هفته نامه تاريخ شفاهي
 



 
          شماره 63    |    17 اسفند 1390

   


 

رونمایی از «آرامش بعد از توفان» در نمایشگاه 25 كتاب تهران


ضرورت شرح ریشه‌های انقلاب اسلامی از دیدگاه نظریه‌پردازانه


«از سوادكوه تا لندن و دریاهای دور» با دریادار ارتش


تماشای یك عملیات آبی- خاکی از آسمان


تازه ترین کتاب‌ها درباره شهیدان «عملیات بدر»


دوست نداشتم به کربلا سفر کنم


آیت الله کاشانی در آینه خاطرات آیت الله صادقی تهرانی


چیستی مسأله و اهمیت آن در تاریخ شفاهی-2


نقد و بررسی سرباز سال‏های‏ ابری


نمایشگاه عکس تاریخ شفاهی از زنان حرفه ای تئاتر


دیده‏ها و شنیده‏ها: دوران حقوق مدنی مریلند در عکس‏ها و تاریخ شفاهی


راه اندازی وب سایت تاریخ شفاهی برای مردم بلک داون


زنده نگه داشتن تاریخ محلی توسط شرکت داستان ما


درک یک اتفاق تلخ


تلاش براي سري ماندن مصاحبه هاي ارتش ايرلند


واترز در جستجوي اصل و نسب سياهان آمريکا در شهر لنوار Lenoir


تاریخ شفاهی جنوب شرق‌آسیا ـ42


 



آیت الله کاشانی در آینه خاطرات آیت الله صادقی تهرانی

صفحه نخست شماره 63

 سید ابوالقاسم کاشانی، پسر سید مصطفی کاشانی، در سال ۱۲۶۰ شمسی در تهران متولد شد. وی در شانزده سالگی به‌همراه پدر خویش پس از زیارت کعبه عازم نجف شد و در آنجا اقامت گزید. بعد از گرفتن حکم اجتهاد در ۲۵ سالگی به خاطر مخالفتش با اشغال بین النهرین توسط انگلیسی‌ها اسم و رسمی پیدا کرد. در خلال جنگ جهانی به هنگام یورش سربازان انگلیسی به عراق، لباس رزم بر تن کرد و ۱۸ ماه در منطقه کوت العماره به دفاع مشغول شد. کاشانی هم‌چنین در مبارزه علیه استعمار فعال بود و جایزه‌ای برای کسی که او را دستگیر کند در نظر گرفته شد. او در سال ۱۲۹۹ موفق به فرار از عراق شد و از راه پشتکوه و لرستان به ایران آمد. پس از جنگ جهانی دوم و ورود متفقین به ایران، به بهانه همکاری با آلمانها دستگیر گشت و ۱۶ ماه در اراک، کرمانشاه و رشت زندانی شد. کاشانی که در ۲۴ مرداد ۱۳۲۴ از زندان رهایی یافته بود، پس از آزادی بار دیگر در زمان نخست وزیری قوام السلطنه به قزوین تبعید شد و ۱۸ ماه در آنجا بسر برد. او از موافقان جمهوری‌خواهی رضاخان به‌شمار می‌رفت و بر طبق گفته سید رضا زنجانی علیه مدرس و برای پهلوی میتینگی نیز برگزار کرده هم‌چنین او که در آن زمان عضو مجلسس موسسان بود، در حمایت از سلطنت رضاخان نطق پرشوری در مجلس ایراد نمود.
کاشانی در دی ۱۳۲۶ زمانی که دولت اسراییل در فلسطین تأسیس شد برای نخستین بار مردم را بر ضد آن عمل دعوت به تظاهرات کرد و طی بیانیه‌ای از برادران مسلمان ایرانی خواست جهت تجدید قوای اعراب اعانه جمع‌آوری کند. سپس به اتهام هواداری از آلمان در جنگ جهانی و هم‌چنین اتهام به دست داشتن در سو قصد به‌جان شاه دستگیر و در بهمن ۱۳۲۷ به قلعه فلک الافلاک خرم آباد منتقل و از آنجا به لبنان تبعید شد. پس از انتخابات مجلس شانزدهم از تعبید بازگشت. مصدق و سران جبهه ملی برای استقبال او به فرودگاه رفتند. در روز ورود وی از فرودگاه تا محله او «پامنار»، ۲۷ طاق نصرت بسته شد.
کاشانی در موفقیت و همگانی شدن نهضت نقش عمده‌ای ایفا ساخت. موضع‌گیری کاشانی در مورد ملی شدن صنعت نفت، روحانیون به نام را به نفع آن برانگیخت. خوانساری، محلاتی و شاهرودی از جمله روحانیون دیگری بودند که به حمایت از ملی شدن صنعت نفت برخاستند. همچنین کاشانی، نقش فراوانی در به کنار زدن نخست وزیر، رزم آرا داشت. او ارتباطاتی تنگانگ با فداییان اسلام و نواب صفوی داشت و آنها را به این قتل ترغیب کرد. پس از رزم آرا، ملی شدن نفت در مجلس به تصویب رسید و چند ماه بعد، دکتر مصدق مامور تشکیل کابینه شد.
با نخست‌وزیری مصدق، کاشانی طی پیامی که برای او فرستاد، مصدق را «برادر لایق و دانای» خود نامید.
نقطه عطف زندگی سیاسی کاشانی را می‌توان در ۳۰ تیر ۱۳۳۱ جستجو کرد. در رویداد ۳۰ تیر او با نخست‌وزیری قوام مخالفت کرد و با نامه‌ای به دربار خواستار ادامه نخست‌وزیری دکتر مصدق شد. استعفای مصدق و آمدن قوام السلطنه، ملت را برانگیخت و کاشانی ضمن دعوت مردم به راهپیمایی علیه دولت قوام، در روز ۳۰ تیر طی بیانیه‌ای اعلام کرد که اگر لازم شود کفن پوش راه می‌افتد.
 در ۱۶ مرداد ۱۳۴۰ نخست وزیر امینی پس از عمل جراحی کاشانی در بیمارستان از او عیادت کرد. بزرگ‌ترین متخصص جراحی پروستات فرانسه وارد تهران شد تا کار معالجه کاشانی را بر عهده گیرد. در۲ دی ۱۳۴۰بار دیگر دکتر علی امینی نخست وزیر، به ملاقات وی رفت و شاه هم در ۱۸ اسفند از او عیادت کرد. سرانجام کاشانی در ۲۳ اسفند ۱۳۴۰ وفات یافت و در جوار حرم عبدالعظیم حسنی در شهر ری واقع در جنوب تهران دفن گردید.

