|
پيش از آنكه هاشمي رتوش شود
|
خاطرات صادق زيباكلام از چهار سال گفتوگو با هاشمي رفسنجاني پيش از انتشار كتاب هاشمي بدون رتوش
كتاب هاشمی بدون رتوش، هم اسمش و هم خودش بیش از آنکه معلول و حاصل یک برنامهریزی و تحقیق و مطالعات از قبل باشد، نتیجه بخت و اقبال و تصادف بود. اوایل سال تحصیلی 79 ـ 78 بود. اصلاحات در اوج محبوبیت و اقبال بود و اصلاحطلبان در فراز ابرهای اقبال عمومی در دانشگاهها و در میان نخبگان و اقشار و لایههای تحصیلکرده جامعه، برخی از چهرههای اصلاحطلب وارد بسیاری «خط قرمز»ها شده بودند و به نبش قبر بسیاری از مسائل «سربه مهر» پرداخته بودند. روزنامههای اصلاحطلب با تیراژهای بالای یکصد هزار و در حالی که بعضاً، دو، سه بار تجدید چاپ میشدند و بعد از قرار گرفتن روی دکههای روزنامهفروشی ظرف یکی، دو ساعت نایاب میشدند، وارد خیلی از حوزهها شده و خیلی از مسائل را به چالش کشیده بودند. دنیا به کنجکاوی و تحسین، نظارهگر تحولات و فضای باورنکردنی به وجود آمده در ایران بود. در آن فضا بود که شماری از چهرههای اصلاحطلب جوان و رادیکال به سر وقت هاشمی رفسنجانی رفتند. حمله به هاشمی در آن روزگار با مفاهیمی چون تشخص اجتماعی، روشنفکری و دگراندیشی عجین شده بود. بنابراین آن دسته از اصلاحطلبان هم که در حکومت از آن عمل دوستانشان حمایت نکرده و اساساً آن را درست نمیدانستند ترجیح میدادند سکوت نمایند. در آبان ماه 78 بود که خطاب به دو تن از دوستان، اکبر گنجی و عباس عبدی، یادداشتی در «طوس» نوشتم که با پاسخ بسیار تند عبدی روبهرو شد. آن دو یادداشت زمینه ایجاد موجی از مطالب له و علیه آقای هاشمی شد. بعد که آبها از آسیاب افتاد من آن مطالب را جمع کردم و در کتابی تحت عنوان «هاشمی رفسنجانی و دوم خرداد» (انتشارات روزنه، تهران 1381) منتشر کردم. قبل از اینکه کتاب راهی ارشاد شود، به این فکر افتادم که در آن مناقشه و دعوایی که در سال 1378 بر سر هاشمی درگرفت، همه حرف زدند الا خود او. خب خود ایشان نسبت به آن مناقشه چه فکر میکردند؟ فکر کردم قبل از چاپ کتاب، این سوال را از خود ایشان بپرسم. نه مطمئن بودم که بتوان ایشان را دید و نه مطمئن بودم که اساساً چگونه باید اقدام کنم. برخلاف تصور بسیاری من نه افتخار هیچجور آشنایی با ایشان را داشتم و نه با هیچ یک از اعضای خانوادهشان آشنا بودم. سالها قبل، فکر میکنم سال 73 ـ 74 صبیه ایشان فاطمه خانم در دوره لیسانس علوم سیاسی دانشجویم بود. یکبار هم البته در سال 1358 که افتخار همکاری با دولت موقت را داشتم و نماینده مرحوم مهندس بازرگان در کردستان بودم، در جریان ارائه گزارش به «هیأت دولت» آقای هاشمی رفسنجانی هم در جلسه حضور داشتند. این صدر و ذیل آشنایی من با هاشمی رفسنجانی بود. مستقیماً و از طریق تلفن به مجمع تشخیص مصلحت نظام موفق شدم یک وقت 10 دقیقهای از دفتر آقای هاشمی بگیرم. یک روز گرم تیرماه 1379 بود. که در مجمع تشخیص مصلحت نظام یا در حقیقت همان کاخ مرمر سابق به دیدار آقای هاشمی رفسنجانی رفتم. دفتر بسیار بزرگی بود. ابهت آن مرا در خود فرو بروده بود. به علاوه در حدود 10 نفر هم که مشخص بود