|
سیداحمد خمینی، از نگاهی متفاوت
|
سیداحمد خمینی دارای ابعاد شخصیتی زیادی است که البته بسیاری از آنها هنوز ناشناخته مانده است. او گویا بر آن نبود مطرح شود و از این اتفاق سخت گریزان بود. با همة اینها این افتخار او را بس که «مشاوری امین» برای پدر و پس از رحلت او پیرو و حامی واقعی جانشینش بود. برای سیداحمد خمینی چه در دوران مبارزات سیاسی علیه حکومت پهلوی، چه در جریان انقلاب و چه در دوران پس از آن، شرایط اجتماعی برای نمایش شخصیتش مناسب نبود و به گفتة فاطمه طباطبایی، همسرش، قبل از انقلاب و در دوران مبارزات حاد و سخت سیاسی، به حکم لزوم اصل مخفیکاری و گریز از تیررس خاص دشمن، که معلول خفقان و اختفای حقایق و مستلزم ضرورت حفظ چهرههای انقلابی بود، اکثر بزرگان و اندیشمندان و سیاسیون انقلابی جبراً در گمنامی و به دور از دیدگان اکثریت و عامة مردم، خاصه دیدگان نامحرم و پلید دشمن و کارگزاران آن میزیستند. بعد از سقوط حکومت پهلوی و پیروزی انقلاب، به سبب حضور بی وقفة او در کنار امام و نیز به دلیل آنکه مریدی بود که حقیقتاً ارادة خود را در ارادة مرادش محو ساخته بود، مجالی فراهم نیامد و او نیز بر آن نبود که خود را مطرح سازد و جلوههای ناپیدای وجودش را نمایش دهد. جز یاران نزدیک و قدیمی و دیگر بزرگانی که همچو او، خود را در شخصیت حضرت امام محو ساخته بودند، دیگران اعم از دوست و آشنا و خویش و بیگانه مجال آشنایی با عنصر اصلی شخصیت او را نیافتند.(1) سیداحمد خمینی نه تنها در قامت فرزند امام خمینی بلکه در سالهای پیش از انقلاب در قامت یک روحانی مبارز، چرخانندة بیت امام و فعال در امور سیاسی و در دوران پس از پیروزی انقلاب در قامت یک عنصر مهم و تأثیرگذار در روند حوادث انقلاب شایستة دیدن است و این مقال بر آن است به برخی از ابعاد شخصیتی وی، ابعادی که تا کنون کمتر بدان پرداخته شده، اشاره گذرایی داشته باشد. در آثار و منابعی که دربارة سیداحمد نوشته شده او را هفتمین فرزند امام خمینی و آخرین فرزند پسر ایشان به شمار آوردهاند. پدرش مجتهدی پرآوازه و مادرش که بعدها بانوی انقلاب لقب گرفت از جمله زنانی بود که جلوتر از عصر و زمانة خودش حرکت میکرد تا بدانجا که در آن دوران، دورانی که زنان و دختران به سختی اجازة تحصیل داشتند، او به واسطة موقعیت و شرایط خانوادگیاش تحصیلات کلاسیک را تا هشتم متوسطه ادامه داد و در کنار آن به زبانهای عربی و فرانسه نیز تسلط یافت. بعدها هم علوم حوزوی را نزد همسرش، امام خمینی، آموخت. برادر سیداحمد، سید مصطفی خمینی، گرچه به لحاظ سنی حدود پانزده سال بزرگتر از او بود و شرایط زمان اجازه نداد مدت زیادی در کنار سیداحمد باشد اما در دو برهة اصلی_ دوران نوجوانی سیداحمد و دوران جوانی وی _ در روند زندگی و کیش شخصیتی او تأثیرگذار بود و به یقین غنای فکری و شخصیتی سیداحمد مرهون حضورش در چنین خانوادهای است. شاید کمتر کسی بداند که سیداحمد خمینی پیش از آنکه علوم حوزوی را نزد پدر، برادر و دیگر اساتید حوزه علمیه آغاز کند به عنوان یک چهرة ورزشی در قم و حتی فراتر از آن نیز مطرح بود. با آنکه شیطنتهای دوران کودکی و نوجوانی سبب شده بود بارها دست و پایش بشکند و استخوانهایش دوباره جوش بخورد و علیالقاعده این امر او را در انجام برخی فعالیتها محدود میکرد، اما