***

بخشی از خاطرات آیت اله محمد صادقی تهرانی در ادامه می آید:

من آيت الله سيد ابوالقاسم كاشاني را از زمان كودكي ام دورادور مي شناختم چون پس از مسائلي كه در انقلاب 1920 عراق براي ايشان اتفاق افتاد و بالاخره پنهاني وارد تهران شد،‌ علما و روحانيون از احوال ايشان بي خبر نمانده و هر يك داستاني از ملاقات با ايشان براي من نقل كردند.
برای نمونه يكي از معمرين شهر كاشان داستان استقبال از آيت الله كاشاني را در قم چنين نقل كرد: هنگاميكه مردم كاشان از ورود آيت الله به قم مطلع شدند، حدود سي نفر از معاريف شهر كاشان و مؤمنين از جمله حاج عبدالرحيم توكلي، حاج آقا حسين تفضلي، آقاي حسين صديق، استاد علي اكبر عدالتي با يك قواره عباي بسيار عالي كه از پشم شتر تهيه شده بود به عنوان هديه خدمت آيت الله كاشاني رسيدند. آيت الله كه لباس هاي بسيار كهنه و مندرس به تن داشتند در كنار يك مرد عرب نشسته بودند. يكي از معاريف كاشان بسته محتوي عبا را جلو آيت الله كاشاني قرار داد و ايشان بعد از اينكه آن را باز كردند، به زبان عربي به مرد عربي كه در كنار ايشان نشسته بود، گفتند: بلند شود. اين مرد عرب هم ايستاد. آيت الله كاشاني عبا را به دوش اين مرد عرب انداخت. آقايان اهل كاشان كه در تهيه اين هديه كوشش بسيار كرده بودند از ديدن اين وضعيت ناراحت شدند و حتي به آيت الله كاشاني اشاره كردند كه اگر شما اجازه بفرماييد ما هر مقدار پول كه شما بفرماييد به اين مرد عرب مي دهيم و ما مي خواهيم كه اين هديه براي خود شما باشد. به خصوص كه لباس هاي شما نيز براي ورود به تهران مناسب نيست. آيت الله كاشاني فرمودند كه شما اين هديه را براي من تهيه كرده ايد و من مي خواهم آن را به اين برادر عرب تقديم كنم. او كسي است كه در طي روزها پياده روي چندين بار جان مرا نجات داده و در عبور از رودخانه هاي پر آب مكرر مرا به كول گرفته و من اين هديه را در مقابل زحماتش به او مي دهم. ما كه قضيه را چنين ديديم از كرامت و بزرگواري آيت الله كاشاني متعجب شديم. (1) 
در خرداد 1329 علي منصور طي تلگرافي به آيت الله كاشاني كه اينك نماينده مردم تهران بود، بازگشت او را به وطن بلامانع اعلام كرد، و آن رهبر ديني پس از يك سال و نيم تبعيد و دوري از وطن در 20 خرداد 1329 با استقبال بي نظيري وارد تهران شد.(2) 
در تهران ده ها اتوبوس و ميني بوس و اتومبيل و انواع وسايل ديگر، امواج انساني را به فرودگاه آورده و تا بيش از پنجاه هزار نفر تخمين زده بودند. هوا بسيار گرم بود. مردم روحانيون را جلو مي انداختند. درها و پنجره هاي فرودگاه بسته بود و چون باز نمي كردند مستقبلين پنجره ها را شكستند و در را باز كردند و علما را به درون سالن بردند. آن موقع ساختمان سالن فرودگاه اين طور نبود كه امروز هست، كوچك و عادي بود. آيت الله شيخ محمد رضا تنكابني پدر آقاي فلسفي و چند نفر ديگر از بزرگان علماي تهران روي نيمكتي نشسته بودند. در اين موقع دكتر مصدق كه تازه جبهه ملي را تشكيل داده و رهبر جبهه بود با قامت بلند در حالي كه عصايي در دست داشت، با بعضي از اعضاي جبهه ملي وارد سالن شدند. علما مصدق را پهلوي خود نشاندند. سيد محمود نريمان (كه بعدها وزير اقتصاد مصدق شد) با بادبزن حصيري ايستاده بود و دكتر مصدق را باد مي زد. دكتر  مصدق بلند قامت، سفيد مهتابي و قيافه اي جالب، انگشتري طلا با نگين فيروزه در دست چپ داشت. همين كه آيت الله كاشاني از پله هاي هواپيما پياده شد، جمعيت مثل سيل خروشان به طرف ايشان هجوم بردند و ديگر نديديم چه شد. همه به طرف اتوبوسها و ساير وسيله ها رفتيم كه در برگشتن جا نمانيم. حركت آن همه وسائل نقليه با آن همه جمعيت در خيابان هاي تهران تا منزل آيت الله كاشاني در تهران سابقه نداشته است. سه ساعت و نيم طول كشيد تا جمعيت به پا منار و منزل آيت الله كاشاني رسيدند. خانه آيت الله كاشاني، وقفي و حياط وسيعي داشت. حياط مملو از جمعيت شد، صداي صلوات و شعارهاي مردم گوش ديوار را كر مي كرد! آيت الله كاشاني را روي دست بلند كردند. جمعي هم آيت الله مير سيد محمد بهبهاني را روي دست بلند کردند. آيت الله بهبهاني دست ها را به طرف آيت الله كاشاني و آيت الله كاشاني به طرف او گرفته بود كه با هم مصافحه كنند، ولي موج جمعيت نمي گذاشت آنها به هم برسند. سرانجام هر دو را پايين آوردند و لحظه اي بعد، آيت الله كاشاني در ایوان كوچكي در گوشه طبقه بالا آمد و نشست، دكتر بقايي كرماني و چند نفر هم دور او را گرفتند. نادعلي كريمي كه در دوره 16 به نمايندگي كرمانشاه انتخاب شده بود اشعاري جالب به مناسبت ورود آيت الله كاشاني خواند. يك بيت آن را به ياد دارم و آن بيت كه اشاره به شهادت سيد حسين امامي قاتل هژير در غياب او بود اين است: نيست جاني كه بود قابل قرباني تو      جان مردان مبارز به تو قربان آمد
پس از آن آيت الله كاشاني از اتاق بالاي خانه براي ابراز تشكر از مستقبلين بيرون آمدند تا پيامي را بخوانند ولي در اثر كسالت و خستگي، قرائت آن را به آقاي دكتر بقايي محول نمودند و متن آن چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم
پس از سلام برادران عزيزم، چون دنيا دار اسباب است و هيچ امري بدون اسباب عاديه مسير نيست، به صرف دعا نبايد قناعت نموده بايد همه دست برادري و اتحاد و صميميت به هم بدهيد و در امور اجتماعيه همت و مجاهدت و فداكاري نماييد و ميدان را براي خائنين باز نگذاريد كه همه چيز اين ملت را با شهوت راني و عياشي و خودخواهي به باد فنا بدهند. كجا رواست كه پنجاه هزار نفر برادران آذربايجاني شما در زمان گذشته از گرسنگي و سرما بميرند و اغلب اين ملت لخت و گرسنه و مريض از نعمت آزادي محروم باشند و چند نفر خائن و بي وجدان و وطن فروش كه فعلا نمي خواهم اسم ببرم هر چه مي خواهند بكنند. برادرانم مثل من خادم فداكاري داريد كه بدون طمع و غرض شخصي جان خود را كف دست گرفته برای دين و دنياي شما جانبازي مي كنم. اگر دست فداكاري به من ندهيد به ياري بي جهت بگذرانيد و مسامحه نماييد. روز به روز كارتان سياهتر مي شود و عندالله مسئول خواهيد بود. به تمام مقدسات خدا دلم به حال اين ملت مي سوزد و اصلاح همه ناهمواري ها بعد از فضل خداوند به سعي و كوشش خود ملت است و نيز وقت آن رسيده كه اعليحضرت همايوني خائنين را به خود راه ندهند و بيش از پيش غمخوار ملت باشند و به اين وسيله عواطف الهيه و دوستي ملت را جلب فرمايند. (3)
شانزده ماه پيش اينجانب را برخلاف حق و قانون بدون تقصير و محاكمه با وضع فجيعي كه حتي در حكومت هاي جابر استبدادي هم كمتر سابقه دارد شبانه تبعيد كردند و چون باعث تأثر هر شنونده است نمي خواهم عمليات وحشيانه مشتي جاسوسان بيگانه را در آن شب شرح دهم. اگر اين ظلم و ستمكاري بي نظير مبتني بر علل شخصي بود و به حقوق ملت ايران بستگي نداشت، هیچ گاه در صدد اظهار آن بر نمي آمدم ولي از آنجا كه تبعيد اين جانب مطلقا جنبه شخصي نداشته و صرفا براي ارعاب مردم و انصراف ملت ايران از مطالبه حقوق مغضوبه خود و تهيه مقدمات حكومت استبدادي و خود سري و سلب آزادي كه شرع مقدس و قانون اساسي براي عموم ملت ايران شناخته است به عمل آمد ناچارم علل تبعيد خود را به وسيله مجلس شوراي ملي به سمع ملت ايران و ملل آزاده جهان برسانم.
وقتي كه مسئله نفت مطرح شد وظيفه ديني و ملي دانستم كه نظر ملت ايران را در باب مظالم شركت نفت و حقوق مغضوبه ملت ايران در طي اعلاميه اي منتشر كنم، و جدا استيفاء حقوق از دست رفته آنها را بخواهم، و مخالفت مردم را با هر قرار داد يا عملي كه مشعر بر تثبيت و تأييد عمل اكراهي غيز نافذ سنه 1312 شمسي مطابق با سال 1933 ميلادي باشد اظهار نمايم.
از طرف ديگر چون بيگانگان و عمال داخلي آنها براي تامين اغراض خائنانه خود محتاج به اقدامات مقدماتي در زمينه سازي هاي خطرناك از جلمه تغيير قانون اساسي بودند، و از علاقه شديد ملت ايران به قانون اساسي و عقايد اين جانب در اين باب مطلع بودند، مي خواستند به هر بهانه اي كه باشد براي امكان تشكيل مجلس موسسان و تغير قانون اساسي مرا از ايران دور كنند، زيرا مطمئن بودند كه با وجود اين جانب در مملكت مشكل است به آساني بتوان به وسيله مجلس ساختگي و بي اساس كه روح ملت ايران از آن بيزار و مطبوع دشمنان دولت ملت است، بتوانند قانون اساسي را به دلخواه تغيير دهند..... اكنون نيز بنا به تكليف ديني و ملي وظيفه اجتماعي بار ديگر به وسيله مجلس شوراي ملي عقايد ملت ايران را در چند جمله به سمع عالميان مي رسانم:
اولا _ نفت ايران متعلق به ملت ايران است و به هر ترتيبي كه بخواهد نسبت به آن رفتار مي‌كند و قرار داد قانوني كه به اكراه و اجبار تحميل شود هيچ نوع ارزش قضايي ندارد و نمي تواند ملت ايران را از حقوق مسلمه خود محروم كند.
ثانيا _ مجازات كساني كه بر خلاف قانون و عدالت و بدون هيچ گناه باعث تبعيد اين جانب و كساني كه با كشتن فخرايي مانع كشف دسيسه خائنين و ستمكاران شده با رعايت مقررات قوانين عمومي نظر و مراقبت عده اي از وكلا محترم مجلس را خواستارم.
ثالثا- ملت ايران مشروطيت را با خون خود گرفته و زير بار استبداد و ديكتاتوري نمي رود و البته  با خون خود هم از آن دفاع خواهد كرد.
رابعا- مجلس موسسان با كيفيتي كه همه از جريان انتخابات آن مسبوقيد كه چگونه با زور و سرنيزه صورت گرفته اعتبار و اثري ندارد.
پس از پايان قرائت متن پيام حضرت آيت الله كاشاني آقاي دكتر مصدق بياناتي ايراد نمودند. (4) 
من نیز پس از گذشت حدود 10 سال از اقامتم در قم، حدود 30 سال سن داشتم که با چندین سال ترک تقلید از استاد و فعالیت بر محور قرآن احساس کردم که حضور من در حوزه ضرورت ندارد و در هر مکانی می توانم در حوزه باشم (هم تعلماً و هم تعلیماً).
چند روز بعد از ورود آقای کاشانی به تهران، عید فطر یا قربان بود. آقای کاشانی نماز عید را در جای بسیار بسیار وسیعی خارج شهر خواندند، چون در شهر مجال چنین اجتماعی نبود. همچنین در مدرسه مروی جلسه ای به احترام ایشان گرفتند که علمای بزرگ هم حضور داشتند. یک تاج درست کرده و عکس آقای کاشانی را جلوی مَدرس متصل به مسجد مدرسه مروی زدند. ورودی مسجد مروی یک دالون به طول یا عرض یا یک ضلع مسجد است، به طوری که وقتی وارد مدرسه مروی می شویم دست چپ مدرس و بالای آن عکس بزرگی از آقای کاشانی و تاجی شبیه به تاج پهلوی را بالای عکس ( روی سر ایشان ) گذاشتند که این موجب سر و صدا و قال و غوغا و مأمورین دولت ریختند تا تاج را بردارند. زد و خورد شدیدی در گرفت. عده ای را دستگیر و عده ای زخمی شدند که این حساسیتی ایجاد کرد که حالا آقای کاشانی آمده، می خواهد جای شاه را بگیرد.
