|
اوسوالدو بلند شو، فیدل آمده! (2)
|
بخش اول را در شماره پیش خواندیم. بخش دوم در ادامه می آید:
مردم کوبا لقب اسب به کاسترو داده بودند، سمبول نجابت و شجاعت. با همین لقب با او صحبت میکردند. با شرکت در سخنرانیهای او، خود را در سیاستهای داخلی و خارجی دولت سهیم میدانستند. در میدان انقلاب، ساعتها زیر آفتاب سوزان با شوق و هیجانی تصورناپذیر با پرسش و پاسخهایی فیالبداهه، حرفّهای کاسترو را کلمه به کلمه میبلعیدند. با اشتیاق و پشتکار در سرنوشت و زندگی روزمرهشان شرکت داشتند. بسیاری کارها، از جمله مسؤولیت حفظ امنیت را در کمیتههای محلی به عهده داشتند. هنوز صحبت از شکست آمریکا در خلیج خوکها بود و همراهی خودجوش و سازمانیافته همگانی با ارتش در مقابله با حمله آمریکا. اما با شور و هیجانی ویژه جزئیات ماجرای «بحران موشکها»ی روسی، دراکتبر 1962 و عقبنشینی خروشچف را در مقابل تهدیدهای آمریکا توضیح میدادند. سرخورده از این که روسها حتی تصمیم برچیدن موشکها را با کاسترو و دولت کوبا در میان نگذاشته بودند. کوباییها با گذر از آن مصائب، سازماندهی گستردهای برای خودکفایی نهادهای دولتی، نظامی و آموزشی پدید آورده بودند. ارتش، دانشگاه و مدارس در حد امکان موارد مصرفی مورد نیاز خودشان را تولید میکردند. مقامهای دولتی و کارمندها همگی با علاقه برنامه «سه هفته در ماه» را اجرا میکردند: سه هفته کار اداری و دفتری و یک هفته کار تولیدی. هر روز، جمعیت زیادی سوار بر کامیون با ساز و آواز به مزارع شکر یا کارخانهها میرفتند. کمتر از سه سال پس از انقلاب، بیسوادی، ریشهکن شده بود. بیشتر زنانی که در هاوانای معروف به «فاحشهخانه آمریکا» به خودفروشی روی آورده بودند، پس از انقلاب حرفه آموزگاری را در مدارس ابتدایی روستاهای دورافتاده برگزیده بودند. آموزش و درمان، همگانی و مجانی شده بود. اغلب کوباییها در صحبتهایشان در مورد انقلاب، به نقش جنبش دانشجویی 26 ژوئیه اشاره میکردند. تا آن زمان از نقش چنین سازمانی در انقلاب کوبا اطلاعی نداشتم. در نوشتهها و تبلیغات بیرونی خود کوباییها هم در این مورد چیزی نخوانده و نشنیده بودم. رفته رفته متوجه شدم که برخلاف برداشتهای رایج، از جمله در میان جریانهای سیاسی موجود ایرانیان، انقلاب کوبا فقط بر اثر مبارزه یک گروه مسلح در کوههای سییرا مائسترا به پیروزی نرسیده بود. بلکه حضور گسترده و فعال سازمان دانشجویی 26 ژوئیه، پشت جبهه پراهمیتی برای چریکها به شمار میرفت، چه از نظر تبلیغاتی سیاسی و چه از نظر رساندن اخبار، تجهیزات و مواد غذایی و... علاوه بر این که آزادی احزاب و تجربه سیاسی در کوبا سابقهای طولانی داشت. حتی برخی از کوباییها در پیروز شدن انقلاب بدون حضور فعال پشت جبهههای چون جنبش 26 ژوئیه تردید داشتند. چندی از آن کنفرانس نگذشته، از زبان خود فیدل کاسترو، در سحرگاهی که بیمقدمه وارد اتاق ما شد، از نقش پراهمیت سازمان 26 ژوئیه شنیدم و این که خود او سالها در حزبی سیاسی فعالیت میکرد و به علت سرخوردگی از احزاب سیاسی موجود به فکر مبارزه چریکی افتاده بود. در آن سحرگاه که خوابآلوده در اتاق را باز کردم بیاختیار فریاد زدم «اوسوالدو بلند شو، فیدل آمده!» کاسترو خندهای کرد، محافظانش را به دنبال صبحانه فرستاد