«بچههای رضاشاهی» و شهریور 1320
وقایع 1320، هجوم نیروهای بیگانه و اشغال کشور، همزمان احساسات متفاوتی را در مردمی که در تهران شاهد و ناظر رویدادها بودند برانگیخت.
سوای اکثریت بینظر و پذیرای هر چه پیش آید،گروهی شر از راه رسیده را به فالنیک گرفتند، کنارهگیری و رفتن رضاشاه را با شادی استقبال کردند و برخ آن را آغاز دوران «دموکراسی و حاکمیت ملی» و احیای آرمانهای مشروطیت به شمار آوردند. از این رو، بسیاری در رهایی از استبداد خشن رضاشاهی اگر چه اغلب به زبان نیاوردند ـ خود را مدیون دخالت متفقین و اشغالگران دانستند. اما از سوی دیگر، بخشی از مردم اشغال را بازتولید شرایط پیشین سلطه بیگانگان بر کشور در دوره قاجار دیدند. از یک سو انگلیس و از سوی دیگر روسیه ( این بار نام «اتحاد شوروی»)، دو قدرت سلطهجو و توسعهطلب و بدسابقه. در حقیقت تصویر آن چه در عالم واقع روی میداد چندان مغایر با این تصور نبود. انگلیسیها به پایگاههای سنتی نفوذ خود رجوع کرده بودند.
(رجال سیاسی درون دولت و مجلس و سران عشایر جنوب) و روسها به گسترش سلطه خود بر مناطق شمال و غرب و نفوذ در پایتخت میپرداختند ولی برخلاف قبل، اینبار پیام سیاسی خاصی را نیز به وسعت ترویج میکردند. پیامی که در جامعه بیرون آمده از استبداد و رکود فکری و سیاسی، منزجر از رجال ناتوان و فاسد، و اسیر فقر و فاقه، روز به روز بیشتر خریدار مییافت.
حکایت دسته اول، پذیرندگان اشغال، در بسیاری از تاریخنگاریها و خاطرهگوییهای رجال ملی و چپگرا بیان شده است. در نتیجه شناخته شده و آشناست. اما حکایت دسته دوم، که در منابع دسته اول معمولاً طرفداران رضاشاه یا آلمان هیتلری خوانده شدهاند، کمتر مورد توجه است.
در بین خاطرات رجال سیاسی معاصر که در پایگاههای اینترنتی در دسترس است، سخنان دو نفر به واسطه حضور مستقیم و پر ماجرایشان در برخی حوادث حاشیهای سالهای اشغال ایران و سپس ایفای نقش در شماری از رویدادهای منتهی به 28 مرداد 1332 جالب و خواندنی است. خاطرات محسن پزشکپور (1306 ـ 1388) و داریوش همایون (1307 ـ 1389) از آنرو خواندنی است که هر دو دل در گرو ناسیونالیسم ایرانی داشتند و کوشیدهاند بیانی نظری برای توضیح رویدادهای آن دوران ـ از دیدگاه متأخر خود، یعنی در سنین پختگی ـ بیابند. خاطرات هر دو نفر در مجموعه تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد ثبت شده است که به سالهای نخست دهة 80 میلادی تعلق دارد. اما از داریوش همایون خاطرات دیگری هم در دسترس است که تاریخ 2008 را در مقدمه دارد. در اینجا، بخشی از خاطرات این دو رجل سیاسی که به ماجرای شهریور 1320 مرتبط است آورده شده است.
سالهای 1304 تا 1320، همزمان با حاکمیت استبداد خشن سیاسی، دوره ظهور شور ناسیونالیستی ایرانیان نیز بود. نوعی غرور ملی در میان مردم ترویج میشد که در نسلهای پیش از آن سابقه نداشت.
تبلیغات رسمی از ایران نوینی یاد میکردند که از ویرانهها روی پایش میایستد. سخنی که دور از وقایع هم نبود. سالهای بازسازی ایران و تشکیل نهادهای جدید و دگرگونی چهره شهرهای بزرگ کشور در همه جنبهها بود؛ همچنین سالهای آشنایی مردم با تاریخ ایران باستان و عظمت و افتخارات آن.