کارکنان مجمع هستند، حضور داشتند. آقای هاشمی رفسنجانی آمدند و همهمان برخاستیم. من بیاختیار جلو رفتم و دست آقای هاشمی را گرفتم اما احساس کردم آنقدر صمیمی نیستم که ایشان را ببوسم. یکی از اعضای مجمع علت وقت خواستن مرا توضیح داد. من همچنان مبهوت بودم و در ابهت کاخ مرمر همه تاریخ معاصر ایران بیاختیار جلوی چشمانم ظاهر شده بود. بعد از توضیحات آن مسوول و قبل از آنکه من حرفی بزنم آقای هاشمی گفتند که من هم آن مطالب را که له و علیهام در روزنامههای دوم خردادی مینوشتند میخواندم و شما را نویسندهای منصف و شجاع میدانم. همه ترس یا رودربایستیام با آن جمله آقای هاشمی فرو ریخت. گفتم آقای هاشمی کتابی که در دست چاپ دارم بیش از نیمی از مطالب آن علیه شماست فکر نمیکنید لازم باشد شما پاسخی به آن مطالب بدهید؟ مطالبی که در این کتاب به شما نسبت داده شده شامل قتلهای زنجیرهای، مسوولیت ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر، مسوولیت ادامه گروگانگیری، عزل بنیصدر، انقلاب فرهنگی، فساد و مطالبی از این دست. بالاخره درستش آن است که شما هم نظر خودتان را در قبال این اتهامات بگویید. آیا این اتهامات علیه شما درست است، یا نه؟ وارد هستند یا نه؟ تحریف هستند یا واقعیت؟ آقای هاشمی خیلی خونسرد گفتند شما واقعاً فکر میکنید پاسخهای من چیزی را تغییر دهد؟ شما فکر میکنید خیلی از افرادی که این مطالب را علیه من مطرح کردند، حقایق را نمیدانستند؟ چرا میدانستند، ولی خب در فضای بعد از دوم خرداد خواستند از من انتقام بگیرند. بعد نیز توضیحاتی پیرامون برخی از مطالب و اتهاماتی که شماری از شخصیتهای اصلاحطلب علیه ایشان مطرح کرده بودند، دادند. متحیر شدم که چقدر میان واقعیت و «میگویندها» فاصله است. گفتم آقای هاشمی این مطالب همینطوری در سینه مانده و اینها تاریخ این مملکت است. هنوز که هنوز است به درستی معلوم نیست که سرنوشت جنگ با عراق چرا آنگونه شد؟ آیا امام مخالف ادامه جنگ بعد از فتح خرمشهر بودند یا موافق آن؟ چرا شما باعث پذیرش قطعنامه 598 و پایان بخشیدن به جنگ شدید؟ جریان قتلهای زنجیرهای، مکفارلین و دهها مسأله دیگر به راستی و در عالم واقعیت چه بودند. تصور نمیفرمایید اینها میبایستی ثبت و ضبط شوند و اینها در حقیقت تعلق به تاریخ معاصر ایران دارند؟ آقای هاشمی مکثی کردند و پاسخ دادند که چرا من دارم یادداشتهای روزانهام را به تدریج منتشر میکنم. گفتم ولی آقای هاشمی یادداشتهای روزانه جنابعالی با این مطالبی که به عنوان مثال و نمونه فرمودید خیلی با هم فرق میکنند. جسارتاً عرض میکنم که در یادداشتهای روزانهتان چیزی که به درد مورخین و محققین تحولات ایران بخورد وجود ندارد. مینویسید که فلانی آمد و دیگری رفت. با او این ملاقات را داشتم و با آن یکی، ملاقات دیگری. نه محتوی مطالب معلوم است و نه علت ملاقات، نه نظر ملاقاتکننده و نه هیچچیز دیگر. در حالی که همین یکی، دو مطلب نمونه که جنابعالی در مورد جنگ فرمودید، در هیچ کجا نیامده. بعد بیاختیار به آقای هاشمی گفتم که «آقای هاشمی اگر واقعاً بنده را به عنوان یک دانشگاهی و یک محقق منصف و امانتدار قبول