و وارد اتاق شد. همانطور که من و اوسوالدو با لباس خواب حیرتزده در مقابل او ایستاده بودیم شروع کرد به قدم زدن با چشمهای بسته و نوک دو انگشت اشارهاش را به سرعت به هم نزدیک کردن. پس از چند بار تکرار موفقیتآمیز تماس نوک انگشتانش پرسید: «میدانید چرا از پس این کار برمیآیم؟» من که به کُلی خواب از سرم پریده بود پیش از آنکه به پاسخ فکر کنم هیبت حضور او را مزه مزه میکردم. کاسترو ادامه داد: «دارم از ورزش صبحگاهی بازی بیسبال میآیم. در جوانی همیشه تصور میکردم برای این که آدم بازیکن خوبی باشد باید چشمهای قوی و تیزبینی داشته باشد اما حالا میدانم که چشم قوی لازم نیست متُد و تاکتیک لازم است!» با این مقدمه، کوشید اهمیت توجه به تاکتیک و نقش جنبش 26 ژوئیه را در انقلاب برای ما توضیح بدهد. رفتارش صمیمانه بود و با هیجان و اُبهتی خاص حرف میزد. سرجایش بند نمیشد، برمیخاست چند قدمی راه میرفت و دوباره مینشست. دستهایش مرتب در حرکت بودند. هیچگاه با چنین آدم پُرانرژی و پر اُبهتی روبهرو نشده بودم، مجذوب کننده بود و اعتماد برانگیز. اعتماد به نفسم را باز یافتم و مثل همیشه با پرسشهایم در مورد نظر او نسبت به ساختمان سوسیالیسم، اوسوالدو را مُعذب و مُتعجب کردم. با توضیحهای آن روز کاسترو بود که دانستم شوروی جزو آخرین کشورهایی بود که انقلاب کوبا را به رسمیت شناخت و آمریکا را در زمره نخستین کشورها. کاسترو میگفت: «ما در آغاز سوسیالیست نبودیم و نسبت به سوسیالیسم چندان توجهی نداشتیم. چهگوارا کمونیست بود و نسبت به سوسیالیسم حساس. مسأله اصلی ما استقلال سیاسی و اقتصادی بود. پس از مصادره اموال شرکتهای آمریکایی و زیر فشار تحریمها بود که خودمان را سوسیالیست خواندیم» و... با این حال، هیچگاه نتوانستند پایگاه گوانتانامو را از آمریکا پس بگیرند. از همان سال 61 که کاسترو و سرانجام کوبا را کشوری سوسیالیست اعلام کرد ترانه معروفی بر سر زبانها بود با تکرار این قافیه که اگر فیدل سوسیالیست است / نام مرا هم در لیست بنویسید / و... / اگر فیدل کمونیست است / نام مرا هم در لیست بنویسید... کاسترو در ادامه صحبتها، ماجرای پر طنز چهگوارا را در پذیرش وزارت اقتصاد و دارایی تعریف کرد. در نشستی برای تعیین مسؤولیتهای نخستین دولت انقلابی، فیدل از همرزمانش پرسیده بود چه کسی اکونومیست است؟ و چهگوارا دستش را بلند کرده بود به این خیال که کاسترو میپرسد چه کسی کمونیست است؟ و از آن پس وزارت اقتصاد و دارایی به عهده او گذاشته شد. در اینجا بود که کسترو به قضیه فشارهای چین و پخش اعلامیه در ارتش اشاره کرد. به گفته او، چینیها از طریق سفارتشان، با پخش اعلامیه در ارتش کوبا، نظامیان را به سازماندهی کودتایی علیه کاسترو تشویق میکردند و این در موقعیتی بود که نقشههای «سیا» برای ترور کاسترو، بیش از صد بار با شکست روبهرو شده بود. کاسترو میگفت آن اعلامیهها را شخصاً چند بار به سفارت چین برده و از آنها خواسته بود که دست از این کار بردارند. اما چینیها همچنان به پخش اعلامیه در ارتش کوبا ادامه میدادند. سرانجام، دولت چین که خواهان طرفداری رسمی کوبا از چین و موضعگیری رسمی علیه شوروی بود تمام کمکهایش از جمله صادرات برنج به کوبا را هم که اصلیترین خوراک مردم کوبا