سیداحمد بیتوجه به این موضوع، ورزش فوتبال را خیلی جدی پیگرفت و اگر شرایط اجازه میداد میرفت تا وارد تیمهای لیگ برتر ایران شود. کسانی که در آن دوره از زندگی سیداحمد با وی رفاقت داشتند، او را فوتبالیست حرفهای میدانند. گرچه سیداحمد ناگفتههای زیادی از زندگیاش را با خود برد و شرایط اجازه نداد او با فراغ خاطر، خاطرات نهفته در سینهاش را به روایت بنشیند و آیندگان را در راه شناخت ابعاد شخصیتیاش رهنمون شده در قضاوت آنان نسبت به خود و عملکردش یاری کند، اما همین اندک خاطرات بر جای مانده از وی نیز اگر واکاوی شود در شناخت ابعاد زیادی از شخصیت وی تأثیرگذار خواهد بود. او خود نیز در خاطراتش به عشق و علاقة وافرش به فوتبال گفته است: «در کلاس سوم عضو تیم فوتبال قم شدم. از همه کوچکتر بودم. به فوتبال عشق میورزیدم. کلاس پنجم متوسطه کاپیتان تیم فوتبال قم شدم. در همان حدود یواش یواش مسابقات محلی فوتبال را شروع کردیم. از بس علاقهمند به مسابقه بودیم، شب مسابقه در فصل زمستان میآمدیم تا صبح کنار پنجره مینشستیم و به آسمان خیره میشدیم که ببینیم آیا باران میآید یا نه؟ اگر باران میآمد مثل اینکه کوهی ر روی سرمان هوار میکردند که فردا نمیتوانیم مسابقه بدهیم. از این محله به آن محله راه میافتادیم برای مسابقه در رشتههای فوتبال، والیبال، دو میدانی و امثال این ورزشها و هر وقت میبردیم از میزبان کتک میخوردیم و گاهی چند دقیقه به پایان بازی فرار میکردیم... من و بعضی از دوستان چون کفش ورزشی نداشتیم و با کفشهای معمولی هم نمیشد بازی کنیم مرتباً گیوههای یکی از دوستانمان را از او قرض میگرفتیم. از بس گیوههایش را قرض کرده بودیم روی گیوههایش نوشته بود ممنوع. هر وقت به او میگفتیم گیوههایت را برای بازی به ما قرض بده، فقط با دستش به نوشتة «ممنوع» روی آنها اشاره میکرد...»(2) کاظم رحیمی از فوتبالیستهای سابق و از دوستان نزدیک سیداحمد دربارة زندگی ورزشی او خاطرات جالبی در ذهن دارد. او که در ورزش فوتبال و مسابقات محلی و باشگاهی همواره همراه و همگام با سیداحمد خمینی توپ میزد، ویژگی این بازیکن را چنین برمیشمرد: «احمد آقا در فوتبال ویژگیهای استثنایی داشت یعنی با پای چپ بازی میکرد. هر بازیکنی نمیتواند با پای چپ بازی کند. بازیکنان چپ پا خیلی کم هستند، به خصوص اینکه اگر چپ پا بود، تکنیک بالایی هم داشت و این تکنیک بالا طوری بود که در پست دفاع چپ، هافبک چپ و فوروارد چپ بازی میکرد و از قدرت بدنی خیلی بالایی برخوردار بود...»(3) سیداحمد خمینی به سرعت پلههای ترقی را در ورزش فوتبال پیمود و با افزودن چاشنی اخلاق به حرفة خود به عنوان یکی از بازیکنان مطرح فوتبال قم و بعدها تهران مطرح شد. البته در این میان نباید از سختیهای این مسیر و در کنار آن از ارادة قوی سیداحمد غافل ماند: «در فصل تابستان که به اتفاق خانواده به تهران میآمدیم بیشتر اوقات فراغت خودم را در زمینهای شماره 1 و 2 ورزشگاه شهید شیرودی (امجدیه) و شماره 3 شهباز و استخر شنای ورزشگاههای مناطق مختلف سپری میکردم و مرتب گوش به زنگ بودم که در کجا تیم ملی فوتبال یا باشگاههای تهران تمرین دارند. فوراً خودم را به آنجا میرساندم. مواقعی هم که در سایر فصول سال در قم بودیم، با دوستان دیگر پولهایمان را جمع میکردیم تا کرایه ماشین داشته باشیم