رانندگی احمد با وانت
بنا به روایت استوار، آنچه تحت عنوان دیوان اشعار امام خمینی برجای مانده است، محصول پافشاری و سماجت عروس محبوب امام بوده است که ذوق ایشان را برای سرودن اشعاری با چنان مضامین بلند را به فراست دریافته بود.
دکتر فاطمه طباطبایی، دختر مرحوم آیتالله العظمی سلطانی طباطبایی و نوه آیتالله العظمی صدر است. قرابت وی با امام موسی صدر، شهید محمدباقر صدر و پیوندش با مرحوم سیداحمد خمینی، همچنین درک محضر امام، او را در زمره زنان فاضله دوران معاصر قرار میدهد.
خاطرات دکتر طباطبایی تا پیش از انقلاب، اوایل سال جاری منتشر شد که برشهایی از آن را میخوانید.
خانه ما
خانهای که زندگی مشترکمان را در آن شروع کردیم، متعلق به دایی مادرم، آیتالله حاج آقا تقی قمی بود. زمینش از اموال موقوفه مرحوم حضرت معصومه (س) بود. اجاره آن را به رسم عراقیها، سالانه پرداخت میکردیم، نه ماهانه.
خانه نوساز بود و پنجره اتاقش به کوچهای با درختان سرسبز باز میشد. پنجرههای بزرگ رو به خیابان از ویژگیهای خانههای این محله بود. این خانه چهار اتاق داشت، اما حمام نداشت. زیرپله را که جایی مناسب برای ساختن حمام بود، بسیار ساده آماده کردیم، اما فاضلاب نداشت. ناگزیر بودیم آب مصرف شده را جمع کنیم و با سطل به حیاط برده و در چاه، خالی کنیم. البته میتوانستیم مسیر آب را به چاه آشپزخانه هدایت کنیم، اما صاحبخانه موافقت نکرده و گفته بود که چاه گنجایش ندارد. احمد هم میگفت: اگر قطرهای از آب حمام داخل این چاه ریخته شد، کار حرام انجام دادهایم و خودش این کار را انجام میداد و نمیگذاشت من یا سکینه سلطان، نقل و انتقال آب را انجام دهیم. البته پس از چند سال، چاه مناسبی حفر کردیم و مشکل حل شد.
پس از دو، سه سال یکی از اتاقهای طبقه بالا را آشپزخانه کردیم. جالب اینکه این اتاق هم نه آب داشت نه چاه. برای این کار، منبعی روی چهارپایه قرار دادیم که با شیلنگ، آن را پُر و آبهای ریخته شده را در سطلی جمع میکردیم و به حیاط میبردیم.
پس از چندی آقای احمد مولایی دوست احمد، خانه را از آیتالله حاج آقا تقی قمی خرید و به ما اجاره داد، اما پس از چند سال اعلام کرد خانه را با ما واگذار خواهد کرد و اجاره را نیز به همین منظور از ما گرفته است. با تدبیر آقای مولایی، ما صاحب خانه شدیم.
خانه ما با خانه پدریام که در مرکز شهر قرار داشت و از محلههای سنتی محسوب میشد، تفاوتهایی داشت. در این محله، صبحها فروشندگان مواد غذایی با اتومبیل وانت به در خانهها میآمدند و خانمهایی که حجاب کاملی نیز نداشتند برای خرید از خانه بیرون آمده و خرید میکردند؛ حال آنکه در محله پدریام، گوش کردن به رادیو متداول نبود و این گونه خریدها را مردها انجام میدادند.