بود قطع کرد. قطع صادرات برنج از جانب چین را کاسترو در یکی از همان سخنرانیهای چند ساعتهاش در میدان انقلاب به تفصیل تشریح کرد. در پایان به مردم کوبا قول داد در سنین چهل سالگی، پیش از آنکه دچار کهولت ذهنی ناشی از سالخوردگی بشود از قدرت کناره خواهد گرفت و من همراه جمعیتی میلیوتی با چه شادمانی و پایکوبی از آن قول استقبال کردیم! ولی کاسترو، برخلاف قولش، همچون مائوتسه دونگ تا هشتاد و چند سالگی جایگاه قدرت را رها نکرد. سر آخر هم برادرش، رائول را وارث خود کرد. چهگوارا به عکس، در همان دوره از قدرت کنارهگیری کرده بود. در آن کنفرانس بود که در نامه وداعش به کاسترو از کنارهگیری او باخبر شدیم. مدتی بعد دانستیم که چهگوارا کوهستانهای بولیوی را برای مبارزه چریکی انتخاب کرده است. همه جا حرف از یگانگی رفتار و گفتار چهگوارا بود و پارهای اختلافهای نظری او با کاسترو. گویی چهگوارا به قصد شکستن روابط تحمیلی و فشارهای شوروی و چین به کوبا، راه کنارهگیری از قدرت و ادامه مبارزه را به گفته خودش در راه «انقلابی قارهای» در پیش گرفته بود. او از مصلحتاندیشی و پراگماتیسم پرهیز داشت، آرمانگرایی رمانتیک بود از جان گذشته. نه تنها به سرمایهداری میتاخت، بلکه اتکا به اردوگاه «سوسیالیسم واقعاً موجود» و افتادن در دام دعواهای میان چین و شوروی را برای کشورهای جهان سوم، به ویژه کوبا و کشورهای آمریکای لاتین مضر میدانست. در آخرین بیانیهاش از بولیوی دعواهای درون اردوگاه را به صراحت «فحاشیهای بیهوده و مضر» خواده بود. از زبان بسیاری از کوباییها شنیده بودم که چهگوارا با بوروکراتیسم، فساد دولتی و امتیازهای ناشی از جایگاه قدرتمداران مبارزه میکرد. با اقتصاد تک محصولی متکی به نیشکر نیز مخالف بود. برخلاف کاسترو، به جای پاداش مالی به پاداش معنوی باور داشت و به آموزش و فرهنگ عمومی اهمیت میداد. اغلب، خواندن کتاب «انسان سوسیالیست» نوشته او را توصیه میکردند. چهگوارا برای کوباییها سمبول دادخواهی، فسادناپذیری و اخلاق در سیاست بود. کمی پس از آن کنفرانس بود که معاون وزیر کشور، مسؤول امنیتی و آموزش گروههای چریکی در کوبا به نام پینیرو معروف به سرخ ریش، یک دوره آموزش خصوصی برای من ترتیب داد. آموزش استفاده از سلاحهای مختلف و روشهای ضد تعقیب، به قصد رابطه با خارج و با شبکه حامی چهگوارا. در آن دوره در سفرهایم به اروپا تعدادی نوشته برای افراد مختلف و کتابی برای چاپ به ماسپرو، ناشر سرشناس فرانسوی منتقل کردم اما با کشته شدن چهگوارا در اکتبر 1967، دیگر آن برنامه عملی نشد. در بازگشت از آن سفرها، هر بار برای فیدل کاسترو پنیرهای مختلف فرانسوی هدیه میبردم. شنیده بودم یکی از مشغلههای ذهنی کاسترو، تولید انواع پنیرهای فرانسوی در کوبا است. نخستین باری که آپارتمان دو اتاقه کاسترو را در طبقه دوم ساختمانی قدیمی دیدم از سادگی و بیپیرایگی آن در شگفت ماندم. دعوت نامنتظرهای بود از من و اوسوالدو برای شام. با شوقی آمیخته به دلشوره وارد آپارتمان کاسترو شدم. با حضور نامنتظرهتر سلیا سنچز چهره افسانهای انقلاب کوبا، دست و پایم را به کلی گم کردم. سلیا سانچز محبوبترین زن انقلاب کوبا بود؛ داستانهای زیادی از فروتنی و روحیه شکستناپذیر او دهان به دهان