دارید، اجازه بفرمایید من اینها را ثبت و ضبط کنم و ادامه دادم که «حوزه اصلی کار من و تدریسم در دانشگاه تحولات سیاسی و اجتماعی ایران است و میدانم مطالب شما چقدر برای محققین و مورخین ایران ارزشمند است.» در نهایت ناباوری من، آقای هاشمی پذیرفتند. گفتند شما موضوعات و پرسشهایتان را بنویسید بدهید به دفتر و بعد به شما وقت ملاقات داده میشود. ملاقات به جای 10 دقیقه، بیش از 40 دقیقه شده بود و مسوولان دفتر آقای هاشمی دلشان میخواست سرم را از تنم جدا کنند. در روزها و هفتههای بعدی نزدیک به یک دوجین پرسش تنظیم کردم. اما هر قدر که تعداد پرسشها بیشتر میشد احساس میکردم که کار بیهودهای است. پرسشها را که مرور میکردم احساس میکردم که یک سری سوال کنار هم ردیف شدهاند که بعضاً ارتباطی هم با یکدیگر ندارند. من اینها را از آقای هاشمی میپرسیدم و ایشان همان کلیشههای معمول را تکرار میکردند. دلم میخواست از این فرصتی که برایم پیش آمده بود خیلی بیشتر و بهتر استفاده میکردم. پرسشهای مهمی در خصوص تحولات ایران قبل و بعد از انقلاب وجود دارند که خیلی پاسخ آنها مشخص نیست. آیا جنگ با عراق اجتنابناپذیر بود؟ نمیشد جلوی آن گرفته شود؟ چه شد که بعد از فتح خرمشهر جنگ ادامه پیدا کرد؟ چرا مرحوم امام خمینی در ابتدای انقلاب خیلی نه تمایلی به دخالت خودشان در امور کشور داشتند و نه تمایلی به دخالت روحانیون؟ چرا با نامزدی مرحوم شهید بهشتی برای ریاست جمهوری مخالفت کردند؟ آیا آقای هاشمی واقعاً در جریان قتلهای زنجیرهای نبود؟ هستههای به وجود آمدن آمریکا ستیزی بعد از انقلاب چگونه شکل گرفت؟ آقای هاشمی چگونه موفق میشود تا امام را مجاب به پایان دادن به جنگ و پذیرش قطعنامه 598 نماید؟ مسأله مک فارلین و مذاکره با آمریکا چگونه به وجود آمد و امام چقدر در جریان بودند؟ و پرسشهای متعدد دیگری نظیر اینها. بعد از چند هفته وقت دیگری گرفتم و به دیدار آقای هاشمی رفتم. ایشان گفتند که شما پرسشها را به دفتر من ندادهاید. که بر حسب آنها مصاحبه صورت گیرد. گفتم آقای هاشمی اینکه من پرسشهای را مطرح نمایم و جنابعالی هم جواب بدهید، حداکثر میشود، کاری در ردیف کارهای دیگرتان. آقای هاشمی گفتند که، مگر این تقاضای شما نبود؟ گفتم چرا ولی من بیشتر مایل هستم با شما گفتوگو کنم نه مصاحبه. میخواهم با شما راحت و آزاد بحث کنم. من پاسخ شما را به بسیاری از پرسشهایم میدانم. من میخواهم اتفاقاً در مورد پاسخهایتان با شما مجادله نمایم. بسیاری از پاسخهای شما کلیشهای هستند و مشخص! من میخواهم به ورای آنها بروم. من میخواهم در گفتوگوهایم با شما به ورای سطح بروم و وارد عمق شوم. ایشان مکثی کردند و گفتند اشکالی ندارد؛ این کارها، کارهای تحقیقاتی و دانشگاهی هستند و شما هم که استاد علوم سیاسی هستید. چنین شد که گفتوگوهای من با آقای هاشمی رفسنجانی در نیمه دوم سال 1379 آغاز شد. اعضای دفترشان خیلی مصر بودند که سوالات از قبل در اختیارشان قرار گیرد و خیلی با رویکرد بیدر و پیکر من موافق نبودند اما من هر کجا که گیر میکردم از آقای هاشمی کمک میگرفتم و ایشان عملاً از نظر من در برابر اعضای دفترشان حمایت