و از قم راهی تهران میشدیم. کرایه ماشین قم تا تهران سه تومان بود. ولی ما آنقدر با شوفرها چانه میزدیم که به 25 ریال راضی بشوند. حتی در سرمای زمستان، روی علاقهای که به ورزش داشتیم از گاراژ ایستگاه ماشینهای مسافربری قم تا امجدیه را گاهی با دوستان پیاده میرفتیم و شب به قم برمیگشتیم. بازی تمام تیمها را تعقیب میکردیم. تمام بازیکنان تیمهای باشگاهی و ملی کشورها را میشناختیم. کیفیت بازی تیمها و تکنیکهای فردی و تیمی را حلاجی و با دوستان بحث و گفتگو میکردیم...(4) من در زمینهای خاکی تهرانپارس با آقای علی پروین بازی کردهام ولی چون ناشناخته بودم لابد آنها مرا یادشان نمیآید. به تبع شور و شعفی که به ورزش داشتم تمام دورههای مجلههای کیهان ورزشی را دارم و سالانه آنها را صحافی کردهام...»(5) سیداحمد مدتی بعد به عضویت تیم شاهین درآمد. او از زمینهای خاکی قم وارد یکی از محبوبترین تیمهای فوتبال ایران شده بود؛ تیمی که 9 نفر از اعضای آن ستارههای تیم ملی بودند. همه گمانشان بر آن بود که او نیز به زودی وارد تیم ملی ایران خواهد شد اما ورق روزگار به گونة دیگری رقم خورد و سیداحمد فوتبال را برای همیشه کنار گذاشت. اصلیترین و مهمترین چرایی جدایی سیداحمد از فوتبال شرایط سیاسی آن روزگار بود. پدرش در همان زمانی که روز به روز بر محبوبیت ورزشی سیداحمد افزوده میشد مبارزة سیاسیاش برضد رژیم پهلوی او را تا بدانجا پیش برده بود که به تبعیدش به ترکیه و نجف منتهی شده بود و حضور فرزند چنین پدری در مسابقات ورزشی و احیاناً دریافت نشان و هدایایی از دست سران رژیمی که پدر به مبارزه با آنان برخاسته بود در قاموس ادبیات سیاسی امام خمینی و فرزندش نمیگنجید. بنابراین تنها راه پایان یافتن این تضادها، همانا توصیه پدر به پسر مبنی بر کنارهگیری او از ورزش فوتبال بود. امام خمینی با تیزهوشی و ذکاوت همیشگیاش فرجام کار و فعالیت ورزشی سیداحمد را در آن دید که به او توصیه کند برای همیشه از فوتبال کنار رود و سیداحمد، مرید همیشگی امام، بلافاصله توصیة پدر را فصلالخطاب قرار داده فوتبال را کنار گذاشت. این در شرایطی بود که شهرت سیاسی پدر بر حرفة ورزشی سیداحمد سایه افکنده بود و تداوم چنین امری بر پدر و پسر خوشایند نبود. کاظم رحیمی، از دوستان دوران جوانی سیداحمد،از حساسیت بازیکنان و تماشاگران فوتبال نسبت به سیداحمد به دلیل وجهة سیاسی پدرش چنین گفته است: «ما همراه تیم قم به شهرری رفتیم و با آنها مسابقهای را برگزار کردیم و احمدآقا کاپیتان تیم قم بود. در آن بازی، احمد آقا موفق شد سه گل به این تیم بزند. او در پست دفاع چپ بازی میکرد ولی نفوذی بود، آن هم در روز و روزگاری که دفاعها خیال میکردند اگر از خط سانتر آن طرفتر بیایند فول میشود، احمدآقا پا به توپ میشد، یک دو میکرد، میآمد و در هجده قدم شوت از راه دور میزد. آن روز خیلی بازیاش گل کرد. بعد از بازی او را شناختند. مردم هجوم آوردند و او را سر دست بلند کردند و در خیابان راه افتادند و شعار دادند «درود بر خمینی، سلام بر سیداحمد». ما همبازیها و رفقای سیداحمد دستپاچه شدیم که مبادا دستی در کار باشد که باعث گرفتاری احمد آقا بشود. چند نفری رفتیم و این وضعیت را به هم زدیم و او را گرفتیم و آوردیم رختکن که مشکلی برایش پیش نیاید. منظورم این است که واقعاً