این آقا مرحمت رفیق ما است!
پاسداشت بیست و هفتمین سالگرد شهادت مرحمت بالازاده شیربچهی بسیجی لشگر 31 عاشورا در عملیات آبی ـ خاکی بدر
در یکی از روزهای سرد زمستان سال 1362، زمانی که آیتالله خامنهای رئیس جمهور وقت کشور، برای شرکت در مراسمی از ساختمان نهاد ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج میشد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده میشد. صدا از طرف محافظها بود که چند تایشان دور کسی حلقه زده بودند و چیزهایی میگفتند. صدای نازک و جیغ مانندی هم دائم فریاد میزد: «آقای رئیس جمهور! آقای خامنهای! من باید شما را ببینم. رئیس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده؟ کیه این بنده خدا؟» پاسدار گفت: «نمیدانم حاج آقا! موندم چطور تا اینجا تونسته بیاد جلو.» پاسداری که ظاهراً مسؤول تیم محافظان بود، وقتی دید رئیس جمهور خودش به سمت کانون آن سر و صدا به راه افتاده، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: «حاج آقا؛ شما وایسید، من میرم ببینم چه خبره!» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آنها را نزدیک رئیس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتراز یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا! یه بچهاس. میگه از اردبیل کوبیده اومده اینجا و با شما کار واجب داره. بچهها میگن با عز و التماس خودشو رسونده تا اینجا. اول گفته فقط میخوام قیافهی آقای خامنهای رو ببینم؛ ولی حالا میگه میخوام باهاش حرف هم بزنم.» رئیس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت داریم.» لحظاتی بعد، پسرکی 13 ـ 12 ساله از میان حلقهی محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به رئیس جمهور رساند. صورت سرخ و سرمازدهاش، خیس اشک بود. هنوز در میانهی راه بود که رئیس جمهور دستش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان؛ خوش آمدی.» پسر با صدایی که از بغض و هیجان میلرزید، به لهجهی غلیظ آذری گفت: «سلام آقا جان؛ حالتان خوب است؟» رئیس جمهور دست سرد و کبره بستهی پسرک را در دست گرفت و گفت: «خوبم پسرم؛ بگو بدانم، حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رئیس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت: «اینم آقای خامنهای! بگو دیگر حرفت را.» ناگهان رئیس جمهور با زبان آذری سلیسی به پسرک گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که شنیدن گویش مادریاش انگار جان تازهای گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت: «آقا جان! من مرحمت هستم؛ از اردبیل یکه و تنها اومدم تهران، که شما را ببینم.» آقای خامنهای دست مرحمت را رها کرد و دست خودش رار وی شانهی او گذاشت و گفت: «افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ حالا بچهی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم به خود گرفته بودند، گفت: «انگوت کندی آقاجان!» رئیس جمهور پرسید: «از چای گرمی؟» مرحمت؛ انگار همولایتییی در غربتآباد تهران پیدا کرده باشد، تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقُلی هستم.» آقای خامنهای گفت: «خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.»
مرحمت گفت: «آقاجان؛ من ار اردبیل تا اینجا آمدم، که یک خواهشی از شما بکنم.» رئیس جمهور عبایش را که از شانهی راستش سر خورده بود، مرتب کرد و گفت: «بگو پسرم، چه خواهشی داری؟»
مرحمت گفت: آقا؛ خواهش میکنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضهی حضرت قاسم (علیهالسلام) را نخوانند! آقای خامنهای با تعجب پرسید: چرا پسرم؟ مرحمت به یک باره بغضش ترکید، سرش را پایین انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: «آقاجان؛ حضرت قاسم (علیهالسلام) 13 ساله بود که امام حسین (علیهالسلام) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است، ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمیدهد به جبهه بروم. هر چه التماسش میکنم، میگوید 13 سالهها را نمیفرستیم. اگر رفتن 13 سالهها به جنگ بد است، پس چرا مداحان این همه روضهی حضرت قاسم (علیهالسلام) را میخوانند؟» حالا دیگر شانههای مرحمت آشکارا میلرزید. رئیس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانهی مرحمت گذاشت و گفت: «پسرم؛ شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم؛ برای خودش یک جور جهاد است.» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و اینبار هقهق ضعیفی هم از گلویش به گوش میرسید. رئیس جمهور مرحمت را جلو کشید، او را در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت: «آقای [...]، شما یک زحمتی بکشید و با آقای [...] تماس بگیر و به ایشان بگو فلانی گفت؛ این آقا مرحمت، رفیق ما است. هر کاری دارد، برای راه بیاندازید. هر کجا هم که خودش خواست، او را ببرید. بعد هم یک ترتیبی بدهید برایش ماشین بگیرند، تا برگردد به اردبیل. نتیجهی اقدامات خودتان را هم، به من بگویید.» بعد آقای خامنهای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و به او گفت: «ما را دعا کن پسرم؛ درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان.»
کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم؛ لازمالاجرا بود. البته شاید میتوانست به لطایفالحیلی باز هم مرحمت را سر بدواند، ولی مطمئن بود که او باز به تهران میرود و اینبار، از خود امام خمینی حکم میآورد. این شد که کوتاه آمد و دستور داد اسمش را نوشتند و اینجوری بود که اسم مرحمت بالازاده، رفت توی لیست بسیجیان لشکر خطشکن 31 عاشورا.