میکردند. طرح اولیهای که داشتم آن بود که از آغاز ورود آقای هاشمی به سیاست در سالهای آخر دهه 1330 آغاز کنم و پس از واکاوی تحولات دهه 1340 وارد دهه 1350، انقلاب و بعد از انقلاب شویم. اما در عمل اینگونه نشد. سبک کار به صورت گفتوگو درآمد، پرسشی را مطرح میکردم از آقای هاشمی و حسب اینکه پاسخ آن چه بود، زمینه پرسش دوم از درون پرسش اول نشأت میگرفت. بنابراین سوالات اصلاً از قبل طراحی نشده بودند و به گونهای طبیعی در فلان گفتوگو ظاهر میشدند. اما این همه ویژگی گفتوگوها نبود. در نخستین گفتوگو که در 22 اسفند 79 و تقریباً نزدیک به دو ساعت به درازا انجامید، در حدود 30 سوال مطرح شد نکته جالب و در عین حال عجیب که گفتوگو را از قالب مصاحبه کاملاً خارج میکند آن است که بیش از نیمی از سوالاتی که مطرح شدهاند بیش از یک صفحه بودند. در حالی که پرسشهای یک مصاحبه معمولاً حداکثر چند سطر بیشتر نیستند. فیالواقع چندین پرسش هستند که حجم آنها بیش از دو صفحه و بالغ بر سه صفحه میشوند. مطول شدن پرسشها عملاً باعث میشود تا آقای هاشمی مجبور شوند در پاسخهایشان فراتر از توضیحات و کلیشههای معمولی بروند. یا به شکل دیگری خواسته باشیم بگوییم، وقتی آقای هاشمی به یک پرسش، پاسخی کلیشهای دادهاند، من با توضیحات مفصلی که در قالب پرسش بعدی مطرح کردهام، نشان دادهام که آنچه آقای هاشمی در پاسخ قبلی گفتهاند با این مشکلات، ابهامات و تنگناها روبهرو هست. این رویکرد سبب شد تا گفتوگوها حالتی چالشی و مجادلهگونه پیدا کنند. کتاب مجموعاً دربرگیرنده 11 گفتوگو است که اولین آن در اسفند 79 و آخرین در آبان ماه 83 انجام گرفت یعنی نزدیک به چهار سال طول کشید. همانطور که گفته شد گفتوگوها بسیار حقیقی، مجادلهآمیز و چالشی هستند، از جمله مجادلهانگیزترین آنها در خصوص جنگ با عراق بالاخص نحوه پایان جنگ، ریشهیابی بروز و ظهور آمریکاستیزی در ایران بعد از انقلاب، عدم تمایل اولیه امام در دخالت روحانیون در امور اجرایی کشور و یکی دو موضوع دیگر بودند. دلیل اصلی و مهمی که باعث شد تا گفتوگوها بتواند خیلی طبیعی، صریح و بیپرده پیش بروند سعهصدر، علاقه و همکاری آقای هاشمی رفسنجانی بود. در مواردی مشارالیه کاملاًدیگر عصبانی میشدند اما حتی در آن موارد هم نه باب مکالمه را بستند و نه بعداً که نوار مصاحبهمان پیاده میشد آن را تغییر دادند. ظرفیت ایشان برای ابراز و اظهار مخالفت نسبت به نظرات و دیدگاههایشان واقعاً برایم حیرتانگیز بود. در مواردی که مردد بودم آیا پیرامون موضوعی و مبحثی به واسطه حساسیت آن و یا طرح نظراتم که در مخالفت با نگاه ایشان بود، موافق به گفتوگو در مورد آن نباشند، آن را در ابتدا با ایشان در میان میگذاردم. اما حتی یک بار هم ایشان با طرح این دست مسائل مخالفت نکردند و یا از انجام بحث جدی پیرامون موضوع شانه خالی نکردند. این روحیه بود که در خلال گفتوگوها به من اجازه میداد تا عملاً خودسانسوری نکنم. در خلال آن 4 سال (83 ـ 79) در کشور وقایع و رویدادهایی اتفاق افتادند که من حتیالامکان تلاش میکردم تا پای آنها به گفتوگوهایمان باز نشود. از جمله رویدادها شروع به قدرتگیری