میگشت. شنیده بودم که نزدیکترین فرد به کاسترو است و معتمد او. سانچز هنگام انقلاب رابط بین کاسترو و سازمان دانشجویی «26 ژوئیه» و تنها زنی بود که در سیرا مانسترا به مرتبه «ماندانته» ارتقا یافته بود. در آن زمان، به گمانم مقام دبیری دولت را نمیدانم در چه حوزهای به عهده داشت. آن شب، برخلاف انتظار من کلامی بر زبان نراند با لبخندی پُر مهر به حرفهای کاسترو گوش سپرده بود. هنوز به خود نیامده بودم که پرسشهای پیدرپی کاسترو در مورد انواع پنیرهای فرانسوی شروع شد و با شور و اشتیاقی خاص جزئیات برنامه تولید پنیر فرانسوی را در کوبا پیش کشید. نام پنیرهایی را که برایش برده بودم میدانستم اما در مورد پرسشهای دیگر او کمترین اطلاعی نداشتم. پرسیدم، «مگر شخص خودتان میخواهید پنیر تولید کنید؟» اوسوالدو چشمغرهای به من رفت. از قبل سفارش کرده بود که دستکم آن شب را با پرسشهایم وسط حرفهای کاسترو نپرم! کاسترو با خنده شیطنتبار و پر معنای خاص خودش گفت، «نه تنها پنیر که قصد دارم نژاد خوک و موز را هم با تلاش و اطلاعات دقیق خودم بهبود بخشم. همانطور که توانستم با آن گاو نر گرانقیمت، نژاد گاو را در کوبا تغییر دهم!» آن گاو نر عظیم گرانقیمت را که با هواپیما وارد کوبا شده بود، به گمانم از استرالیا، در یکی از دیدارهایم از شهرکهای کوبا دیده بودم اما از دیدن بچه خوک و درخت موزی که کاسترو شخصاً در بالکن آپارتمان کوچکش پرورش میداد دو چندان جا خوردم. کاسترو با تفصیل و حوصله از کتابهایی که درباره چگونگی تولید پنیر، پرورش خوک و و موز خوانده بود حرف زد. ناباورانه پرسیدم، «از پس این همه کار چه طور به تنهایی برمیآیید؟ این همه وقت از کجا میآورید؟» کاسترو به تخت آهنی اتاق خوابش و کتابهای کنار آن اشاره کرد. خندید و گفت، «در شبانه روز بیشتر از سه یا حداکثر چهار ساعت خواب نیاز ندارم! روی این تخت آهنی میخوابم تا به راحتطلبی عادت نکنم. پیش از خواب هم خوزه مارتی و مارکس با نوشتههاشان مرا همراهی میکنند.» و شروع کرد از افکار پیشرو خوزه مارتی و تاکتیکهای پر اهمیت او در جنگهای استقلال علیه اسپانیا به تفصیل توضیح دادن. *** در آن رفت و آمدها به اروپا، خواهرم و همسرش حسن قاضی با معرفی محسن رضوانی یکی از رهبران «سازمان انقلابی حزب توده»، از من خواستند تا امکان سفر تعدادی از اعضای آن سازمان را برای آموزش در کوبا فراهم آورم. قضیه را با پی نیرو معروف به سرخ ریش در میان گذاشتم. با این توضیح که آنها از پیروان الگوی چین هستند. بعد از تأملی چند روزه، با سفر آنها موافقت کرد و گفت، «اگر آنها به راستی قصد مبارزه داشته باشند!، با اعتمادی که به تو دارم میتوانم آموزشی دو ماهه برای آنها ترتیب بدهم، به شرطی که خودت کار ترجمه را به عهده بگیری!» من آنها را درست نمیشناختم اما مورد اعتماد خواهرم و همسرش بودند که همراه یازده نفر از آنها به کوبا آمدند. هنوز یک هفته از استقرار آنها در کوبا نگذشته تازه متوجه شدم که آنها کوبا را دشمن میدانند و چهگوارا را خائن. تنها به این خاطر که او دعوای بین چین و شوروی را «فحاشیّهای بیهوده و مضر» خوانده بود. دولت کوبا هم به خواست چین علیه شوروی موضع رسمی نگرفته بود. وقتی از رضوانی، مسؤول آنها میپرسیدم، «پس چرا به