از ویژگیهای خانه جدید، داشتن رادیو بود که در نظر عامه مردم برای یک روانی آن هم پسر آیتالله، امر نامتعارفی بود؛ تا آنجا که روزی یکی از بستگان نزدیکم به من تذکر داد که به احمد نیز یادآور شوم که داشتن رادیو برای ما مناسب نیست. هنگامی که من این مطلب را به احمد گفتم، پوزخندی زد و از اینکه من جمله آن فرد را بازگو میکنم، متعجب شد. ظهرها احمد مقید بود به رادیو گوش کند نمیدانستم برنامهای را که میشنود از چه موجی پخش میشود. تنها صدای رسا و پر طنین گویندهای را میشنیدم که میگفت: «این صدای روحانیت مبارز ایران از بخش فارسی رادیو بغداد است.» سپس به بیان مطالبی میپرداخت. گوش کردن به برنامههای رادیو بغداد نزد دولت ایران جرمی بزرگ محسوب میشد. روزی از احمد پرسیدم: مجری این برنامه کیست؟ او سکوت کرد. دوباره پرسیدم: چه کسانی این برنامه را اداره میکنند؟ احمد گفت: آنها با نام مستعار فعالیت میکنند.
بعدها شنیدم فکر بهرهگیری از فرستنده رادیو بغداد برای رساندن پیام و صدای روحانیت مبارز به مردم ایران، از حاج آقا مصطفی و آقای سیدمحمود دعایی، از شاگردان و یاران امام بود. البته اجرای برنامه نیز بر عهده آقای دعایی بود. او با زحمت بسیار برنامه را تهیه و اجرا میکرد. احمد و برخی از دوستانش نیز در ایران، اخبار و مطالب لازم را از راههای گوناگون در اختیارش میگذاشتند. بعدها احمد برایم گفت: آقای دعایی هر روز صبح زود به بغداد میرفت و پس از اجرای برنامه به سرعت به نجف بازمیگشت تا در نماز و درس امام حضار شود و کسی از غیبت او آگاه نشود. در حقیقت افراد کمی میدانستند آن برنامه را آقای دعایی تهیه و اجرا میکند.
دوستان خانوادگی
یکی از دوستان احمد که با او رفت و آمد خانوادگی داشتیم، آقای محمدعلی صدوقی فرزند آیتالله صدوقی یزدی از روحانیون پرنفوذ یزد و از دوستداران امام خمینی بود. در بین این رفت و آمدها با آقای سیدمحمد خاتمی که در آن هنگام از دانشگاه اصفهان فارغالتحصیل شده و در خانه خواهرش بود، آشنا شدیم. خانم مریم خاتمی، همسر آقای محمدعلی صدوقی و خواهر آقای خاتمی، دوست بسیار خوبی برایم محسوب میشد. او در همان دیدار اول به من گفت: تو در این شهر بستگان بسیاری داری و شاید نیازی به دوستی و معاشرت با من نداشته باشی، اما من اینجا غریبم و از معاشرت با تو خوشحال میشوم. در مهمانیهای دوستانه صحبت به هر موضوعی کشیده میشد. بیشتر اوقات با مریم خاتمی (صدوقی) از نویسندگان معاصر و داستانهای مشهور صحبت میکردیم. درباره آثار صادق هدایت، جلال آل احمد و دکتر شریعتی بحث میکردیم. مریم خاتمی از من بزرگتر بود و دانستههای عمومی و سیاسی خوبی داشت. او تجربه زندگی دور از خانواده را نیز داشت؛ زیرا در اردکان دبیرستان دخترانه نبود و او کنار برادرش (سیدمحمد) که دانشجو بود، دوره دبیرستان را در اصفهان گذرانده بود. شنیدن آن خاطرات برای من جالب بود. سرودههایی از رهی معیری، عماد خراسانی، سعدی، حافظ و صائب تبریزی را برای یکدیگر میخواندیم و گاه به مشاعره میپرداختیم. گاهی با هم شیرینی میپختیم و مرباهای ابتکاری درست میکردیم. من پوست پرتقال را به شکل گل رز درست میکردم، سپس با آن مربا میپختم که بسیار زیبا و خوش طعم میشد. احمد به شوخی به برخی از مهمانها میگفت: این مربا را که میخورید، مانند کاردی است که به قلب فاطی میزنید. او دلش میخواهد اینها را فقط تماشا کنید! احمد از اینکه من سرگرم این کارها باشم، خشنود نبود و علاقه داشت من بیشتر وقتم را صرف تحصیل کنم. برخی از دوستان احمد نیز با خانوادهشان به خانه ما میآمدند؛ مانند آقای حسن لاهوتی که وقتی از زندان آزاد شد، از او تعهد گرفته بودند که نزدیک خانه امام دیده نشود و با بستگان امام رفت و آمد نکند.