علما به علت روحیه انفجاری و انقلابی و پرخاشگری ضد حکومت وقت نمی توانستند این مرد را تحمل کنند، از طرفی نمی توانستند بگویند که اشتباه می کند چون از آنها فاضلتر، باسوادتر و با تقواتر بود.
آقای خوانساری، مثل اعلای تقوا، وقتی از آقای کاشانی صحبت می شد، روی او خیلی حساب می کرد، چون هر دو شاگرد آخوند خراسانی بودند. آقای سید احمد خوانساری در سن نوزده یا بیست سالگی درس آخوند خراسانی را رفته و آقای کاشانی که از او بزرگتر مدتی همدرس او بود.
وقتی از آقای کاشانی سؤال می شد که چرا رساله نمی نویسد و دستگاه مرجعیت تشکیل نمی دهد. می فرمود: مرجع و رساله زیاد است. این مراجع با رساله هایشان چه کار کردند! اگر بشود با رساله و مرجعیت اسلام را حاکمیت بدهیم، بسم الله. ما فقط با رساله نوشتن و مرجعیت من بنویس، تو بنویس و او بنویس، مرجع و آرا زیاد کردیم. کدام یک بهتر است؟ مرجع تقلید و مدرس باشم یا یک قیام اسلامی به پا کنم ولو در بعد خاص نفت، از این مجری وارد شوم و به تدریج دست های قوی استعمار را ضعیف و کوتاه کنم! من تشخیص می دهم که دومی ارجح است.
من عرض کردم: خوب جمع این دو که اکمل است. فرمودند: هنوز مردم نمی فهمند، همان طور که مرجع تقلید باید با تقوای درجه اول باشد، باید سیّاس (سیاسی) و رهبر درجه اول نیز باشد. هنوز مردم نمی فهمند که در آینده چه خواهد شد.
در واقع یکی از موانع استمرار پایه ریزی حکومت اسلامی در قیام آقای کاشانی علاوه بر عدم تناسب زمانی، معرفی نشدن ایشان به عنوان مرجع و در نتیجه مورد قبول نبودن احکام و نظرات صادره ایشان از نظر مقلدین بود.
اما به راستی اگر عوامل تشکیل دهنده حکومت اسلامی در ایران را در یک مثلث شبیه سازی نماییم. ضلع اول و رأس الزاویه این مثلث شیخ فضل الله نوری و همراهان ایشان و در وسط قاعده این مثلث آقای کاشانی قرار دارند.
شیخ فضل الله نوری در آن محوری که فکر می کرد، درست دانست و راست فهمید و راست آمد و به راستی هم شهید شد. بعد از ایشان نیز آقای کاشانی در شجاعت بی نظیر بود. یعنی در مواقع خطرناک ایشان هیچ خوفی نداشت. از نظر عظمت قناع طبع، بزرگواری و تواضع، همان اوج در علم و معرفت و شجاعت را در اخلاق و تواضع نیز داشت. گاهی اوقات تلفنی با ایشان صحبت می کردم. ایشان با اینکه رئیس مجلس بودند وقتی می پرسیدم حال شما چه طور است می فرمودند: زیر سایه شما هستم، این حرف را هیچ کس حاضر نیست بگوید ولی خوب آن مرد بزرگوار با آن سن، عظمت، علم و امتیازات این طور تواضع داشت. هدف اصلی ایشان بعد از در به دری ها و تبعیدهای مفصل، کتک خوردن ها و زندانی شدن در قلعه فلک الافلاک خرم آباد و تبعید به خارج و محصور بودن در خارج لبنان و غیر لبنانی، ایجاد تحول اسلامی در ایران بود که منتها از صفر باید شروع کرد. آن صفر واقعی که تاریخ را عوض کند و وضع را به طور کلی زیر و رو کند. از صفر باید شروع کرد ولی صفر ایشان صد بود. با آن کیاست و متانت و تعقل و تفکر هیچ گاه بی گدار به آب نزد. اگر هم اشتباه داشت، کم بود. ایشان به مشورت خیلی معتقد و این آیه را خوب عمل می کرد: و امرهم شوری بینهم.
با من، با یک جوان دانشگاهی، یک معلم و حتی یک پاسبان تا آن مقدار که امکان داشت از مشورت چیزی به دست آورد.
از اطرافیان سوءاستفاده گر ایشان می توان به شمس قنات آبادی، دکتر شروین، دکتر مظفر بقایی و آقای مکی نام برد که به صورت مخفی در کنار فعالیت ها، سوءاستفاده هایی نیز داشتند.
از نظر ایشان نقطه اول ایجاد تحول اسلامی در ایران و آتش زدن استعمار شرق و غرب در خارج و استعمار داخلی تشکیلات شاهنشاهی، نهضت ملی شدن صنعت نفت بود.
جریان نفت ما نه تنها یک ضرر مادی و اقتصادی، بلکه ضرر عقیدتی، اخلاقی، معرفتی و فرهنگی بود. ملی شدن صنعت نفت در صورت ظاهر یک قیام ملی اما در عمق قیام اسلامی بود، ولی هر کار خیری استمرارش از ابتدایش مهمتر است. اگر دانشگاهی نسازند بهتر است از اینکه بسازند و طوری منحرف شود که مردم فرار کنند.
آیه تبلیغ يا أَيّهَا الرّسُولُ بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَيْكَ مِنْ رَبِّكَ وَ إِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَما بَلّغْتَ رِسالَتَهُ وَ اللّهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّاسِ إِنّ اللّهَ لا يَهْدِي الْقَوْمَ الْكافِرينَ(آیه 67 سوره مائده)(5)   چه می خواهد بگوید؟ آیا علی مهمتر از پیامبر است که خدا می گوید اگر تبلیغ نکردی خلافت او را هیچ کردی! نه اینجا دو مطلب و هر دو مربوط به این رسالت است. یکی آغاز رسالت در دو بُعد رهبری سیاسی و روحانی و دوم استمرار رسالت در هر دو بُعد، استمرار رسالت در بُعد صرف قانون، قرآن و در بُعد رهبری معصوم در زمان معصومین و رهبری در غیاب معصومین بر مبنای کتاب و سنت است. این اصل اسلام را اگر رسول الله ( ص ) در غدیر خم ابلاغ نمی فرمودند، استمرار این رهبری معصوم شایسته بر مبنای کتاب و سنت، در خیال مردم خودی و ناخودی این بود که حالا پیامبر ( ص ) آمد پسر هم که ندارد، دختر دارد پس بعد از رحلتش در خانه اش بسته می شود. بنابراین طوری نیست بگذار هر کاری می خواهد بکند.