کوبا آمدهاید؟» به سادگی میگفت، «ما فقط برای آموزش مبارزه مسلحانه آمدهایم، کار دیگری با کوباییها نداریم!» حاضر نبودند در مورد انقلاب کوبا کمترین اطلاعی به دست بیاورند. حتی دیدن شهر هاوانا هم برایشان جالب نبود. از چاردیواری خانهای که کوباییها در اختیارشان گذاشته بودند پا بیرون نمیگذاشتند. به جز خواهرم و همسرش که عضو آن سازمان نبودند، بقیه اجازه نداشتند حتی در امور شخصی بدون نظر محسن رضوانی تصمیمی بگیرند و عملی انجام دهند. چهارچشمی حواسشان به کارهای روزمره همدیگر و ما سه نفر بود. نه تنها دائم ما سه نفر را میپاییدند، بلکه از غذا خوردن و ورزش و خواب گرفته تا بحثهای سیاسی، همدیگر را هم به مسؤولشان رضوانی گزارش میکردند. جزئیات این شیوه گزارشدهی را پس از انقلاب و آزادی از زندان، از زبان سیامک یکی از اعضای همان گروه که سالهای سختی را در زندان گذرانده بود، شنیدم. با این همه، کوشش کردم تا شخصیت و رهبر سرشناس چریکهای گواتمالا، ریکاردو رامیرز و برادر یکی از رهبران معروف چریکی ونزوئلا به نام پکوف را به محل سکونت آنها ببرم اما آنها آنقدر غرق در مسائل خُرده و ریز گروه خودشان و الگوی چین، «محاصره شهرها از طریق روستا»، بودد که کمترین توجهی به حرفها و تجربههای آن دو نفر نکردند. حیرتآورتر برایم این بود که حتی اصلاحات ارضی را هم در ایران منکر میشدند. توضیحها و استدلال مرا هم که هنگام اصلاحات در ایران بودم، نمیپذیرفتند. به باور آنها، ایران جامعهای بود نیمه فئودال و نیمه مستعمره. تنها دلیلشان نیز این بود که شاه وابسته به آمریکاست و نمیتواند دست به اصلاحات بزند، چون به گفته مائوتسه دونگ، «فقط شخصیتی ملی میتواند اصلاحات ارضی انجام دهد»! گویی به باور آنها، انکار یا عدم انکار اصلاحات ارضی نقطه کلیدی مبارزه یا سازش با رژیم شاه بود کورش لاشایی نیز از رهبران بنام سازمان انقلابی، در پی دستگیری در اواسط 1351، در مقالهای در روزنامه اطلاعات یا کیهان، تغییر نظرش را در مورد رژیم به علت پی بردن به اهمیت اصلاحات ارضی ذکر کرده بود. همزمان با انتشار مقاله لاشایی، من در زندان اوین برای ابراز ندامت در تلویزیون زیر فشار بودم. بازجویم عضدی از من میخواست در مورد آن مقاله نظرم را کتباً بنویسم. ناگزیر نظر کتبیام را در چند سطر به دست حسینی، رئیس زندان اوین دادم. با این مضمون که من برخلاف کورش لاشایی، نه تنها هیچگاه مدعی رهبری نبودهام، بلکه در همان بدو اصلاحات ارضی در ایران بودم و اجرای آن را به چشم دیدهام و نیازی به تغییر نظر ندارم. برخی از اعضای آن گروه، حتی در پی انقلاب نیز همچنان اصلاحات ارضی را انکار میکردند و جامعه ایران را نیمه فئودال و نیمه مستعمره میدانستند. در کوبا سرانجام به این نتیجه رسیدم که دیگر کسی را به آنان معرفی نکنم. به همه کس و همه چیز مشکوک بودند اما توقع داشتند که کوباییها از کمک به آنها دریغ نکنند؛ سفر رفت و بازگشت آنان را به کوبا سازمان دهند، هزینه زندگی و آموزش آنان را متقبل شوند، خانهای در اختیارشان بگذارند، چندین نفر را برای آموزش به آنان اختصاص دهند، استفاده از سلاحهای مختلف و پیادهروی در جنگل و کوه را به آنان بیاموزند و البته، من هم تمام وقتم را به ترجمه برای آنها اختصاص