محسن پزشکپور به میآورد که در دبستان ضمن خواندن تاریخ، گاه با همکلاسیهای خود از جدا شدن سرزمینهای ایران باستانی سخن میگفتند و این آرزوی همگانی که ارتش نوین ایران روزی قادر خواهد بود این پارههای جدا شده را باز پس بگیرد. او تا آن جا پیش میرود که این روح ناسیونالیستی دمیده در ابناء وطن را سرپوشی بر اعمال و رفتار حاکمیت وقت میداند. میگوید بسیاری از مردم با دلبستن به همین امیدها و آرزوها، «نقض حق حاکمیت ملی» و تعدی به حقوق انسانی و دستاندازی به داراییهایشان را تاب میآوردند.
آنان به پیروی از احساسات میهنپرستانه حاکمان، به ایران نیرومند فردا بهمانند رویایی در دسترس مینگریستند. که ناگهان بامداد شوم شهریور از راه رسید و ارتشهای بریتانیا و شوروی (همان انگلیس و روس منفور) ضربه کوبندهای را وارد ساختند.
داریوش همایون میگوید (روز سوم شهریور ما در منزل بودیم و با برادرم بازی میکردیم، چون مدارس هنوز باز نشده بود و صدای تیراندازی شنیدیم. توپهای ضدهوایی تیراندازی میکردند و ما به خیابان آمدیم و آسمان را نگاه کردیم و هواپیماهایی را دیدیم که بر فراز تهران بودند.... هواپیماها اعلامیههایی میریختند علاوه بر بمب و آن اعلامیهها حمله به رضاشاه بود و این که... برای آزاد کردن مردم ایران از استبداد آمدهایم... که بلافاصله البته ترس همه را گرفت و همه چیز نایاب و همه جا بسته شد و دیگر دوران تیرهای آمد و چندین سال ایران در اشغال خارجی زندگی خیلی دشواری داشت و مردم در بدترین شرایط بهسر می بردند.)
او میگوید مردم مسلماً انتظار نداشتند که روس و انگلیس آنها را از دست کسی آزاد کنند و آنها را دشمنان اصلی ایران میدانستند.
با این حال تردیدی نیست که رضاشاه در آن موقع به هیچ روی محبوبیت نداشت. «مردم خسته شده بودند و در سالهای آخر رضاشاهی تورم زیاد شده بود، برای این که اقتصاد ایران درست اداره نمیشد..... اصولاً فلسفه رژیم زورگویی و پیشرفت به زور بود.
شایعات زیاد ـ که شایعه هم نبود و درست بود ـ درباره مالاندوزی رضاشاه بر سر زبانها بود که صدمة شدیدی به اعتبارش وار کرده بود.... روزنامههای ایران هم مطلقاً به عنوان منبع درست اطلاعات قابل اطمینان نبودند. ولی پیدا بود که فضای جامعه فضای بسیار ناراضی وخستهای است.... اما تلاش تبلیغاتی متفقین هیچ کس را متقاعد نکرد و حمله سوم شهریور را به عنوان یک فاجعه ملی تلقی کردند»
پزشکپور نیز با ترسیم فضای مشابه، از دو اعلامیه ستاد ارتش میگوید. نخست در اعلام نقض شدن بیطرفی ایران و حمله نیروهای روس و انگلیس بدون اعلام جنگ قبلی، دوم در تسلیم بدون قید و شرط ارتش. همه چیز ظرف چند ساعت از هم پاشید. در جمع بچههای هم سن و سال محله، خشمگین و بهتزده و اشک در چشم از هم میپرسیدند «پس چه شد این هواپیماها؟ چه شد آن ارتشی که میگفتند؟ و چرا مقاومت نکردند و چرا دوباره ملت ایران را دست بسته تسلیم کردند؟»
این نوجوانان سیزده ـ چهارده ساله (به قول دکتر علینقی عالیخانی «بچههای رضاشاهی») که کمابیش تاریخ گذشته ایران را میشناختند، از این تحول ناگوار تکان سختی خوردند. احساس تحقیر آنان را به واکنش وامیدارد. در غیاب «ارتش نوین ایران»، کودکان در صدد مقابله با متجاوز برمیآیند. روز 8 شهریور در پل چوبی تهران به اولین ستون نیروهای شوروی که به محل رسیده بودند با سنگ حمله میکنند! بر دیوارها شعارهای ضدانگلیسی و ضدروسی مینویسند و بین همنسلان خود تبلیغ میکنند.