مرحمت به تاریخ هفدهم خرداد 1349 در روستای «چای گرمی»، به فاصلهی یک کیلومتری تازه کند «انگوت» متولد شد. وقتی که امام به ایران برگشت، مرحمت کلاس دوم دبستان بود. 13 ساله که شد، دیگر طاقت نیاورد و رفت ثبتنام کرد برای اعزام به جبهه. با هزار اصرار و پادرمیانی کردن این آشنا و آن همولایتی، توانست تا خود اردبیل برود، اما آنجا فرمانده سپاه اردبیل جلوی اعزامش را گرفت. مرحمت هرچه گریه و زاری کرد، فایدهای نداشت. از طرف آشناهای مرحمت به فرمانده سپاه اردبیل سفارش شده بود که یک جوری برش گردانید سر درس و مشقش. فرمانده سپاه آخرش گفت: «ببین بچهجان؛ ثبتنام تو برای اعزام، برای من مسؤولیت دارد. من اجازه ندارم 13 سالهها را بفرستم جبهه؛ میبینی که اختیار این کار، به دست من نیست.» مرحمت گفت: «پس دست کی است؟» فرمانده گفت: «اگر از بالا اجازه بدهند، من حرفی ندارم.» همهی این بهانهتراشیها، صرفاً ترفندی بود برای این که مرحمت دنبال ماجرا را نگیرد. یک بچهی 13 سالهی روستایی، که فارسی هم درست نمیتوانست صحبت کند، دستش به کجا میرسید؟ مجبور بود بیخیال شود. اما فقط سه روز بعد، مرحمت بالازاده، با دستوری از بالا، به سپاه اردبیل برگشت!
مرحمت بالازاده تنها یک سال بعد، طی عملیات آبی ـ خاکی بدر، در تاریخ 21 اسفند 1363 به فاصلهی بسیار کوتاهی از شهادت مرادش؛ آقا مهدی باکری، سردار حماسهآفرین لشکر 31 عاشورا، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفرهی حضرت قاسم (علیهالسلام) گردید.
از مرحمت بالازاده، وصیتنامهای بر جای مانده است که به خوبی نشان میدهد روح بزرگ این بسیجی دریادل، نمیتوانست در کالبد کوچک 13 سالهاش آرام بگیرد. حیفمان آمد خواندگان مجله را، از لذت معنوی مطالعهی این «نصیحتنامه» محروم کنیم.
وصیتنامهی مرحمت بالازاده
جمعی لشکر 31 عاشوراگردان حضرت علیاکبر (علیهالسلام)
به نام خداوند بخشنده مهربان
از اینجا وصیتنامهام را شروع میکنم. با سلام بیکران به پیشگاه منجی عالم بشریت، حضرت مهدی (عج) و با سلام بیکران به رهبر مستضعفان، ابراهیم زمان، خمینی بتشکن و با سلام بیکران به مردم ایثارگر و شهیدپرور ایران، که همچون امام حسین (علیهالسلام) و لیلا، پسرشان را به دین اسلام قربانی میدهند.
آری ای ملت غیور و شهیدپرور ایران؛ درود بر شما. بر شما که همیشه در مقابل کفر ایستادهاید و میایستید تا آخرین قطرهی خونتان.
درود بر شما ای ملت ایران، ای مشعلداران راه جاوید امام حسین (علیهالسلام)، از شما میخواهم تا آخرین قطرهی خونتان، از این انقلاب و از رهبر این انقلاب خوب محافظت کنید، تا که این انقلاب اسلامی را به نحو احسن، به منجی عالم بشریت تحویل بدهید.
و ای پدر و مادر عزیزم؛ اگر این پسرتان در راه اسلام به شهادت برسد، افتخار کنید که شما هم از خانوادهی شهدا برشمرده میشوید. ای پدر و مادر عزیزم، از شما تقاضایی دارم؛ اگر من شهید بشوم، گریه نکنید اگر خواستید گریه بکنید، به مظلومیت شهدای کربلا و شهدای کربلای ایران گریه بکنید، تا چشم منافقان کور بشود و بفهمند که ما برای چه میجنگیم. حالا معلوم است که راه، تنها یک راه است که آن راه هم، راه اسلام و قرآن است. و آخر این که، وصیت میکنم راه شهیدان را ادامه بدهید و اسلحهشان را نگذارید بر زمین بماند.
مادر و پدرم، من میدانم لیاقت شهادت را ندارم، ولی اگر خداوند بخواهد که شهید بشوم، مرا حلال کنید و من هم شهادت را جز سعادت نمیدانم. یعنی هر کس که شهید میشود، خوش به حالش؛ چرا که با شهدا همنشین میشود. از تمام همسایهها و از هم روستاییهایمان میخواهم که اگر از من سخن بدی شنیدهاید و یا کارهای بدی دیدهاید، حلال بکنید. و از برادرانم میخواهم که نگذارند سلاح من بر زمین بماند و از خواهرانم میخواهم با حجاب شان، با دشمنان جنگ کنند. خدایا تو را قسم میدهم که اگر گناهانم را نبخشی، مرا از این دنیا به آن دنیا نبر.
خدایا؛ خدایا تو را قسم میدهم به من توفیق سربازی امام زمان (عج) و نائب بر حق او خمینی بتشکن را عطا کنی، تا در راه آنها، اگر هزاران جان داشته باشم، یکجا قربانی بدهم.
کربلا، کربلا، یا فتح یا شهادت جنگ جنگ تا پیروزی
منبع: نشریه تخصصی فرهنگ و هنر پایداری: پلاک هشت، ش 16، زمستان 1390، ص 100