دهم. حیرتآورتر اینکه از همه این مزایا استفاده میکردند اما شناخت مردم و کلاسهای مربوط به تاریخ سیاسی کوبا را کاری بیهوده و وقتگیر میشمردند. با اتکا به من توانسته بودند به کوبا سفر کنند اما همین که پایشان به کوبا رسید بیاعتمادی به من را به صراحت بروز دادند. آخر سر هم، پس از استفاده از همه آن مزایا و پایان دوره آموزش، با چغلی از من به کوباییها از هم جدا شدیم. پیش از آن، چنین رفتار طلبکارانهای را حول و حوش خودم ندیده بودم و نمیشناختم. لیکن پلری و همسرش قاضی در همان اوایل «آموزش» در کوبا، هم از سازمان انقلابی به خاطر خشکاندیشی و مناسبات غیردوستانهشان فاصله گرفتند، هم از مبارزه مسلحانه سرخورده و روی گردان شدند. خشونت، ارادهگرایی و دیسیپلین خشک نهفته در مبارزه مسلحانه و مخفی با روح و جان پری هیچ سازگاری نداشت. پس از استقرار از جمهوری اسلامی بوند که دانستم، پیش از بازگشتم به ایران یکی از مأموران یا همکاران «سیا» جزئیات ماجرای سفرم به کوبا و واسطه شدنم برای آن گروه را به ساواک گزارش کرده بود. تنها پس از پخش تلویزیونی دادگاه بهمن نادریپور، شکنجهگر معروف به تهرانی از این موضوع باخبر شدم اما ندانستم چه کسی جزئیات آن ماجرا را به «سیا» گزارش داده است. *** در آن سفرها به کوبا، من چنان مجذوب انقلاب کوبا بودم که به نبود تحزب، آزادی سیاسی، آزادی بیان و تشکلهای مدنی کمترین اهمیتی نمیدادم. نه به پیامدهای آرمانگرایی و ارادهگرایی چهگوارا میاندیشیدم و نه به نتایج پراگماتیسم و تمرکز قدرت در دست کاسترو. همه چیز را با تکیه بر «ضرورت انقلاب» توجیهپذیر میدانستم. حتی اعدام نوجوان روستایی شانزده سالهای را توسط چهگوارا، فقط به خاطر عبرت و «ضرورت حفظ دیسیپلین چریکی»! فقط به این دلیل که آن نوجوان هنگام مبارزه در کوههای سییرامائسترا، در آن شرایط سخت کمبود غذایی نتوانسته بود از دزدیدن تکهای پنیر خودداری کند. هنوز این مسأله بنیادین برایم مطرح نبود که ریختن خون یک انسان به بهانه «حفظ دیسیپلین» و «ضرورت مبارزه» یا «ضرورت انقلاب» میتواند سرانجام به حکومتی توتالیتر بینجامد همچنان که سرنوشت انقلاب کوبا نشان داد. پس از کشته شدن چهگوارا، در اکتبر 1967 در بولیوی، اوضاع سیاسی در کوبا نیز به تدریج تغییر کرد. کاسترو، زیر فشار تحریمهای اقتصادی آمریکا از یک سو و فشارهای سیاسی و اقتصادی چین و شوروی از سوی دیگر، سرانجام سیاست نزدیکی به شوروی را برگزید. رفته رفته، از حمایت و آموزش گروههای مسلح و غیرمسلح در سایر کشورها دست برداشت به توصیه یا براساس منافع شوروی اقتصاد تکمحصولی متکی به نیشکر را در کوبا به اجرا گذاشت، با پیامدهای زیانبار اقتصادی آن. با پیروی از الگوی شوروی، حزب کمونیست واحدی به وجود آورد و مقام دبیرکلی حزب و ریاست جمهوری را خود همزمان به عهده گرفت. حال آن که پیش از آن، حزب واحدی به صورت رسمی و دولتی وجود نداشت. مقام ریاست جمهوری نیز به عهده شخصیت دموکراتی به نام اوسوالدو دورتیکوس بود که در 1976 بر کنار و به ریاست بانک ملی گمارده شد. رفته رفته، هر گونه تشکل، جمعیت و کانون غیردولتی قدغن شد. انتخابات آزاد، حق عزل و نصب از جانب مردم، وجود خارجی پیدا نکرد. مخالفان سیاسی به زندان افتادند و برخی از