به هر حال با همه استقبال ها و طرح نظریات جدید آیت الله کاشانی پیرامون شیوه اداره کشور و بحث سرانجام کار نفت و مبارزه با استعمار ایشان از طرف عموم سر شناسان سیاسی، مذهبی استقبال شایانی را به دنبال نداشت و تنها آقایان شیخ محمد تقی آملی و شیخ محمد رضا تنکابنی ( پدر آقای فلسفی ) در تهران ارتباط قبلی خود را با وی حفظ نمودند.
من که از گذشته علاقه خاصی به ایشان داشتم و اندیشه وی را به عنوان یک مصلح مسلمان پذیرفتم، تصمیم گرفتم قوم پر التهاب و حاشیه ای را رها و شبانه روز خود را برای همراهی با ایشان در منزل وی گذراندم و از هیچ کاری برای انعکاس دیدگاه های ایشان مضایقه نداشتم، اگر در منزل ایشان جلساتی برای هماهنگی و رسیدگی تشکیل می شد، من صورت نامه ها را تنظیم و یا به تلفن ها پاسخ می دادم و با نقاط مختلف برای کسب اطلاع در تماس بودم بارها اتفاق می افتاد، جمعی برای دیدن ایشان می آمدند و من برایشان سخنرانی انقلابی می کردم تا روحیه مبارزه در میانشان تقویت گردد.
این جلسات علاوه بر سعی در ملي شدن صنعت نفت نقش مذهبي نیز داشت. ما می خواستیم با این هدف استعمار داخلي و خارجي را آتش بزنيم، لذا بعضي اوقات عده ای از اطرافیان به آقای کاشانی مي گفتند: آقا شما داريد تندروي مي كنيد، اين طور در مقابل شاه ايستادن و در مقابل او حرف زدن کار عاقلانه ای نيست.
از پا منبری ها می توان مصدق را نام برد که با اوقاتی تلخ و ناراضی از حکومت در سخنرانی ها حضور داشت. آقای خمینی نیز تابستان ها در منزل آقای ثقفی، پدر همسرشان، واقع در پامنار تشریف داشتند که به طور مرتب هر شب در جلسات حضور داشتند و در غير تابستان ها به هنگام ورود به تهران به مجالس سخنرانی آمده و با آقاي كاشاني خيلي تماس داشتند. ایشان در بعد سیاسی بسیار مفید بودند. هر چه با آقای خمینی صحبت می شد، کم جواب می دادند به طوریکه اگر کسی ایشان را نمی شناخت خیال می کرد که ایشان انقلابی نیست. در حالی که در عمق اعماق انقلاب بود. ایشان در مقابل گلایه ما از تشکیلات شاه و نانجیبی ها و کارهای ضد اسلامی سکوت و یا یک تأکید لفظی می فرمودند.
در طول مدت رابطه من با آقای کاشانی پا به پای ایشان چه در اوج و چه در حضیض در خدمت ایشان بودم. البته کار را دو بخش کرده، یک بخش تدریس و تدرس علوم اسلامی و استمرار جریانات حوزه و بخش دیگر استمرار سیاسی ضد شاهنشاهی و ضد انگلیسی و ضد استعماری و در جلسات سخنرانی خیلی مفصل فعالیت داشتم.
روزی جمعی از شهرستانی ها به منزل آقای کاشانی آمدند. همزمان جمعیتی دیگر از یکی از نقاط کشور وارد شد ایشان رو به گروه اول کرده و پرسیدند: از کجا آمدید؟ گفتند: ما حزب پیروان قرآنیم، گروه دوم را پرسیدند، فردی به تنهایی نشسته بود، پرسیدند: شما چه؟ جواب داد: من رئیس حزب خدا هستم. فرمودند: این حزب خدا چند عضو دارد؟ گفت: فقط یکی و آن خودم هستم. فرمودند: این اسماء برای گروه ها به این معنی است که کسانی که در دفتر شما اسم ننوشتند حزب الشیطان هستند! معنا را رها کرده به الفاظ چسبیدید، وگر نه با توجه به معنا قبول داشتید که خیلی از کسانی که در دفتر شما اسم ننوشتند از شما حزب الله تر هستند. نباید در حرکت های اسلامی تفرقه و حزب وجود داشته باشد. شما برای خدا به امر و اراده و خواست او تنها برای اعتلای اسلام عزیز آمدید و دست از این الفاظ و گفتارهای تفرقه افکن بردارید.(6)  
در یکی از جلسات آقای کاشانی از من خواستند که به سمنان بروم. در منزل علامه سمنانی از بزرگان علمای مشهور سمنان جلسه ای تشکیل و پس از آن به دامغان رفتم. فرماندار دامغان گفت: آقا می شود خواهش کنم اسمی از شاه ببرید. گفتم: خواهش می کنم، خواهش نکنید. گفت: آقا از ایشان صحبت نکنید که نمی شود این جلسات چنین و چنان است. گفتم: به یک شرط حاضرم صحبت کنم. گفت: چه شرطی؟ گفتم: به ایشان لعنت می کنم والا حاضر نیستم صحبت کنم. با نا امیدی رفت.
در ماه رمضان نیز آقای کاشانی از من خواستند كه برای سخنرانی به تبريز بروم. برای خداحافظی خدمت بعضی مراجع از جمله آقاي حجت از مراجع بزرگ تقليد رفتم. ايشان براي آقاي سيد ابوالحسن انگجي از بزرگان علماي تبريز نامه اي مرقوم فرمودند.
در تبریز به منزل سيد مهدي انگجي رفتم که در حقيقت وارد منزل انگجي ها شدم. در آنجا هر روز، نیم ساعت در مدرسه و مسجد طالبيه (مسجد جامع فعلی) به زبان فارسي صحبت كردم همچنین آقاي ناصرزاده از وعاظ درجه اول تبريز به زبان آذري صحبت که از رادیو تبریز پخش شد. طبق اوامر آیت الله کاشانی به کاشمر و یزد نیز رفتم.
فدائیان اسلام مخالفان نهضت ملی شدن صنعت نفت، افرادی چون هژیر و رزم آرا را ترور کردند. من معتقدم بسیاری از مراجع از جمله آقای بروجردی با ترور آنها موافق بودند اما از ترس سکوت کردند. تنها مرجع پشتیبان فدائیان اسلام آقای کاشانی بود و همه فاصله های مطرح بین آقای کاشانی و فدائیان ظاهری و صوری بود و صورت معنوی نداشت. در واقع با هماهنگی بین آقای نواب و کاشانی این فاصله به وجود آمد.
هنوز كار اختلاف نظر بين دكتر مصدق و دار و دسته اش با آيت الله كاشاني بالا نگرفته بود كه دكتر مصدق بر سر گرفتن پست وزارت جنگ با شاه اختلاف پيدا كرد. بدون اينكه آيت الله كاشاني و ساير همرزمان خود را خبر كند استعفاي خود را به شاه تسليم كرد. شاه با استفاده از اين فرصت بلافاصله فرمان نخست وزيري قوام السلطنه را صادر كرد و قوام هم روز 27 تير اعلام حكومت نظامي كرد و اعلاميه شديدي اللحني از راديو تهران پخش نمود مبني بر اينكه دادگاه صحرايي تشكيل مي دهم و مخالفين را محاكمه و اعدام مي كنم. در اعلاميه مفصل و معروف قوام اين جملات بود كه همين هم حادثه برانگيخت.