عالی بازی میکرد و واقعاً یک فوتبالیست تمام عیار بود. هم قدرت بدنی فوقالعادهای داشت و هم بسیار خوشتکنیک و گلزن بود. توپ از هر جناحی که جلو عقب میرفت او به موازات آن حرکت میکرد، بازیکنی نبود که گمنام باشد و او را نشناسند. اگر مدت کوتاه دیگری ادامه میداد، به خصوص در تیم شاهین بسیار مشهور و موفق میشد. تیم شاهین آن روزها خیلی محبوبیت داشت و جنبه سیاسی هم داشت و بعضی اوقات وقتی موفقیتی به میآورد و بر تیم تهران جوان، تاج یا دارایی پیروز میشد جمعیت تظاهرات سیاسی میکردند. خیلیهایی هم که مخالف رژیم بودند آنجا میآمدند و سر و صدا راه میانداختند و شعار میدادند. بازی کردن حاج احمد آقا با آن کیفیت بالای بازی و در تیم پر طرفداری مثل شاهین تهران معلوم بود که اگر کمی دیگر ادامه پیدا کند ایشان در سطح گستردهای شناخته میشد و برنامههای مبارزاتی پنهانیشان تحتالشعاع قرار میگرفت...»(6) بدین ترتیب سیداحمد خمینی با فرمان پدر ورزش فوتبال را کنار گذاشت اما نکتة جالب آنکه او در بسیاری از رشتههای ورزشی استعداد داشت و در این میان به دلیل علاقهاش، فقط فوتبال را به صورت حرفهای ادامه داده بود. کاظم رحیمی در بخشی از خاطرات خود به استعداد سیداحمد در ورزش دو میدانی چنین اشاره دارد: «یادم هست یک سال در قم به دلایلی من و حاج احمد آقا از همراهی تیم فوتبال که قرار بود در مسابقات قهرمانی استان شرکت کند کنارهگیری کردیم. مربی دو میدانی آمد و از ما خواست که در رشتة دو میدانی فعال شویم. احمد آقا در 1500 متر و من در 400 متر تمریناتی را انجام دادیم. مسابقات آن سال در قزوین برگزار شد و احمد آقا قهرمان دوم استان تهران در رشته 1500 شد و من هم سوم شدم. این نشان دهندة این است که بازیکن فوتبال که عضلاتش پیچیده است و آمادگی برای دو میدانی ندارد (چون عضلات بازیکن دو میدانی باید کشیده باشند) چقدر باید مستعد باشد که بتواند این طور موفق شود... او اگر تمرینات مداومی داشت میتوانست قهرمان ایران شود...»(7) دربارة علاقه و مهارت سیداحمد در ورزشهای دیگر هم خاطرات زیادی گفته شده که پرداختن به آن جزئیات فرصت و مجال دیگری میطلبد. کنار گذاشتن یکبارة ورزش از سوی سیداحمد بیانگر اطاعت محض او از رهبری نهضت اسلامی است. او اما بلافاصله پس از خداحافظی از صحنه ورزش، عمده وقت و انرژی خود را صرف فعالیتهای سیاسی کرد و بیت امام در قم را به پایگاهی برای مبارزان تبدیل نمود و مشعل مبارزه را در قم زنده نگه داشت. جدیت او در امر مبارزه به دستگیری و زندانی شدنش در قزلقلعه، انجام چند سفر پر خطر به نجف و هدایت مبارزه در کشور در امر چاپ و نشر و توزیع اعلامیهها و بیانیههای امام انجامید و نقش او را در تداوم مبارزات نهضت اسلامی در ایام تبعید رهبری پررنگ ساخت. اوج فعالیت سیداحمد، این روحانی جوان سی و دو ساله در 1356، در ایامی بود که به دنبال فوت برادرش در نجف، با سفر به عراق مسئولیتهای سنگین سیاسی برادر را نیز بر دوش کشید و از آن زمان تا پیروزی انقلاب در کنار پدر پرچم برافراشته شده از سوی رهبری نهضت را استوار نگهداشت و در ادامه سهم مهمی را در پیروزی انقلاب اسلامی و سپس حفظ دستاوردهای نظام جمهوری اسلامی از آن خود کرد. او در برهههای سخت انقلاب همواره در کنار رهبری انقلاب ایفای نقش کرد و در سالهای پس از