‌معناست که می‌خواهند از جنجال پرهیز کنند. باید فرض بگیریم که این‌طور بوده است. در مسکو شدیداً مشکلات مالی دارند و باید راهی پیدا کنیم تا به دادشان برسیم. چه آشغال‌هایی هستند اینا! اجازه نمی‌دهند برای حمایت از خانواده‌ی خودم برای‌شان پول بفرستم! این کار مثل محکوم کردن‌شان به مرگ است. دارند یا سخت گرفتن به بچه‌های کاملاً معصوم به ما فشار می‌آورند. جانی‌ها! حیوان‌ها! مانده‌ام که زمین چرا نمی‌خواهد آن‌ها را ببلعد!
10 فوریه: لارا از آمستردام تلفن کرد. آندروپوف مرده... باید نامه‌های جدیدی بنویسیم؟
14 فوریه: چرننکو دبیرکل شده است. و مطمئناً به زودی رئیس شورای عالی اتّحاد جماهیر می‌شود. این در کشور ما قاعده است: اگر تزار باشی، کاملاً تزار هستی! بالا را صحبت کردم. کاملاً به هم ریخته بود؛ با مقام بالایی در آمستردام حرف زده و طرف بهش گفته که آوردن تیاپا و آناسیمونُونا به همین سادگی‌ها هم نیست... حالا باید چه کار کنیم؟ به چرننکو نامه بنویسیم؟ لارا چند تا نامه به صلیب سرخ و سازمان‌های دیگر نوشته است. ولی این ارگان‌ها اجتماعی هستند و نفوذ زیادی روی دولت ما ندارند. ازش خواستم در اسرع وقت برگردد. وقتی که او نباشد حال خوبی ندارم. دیروز نامه‌یی از ایزا اولشانسکی برایم آمد. با فریدریش توانسته بورس آکادمی برلین را برایم به دست بیاورد: 1000 دلار برای یک سال. باید فُرمی را پُر کنم و به برلین بفرستم. فیلم‌نامه را تمام کردم. امروز دارم برای کارها به رم می‌روم؛ فردا تایپش را شروع می‌کنم.
22 فوریه: نامه‌ام را برای چرننکو فرستادم. فیلم‌نامه را هم برای آنالنا به استکهلم ارسال کردم.
2 مارس: فعلاً خبری از این که نامه‌ام به چرننکو رسیده یا نه نیست؛ هشت روز شد! باید صبر کنیم. دیروز به دیدن سرجو راپتی رفتیم. ما را بُرد پیش گنارو آکواویوا، مشاور امور بین‌الملل بتّینو کراکسی (نخست‌وزیر) که جامعه‌شناس هم هست. گفت می‌شود از طریق سفارت درخواست داد، امّا وقتش نرسیده. باید در زمان مناسبت این کار را بکنیم. درباره‌ی «اجازه‌ی اقامت» هم باید سندی از دبرتی داشته باشیم که در آن آورده شده باشد من جدیداً فیلمی برای رای ساخته‌ام و آماده‌ام تا یکی دیگر هم بسازم. برای تمدید مدّت اقامت این کاغذ لازم است، شاید هفته‌ی آینده دیداری با جولیو آندرئوتی (وزیر امور خارجه‌ی کنونی) داشته باشیم. امروز آندریوشا یابلونسکی از پاریس تلفن کرد. خواست که تمام داده‌های مشکل‌مان را برایش بفرستیم، تا با دوستانش که با او به شورای اروپا در آتن می‌روند، راجع‌به‌شان صحبت کند؛ آن‌جا مترجم است. برای کارخانه مشکلی پیش آمده؛ سه متر مربّع کم آمده. باید فکری کرد.
5 مارس: دیروز تلفنی با ماکسیموف حرف زدم؛ با او در پاریس تماس گرفتم. امروز ناتاشا ولادیموف می‌گفت که او (ماکسیموف) می‌خواسته برای دیدن ما به رُم بیاید. قصد دارد کمک‌مان کند بتوانیم چند برگه‌ی سفید با پاسپرت‌های‌مان اضافه کنیم. بعد می‌خواهد تلاش کند (از طریق سرجو راپتی) ببیند آیا می‌توانیم دیداری با پاپ داشته باشیم (وانگهی پاپ باید به اتّحاد جماهیر شوروی برود).
گئورکی ولادیموف گفت که تا قبل از پایان ماه پول را به دست خانواده‌مان می‌رساند. چهارشنبه با جولیانا برلینگر و پیو دبرتی قرار دارم.