شخصیتهای محبوب و سرشناس دوران انقلاب، نظیر سرگیئرا سفیر سابق کوبا در الجزایر، منزوی شدند. آیده سانتا ماریا، کسی که نماینده کوبا در کنفرانس سه قاره بود، در ژوئیه 1980 خودکشی کرد و اوسوالدو دور تیکوس، نخستین رئیس جمهور بعد از انقلاب، در 1983 به زندگی خود پایان داد. پینیرو یا سرخ ریش، مسؤول امنیتی گروههای چریکی نیز سرانجام در 1998، در «تصادفی» مشکوک کشته شد. از اواخر دهه 80، حتی برخی از دوستان بسیار نزدیک همرزمان محبوب و قدیمی کاسترو نیز از میان برداشته شدند. ژنرال آرنالدو اوچوا، و آنتونیو دلاگواردا فرماندهان سرشناس و دوستان بسیار نزدیک کاسترو به اتهام واهی فساد و دست داشتن در قاچاق مواد مخدر دستگیر شدند. در عرض یک ماه محاکمه و به روال معمول چنین محاکماتی به اعمال خود «اعتراف» کردند و در 13 ژوئیه 1989، همراه دو فرمانده دیگر اعدام شدند. دلا گواردا بر آمده از خانواده مرفه بورژوازی کوبا بود و عضو هیأت سیاسی حزب کمونیست و یکی از دوقلوهای سرشناس کوبایی، برادر دوقلویش نیز به 30 سال زندان محکوم شد. هر دو از آغاز انقلاب به کاسترو پیوستند و از دوستان بسیار نزدیک او به شمار میآمدند. آرنالدو اوچوا از خانوادهای روستایی، فرمانده و قهرمان محبوب ملی، همرزم و رفیق نزدیک فیدل کاسترو بود. از آغاز جنبش دانشجویی 26 ژوئیه تا مبارزه چریکی در کوههای سییرا مانسترا حضوری فعال داشت. در تسخیر شهر سانتا کلارا، همرزم همراه چهگوارا بود، در آنگولا فرماندهی ارتش کوبا را به عهده داشت و موافقتنامه صلح را در آنگولا به سرانجام رساند. چندی پیش از اعدام، عنوان و مدال «قهرمان انقلاب» را به دست آورده بود. شبی که قرار بود اوچوآ را اعدام کنند تا سحرگاه فریاد «سیاهکم» (Negrito) در سراسر هاوانا خاموش نشد. این را از زبان بنینو، یکی از دو بازمانده کوبایی همرزم چهگوارا در بولیوی شنیدم. بنینو اهل یکی از روستاهای سییرا مائسترا است. شانزده ساله بود که به گروهان چهگوارا پیوست. با از دست دادن پدرخوانده و تنها حامیاش و در پی به قتل رسیدن معشوقه 15 ساله و تنها همراه زندگیاش به دست ژاندارمها بود که به چریکها رو آورد. از آن پس در تمام نبردها از جمله در کنگو و بولیوی چهگوارا را همراهی کرد و تا آخرین لحظات زندگی چهگوارا در کنار او ماند. در 1994، زمانی که ریاست زندانها را در کوبا به عهده داشت به پناهندگی سیاسی در فرانسه روی آرد اما همواره به چهگوارا وفادار مانده است و تا به امروز هم او را استاد خود ميداند و در كتاب «خاطرات يك سرباز كوبايي / فراز و فرود انقلاب» مسير طولاني نبردهايش را در كنار چهگوارا باز ميگويد. جسد چهگوارا نيز تنها پس از سي سال با فروريزي شوروي به كوبا منتقل شد و آرامگاهي براي او ساختند. با فروريزي نظام سوسياليستي شوروي، کوبا به چین نزدیک شد. در 1993، با حضور در کنفرانس حقوق بشر در شهر وین، به عینه دیدم که نمایندگان کوبا، در مقابله با «اعلامیه جهانی حقوق بشر». با نمایندگان ئو خزب کمونیست چین بلوک واحدی تشکیل دادند. باز هم تحت عنوان «ضرورت مبارزه با امپریالیسم». و در 2005، فیدل کاسترو حتی با چاوز رئیس جمهور ونزوئلا اتحادی «انقلابی و ضد امپریالیستی» تشکیل داد.
پایان
منبع: مهرنامه، ش 6، آبان 1389، ص 113
|