سفرهای ما
آقای محمدعلی صدوقی، اتومبیل وانتی داشت که گاهی احمد آن را میگرفت و با آن به مسافرت میرفتیم. یک شب با آن وانت به تهران آمدیم و به خانه برادرم مرتضی در خیابان دولت رفتیم. آن شب مهمانان دیگری نیز آنجا بودند. در حین مهمانی، چندین بار زنگ خانه به صدا درآمد. مطلبی از گوشی در بازکن شنیده میشد، مرتضی با همسرش پاسخ میدادند که خیر، مال مهمانهای ما نیست. پس از چند دقیقه دوباره زنگ در زده شد. ناگهان احمد از برادرم مرتضی پرسید: موضوع چیست؟ مرتضی گفت: همسایه ما میگویدند این وانت را از برابر در خانه ما بردارید. هرچه من میگویم مهمانهای ما وانت ندارند، باز زنگ میزند. احمد گفت: حق با همسایهتان است؛ وانت مال من است. با این گفته احمد، برخی از مهمانها خندیدند و برخی تعجب کردند و سادگی و بیآلایشی او را ستود ند، زیرا در آن هنگام، احمد دوستانی داشت که اگر میخواست بهترین اتومبیل را با راننده در اختیارش میگذاشتند. رانندگی او نیز برای برخی تعجبآور بود چه رسد به وانت سواری!
یک بار دیگر نیز با همین وانت به یزد و اردکان، منزل آیتالله صدوقی و آیتالله خاتمی رفتیم. نزدیک اردکان، ماشین جوش آورد و احمد پیاده شد که آن را با آب خنک کند؛ در رادیاتور را که باز کرد، با فوران آب جوش، سر و صورتش سوخت. با سر و صورت سوخته وارد خانه آیتالله خاتمی شدیم. خانهای موروثی و قدیمی با اتاقهای بزرگ که در سرداب آن جوی آبی عبور میکرد. در تنوری که در آن خانه بود، نان میپختند. پس از چند روز اقامت در آنجا به خانه آیتالله صدوقی در یزد رفتیم. آن خانه نیز از قدمت زیادی برخوردار بود و اتاقی داشت که آئینهکاری شده و بسیار زیبا و چشمنواز بود.
یک بار نیز با آقای لاهوتی و همسرش، همسفر شدیم و به شمال رفتیم. من تا آن زمان، استانهای شمالی ایران را ندیده بودم. در آن سفر، احمد تمام روز را رانندگی میکرد و به هر شهری که میرسیدیم، در خیابانهای اصلی دوری میزدیم و از شهر بیرون میرفتیم. شب که هوا تاریک میشد، برای استراحت و گرفتن اتاق، من که هنوز بیست سال نداشتم، باید اقدام میکردم، زیرا احمد و آقای لاهوتی نباید شناخته میشدند. من دو اتاق را در مسافرخانه انتخاب و کرایه میکردم تا آنها با مسافرخانهچی روبرو نشوند. یک شب در اتاقی مستقر شدیم. احمد از فشار خستگی، به سرعت خوابید و من هم که خوشخواب بودم به خواب رفتم. فردا صبح متوجه شدیم که اتاق آقای لاهوتی و همسرش. بسیار بد بوده است و آنها تمام شب را نخوابیدهاند، اما از روی بزرگواری و علاقهای که به ما داشتند، هیچ اعتراض و شکوهای به من نکردند.
آقای لاهوتی، شمالی بود و بیشتر جاهای خوش آب و هوای شمال را میشناخت. اتومبیل بنز خوبی هم داشت. یک روز عصر ما را به منطقه دورافتادهای کنار دریا رساند و خودش برگشت. حسن را هم با خودش برد و گفت: شما اینجا چند ساعت تفریح کنید. تا من برگردم. آن سفر نزدیک پانزده روز طول کشید و ما شهرهای گوناگونی را دیدیم.
منبع: اقلیم خاطرات، پژوهشکده امام خمینی و انقلاب اسلامی، 1390.