آن شب ساعت 8 كه اين اعلاميه از راديو پخش شد نه تنها من كه ميليون ها نفر مردم مسلمان كه آن را شنيدند بهت زده شدند كه سرنوشت مملكت چه خواهد شد و كار ملي شدن صنعت نفت به كجا خواهد رسيد؟
آقاي كاشاني دو روز بعد در جواب قوام خطاب به سربازان و افسران اعلاميه شديد اللحني صادر كرد كه به هوش باشند و در پايان نوشته بود:
اعمال احمد قوام كه تنها براي جاه طلبي و برگشت انگليس ها و استعمار است نبايد به دست شما انجام و شما را در مقابل خون ها و حق كشي ها مسئول كند.
شاه حسين علا وزير دربار را به منزل آيت الله كاشاني فرستاد كه هر طور شده او را به سكوت دعوت نمايد كه آقاي كاشاني قبول نكردند و اعلاميه اي در اين مورد نوشت.
بعد مردم در 30 تير بيرون ريختند و با وجود حكومت نظامي شاه را مجبور به بازگشت مصدق كردند.(7)
سعی و جدیت آقای کاشانی در این بود که خودش هضم شود، اما این نهضت هضم نشود و از بین نرود اما رفیقش این مطلب سرش نشد مصدق آدم لا مذهبی نبود ولی سلطنه و در نتیجه خودخواه بود. دودمان سلطنه همین هستند، ملی هم که بشود، متدین و نماز خوان و چه و چه، بالاخره نشط می کند مثل رطوبت که از آهن و سنگ تجاوز می کند.
اسلام با محبت مردم را جلب کرد، اسلام جاذبه بود. دافعه نداشت، اگر هم داشت فقط در آن مواردی که صد در صد باید دفع کرد. آقای کاشانی ترجیح دادند در جریانات سیاسی با تمام قوا وارد شوند تا بتوانند بالفعل این دست راست و چپ استعمار داخلی و خارجی را ضعیف یا بشکند. کما اینکه این کارها هم شد. شاه آن قدر ضعیف شد که در رفت و فرار کرد، البته اعوانی در پس پرده داشت و بر مبنای چند اشتباه تقصیری و قصوری شاه برگردانده شد که یکی از این اشتباهات فاصله گرفتن مصدق از آقای کاشانی بود. مصدق خیال کرد، مصدق خودش است و نمی دانست که مصدق یعنی کاشانی. او با فاصله گرفتن از کاشانی، در اصل از خودش فاصله گرفت و در بعد دیگر این دو در کنار هم می توانستند این قدرت را استمرار دهند، اما با ایجاد فاصله قدرت دو تا شد و هر دو ضعیف شدند البته کاشانی از نظر ظاهری ضعیف ولی از نظر باطنی به همان قوت خود باقی ماند.
ایشان همیشه پر از امید بود. با برگشت شاه تبدیل امید به یأس طبیعی است، اما نه تنها امید ایشان به یأس تبدیل نشد بلکه با همان قوت و صلابت، بدون خوف و بدون ملاحظه کسی کار خودش را ادامه داد.
در زمان اختلاف بین مصدق و کاشانی، طوری به آقای کاشانی اهانت کردند که باعث تأثر شدید بود. روزنامه ها نوشتند که آقای کاشانی آبستن شده! عکس می کشیدند! من خودم یکی از این روزنامه داران را تهدید و در گوشش چک زدم و در خیابان پرتش کردم. مصدق با تمام قوا با کاشانی معارضه کرد. کل زبان ها و قلم ها را آزاد گذاشت که علیه ایشان هر چه می خواهند بنویسند و بگویند. به منزل ایشان چند مرتبه حمله شد که دولت یا در این حمله ها دست داشت و یا از حمله کنندگان به منزل ایشان جلوگیری نمی کرد.
شب سنگ باران شدن علما در منزل آقای کاشانی من بر منبر بودم. آقای کاشانی نیز در کنار آیت الله خمینی نشسته بودند. هنگام سنگ باران من از منبر پایین نیامدم، صبر کردم تا سنگ باران مقداری تخفیف پیدا کند و پس از آن سخنرانی را ادامه دادم اما چندین نفر از جمله حداد نامی از تجار در آن شب کشته شدند. جلسه که تمام شد آقای خمینی به منزل رفتند. من هم خدمتشان رفتم. فرمودند: شما چه طور آن بالا ماندی؟ گفتم: انشاء الله برای یک زمان و موقعیت و شرایطی باید ساخته شوم.
بعد از اختلافات مصدق و کاشانی، مصدق را منزل آقای کاشانی آوردند. خدمت ایشان نشست که آقای کاشانی فرمودند: خوب بی سواد! تو را که وادار کرد که این قدر خل بازی در آوردی؟ تو را که مصدق کرد؟ چرا چنین کردی؟ ما که نباید غرض شخصی داشته باشیم.
در نتیجه میان آقاي كاشاني و مصدق بهم خورد که البته  تقصير با مصدق بود چون ايشان نصايحي مي كردند و مصدق که روي كرسي نشسته شروع به گوش ندادن و بلكه اهانت و اذيت كردن نمود.
پس از فوت آقای بروجردی مردم در این اندیشه بودند که از چه کسی تقلید کنند. چند نفر از علمای بزرگ بودند که ما خودمان تشخیص هایی داشتیم و سؤالاتی هم کردیم بعضی جواب هایی دادند ولی جواب آقای کاشانی هیچ گاه از یاد من نمی رود.
وقتی خدمت آقای کاشانی رسیده و از ایشان در مورد مرجع سؤال کردم فرمودند: من چه بگویم؟ عرض کردم: باید از خود شما تقلید کنیم. فرمودند: من سیاست مال شدم و این مردم خیال می کنند هر آخوند عالمی دخالت در سیاست کند دیگر عالم و آخوند نیست. کسی که هنوز سیاست مال نشده از او باید تقلید کرد. مرجع مسلمین باید یک عالم ربانی باشد که در مقابل این استعمار، استکبار و استبداد و استضعاف استقامت کند گفتم آن کیست؟ فرمودند: آقای خمینی.
آقای کاشانی با علاقه و اصرار فراوان که یکی از فرزندانشان راه انقلابی ایشان را استمرار دهد. روزی به من فرمودند: من دیگر از فرزندانم ناامیدم. آن یکی که شهید و سایر آنها  هم که آن طور(8)  ، شما کاری کنید سید محمود ما طلبه شود البته نه طلبه بطله اما ایشان هم در دانشکده حقوق، دکترای حقوق گرفت و استاد حقوق در پاریس شد.