رحلت امام نیز با بیعت با رهبری جدید تداوم راه امام و انقلاب را سرلوحه برنامههای خود قرار داد. بُعد نه چندان پیدای شخصیت سیداحمد، نقش تعیینکننده او در ادارة بیت امام و ایدهها و طرحهای او در حفاظت از جان رهبری انقلاب است. با اوجگیری اختلافات سیاسی میان عوامل انقلاب و منافقان آن و در پی آغاز حذف فیزیکی رهبران انقلاب از سوی عناصر ضد انقلاب، این سیداحمد خمینی بود که با ارائة طرحها و ایدههای گوناگون همواره جان رهبر انقلاب را از خطرات و تهدیدات حفظ کرد که البته این حفاظت را باید در دو بُعد به بررسی نشست. بعد اول همان موضوع حفاظت از جان امام است و بعد دوم توجه وافر او به سلامت جسمی امام. در بعد حفاظت از جان امام در همان ابتدای شروع ترورها نقش سیداحمد نقش کلیدی است. او با انتخاب محافظانی امین از سراسر کشور، بروز هر گونه خطر احتمالی برای جان امام را به حداقل رساند و عدم بروز هیچ حادثهای برای امام در آن دوران پر التهاب موفقیت سیداحمد را در ایدهها و طرحهای خودش به اثبات رساند. فاطمه طباطبایی در خاطراتش این موضوع را با جزئیاتش چنین وامیکاود: «در مورد حفظ دفتر امام، يادم ميآيد وقتي جريان منافقين پيش آمد، قرار شد دفتر و بيت امام حفظ شود. مراكز ديگر از جمله حزب جمهوري اسلامي، ساختمان نخستوزيري و... به نحوي دچار مشكل شده بودند. احمد نشست و فكر كرد كه حفاظت دفتر و بيت امام را به عهدة چه كسي بگذارد. (اين را خودش براي من تعريف كرد) و گفت: كه به اين نتيجه رسيدم كه انجام اين كار را خوم بر عهده بگيرم و طرحي هم براي حفاظت بيت و شخص حضرت امام تهيه كردهام. من از ايشان پرسيدم چه طرحي تهيه كردهاي؟ گفت: «فكر كردم كه بايد چند دايرة حفاظتي براي خانة امام لحاظ كنيم. مثلاً اگر يكصد نيرو از سپاه پاسداران براي حفاظت لازم باشد، انتخاب يكصد نيروي مؤمن امكان كمي دارد. ولي هر كسي ميتواند دو تا سه نفر را كه از هر جهت مؤمن و قابل اطمينان باشند معرفي كند. گفتم كه مثلاً (البته من حالا ارقام را به ياد نميآورم و به طور فرض ميگويم) دايرة اول حفاظت، ده نفر ميخواهد و دايرة دوم فرضاً پنجاه نفر. پس براي حفاظت اوليه به شصت نيروي كاملاً مطمئن احتياج داريم. در آن شرايط كه هر روز در مراكز يا دفتر شخصيتهايي بمب ميگذاشتند و منفجر ميكردند، ميبايستي اين شصت نفر را از جاهاي مختلف جمع كنيم. مثلاً به اين نتيجه رسيدم كه آقاي طاهري (امام جمعه اصفهان) ميتواند دو نفر را معرفي كند كه بتواند روي تعهد و ايمان آنها قسم بخورد. يا آقاي صدوقي (امام جمعه يزد) هم ميتواند دو نفر را با همين شرايط معرفي كند. هر يك از آقايان ديگر هم ميتوانند دو نفري معرفي كنند كه تطميع نشوند. وضع مالي آنها هم طوري نباشد كه بتوان آنها را خريد. از نظر سياسي، ديني و انقلابي هم صددرصد قابل اطمينان باشند. من از سراسر ايران، شصت نفر را اين گونه جمع كردم. يعني شصت نفري كه تمام ايران ميتوانست روي آنها قسم بخورد. در دايرة اول و دوم اين افراد را قرار دادم. اين افراد از قم، تبريز، اصفهان، يزد و خلاصه تمام شهرهاي ايران آمده بودند، ضمن اينكه قرار شد براي حلقههاي بعدي، پنجاه نفر از طرف سپاه معرفي و گمارده شوند. و به اين ترتيب، حفاظت بيت امام با هوشياري كامل، شكل داده شد.» افرادي كه براي دفتر انتخاب ميشدند، خيلي