مجدد جناح راست در قالب اصولگرایان بود که در انتخابات شوراها در سال 81 و انتخابات مجلس هفتم در اسفند 82 اتفاق افتاد و تحرکات مبارزات انتخاباتی ریاست جمهوری دور نهم که از اواخر 82 و اوایل 83 آغاز شده بود. دو اتفاق باعث توقف گفتوگوها شد. نخست بیماری من در سال 1383 که باعث شد به مدت 3 ماه خرج از کشور بمانم. بازگشتم به کشور مصادف با گرم شدن مبارزات انتخاباتی شد و قرار شد مابقی گفتوگوها بماند برای بعد از انتخابات. انتخابات 84 با شکست آقای هاشمی رفسنجانی همراه شد. در ملاقاتی که با ایشان در مهرماه 84 داشتم پیشنهاد کردم که با توجه به حجم مطالبی که جمع شده بود آنها را در قالب یک کتاب درآوریم و ایشان هم موافقت کردند. انتقال گفتوگوها از گفتاری به نوشتاری خیلی بیش از آنچه که تصور میکردم وقت گرفتند. نوارهایی پیاده شده که از ناحیه دفتر ایشان در اختیار من قرار میگرفتند از کیفیت بسیار نازلی برخوردار بودند. من مطالب تایپ شده را میفهمیدم، اما درک آن برای مخاطب بسیار ثقیل و دشوار بود. بنابراین مجبور بودم سطر به سطر مطالبی را که تایپ شده بود، درست کنم تا خواننده متوجه شود. مشکل اساسی در مطالب آقای هاشمی رفسنجانی بود. هم دفتر ایشان و هم خودشان خیلی وسواس در مورد تصحیح و تنقیح مطالب داشتند. دفترشان اصلاً نمیپذیرفتند که تغییری در مطالب تایپ شده آقای هاشمی بدهم. اما در طی چندین جلسه به ایشان نشان دادم که بخشی از گفتوگوهای پیاده شده برای مخاطب و خواننده کتاب مفهوم نیست. بالاخره ایشان پذیرفتند که من عنداللزوم تغییراتی در مطالب ایشان بدهم اما هم اصل مطلب اولیه و هم مطلب تغییر یافته را به استحضارشان برسانم. دفتر ایشان هنوز همچنان دلخور بودند اما من با استفاده از مجوز خود آقای هاشمی کار را پیش بردم. وقتی آقای هاشمی کار ما را برمیگرداندند متوجه شدم که همه تغییرات را پذیرفتهاند و هیچ تغییری ندادهاند. اصلاح و تغییر خیلی بیشتر از آنچه که فکر میکردم به طول انجامید. بعضاً آقای هاشمی پیغام میفرستادند و به دیدارشان میرفتم برای برخی از جملات و عبارات. اواخر 85 و اوایل 86 بود که بالاخره بعد از نزدیک به دو سال رفت و آمد و تغییر و تصحیح، کتاب حاضر شده بود. مشکل بعدی بر سر نام کتاب و اینکه آقای هاشمی یا دفترشان مقدمهای برای کتاب بنویسد. هم اعضای دفترشان و هم برخی از اعضای خانواده که حالا علاقه و توجهی به کتاب پیدا کرده بودند هم خواهان مقدمه بودند و هم با نامی که خانم اتفاق و ناشر (علیرضا بهشتی شیرازی، انتشارات روزنه) برای کتاب انتخاب کرده بودند (هاشمی بدون رتوش) خیلی موافق نبودند و آن را دونشان «پدر» میپنداشتند. مدتی هم بر سر این موضوع تأخیر افتاد. چندین نام پیشنهاد شد، سرانجام آقای هاشمی موضوع را به بنده محول کردند و گفتند خود شما انتخاب کنید و بنده هم همان «هاشمی بدون رتوش» را برگزیدم. مقدمه را هم ایضا به بنده محول کردند. جالب است که در پاسخ موضعگیری دفتر و اعضای خانواده گفتند که «کتاب مال شماست.» شما آن را تهیه کردهاید و هم اسمش را خودتان بگذارید، هم مقدمهاش را خودتان بنویسید. نیمه دوم سال 86 بود که کتاب بالاخره