آقای کاشانی بهتر از فرزندانشان و بیشتر از هر کسی به آقای خمینی امیدوار بودند. بسیار سفارش می فرمودند، مراقب باشید آباد ها و افراد درست اطراف ایشان را بگیرند و خراب ها نزدیک نیایند.
آقای خمینی درست مثل سایه آقای کاشانی و هیچ گاه با هم اختلافی نداشتند گاهی اوقات با هم شوخی می کردند چیزی آقای کاشانی می گفتند چیزی ایشان می گفتند، البته آقای کاشانی تکیه کلامی داشتند که به اشخاص بی سواد می گفتند ولی ندیدم که به ایشان بگویند به طور مثال در ملاقات با آقای سید ابوالحسن رفیعی قزوینی، آقای کاشانی فرمودند: خوب بی سواد، از قزوین چه خبر؟ این تکیه کلام ایشان بود، البته مراد ایشان از بیسواد یعنی سواد قلب نداشتن، اما آقای رفیعی قزوینی ناراحت شد. من به درس اسفارش می رفتم که به من گفت: چرا ایشان این طور با آقایان برخورد می کنند! گفتم: ناراحت نشوید، این تکیه کلام ایشان است. نسبت به آقای شریعتمداری نیز همان تعبیر را داشت و در بحث می فرمودند: بیسواد گوش بده حالا وقت حرف زدن تو نیست. ولی هرگز به آقای خمینی این حرف را نزدند و همیشه حساب خاصی برای آقای خمینی قائل بودند.
حتی در زمان عظمت مرجعیت آقای بروجردی از روی عصبانیت تعبیراتی به آقای بروجردی داشته می فرمودند: این سید لر در قم چه کار می کند! که البته بعداً می فرمودند: نه این طور نیست، بعضی وقتها انسان در عصبانیت حرف هایی می زند اما نظایر چنین تعبیری نسبت به آقای خمینی هیچ وقت نشد.
البته این حرف ها به آقای بروجردی می رسید ولی عکس العمل نداشت حتی وقتی به آقای بروجردی اطلاع داده شد که آقای کاشانی مقروض است، فوری آن مبلغی که ایشان بدهکار بود با اضافه می فرستاد.
در هنگام بستری آقاي كاشاني در بيمارستان بازرگانان، شاه نخست وزير خود دكتر علي اميني را براي عيادت نزد آقاي كاشاني فرستاد که او در آنجا با ادای احترام دست آقاي كاشاني را بوسيد.
در همان روزها پدر يا برادر يكي از دامادهاي آقای کاشانی فوت كرد که اشتباهی از من دعوت كردند كه در مسجد پامنار سخنراني كنم. مسجد پر از افسرهاي عالي رتبه، سرلشگرها، سپهبد بود. من در منبر صحبت هايي كردم و بعد گفتم: اگر شاه مملكت كه خود را رئيس ممكلت مي داند، مي خواهد يك عمل مستحبي را انجام بدهد، عمل مستحب را خود انسان بايد انجام بدهد، فرستادن معنايش چيست؟ شما نخست وزير را مي فرستي كه به عيادت آقاي كاشاني برود و دست آقاي كاشاني را ببوسد. اين وظيفه خود شما و بايد خودت دست آقاي كاشاني را مي بوسيدي.
حضار در مجلس با شنیدن حرف هایم عکس العمل نشان دادند.  عده ای بلند شده، رفتند و عده ای دیگر پچ پچ کردند. من بی اعتنا به آنها پس از پایان صحبت هایم از منبر پایین آمدم. متوجه شدم مانند قبل از سخنرانی تحویلم نگرفتند. برایم مهم نبود. تا به منزل رسيدم، تلفن زنگ زد، برداشتم آقایی گفت: از شهرباني زنگ می زنم. من فلاني آجودان كل رئيس شهرباني هستم. گفتم: بفرمائيد مسئله اي داريد؟ گفت: نه عرضی داشتم تيمسار رئيس كل مي خواهند كه با شما ملاقات كنند، ايشان آنجا بيايند يا شما سرافراز مي فرماييد.گفتم: اگر هيچكدام باشد چطور است؟ گفت: نه چون صحبت هایی است که باید بیان گردد.گفتم: خبر مي دهم. گوشي را گذاشتم و به دیدن آقای کاشانی در بيمارستان رفتم. گفتم: ما گفتيم اين پسره دست شما را ببوسد اما نمي دانم منظور اینها چيست؟ آقای کاشانی گوشي تلفن را گرفت و با رئيس شهرباني تماس گرفت. رئيس شهرباني سلام کرد، آقای کاشانی در جواب گفت: نمي دانم چطور جواب سلام به تو بدهم. گفت: آقا چي شده؟ آقای کاشانی گفتند: بگو ببينم آقا شاه بايد دست آيت ا... را گاز بگيرد يا ماچ كند گفت: قربان چي شده؟ گفتند: حضرت آقاي صادقي از باب نصيحت يك مستحب گفتند كه شاه نخست وزيرش را فرستاد، احترام كرده به حد ركوع دست من را ماچ كرده، خوب چطور بود، خود ايشان بيايد اين مستحب را عمل كند. حالا شاه به نظر شما دست مرا، دست آيت ا... را بايد گاز بگيرد يا ماچ كند! گفت: قربان! آقای کاشانی حرف او را قطع کرده گفتند: شما با ایشان چه كار داشتي؟ گفت: ما عرضي نداريم، خواستیم فقط جمالشان را زيارت كنيم.
خلاصه بنا شد جمال ما را زيارت كند. خانه من خانه اي ساده مزین با پشتی و نمد لذا قرار شد من به شهربانی بروم. در آنجا آجودان كل و رئيس شهرباني، به غیر از احوالپرسي هیچ سوالی نپرسید. 
در اواخر عمر آقای کاشانی که بیماری ایشان خیلی سخت شده، شاه به طور ناشناخته و با لباس مبدل جلوی در خانه ایشان مدت 20 دقیقه معطل شد. به سید محمد، پسر آقای کاشانی اطلاع دادند. متوجه حضور شاه به اتفاق چند همراه شد. شاه وارد اتاق و صندلی را خودش برداشت و نشست. بعد با حالت انکسار به آقای کاشانی گفت که در سلطنت من به شما خیلی ظلم شده، من معذرت می خواهم. ایشان فرمودند: به اسلام ظلم شده، من که هستم! هر چه به من ظلم شود به اسلام ظلم شده. شاه خم شد که دست ایشان را ببوسد که فرمود: دست مرا نبوس، می خواهم دستم پاک بماند. شاه گفت: هر امری دارید، اطاعت می کنم. فرمودند: نه خیر امری ندارم. فقط شما مسلمان باش و مسلمانان را اذیت نکن. متأثر از حرف های ایشان اشک شاه جاری شد که ایشان فرمودند: بیسواد گریه فایده ندارد. تصمیم بگیر آنچه را که شده، جبران کنی.
آیت الله کاشانی در اواخر سال 1340 فوت شدند. ایشان مجلس فوت آیت الله بروجردی را در اوایل همان سال برگزار کردند و در اواخر سال این مجلس برای خودشان بر پا شد. فوت ایشان در منزل خودشان بود. جنازه ایشان را به مدرسه سپهسالار ( شهید مطهری فعلی ) بردند و در آنجا آقایان علما و طبقات مختلف برای تشییع جنازه تجمع کردند. تشییع جنازه با پای پیاده از مدرسه سپهسالار شروع و تا سرچشمه ادامه یافت. جمعیت خیلی زیاد اما شاید باز هم در شأن کسی چون آیت الله کاشانی نبود. دکتر مظفر بقایی کرمانی از افراد سرشناس و سردسته یکی از احزاب و گروههای بزرگ تهران نیز این مسافت را با وجود سن بالا و هیکل سنگین با عده ای از دار و دسته اش پیاده رفت.
جنازه به صحن حضرت عبدالعظیم رسید. روبروی بازار حضرت عبدالعظیم جنازه را به زمین گذاشتند و آقای سید محمد موسوی واعظ معروف به موسوی شاه عبدالعظیمی؛ در مقابل جنازه ایستاد و سخنرانی مفصلی در شأن و مقام و موقعیت آیت الله کاشانی بیان کرد که قابل توجه و تمجید بود. سپس جنازه را به خاک سپردند.
در مسجد جامع حضرت عبدالعظیم نیز مجلس ختمی برای آیت الله کاشانی بر پا شد. سخنران در مورد تقوای آیت الله کاشانی صحبت نمود. ایشان گفت: آیت الله کاشانی روزی رئیس مجلس شورای ملی و روزی فلان مقام را داشت، اما وقتی از دنیا رفتند، بقال و قصاب و نانوایی پامنار به خاطر خرید نسیه از او طلبکار بودند و فرزندان ایشان این مبلغ را پرداختند. این نشانه تقوا و زهد و تهذیب نفس آیت الله کاشانی است که با آن همه جلال و جبروت و آن همه موقعیت مملکتی، در شرایطی از دنیا رفت که برای مخارج زندگی مقروض بود. (۹) 