8 مارس: دیروز برای کارها به رُم رفتم. جولیانا برلینگر گفت لازم است من با شوهرش صحبت کنم، اما احساسم طوری بود که انگار این اتفاق نمی‌افتد. بعد دبرتی گفت که فیلم درباره‌ی من به فروش نمی‌رود؛ هیچ پیشنهادی از خارج نیامده. و در حالی که احساس می‌کرد مرا از منبع درآمدی محروم کرده، بهم پیشنهاد کرد به قول خودش فیلم‌نامه‌ای «نون و آب‌دار» و «سرهم‌بندی‌ شده» بنویسم. ازش تشکر کردم، امّا فکر نمی‌کنم این کار را بکنم، چون که من اصلاً بلد نیستم کاری را صرفاً برای پول درآوردن انجام بدهم. نمی‌دانم این اخلاقم خوب است یا بد. در سفارت آلمان ویزاهای‌مان را تحویل دادند و خیلی لطف داشتند. امروز پیو دبرتی به دیدن گنارو آکو آویوا می‌رود (که ظاهراً خوب می‌شناسدش) تا درباره‌ی نامه‌ی «اقامت» که قول داده بود، با او صحبت کند. نوار «نوستالگیا» و عکس‌ها دست کانپاری هستند؛ دیروز نبودش. لیوبیموف تمام کارهای‌اش به هم پیچیده؛ تئاترش را گرفته‌اند و همان‌طور که انتظارش را داشتم، آن را به افروس داده‌اند (این لاشخور به تمام‌معنا). اوّل آن را به زاخاروف و گرینکو پیشنهاد کرده‌اند، امّا آن‌ها نپذیرفته‌اند. در لندن مصاحبه کرده و گفته که KGB او را شکنجه داده است. برای چی؟ سر در نمی‌آورم. می‌خواهند اخراجش کنند؟ فکر کنم که در مسائل غلو کرده باشد. ساخاروف وضعیت‌اش جالب نیست؛ زنش (النا بونر) سکته کرده و خانه‌اش تحت مراقبت دائم KGB است. کاملاً حبس شده‌اند و رابطه‌شان با دنیا قطع شده، بدون غذا، بدون دارو، هیچ جوابی برای نامه‌ام به چرننکو نیامده.
15 مارس: یک دلواپسی جدید: کسی که قول داده بود پول را در مسکو به آنا سیمونُونا تحویل می‌دهد، این کار را نکرده، هر چند که ادّعا می‌کند زنگ آپارتمان را زده است؛ چیزی که مطمئناً واقعت ندارد. ولادیموف می‌گوید طرف نرسیده تحت نظر باشد. امروز اسلاوا روستروپویچ تلفن کرد. گفت که باید نامه‌ی آخر را به چرننکو بنویسیم، بعد باید جنجال سختی به پا کنیم و از طریق سازمان‌های بین‌المللی و عالی‌ترین اجتماعات سیاسی غرب، خواستار پسرمان شویم. به ما خندید که به برلینگر، سوئدی‌ها و آندرئوتی دل‌ خوش کرده‌ایم. تنها وسیله برای او جنجال و فشار است. به گفته‌ی او موقعیتی سازش‌کارانه مثل موقعیت الان، کاملاً به نفع «آن‌ها»ست. قول داد اگر به پول نیاز داشتیم بهمان کمک مالی کند. بهش گفتم بی‌تردید در صورت مقتضی به او مراجعه می‌کنم.
15 سپتامبر: امروز، برای اوّلین بار برگمان را دورادور دیدم. در مؤسسه‌ی فیلم دیداری با دانشجویان داشت و برای آن‌ها مستندی را که درباره‌ی فیلم‌برداری «فانی و الکساندر» بود نشان داد (با تفسیرش). بعد به سئوالات جواب داد. احساس عجیبی نسبت به او داشتم. به خودش اطمینان داشت، تا حدّی سرد و سطحی بود، حضّار را مثل کودکان مورد خطاب قرار می‌داد.
19 سپتامبر: همراه سون نیکویست به گوتلند رفتیم. چند تا از فیلم‌ها را تست کرد. قبل از رفتن، «نوستالگیا» را دیدیم و خیلی تحت‌تأثیر کار فیلم‌بردار قرار گرفت. واقعاً فیلم‌برداری بپه لانچی در این فیلم ستودنی‌ست. این نسخه‌ی سوئدی‌ها هم واقعاً بهتر از نسخه‌ای بود که ما در کن داشتیم (که نسخه‌ی به دردنخورمان بود!). طبیعت در گوتلند فوق‌العاده است. ولی هوای مساعدی ندارد؛ یا باد است، یا آسمانی رمانتیک و تماماً ابری. دوشنبه، صدایی در خواب شنیدم، صدایی شبیه به صدای لارا، که می‌گفت «ما وقت کافی نداریم آندری!». خیلی عجیب بود. در مورد آدلاید با جیل کلایبر تماس گرفتم.
27 اکتبر: دیروز نامه‌ای برای فرانسوا میتران نوشتم؛ دیوید گوتارد نامه را همراه اسناد تشریحی در لندن به او تحویل میدهد. چرک‌نویس نامه:


آقای رئیس‌جمهور،

امروز من به چنان وضعیت حادّی دچار شده‌ام که مجبور گشته‌ام رو به سوی شما گردانم و از حضرت‌عالی درخواست کمک کنم. بعد از کشمکشی مُصرّانه از سوی مقامات سینمای شوروی، من و مسرم دریافتیم که به خارج از مرزهای اتّحاد جماهیر شوروی رانده شده‌ایم. من مانند گاو پیشانی سفید شده‌ام؛ درک نشده، بلا استفاده. زیادی‌ام. اما بدترین چیز برای ما این است که مجبور هستیم جدا از فرزندان و نزدیکان‌مان زندگی کنیم. مقامات شوروی به آن‌ها اجازه نمی‌دهند از کشور خارج شوند. اهداف انسان دوستانه‌ای که شما با چنین تعصّبی از آن‌ها دم می‌زنید، برای ما دلیلی بود که باور کنیم ممکن نیست شما این بداقبالی‌ ما را درک نکنید و با درد ما هم‌دلی نفرمائید. من و همسرم از شما استدعا داریم، در این روزهای غیرقابل تحمل، ما را یاری دهید تا سرانجام، پس از سه سال جدایی، فرزندان و مادرمان را ببینیم، چرا که زندگی بدون ایشان دیگر برای‌مان معنایی ندارد.

اردتمند شما، آندری تارکوفسکی، 26 اکتبر 1984


29 اکتبر: روح شاد، درست عکس روح گرفته و غمگین، پیشاپیش نیمه رستگار است.
10 نوامبر: آنالنا دیروز از پاریس بهم تلفن کرد. گفت همه چیز دارد درست می‌شود و به زودی به اولوفسون اطّلاع می‌دهد چه موقع می‌تواند قرارداد را امضا کند. امیدوارم در وهله‌ی اوّل موضوع قرارداد با من را مطرح کنند! وقت ندارم کتاب را برای کریستیان برتونچینی اصلاح کنم. معلوم نیست اولگا سور کووا چی را به چی نوشته؛ برداشته خیلی راحت هرچه را که روی ضبط‌ صوت گفته بوده‌ام دوباره روی کاغذ پیاده کرده، مثل یک ماتریوی خام. کار را الکی سرهم‌بندی کرده! خوب می‌دانم که در مسکو بابا بوده که تمام کارهایش را برای او می‌نوشته؛ مؤبّد چیز دیگری نیست. تمام نامه‌ها را نوشتم: به تاچر، ریگان، شولنز و میتران. دولت ایتالیا منتظر جواب دولت شوروی‌ست و اگر جوابی نیاید یا پاسخ‌شان منفی باشد، کمیته‌ها در همه‌جا وارد عمل می‌شوند. یورلینا قول داده کمیته‌هایی در سوئد، فنلاند و نروژ تأسیس کند. تلفن کرد (نزدیک نیمه شب بود) که بگوید از همین حالا شروع کرده. هزار تا برنامه در سر داشت؛ فردا همراه خانم بسیار بانفوذی که در این دست امور خیلی تبحّر دارد می‌آید. به نظرم کمیته‌ی او بهترین کمیته‌ی دنیا و خودش بهترین مبارز خواهد بود...


مسکو، به محضر دبیرکل حزب کمونیست، آقای ک، چرننکو

آقای چرننکوی عزیز،

من با یک درخواست مهم به شما روی می‌آورم، درخواستی که سرنوشت هنری و حتّا شهروندی‌ام در گرو آن است. به دنبال موقعیتی که فیلم‌های من، به ویژه «نوستالگیا»، طیّ سال‌های اخیر کسب کرده‌اند، شمار زیادی پیشنهادات کاری دریافت کرده‌ام. سال‌هاست که رؤیای ساختن دو تا از این پیشنهادات را در سر دارم: «بوریس گودونوف» و «هملت». از شما استدعا دارم با من و همین‌طور همسرم لاریسا، دستیار کارگردان در مُس‌فیلم و دستیار ثابت من، موافقت کنید که اجازه داشته باشیم سه سال دیگر در خارج به کار کردن ادامه دهیم. همچنین، به تعدادی از اعضای خانواده‌ام، یعنی پسر سیزده ساله‌ام، آندری، و مادر همسرم، آنا سیمونُونا اگور کینا، این اجازه را بدهید که در خارج اقامت کنند، تا این که مادر همسرم که بسیار سالخورده است (هشتاد و یک سال دارد)، و پسر کوچک‌مان بتوانند نزد ما اسکان یابند. من این تقاضا را از مدیر گوسکینو، آقای ارماش، از مدیر بخش فرهنگی حزب، آقای شائورو، و همچنین دیگر نمایندگان دولت کرده‌ام. تا این ساعت، هیچ پاسخی دریافت نکرده‌ام. آقای چرننکو، همچنین بپذیرید که من نگران آزارهای دائمی از سوی رفیق ارماش بوده‌ام! به من اجازه دهید پروژه‌هایم در غرب را بسازم، و بعد از آن به روسیه بازمی‌گردم و فیلمی راجع به دستایفسکی و مفاهیم آثارش می‌سازم. از شما تمنّا دارم به پسرم و مادر همسرم اجازه بدهید به ما بپیوندند. من یقین دارم که شما  احساسات ما والدین و رنج‌های کودکی را که، به هر دلیلی، از پدر و مادرش جدا گشته، درک می‌کنید...]

رُم، 22 فوریه 1984، آندری تار کوفسکی

ترجمه‌ی عظیم جابری

منبع: ماهنامه تجربه، بخش جنگ تجربه،ش 6، آذر 90، ص 44


 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.