بعد از 7 سال که از آغاز کار میگذشت برای اخذ مجوز به ارشاد رفت و اردیبهشت 87 از چاپخانه درآمد. هنوز کتاب به درستی پخش نشده بود که چندین سایت از جمله سایت «رجانیوز» آن را مورد انتقاد قرار دادند. از جمله اشکالاتی که به آن وارد گردید پیرامون بخشی بود که گفتوگوی مفصلی در خصوص موضوع ولایت فقیه مطرح شده است، موضوع گفتوگو نه از باب نظری و فقهی که بیشتر از باب ورود آن به عنوان نظریه حکومتی در ایران بعد از انقلاب است. آن سایتها به همراه برخی روزنامههای دولتی کتاب و یا درستتر گفته باشیم به صحبتهای آقای هاشمی پیرامون ولایت فقیه به شدت انتقاد کردند. ضدیت با آمریکا و اینکه آیا امریکاستیزی جزو ذات انقلاب اسلامی بوده یا نه، هدف روحانیت از مبارزه با رژیم شاه چه بوده و برخی مطالب دیگر گفتوگو نیز مورد انتقاد اصولگرایان قرار گرفتند. برخی از محافل اصولگرا مرا متهم کردند که از سعهصدر و اعتماد آقای هاشمی رفسنجانی سوءاستفاده کردهام و مطالبی به ایشان القا کردهام و یا بدتر آنکه از خودم جعل کردهام. اما برخی دیگر از اصولگرایان مطالب کتاب را دستاویزی برای وارد کردن انتقادات و اتهامات جدید به آقای هاشمی قرار دادند. اواخر سال 87 بود و مدتها میشد که دیگر در خصوص کتاب خبر و حرف و حدیثی نبود. فردی از جانب آقای یاسر هاشمی رفسنجانی (فرزند آقای هاشمی رفسنجانی) با من تماس گرفت و به نقل از ایشان به من اظهار داشت که رفته بودند به عراق برای تدارک سفر پدرشان به آن کشور و از جمله به دیدار آیتالله سیستانی در نجف رفتهاند. آقای سیستانی از کتاب «هاشمی بدون رتوش» بسیار تعریف کردهاند و به ایشان میگویند که آن را دوبار خواندهاند و مطالب آن برایشان خیلی جالب بوده است. حدود یک سال بعد از آن دیدار و در اردیبهشت 1389 به اتفاق جناب حجتالاسلام قاسم روانبخش مناظره داشتیم در دانشگاهی در مشهد و در میان بهت و ناباوری من، آقای روانبخش فرمودند که آیتالله سیستانی به استناد مطالب «هاشمی بدون رتوش» آقای هاشمی در سفر اخیرشان به عراق را مورد انتقاد قرار دادهاند. در خرداد ماه و در جریان مناظرهای در دانشگاه امام صادق (ع) به اتفاق آقای دکتر ابراهیم فیاض باز مسأله گلایه و انتقاد آیتالله سیستانی از آقای هاشمی رفسنجانی به واسطه مطالب کتاب «هاشمی بدون رتوش» مطرح شد. نمیدانم کدام روایت درست است آنکه یاسر هاشمی خود به ایران آورد یا آنکه حضرات روانبخش و دکتر فیاض میگویند. آرزویم است که روزی خدمت حضرت آیتالله سیستانی شرفیاب شوم و شخصاً از محضرشان استفتاء کنم که بالاخره مطالب کتاب «هاشمی بدون رتوش» برایشان جالب بوده و آن را دو بار خواندهاند، یا آنکه مطالب کتاب سبب انتقادشان از آقای هاشمی میشود. اما در خصوص ادامه گفتوگوها با آقای هاشمی ایشان اظهار تمایل کردهاند و انشاءالله آن را ادامه خواهیم داد و بالاخره آخرین نکته: ظرف چهار سالی که هرازچندگاهی من به گفتوگو با ایشان مینشستم بعضاً مکالماتمان دو ساعت و حتی بیشتر هم میشد. در طی آن چهار سال من بیاختیار شیفته متانت، اصالت، شخصیت و بزرگواری آقای هاشمی رفسنجانی شدم.
منبع: ضمیمه مهرنامه، ش6، آبان 89، ص38
|