۱.محمد صادقي تهراني، نگاهي به تاريخ انقلاب اسلامي 1920 عراق و نقش علماء مجاهدين اسلام ص 101 انتشارات دارالفكر قم
۲.علي دواني، نقد عمر زندگاني و خاطرات، با تجديد نظر و اضافات ج 1 ص 275 انتشارات رهنمون زمستان 1383

۳.علي دواني، نقد عمر زندگاني و خاطرات، با تجديد نظر و اضافات ج 1 ص 275-276-278 انتشارات رهنمون زمستان 1383

۴.علي دواني، نقد عمر زندگاني و خاطرات، با تجديد نظر و اضافات ج 1 صص 281- 282 انتشارات رهنمون زمستان 1383
۵.فایل صوتی تفسیر آیه 66 سوره مائده
۶.فایل صوتی تفسیر
۷.علي دواني، نقد عمر زندگاني و خاطرات، با تجديد نظر و اضافات ج 1 صص 368-369-370 انتشارات رهنمون زمستان 1383 
۸. سید مصطفی از پسران ایشان انسان صالحی که آقای کاشانی از او راضی بود اما پسر ارشد ایشان سید محمد در کنار کارهای درست برخی کارهای نادرست نیز داشت. خط و امضای او همانند خط و امضای آقای کاشانی بود که او از این مسئله سوءاستفاده و فریاد آقا بر سر او بلند بود.

۹.سفیر 7 هزار روزه، خاطرات سید تقی موسوی درچه ای به کوشش حسین روحانی صدر صص 97 و 98 و 99 انتشارات سوره مهر

حسین روحانی صدر
کارشناس ارشد تاریخ ایران دوره اسلامی پژوهشگر پژوهشکده اسناد



 
  
نام

پست الكترونيك
نظر شما
کد امنیتی

 

 

       تمام حقوق اين نشريه متعلق به سايت تاريخ شفاهي ايران [oral-history.ir] است.