در پاییز با گشایش مدرسهها، این نوجوانان یکدیگر را مییابند و دستههایی تشکیل میدهند. این گروه تا تابستان 1321 رفتهرفته بههم میپیوندند و شکل شبهحزبی و سازمانی به خود میگیرند و در سالهای بعد با نامهای مختلف (باشگاه ایران دست، نهضت محصلین، باشگاه سعادت ایران ، انجمن و....) دست به اعمالی میزنند که جز خشونت کور و بیحاصل نیست.
در این جمعها افرادی حضور مییابند که برخی در آینده نامآور میشوند: نادر نادرپور، علینقی عالیخانی، خداداد فرمانفرماییان، شاپور زندنیا و....
کار این جمع با ساختن بمبهای دستساز پر شده از کلرات و زرنیخ که فقط صدای انفجار بلند میکرد آغاز شد و با دستیابی به فرمول ماده منفجره واقعی و ساختن آن در آزمایشگاه دبیرستان البرز ادامه یافت.
در آغاز وابستگان به نیروهای اشغالگر هدف بودند، هم وابستگان به انگلیس و هم شوروی. خانههای حکیمالملک و ساعد در کنار خانههای کامبخش و کشاورز و دفتر حزب توده مورد حمله قرار گرفت. انفجارهایی که در مطبوعات وقت هم صدا کرد.
همایون می گوید: «ما بخشی از توده بزرگ دانشآموزان و دانشجویانی بودیم که در فضای باز شهریور20 تا مرداد 32 پیادهنظام احزاب و گروههای سیاسی را تشکیل میداد. اما انتظار روشنبینی از ما نمیشد داشت؛ نسل پیش از ما نیز که رهبری سیاسی و حکومت را داشت نمایشی بهتر نداد» با این حال، این نمایشهای دانشآموزی هم خالی از فاجعه نبود. در جستوجوی مینهای باقیمانده در اطراف پادگان تخلیه شده آمریکاییها در امیرآباد، پای همایون از مچ قطع شد؛ و در باز کردن سر نارنجک به دست آمده از بقایای انبار مهمات سرخه حصار، علیرضا رئیس تکهتکه شد. فعالیتهای بمبگذاری و نارنجکسازی با این رویداد تلخ خاتمه یافت. اما «پیادهنظام»ی که رفتهرفته رشد میکرد و مسنتر میشد، در چارچوب بر روی وابستگان شوروی و حزب توده تمرکز یافت. آرمانهای میهنپرستانه، با زبان چماق و چاقو و حمله و هجوم بر سر چهارراهها فریاد شد و با مقابلة به مثل حریف، عرصة سیاست را از روزنامهها و جلسات بحث و جدل به کف خیابانها کشاند. جایی که ظاهراً همواره مقدر بوده است تکلیف آیندة ایران معین شود.
تلاش این نوجوانان و جوانان وطنپرست در سالهای بعد برای یافتن چارچوبی ایدئولوژیک ـ به تقلید و در رقابت با ایدئولوژی مارکسیستی حزب توده ـ چندان حاصلی نداشت. محسن پزشکپور در هفتاد سالگی، در توضیح این ایدئولوژی برای ضیاء صدقی (مصاحبهگر) درمیماند و کلیاتی میگوید از قبیل «جهانبینی ماناسیونالیسم است، اصل اصالت ملت...، آن چه اصل است، اصیل است، آن ملت است و در نتیجه کلیة برنامههای فرهنگی، سیاسی و اقتصادی باید با توجه به قبول اصالت ملت، موجودیت ملت پیاده بشود.» او برای مکتب پانایرانیسم ـ که نام آن را از مقالهای از دکتر محمود افشار در مجلة آینده اقتباس کرده ـ سه اصل کلی (از نظر سیاستهای داخلی و بینالمللی) برمیشمرد: مبارزه با استعمار، مبارزه با استعمار و مبارزه با استبداد.