سالم بودند. ميگفت لازم نيست همه سياسي باشند. مثلاً ما از اين مسئله تعجب ميكرديم كه يك آدم خيلي معمولي را مسئول تلكس كرده بودند. اما احمد عقيده داشت كه اين آدم، هيچ خطري ندارد. نهايت كار او اين است كه تلكس را از اين طرف بردارد و به جاي ديگري تحويل دهد. آنقدر هم شمّ سياسي ندارد كه بين راه، تلفني بزند و به فرد يا افرادي خبر بدهد. بلكه آدم مطمئن و متعهدي است و از جهت ايمان انقلابي و امانتداري تا آن حد ميفهمد كه بايد اين كاغذ را از اينجا بردارد و به جاي ديگري برساند. اما اگر غير از اين باشد، ممكن است از خودش اجتهاد كند و در بين راه به چند نفر خبر بدهد. و من فكر ميكنم يكي از دلايلي كه دفتر امام سالم ماند و هيچ نفوذي در آن صورت نگرفت همين هوشياري و دقت نظر احمد بود كه هر كسي را در جايي كه مناسب بود ميگمارد.»(8) فاطمه طباطبايي در بخش ديگري از خاطراتش ايدهها و برنامههاي سيد احمد را در حفظ سلامتي امام چنين بيان ميكند: «مسئله ديگر، تلاش بيش از حدّ احمد براي حفظ سلامت حضرت امام بود. او فكر و نيروي زيادي را صرف اين مسئله ميكرد. مثلاً اگر خودش ميخواست چند ساعتي از امام دور شود، حتماً ميبايستي من وظيفه او را در غيابش به عهده بگيرم. حالا يا چون من به خودش مربوط بودم، يا خانة ما نزديك بود، يا اينكه به كس ديگر نميتوانست بگويد برو يا نرو. اما رويش به روي من بازتر بود. اگر ميخواست مثلاً دو روز در خانه نباشد، به من ميگفت: «فاطي، تو اينجا باش.» و اگر مطمئن نميشد كه من هستم، اصلاً از خانه خارج نميشد. چون معتقد بود براي حفاظت امام، غير از تمام اقدامات ديگر، بايد يك نفر از خودش نيز به همين صورت ايشان را حفظ كند. براي نمونه بايد به مسئله «كشميري» اشاره كنم. همان كسي كه عضو سازمان منافقين بود و ساختمان نخستوزيري را منفجر كرد و آقاي رجايي و آقاي باهنر را به شهادت رساند. من يادم ميآيد كه آقاي رجايي آمده بود به حضور امام برسد. كشميري هم تلاش ميكرد به بيت وارد شود. تنها كسي كه ايستادگي كرد و اصرار نمود كه بدون بازرسي كيف نبايد كسي وارد بيت شود، احمد بود. اين مقررات و ضوابطي بود كه خود احمد وضع كرده بود و همه افراد و شخصيتهايي كه قرار بود به حضور امام برسند، بايد مورد بازرسي قرار ميگرفتند. بگذار همه از اين دلخور باشند. حفظ جان امام براي من از هر چيزي بالاتر است. من به ابعاد مختلف قضيه فكر ميكنم. من عقيده دارم كه نبايد ذرهاي ناراحتي براي امام پيش بيايد، حالا همه با من بد باشند و حتي بد و بيراه بگويند، اهميتي ندارد. از تلاشهاي ديگر او براي حفظ جان امام، احداث بيمارستان بقيهالله (عج) جماران بود و مثل هميشه از تيزهوشي و آيندهنگري و واقعنگري و واقعبيني خود در اين مورد استفاده كرد، او در بدو امر از امام ميخواهد كه براي تأسيس بيمارستاني براي سپاه كمك كند، ايشان هم ميپذيرند و مقدار قابل توجهي كمك مالي به منظور احداث بيمارستان در اختيار سپاه قرار ميدهند. بيمارستان پس از چندي افتتاح ميشود و بخش سي.سي.يوي آن نيز به راه ميافتد و احمد براي تأمين كادر پزشكي متخصص آن نيز تلاش ميكند. مدتي از تأسيس بيمارستان گذشته بود كه حال امام به هم خورد و او را به بيمارستان برديم. وقتي امام بهبود نسبي يافت، سؤال كرد كه كجاست و وقتي شنيد كه خيلي از منزل دور نيست؛ پرسيد: چقدر نزديك است؟ در حالي كه در همان زمان او حتي تصور ميكرد كه ممكن است در حين بيماري به خارج منتقل شده باشد، به همين دليل از شنيدن پاسخ حاضران تعجب ميكرد و وقتي به او گفته شد كه اين بيمارستان تا منزل چند متري بيشتر فاصله ندارد، بسيار متعجب شد؛ قدر مسلم اين است كه از موارد مهم امنيتي براي حفظ جان امام، مسئله بيمارستان و تأمين پزشك متخصص مورد نياز بود كه با اين اقدام هوشيارانه احمد اين كار عملي شد؛ نكته ديگر اينكه اگر امام اطلاع پيدا ميكرد هرگز نميپذيرفت. احمد ميگفت: احداث بيمارستان كه ضرري ندارد؛ اينجا متعلق به بيمارستان بقيهالله (عج) است و مردم از آن استفاده ميكنند و اگر هم ضرورتي پيش آمد، براي امام از آن استفاده ميكنيم؛ چون در هر صورت بهتر از راه دور است؛ اين كار از جمله فعاليتهاي بود كه براي حفظ سلامتي امام انجام داد و خيلي موارد ديگر هست كه هرگز جايي بر زبان نياورد و كسي نيز از آنها خبر ندارد؛ و چون احمد نميخواست خود را مطرح سازد كه اين كاري كه ميخواهم بكنم تا چه حد ميارزد و تا كجا بايد موضع بگيرم و ديگران را از خودم برنجانم. چون هدفش مقدستر از اين حرفها بود و تا آخر پاي آن ميايستاد و هر كس هم هر چه ميگفت برايش اهميت نداشت و به آنچه ميانديشيد امام و اسلام و انقلاب بود.»(9) بُعد ديگر شايستة توجه شخصيت سيد احمد مرحلة انقطاع او از دنيا و امور آن است گويا سيد احمد در چند سال آخر عمر به «مقام انقطاع» رسيده بود و عمر خود را بيشتر در پرداختن به امور معنوي ميگذراند و تمرين «عرفان عملي» ميكرد. او در اين دوره از زندگياش محل دور افتادهاي در نزديكي قم را براي تمرين و ممارست عرفان عملي برگزيد و اين محل كه كوشك نصرت نام داشت در آن برهه شاهد راز و نيازها و مناجاتهاي شبانه سيد احمد بود. او در آن برهه از زندگياش انگار همان ورزشكار پريروز و همان سياستمدار ديروز نبود. آنجا ديگر خود «سيد احمد» بود و شايد خود را براي سفري جدي مهيا ميكرد. او در كوشك نصرت «نماز ميخواند، دعا ميكرد، به تلاوت قرآن ميپرداخت و گاهي هم با دوستان مباحثه ميكرد. گاهي اين مباحثهها چندين ساعت به درازا ميكشيد... او آن اوايل با نور فانوس آنجا زندگي ميكرد...»(10) سيداحمد در آن دوران با اهالي روستاهاي اطراف كوشك نصرت ارتباط عاطفي عميقي برقرار كرده بود به گونهاي كه آنان پس از فوت سيد احمد نام آن منطقه را از كوشك نصرت به «احمدآباد» تغيير دادند. حضور سيداحمد خميني اما در كوشك نصرت و دنياي فاني چندان به طول نيانجاميد و او در 21 اسفند 1373 بر اثر سكته قلبي از دنيا رفت و پيكرش در كنار پدرش آرام گرفت؛ چند سال است كه آرام گرفته است اما ابعاد شخصيتي وي همچنان در انتظار نگاههاي موشكافانة پژوهشگران است.
۱- فاطمه طباطبایی، یک ساغر از هزار (سیری در عرفان امام خمینی)، تهران، عروج، 1382، ص 459 ۲- شاهد یاران، شماره 17 (فروردین 1386)، ص 7 ۳- شاهد یاران، همان، ص 52 ۴- فرزند روحالله ص 5 ۵- شاهد یاران، همان، ص 8 ۶- شاهد یاران، همان، ص 53 ۷- شاهد یاران، همان، ص 52 ۸- گنجينة دل، مجموعه خاطرات ياران در وصف يادگار امام، تهران، عروج، 1375، ص 66 تا 69 ۹- گنجينة دل، مجموعه خاطرات ياران در وصف يادگار امام، تهران، عروج، 1375، ص 66 تا 69 ۱۰- شاهد ياران، همان، ص 87
جواد کامور بخشایش
|