اما داریوش همایون، در همان سن و سال، پس از تجربههای مشابه و بلکه سابقة فعالیتهای شدیدتر و افراطیتر ـ در ائتلاف «ایران فرزندان» با لمپنهایی چون اعضای «اتحادیة یخفروشان» ـ در حزب فاشیستی سومکا میگوید: «ما میخواستیم گروه حاکم ایران را... برداریم، چون تقریباً هیچ کدامشان اعتباری نداشتند. هیچ کدام از نظر ما توانایی ادارة کشور را نداشتند و میخواستیم یک نظام ناسیونالیستی در ایران روی کار بیاید که استقلال و یکپارچگی ایران را تأمین کند... گرایشهای تند در زمینة عدالت اجتماعی داشتیم و میخواستیم که پیشرفتهای دورة رضاشاهی را از سر بگیریم با سرعت بیشتر و با عدالت بیشتری برای همة طبقات و گروههای اجتماعی... البته یک برنامة سیاسی بسیار نسنجیده نیندیشیدهای بود و ما رئوسش را فقط میدانستیم. هیچ راهی برای رسیدن به هدفهایمان نداشتیم؛ بیشتر میدانستیم که چه نمیخواهیم...»
«ما دنبال سنّت ناسیونالیست و ترقیخواهانة دوران رضاشاه بودیم و کوشش میکردیم که ایران را دوباره بر همان مبانی بسازیم منتهی البته بدون معایبش.... ما خواهناخواه بدون این که خودمان هم بخواهیم یکی شناخته میشدیم با نظم موجود، با رژیم موجود، با رژیمی که جانشین رژیم رضاشاه شده بود، با رژیم سلطنتی. و رژیم سلطنتی در آن سالها از اعتباری برخوردار نبود. خود رضاشاه بیاعتبار شده بود، شکست خورده بود و در تبعید به سر میبرد و به زودی مرد. فرزندش از خودش هنوز صفات قابل ستایشی عرضه نکرده بود. برادران و خواهرانش چندان مایة آبروی خانوادة سلطنتی نبودند... ما هم اصلاحطلب بودیم و هم وابسته به یک رژیم بیاعتبار شده.» و دیگر این که: «یک برنامة سیاسی که پایهاش نقشة جغرافیا و تاریخ باستانی باشد هیچگاه در ایران نمیتوانست زمینهای داشته باشد و ناسیونالیسم به عنوان فلسفة سیاسی، محدودتر از آن است که بیش از گروهی دوستان دبیرستانی را در کنار هم نگه دارد. راست ناسیونالیست ایران هرگز نتوانست طبقة متوسط فرهنگی بر آیندة جامعه را جذب کند. مسئلة ایران تنها ناسیونالیسم نبود که جز جایگاه محدودی در فرهنگ و سیاست خارجی ندارد؛ و سواد سیاسی در راست ناسیونالیست از گرایشهای دیگر نیز کمتر دست میداد.»
و در نهایت، این سخن نغز، حاصل عمری سیاستورزی و در واپسین سالهای عمر: «اگر هدفی است که تنها با وسیلة بد میتوان بدان رسید میباید از آن دست برداشت؛ چنان هدفی نادرست است.»
مآخذ:
ـ «گفتوگو با داریوش همایون». پرسشگر: جان مژدهی. طرح تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد. واشنگتن، 1982.
ـ «گفتوگو با محسن پزشکپور». پرسشگر: ضیاء صدقی. طرح تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد. پاریس، 1984.
ـ «من و روزگارم». گفتوگوی بهمن امیرحسینی با داریوش همایون. ژنو، 2008.
جهان کتاب. سال شانزدهم. شمارة 6 ـ 7
مجید رهبانی
منبع: جهان کتاب، ش 268 و 269 ، ص 81